به یاد دکتر شریعتی :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


به یاد دکتر شریعتی

خانم معلم | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۸۷، ۱۱:۴۷ ق.ظ | ۱ نظر
دکتر از خویشاوندی دو روح گفته بودی ، حرف پیوند را زده بودی ، از عشق گفته بودی و دوست داشتن که برتر از عشق است ، خوب است که نیستی تا ببینی همان یک ذره عاطفه ی زمان تو در این دیار قحطی امده است . کجایی تا ببینی در هجوم مثلث شوم زر و زور و تزویر که می گفتی ، دو روح خویشاوند حتی کنار هم که هستند یکدیگر را نمی شناسند و هیچ آشنایی با یکدیگر نمی دهند ، حتی فراتر از ان گاه فکر نمی کنند زمانی از ان هم بود ه اند ...... نمی دانی چنان بلایی بر سر این مردم آورده اند که صبح و شب شان به این می گذرد که شاهد طلوع و غروب باشند بی انکه خورشید را ببینند ...... و صد افسوس که فراموششان شده این زندگی مکانیکی روحشان را تصاحب نموده است ....... همه چیز مکانیکال !!! طی میشود حتی شخصی ترین رویداد ها .....، دور و دور دورتر، صبح ، شب و شب روز میشود روحها چمدان خلوت خویش بر دوش در جاده های تنهایی رهسپار خانه ی دوست شده اند که دوست را در خلوت می توان یافت ودر تنهایی این مثلث شوم شیطانی بر دلها قفل زده است ، روحها را به زنجیر کشیده است و تن ها چون آدم آهنی کوک شده فرمان بر شده اند ..... همه چیز امن و امان است ، زندگی ادامه دارد ....... شیطان آسوده بخواب که ما بیداریم ..... دوستانت در خانه های مجلل خویش تصمیم می گیرند چگونه این انسانهای عوام را تهی و تهی تر نمایند تا زندگی در نظرشان بیشتر جلوه نماید و کاش میشد جاده های تنهایی را دید که چگونه ارواح پریشان با امید به دوست رهسپار خانه ی اویند تا در باغچه ی مهربانی اش گلهای سرخ بکارند و از درخت باغش سیب بچینند و خوشحال باشند و محبت پخش نمایند . این چه صدایی است که در جاده می پیچد ؟ « آدمیان از من نخواهید به بهانه عرف دست از او بردارم که اگر حصار ها در حصار ، زمانها در زمان و فاصله ها در فاصله باشد هر لحظه که « من » باشم « اویم » . این کیست که اینگونه از فراق می گوید و از غریبی و قریبی .......... این کیست که لحظه ها را از او گرفته اند تا نتواند هیچگاه این" من " اش ،" او " شود ؟ ناامید و سرگردان و تنها ...... و تنهایی فقط از آن خداست و بس ......... پس چرا تنهاست ؟ .... پس چرا تنهاییم ؟ !!!! .........
  • خانم معلم

نظرات (۱)

به قول دکتر :
دنیا را بد ساختند ،
کسی را که دوست داری ، دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نداری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد ،
به رسم و آئین زندگانی به هم نمی رسند .
و این رنج است .
زندگی یعنی این . یعنی رنج .
انتهای این جاده کجاست ؟
کجا ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی