بستر سرد و خاکستری خاک :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


بستر سرد و خاکستری خاک

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۸، ۰۸:۱۷ ب.ظ | ۸ نظر


براستی که دنیا گذرگاه نا امنی است و مرگ در جای جای آن برای ربودن انسانها بستر سرد و خاکستری خویش را گسترده است و خوشا آنان که با حلاوت سبز و معطر عشق به او رفتند .

حالم خوش نیست .... نمیدونم حکمت خدا در چیه که در بهترین حالات که فکر میکنی الان خوشبخت ترینی ، همچین امتحانت می کنه که بفهمه آیا تو همون بنده ای هستی که برای افریدنش به خودش تبریک گفته ...
چند روز بود که دلم هوای زهرا رو کرده بود بعد از مرخص شدن مادر شوهرم از بیمارستان با دو سه روز اختلاف خودم در گیر بیماری ام شدم و نتونستم برم بیمارستان سر بزنم و موند تا امشب که گفتم یه تماس تلفنی بگیرم ببینم اوضاع و احوالش چطوره ...
مادرش وقتی خودم رو معرفی کردم اول خوشحال شد و وقتی از زهرا ازش پرسیدم با همون صبر همیشگی که براتون ازش گفته بودم گفت : دخترم ناراحت نمیشی یه چیزی بهت بگم ؟
سست شدم ! ... موندم باید چی بهش بگم ، سکوت کردم ولی بعدش گفتم چی شده ؟ ! ... گفت : با وجودیکه من اصرار داشتم زهرا چند روز دیگه بمونه ولی دکترهاش گفتن دیگه نیازی نیست و الان حالش کاملا خوبه و می تونیند مرخصش کنین و ما همون فرداش بعد از زدن آمپول به پاش اونو از بیمارستان مرخص کردیم و اومدیم کرج خونه ی پسرم ، اومد توی اتاق و کمی این ور و اون ور رو نگاه کرد و خوب بود ... یکدفعه تشنج کرد و من دستام رو گذاشتم لای دندوناش ولی همون آن با تشنج از دنیا رفت !!!! ...
به همین آسونی !!! .... زهرایی که من دیده بودم خیلی خوب بود ....
دیگه گریه امونم نداد و گریه کردم و مادرش گریه کرد ... گفت : مفت از دستش دادیم ...
مونده بودم بعد از 8 سال زحمت طاقت فرسا ، حالا که کمی بهتر شده بود ، حالا که کمی امیدوارتر شده بود به زندگی ، به دنیا ، حالا که خواهرش براش برنامه ها داشت ، حالا چرا ؟ ... ولی توی کار خدا چرا و اما و چطوری نیست .....
با خواهرش صحبت کردم ، فقط گریه می کرد ، گفت: 8  سال نفس من بود و نفس اون ... تو که دیده بودی چطور شده بود ، تو که دیده بودی چقدر خوب شده بود ، من نمیدونم چرا باید از دست می رفت .... طاقت بدون اون بودن رو ندارم ، خونه برام خیلی سوت و کوره ، اصلا توی خونه هیچ سر وصدایی نیست .... من بخاطر مادرم تحمل میکنم وگرنه دلم دیگه با این دنیا نیست .... نمیدونم باید از اون چکار کنم ؟
می فهمیدم چی میگه ، دیده بودم چطور برای خواهرش مادری کرده ، لباسش رو عوض کرده بود ، شسته بودش ، موهاش رو شونه می کرد ، غذاش رو میداد ، جاش رو مرتب و تمیز می کرد و .....
می خندیدم و گریه می کردم !  یاد خنده های زهرا افتادم ... شوخی کردن هاش ... یاد وقتی که بوسیده بودمش و سفت بغلش کرده بودم . دستاش رو گذاشته بود رو شونه هاش و بعد دستاشو به سمت آسمون گرفت ، خواهرش گفت : داره میگه فرشته های آسمون برات دعا می کنن و من فقط به خودش خیره مونده بودم که خودش فرشته ای از فرشته های خداست ....

دلم خیلی براش تنگ شد ...دلم گرفت ... بغضم ترکیده بود و آروم نمیشدم ... با خواهرش با هم گریه می کردیم و از زهرا می گفت ....
گفت برام دعا کنید ، وقتی برای زهرا دعا می کنید برای منم دعا کنید .... دعا کنید طاقت بیارم ...
فقط بهش گفتم تو تمام آنچه را که می تونستی انجام بدی در بهترین وجه براش انجام دادی و هیچ کم نگذاشتی ، خدا شاهد این مدعاست ... تو بهترین خواهری هستی که من دیدم و خدا خودش جواب تمام محبت هات رو بده و امیدوارم عاقبت بخیر بشی ... بهش گفتم همونطور که می گفتی خاطراتت رو از این 8 سال بنویس و چاپ کن و هر آنچه دریافت کردی براش خیرات کن ...شاید اینجوری تو هم آرامش بگیری ...و قبول کرد.
صدای گریه هاش توی گوشمه و هنوز برام قابل باور نیست خدایی که زهرا رو 8 سال در بدترین حالت نگه داشته بود الان در بهترین صورت پیش خودش برده باشه ، حکمتش رو خودش میدونه و بس .

می دونم که حالا نه سرودن غزلی ، نه فشردن دستی و نه حتی ریختن اشکی تسلی بخش دل داغدیده ی اونا نیست ولی چه کنیم که در غم از دست دادن یاسهای سفید فقط باید صبر پیشه کرد ... که از این پیشتر نیز آن را آزموده ام ....
برای زهرا آرامش ابدی و برای مادر ، خواهرو خانواده اش از خدا صبر توام با آرامش خواستارم ....


  • خانم معلم

نظرات (۸)

یا مغیث من لا مغیث له
سلام
انا لله و انا الیه راجعون
رفتنش از درد و بیمارستان و سختی رهایش می کرد ولی چرا درست بعد از اینهمه بهبودی و امیدواری
عجب آزمایشی خدا کرده ...
سربلند بیرون امده اند به گمانم ...
خدا توفیقشان دهد
از طرف ما هم تسلیت بگویئد
یاحق
سلام به سمای عزیز
من نیز فکر می کنم خدا امتحان سختی ازشان گرفت و این امتحان خدایی را با نمره عالی پاس کردند ...
روحیه ی خوبی نداشتند چشم زنگ زدم حتما همدردی شما و تمامی دانش اموزان مدرسه ام را ، که امروز حمدو سوره ای در اندوه برایش خواندند ،به اطلاع ایشان می رسانم.
همواره سلامت و موفق باشید .
صبر می باید کرد...
بر جور روزگار ...
بهترید بانو ؟
قسطی کامنت می گذارم
علل شلوغی سرمان را که آگاهید.نه؟
@ به سمای عزیز
تو باش قسطی اش هم قبوله ... فقط باش
دنبال یه فرصت کوچولو بودم تابتونم یه سر به وبلاگتون بزنم . بالاخره گیرش اّوردم !!!
امروز وقتی ازم پرسیدید سراغ وبلاگم رفتی ، وقتی بهم گفتید زهرا رفت ... موندم . واقعا نمی دونستم چی بگم . حرف خودتون رو به خودتون گفتم !!! این که حتما حکمتی داره .....
وقتی داشتم از پیش شما برمی گشتم به زهرایی فکر می کردم که با گفته ها و نوشته های شما اونو یه دختر پاک و قشنگ و خوب و دوست داشتنی تصور می کردم ، دلم می خواست بیرون و زیر بارون بمونم و برای زهرا دعا کنم و حمد و سوره بخونم ، موندم و دعاش کردم و حمد و سوره ای خوندم .....
با خودم گفتم خوش به حالش که رفت ، گفتم اونه که باید دعامون کنه .....
به خانواده اش ، به مادرش ، به خواهرش و به عشق و ایمان واقعی ای که دارن فکر کردم ... به خدایی که خیلی وقتا فراموش میشه ! از خدا و خودم شرمنده شدم .....
حال بدیه .....
در آخر از خدا برای خانواده اش به خصوص خواهرش صبر و آرامش می خوام .....

19:01
به دلداده
همیشه خدا وقتی منتظریم امتحانمون نمی کنه ...بعضی وقتا همچین حالمون رو می گیره که یادمون باشه تکیه کردن به غیر خودش ، فراموش کردنش و دل سپردن به دنیا و دنیایی ها تاوان سختی داره

23:38
حالمون رو بگیره ! فقط تنهامون نزاره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی