امروز زهرا « مامان » گفت ! :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


امروز زهرا « مامان » گفت !

خانم معلم | جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۸۸، ۰۶:۱۳ ب.ظ | ۱ نظر

امروز زهرا بهتر از پریروز بود ..... بازم با دیدنم ذوق کرد و خواهرش مجبور شد به سرش فشار بیاره و بگه زهرا چونه ات رو بده پایین ..... بوسیدمش ..... گفتم : خوبی .... دستش رو به آسمون برد و فهمیدم که خدا رو شکر میکنه

پنجشنبه سر صف با بچه ها براش ختم امن یجیب گرفتیم و به بچه ها گفتم می خوام براش زنگ بزنم تا صداتونو بشنوه .... در حین صحبت کردنم یکی از بچه ها گفت : خوب خانم چرا زنگ نمی زنین ؟!!! ..... انگار بی صبرانه منتظر دعا کردن بود و نمی خواست لحظه ای این کار به تعویق بیفته - زنگ زدم -گوشی اش در دسترس نبود !!! ...... معمولا اونجا بد آنتن میده و من اصلا یادم نبود ...... به مادرش زنگ زدم که خوشبختانه برداشت .... گفت منو از اتاق بیرون کردن چون دکترها می خواستن بیان و دو همراه نباید توی اتاق باشه ...... گفتم بچه ها می خوان برای زهرا دعا کنند شما گوش کنید و به زهرا بگین .... مادرش با صدای لرزون تشکر کرد ... گوشی رو سمت بچه ها گرفتم و با میکروفن شروع کردم به گفتن : بسم الله الرحمن الرحیم ......امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ........ بچه ها با شدت هر چه تمام دعا رو خوندن ......بعد از دعا و فرستادن صلوات با مادرش خداحافظی کردم و اون انقدر خوشحال بود که کاملا میشد از پشت همین خط تلفن حسش کرد 
امروز مادرش بازم تشکر کرد ..... خواهرش گفت اتفاقا مادرم به شنیدن دعا بیشتر احتیاج داشت ، چون حال زهرا شبش بد شده بود .....مادرم خیلی نگران بود ولی صبح خوب شد ...... امروز زهرا « مامان » گفت !!! .
با شنیدن این جمله خیلی خوشحال شدم ...... گفتم زهرا ! ، میشه برای منم بگی مامان ، واون باز تکرار کرد و خندید .امروز کف دستم، اسمم رو نوشت ...... برام نوشت اگه اون روز چیزی بهت گفتم منو ببخش ( البته اینا ترجمه ی خواهرش بود از کلماتی که اون می نوشت کف دستم ) جالب بود که بعد از هر نوشتن ، کف دستم رو اول پاک می کرد و دوباره می نوشت ...... گفتم دفعه ی بعد برات یه دفتر میارم که توی کاغذ برام بنویسی ( گرچه نوشتنش کف دست حال دیگه ای داره ) مادرش گفت : دامداری داشتم ، همه ی گاوهام رو فروختم ، قارچ و ابریشم به عمل می اوردم ، سه تا بچه ام رو با هم دانشگاه فرستادم ، دو تا پسرم رو با هم یکجا توی یه روز زن دادم ( با همون لهجه و زبان خودش ) ... خیلی دوندگی کردم که اینا به جایی برسن ولی یکدفعه سقوط کردم !
گفتم : نه ، سقوط نکردین ، صعود کردین ...... خدا شما رو بالا برد .... داره امتحانتون می کنه و خوش به حالتون که سر افراز بیرون اومدین ....... گفت : می دونم داره امتحانمون می کنه ، اینا چیزی نیست ، حال زهرا که خوب شد ، بازم شروع می کنم خیلی با اراده است .... چند نفر دیگه هم اومدن دیدنش ...... خواهرش گفت : نذر کردم وقتی زهرا خوب بشه هردوتایی مون قرآن رو با معنی یاد بگیریم و حفظ کنیم ...... روحیه ی بالایی داره .... گفتم : خدا همین جاست ..... زهرا نشانه ی وجود خداست .... گفت : ولی خیلی ها خدا رو نمی بینن ..... همه نمی تونن خدا رو ببینن ..... چیزی برای گفتن نداشتم ...راست می گفت .... خیلی ها هستن که خدا اونا رو به خودشون واگذار کرده واز خدا غافلند خدایا ما را هیچگاه به خودمان وا مگذار
دو روز دیگه باید زهرا این وضع رو تحمل کنه ...... تازه بعد ش هم معلوم نیست مرخصش کنند باید بخیه هاش رو باز کنند ... خواهرش می گفت : تا وضعیتش ثابت نشه نمیریم ...راه طولانی درپیش داریم و نمیتونم ریسک کنم و ببرمش زهرا بازم با زبون بی زبونی اش برامون حرف زد ... کلا خیلی دوست داره حرف بزنه ... گفتم انقدر خوب میشه و براتون حرف می زنه که مختون خرده میشه و اون وقت دنبال راهی می گردین که ساکتش کنین !!! بهش گفتم زهرا بابا هم می تونی بگی ..... و گفت : بابا ..... ازش خواستم خواهرش رو صدا کنه ....اسم خواهرش مهنازه ....گفت بهم می گن نازی ....گفتم زهرا بگو نازی ....و فقط تونست بگه : نا ... فعلا در حد همین کلمات دو سیلابی می تونه صحبت کنه و همین قدرش هم یه دنیاست ...مادرش وقتی تکرار میکرد« مامان ، مامان » قند توی دلش آب می شد .... گفتم زهرا شعر بلدی ؟ .... از گذشته فقط خاطرات بچگی یادشه .... گفت آره . خواهرش گفت زهرا اهل شعر بود ....شعر نو می گفت ....اگه اومدین خونمون دفتر شعرش رو نشونتون میدم ... شعر هاش رو بخونین حس میکنین که انگار میدونسته قراره چه بلایی سرش بیاد .....توی شعر هاش به چیزهایی اشاره کرده که آدم حس میکنه می دونسته این جوری می شه ..... یاد کتاب « راز » افتادم ..... کائنات منتظرند که ما بهشون اعلام کنیم چه به سرمون بیاد ...... زدم از اینفکر ها بیرون و دوباره با زهرا سرم رو گرم کردم ...... قراره براشون قر آن مادرشوهرم رو هدیه ببرم .....مادرشوهرم خواسته .... اونم فوق العاده است ..... خیلی مهربون و خیلی آسمونی ...... بیسواده ولی عاشق مفاتیح وقرآن ....امکان نداره بره قم یا شاهعبدالعظیم یا امازاده صالح و کتاب دعایی یا قرانی نخره .....فکر کردم اگه باسواد بود چکار می کرد خدا به همه ی مریضها شفای خیر عنایت کنه ..... ما به ظاهر سالم ها رو هم همین طور به منی که درونم پر از مرضه و به ظاهر سالمم ...... خدایا به این وقت عزیز ، در این عصر جمعه ما را آنی و کمتر از انی به خودمان وا مگذار ...... در قلبهایمان ، همان جا که خانه ی توست ، نور معرفت بیفشان ....... روحمان را صیقل بخش و مرا آن ده که آن به


  • خانم معلم

نظرات (۱)

خیلی خوشحالم و خدا رو شاکرم که حال زهرا بهتره و امیدوارم که بهتر و بهتر و بهتر بشه .
بعد از خوندن پیامتون تنها دلم خواست از خودم و این دنیا و همه چیز این دنیا رها بشم و دعای توسل بخونم و دعا کنم برای مادر شوهرتون ، برای زهرا و برای همه ی مریضها ... همه ی مریضها .........

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی