بعثت ، نگرشی دیگر :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


بعثت ، نگرشی دیگر

خانم معلم | يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۸۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ | ۱ نظر
بعثت پیامبر اکرم(ع) تولد دوباره تاریخ است،پایانی است بر همه آغازها و آغازی است که خود پایانی ندارد،پیامی است جاودانه از آسمان برای زمینیان موجی است برای تلاطم همه تاریخ و دعوتی است که پژواک آن تا پایان تاریخ شنیده خواهد شد.
کتاب « آری اینچنین بود برادر» دکتر را برای نوشتن بخشی از کتاب که مربوط به پیامبر می شد ورق می زدم ، حیفم آمد دوباره از اول ان را نخوانم پس قسمتی از ان را می نویسم وخواندن بقیه آن را به شما واگذار می کنم :
برادر ! تو رفتی و ما همچنان در کار ساختن تمدنهای بزرگ ، فتح های نمایان و افتخارات عظیم بودیم ...... گاهی ما را به جنگ می بردند جنگ علیه کسانی که نمی شناختیم و شمشیر کشیدن به روی کسانی که نسبت به آنها هیچ کینه نمی ورزیدیم و حتی کسانی که همراه و هم طبقه و هم سرنوشت ما بودند .
این جنگها به قول دانشمندی عبارت بود از جنگ دو گروهی که با هم می جنگیدند بدون اینکه هم را بشناسند ، و برای کسانی که با هم نمی جنگیدند اما هم را می شناختند .
...... اما برادر بعد از تو تحولی بزرگ پدید آمد .پیامبران بزرگ برخاستند ، زرتشت بزرگ ، مانی بزرگ ، بودای بزرگ ، کنفسیوس حکیم ، لائو تسوی عمیق ....
روزنه ای به نجات گشوده شده بود ، خدایان برای نجات ما از ذلت و بردگی ، پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند ، تا ایمان و پرسیتش را جانشین ستمگری و بردگی کنند .
اما برادر ! این مبعوثین خدایان ، از خانه ی بعثتشان فرود می امدند و بی هیچ اعتنایی به ما و بی هیچ نام و یادی از ما ، راهی کاخ و قصری می شدند .
کنفسیوس حکیم که آنهمه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدم که به وزرات « لو » رفت و ندیم شاهزادگان شد . و « بودا » که خود شاهزاده بزرگ « بنارس » بود از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به « نیروانا » که نمی دانم کجاست ، ریاضت های بزرگ و اندیشه های بزرگ آفرید !
و زرتشت در آذربایجان مبعوث شد و بی آنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمه ها ، دخمه ای گور هزاران برادر بوده ، سخنی بگوید ، به بلخ شتافت و در سلامت در بار گشتاسب از ما برید .
و مانی از نور گفت و به ظلمت تاخت ، و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم ، زمزمه کرد ، گفتیم اینک اوست که نجاتمان را می خواند اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به شاپور ساسانی هدیه کرد و در تاجگذاریش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب « شاپور » سرندیب و هند و بلخ را کشت و بعد این چنین مان شکست و شکستمان را سرود که : « آنکه شکست می خورد از ذرات ظلمت است و آنکه پیروز می شود ، از ذرات نور !» و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه ی سرتاسر تاریخیم ؟
برادر ! تو قربانی این بناهای بزرگ بر گور شدی و من قربانی ، این قصر های عظیم .
و ناگهان دیدم که در کنار فرعونها و قارونها که به بردگیمان می خریدند و به بیگاریمان می کشیدند ، دیگرانی نیز به نام جانشینان این پیامبران سر کشیدند روحانیون رسمی .
از فلسطین گرفته تا ایران ، تا مصر تا چین ، تا هر جا که جامعه و تمدنی هست . در کنار این اهرام و این قصرهای بزرگ ، برای ساختن معابد پرشکوه باید سنگ می کشیدیم.
.....برای معابد بیگاری کردیم و همه کاخهای عظیم روم و معبد های چین را ساختیم و مردیم .
پیروزی از ان موبدان ، کشیشان و روحانیون ادیان و فرعونها و قارونها بود . ومن که هزاران سال بعد از تو زیستم .... احساس کردم که خدایان نیز به بردگان کینه می ورزند و این آئین ها برای بردگی ما بند دیگری است .....
اما برادر ! ناگهان خبر یافتیم که مردی از کوه فرود امده است و در کنار معبدی فریاد زده است که :
« من از جانب خدا امده ام »
و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه اما چون زبان به گفتن گشود باورم نشد :
« من از جانب خدا امده ام که خدا اراده کرده است تا بر همه ی بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و انان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد »
شگفتا ! چگونه است که خدا با بردگان و بیچارگان سخن می گوید و به انها مژده ی نجات و نوید و رهبری و وراثت بر زمین می دهد .
باورم نشد ، گفتم :
او نیز همچون پیامبران دیگر در ایران و چین و هند ...شاهزاده است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند .
گفتند : نه ، یتیمی بوده است و همه او را دیده اند که در پشت همین کوه ، گوسفندان را می چرانیده است . گفتم : عجبا ! چگونه است که خداوند فرستاده اش را از میان چوپانان برگزیده است ؟
گفتند : او آخرین حلقه سلسله ی چوپانان است و اجدادش همه ، رسولان چوپان . ازشوق ، یا از هراسی گنگ بر خود می لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است .
به او ایمان آوردم ، چرا که همه ی برادرانم را گرد او دیدم . بلال ، برده برده زاده از پدر ومادری بیگانه از حبشه . سلمان آواره ای به بردگی گرفته شده از ایران ، ابوذر ، فقیز درمانده گمنامی از صحرا . سالم ، غلام زن حذیفه ، این بیگانه ی ارزان قیمت ، برده ی سیاه پوست ، اکنون پیشوای همه یاران او شده است .
باور کردم و ایمان اوردم چرا که کاخش چند اتاق گلی بود که خود در گل و خاک کشیدنش شرکت کرده بود و بارگاه و تختش تکه چوبی بود انباشاه از برگهای خرما !
این همه ی دستگاه او بود و همه ی فشاری بود که برای ساختن خانه اش بر مردم وارد کرده بود ! و تا بود چنین بود و چنین مرد ....
  • خانم معلم

نظرات (۱)

"و ما أرسلنٰک إلّا رَحمة لِلعالمین"
و ما تو را جز رحمت برای جهانیان نفرستادیم .
خوشحالم از داشتن چنین خدایی !
خوشحالم از داشتن چنین پیامبری !
و امیدوارم که قدر چنین خدا و پیامبری رو بدونیم ...
مثل همیشه ، مطالبی که از دکتر می نویسید رو با علاقه و لذت می خونم . خیلی دوست داشتم بقیه اش رو بخونم .....
ممنونم ...
"عیدتون مبارک"

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی