مادر :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


مادر

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۳۵ ب.ظ | ۲۸ نظر

با خود گفت : « خدایا چکار کنم ! خسته شدم ، دیگه نمی تونم بنویسم ...» مادر وارد اتاق شد . پرسید : « نسترن ، اینا چیه  از کی تا حالا داری می نویسی و تموم نمیشه ؟ » هیچی نگفت . مادرش دوباره پرسید : « جریمه است ؟ » گفت : « نه ، تکالیفمونه از قبل مونده بود . » مادر از اتاق بیرون رفت . دلش میخواست حال مادرش خوب بود و میتوانست برای مادرش حرف بزند و بگوید که چرا باید جریمه بنویسد . ناصر به دنبال مادر از اتاق خارج شد و گفت : « مامان ، اونا جریمه است ، نسترن تکلیف هاش رو ننوشته و درسش رو بلد نبود ، معلمشون دم تخته سیاه سر پا نگه اش داشته  و بهش جریمه داده .» ناصر یکسال از نسترن کوچکتر و سال اول دبیرستان بود . 

مادر تا صبح نخوابید . نمیدانست باید چکار کند . تمام زندگی اش را مرور کرد . دخترش را هیچکس در بلوکشان نمی شناخت ، از بس که این دختر آرام و سر بزیر بود . دلش میسوخت . مگر می شود برای نداشتن تمرین و بلد نبودن درس یک دفتر جریمه نوشت ؟ صبح به همراه همسر و دخترش راهی مدرسه شد .

نسترن تمام طول راه خدا خدا می کرد معاون مدرسه شان خانم توکلی مدرسه نباشد ولی او تمام هفته غیر از یکشنبه ها مدرسه بود . دعا کرد هنوز به مدرسه نرسیده باشد .

 وارد حیاط شدند . دلش هوری ریخت . ماشین معاونشان در حیاط مدرسه بود . پس امده است . به هیچ صراطی نتوانسته بود مادرش را راضی کند که مدرسه نیاید . مادر با دستانی لرزان به همراه پدر وارد دفتر شدند . خودش در حیاط ماند . نمیتوانست برود . اتفاقا معلمی که جریمه اش کرده بود هم در دفتر بود .

از پنجره دفتر فقط میتوانست مادر و خانم توکلی را ببیند . داشت با مادر صحبت می کرد . ارام توضیح می داد . اما مادرش داد میزد و عصبانی بود . معلمشان را دید که با مادر حرف میزند ولی مادر آرام نمی گیرد . خانم توکلی ، مادرش را به سمت دفتر خودش ، جایی که بچه ها انها را نمیدیدند ، هدایت کرد . خدای من ! هنوز عصبانی نشده ! ...

مادر و پدر وارد دفترش شدند و در را بستند . قلبش تند تند میزد . یکی ازبچه ها صدایش کرد. « نسترن ! نسترن ، خانم توکلی کارت داره » . وارد دفترنشده بود که صدای جیغ کشیدن و فریاد زدن مادرش را شنید . قدمهایش را تند تر کرد . ترسیده بود . مادرش رو به خانم توکلی فریاد میزد : « برو بیرون ، میگم برو بیرون !» خانم توکلی هم فریاد زد : « خودت برو بیرون » . هنوز پایش به دفتر نرسیده بود که تشنج مادرش شروع شد و پدر دستانش را زیر سر و شانه های مادر قرار داد تا بر زمین نیفتد .

دیگر هیچ نفهمید . به خانم توکلی گفت : « الکل دارین ؟ » خانم توکلی دوان دوان به سمت دفتر دیگر رفت و او نیز پشت سرش می دوید . الکل را برداشت و به او داد . بالای سر مادر رسید . مادرش دراز به دراز افتاده بود و رنگ به چهره نداشت .الکل را روی دستمال کاغذی زد و زیر بینی مادر گرفت . مادر هیچ عکس العملی نشان نداد . چند بار تکار کرد . ترسید . سابقه نداشت انقدر دیر  به هوش بیاید . به پدر گفت : « هوش نمی آید . » بغضش گرفته بود . نمیتوانست مادرش را در ان حال ببیند . خانم توکلی گفت : «به اورژانس زنگ بزنم ؟ » و بلافاصله آب درون لیوان را روی دستش ریخت و به صورت مادر و داخل سینه اش ریخت . صورتش را با دست خیس کرد و دست کرد داخل پیراهنش و قلبش را مالید . نفهمید چکار کرد که مادر چشمانش را کمی باز کرد .

از او پرسید : « خوبی ؟ » . مادر هنوز بیحال بود . دوباره به او آب زد و گفت پاهایش را بالاتر قرار بدهید . تقریبا یکربع این وضع ادامه داشت  . خانم توکلی رو به پدر کرد و گفت : « شما که میدانستید ایشان چنین وضعی دارند چرا اجازه دادید بیایند ؟ » . پدر گفت : « حریفش نشدم . » مادر را نیم خیز نشاندند . خانم توکلی دست در گردن مادر انداخت . بغلش کرد و زیر گوشش حرفی زد که مادر شروع کرد در بغلش زار زار گریه کردن و او همچنان بغلش کرده بود . صحنه عجیبی بود . مادر نیز سفت بغلش کرده بود . خانم توکلی بلند گفت : « درس به جهنم ، سلامتی خودت از همه چیز مهمتر است . مادر باید بالای سر بچه ها باشد . تو را لازم دارند . درس را بعدا میتوانند بخوانند .»

مادر تمام انچه را که پنهان کرده بود ، به زبان آورد ! . گفت : « نسترن همه چیز من است . تمام کارهایم را او انجام میدهد . من پاهایم مشکل دارد و قادر به کار کردن نیستم . مفصل پایم باید عوض شود و نیاز به عمل دارم .» . اشک میریخت و حرف میزد . نسترن هم اشک میریخت . خانم توکلی دستان مادر را گرفته بود و اشکهایش را پاک میکرد. داغی اشکهای مادررا بر قلبش حس میکرد ، قلبش آتش گرفته بود . مادر گفت : « نسترن تا حالا هیچ چیزی از من نخواسته ، گشنه هم اگر باشه نمیگه من چیزی میخوام . از مدرسه حرفی نمیزنه ، حتی به من نگفت که جریمه داره ، برادرش به من گفت . چرا سر پا نگه اش داشتید ؟ ... »

مادر حرف میزد و او نمیدانست باید چکار کند . مادر ادامه داد : « پولی را که برای خرج عملم جمع کرده بودم صرف شیمی درمانی پدر شوهرم کردم . سرطان معده و روده دارد . هر 2 هفته یکبار از شهرستان به خانه مان می آید و باید از او نگهداری کنیم . تمام کارهایش را نسترن انجام میدهد . مادرم مریض است . از این سر تهران به آن سر تهران باید بروم . نمیتوانم . نسترن به جای من میرود و کارهای مادرم را انجام میدهد . تا به حال یک " تو " به من نگفته ، صدایش را بلند نکرده ، نسترن کی وقت درس خواندن دارد ؟ »

خانم توکلی گفت : « معلم بیچاره اش این همه را از کجا باید بداند ؟ چرا قبلا با اوصحبت نکرده بودید ؟ خدا آگاه است . بنده اش که اگاه نیست . »

مادر گفت : « چه بگویم ؟ »  ...

خانم توکلی به همراه معلمش ، مادر را آرام بلند کردند . پدرش ناظر بود و هیچ نمی گفت .

تقریبا اواخر زنگ اول بود . دیگر میتوانست روی پایش بایستد . برایش عجیب بود . خانم توکلی مانند کسی که سالها مادر را میشناسد ، او را در اغوش گرفت . مادر او را بوسید . این صحنه به قدری برایش عجیب بود که نمیتوانست باور کند بیدار است . مادر فقط عذر خواهی میکرد . پدر و مادرش اماده رفتن شدند . خودش باید کلاس می رفت . با همان معلمی کار داشت که جریمه اش را ننوشته بود .

اما دلش آرام گرفته بود ، انگار سبک شده بود ....

 

وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا (اسراء- ۲۳و ۲۴)

 و پروردگار تو مقرر کرد که جز او را مپرستید و به پدر و مادر [خود] احسان کنید اگر یکى از آن دو یا هر دو در کنار تو به سالخوردگى رسیدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مکن و با آنها سخنى شایسته بگوى . و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردى پروردند.

 

  • خانم معلم

نظرات (۲۸)

سلام خانوم معلم.
قدم نو رسیده مبارک. داستان جالبی بود. باز هم بی ادبی می کنم و نقد می کنم.
اولا، تبریک می گم به شما، چون داستان به خوبی تونسته بود ذهن خواننده رو درگیر کنه وبا خودش بکشونه.
دوما، داستان در بعضی از مکالمات مادر دارای بار شعاری است. کاش مادر مبهم تر صحبت می کرد.
از نظر این شاگرد، پایان داستان ذهن خواننده رو در گیر نمی کنه، تقریبا شده شبیه فیلم های ایرانی. البته من نمی گم که از بحث متعهد بودن خودش خارج بشه ولی باید کمی مبهم تر نشان می داد.
یاحق.
سلام

پس میگن دیگه مشق هم نمیگن چه برسه به جریمه!
به راستی که احسان به پدر و مادر وظیفه و حتی لذت بخش می باشد.
پاسخ:
براستی که اگه بتونیم درک کنیم این احسان رو خدمت به اونها رو لحظه ای عقب نمی انداختیم .
سلام
بی هوا یاد فعل مجهول سیمین بهبهانی افتادم .. وقتی اون شعر رو می خوندم هم همینجوری بغض کرده بودم آخه .. کلاس دوم راهنمایی بودم که یه دوستی داشتم با همچین وضعیتی .. منتها کمی تلخ تر و سخت تر .. چون فقر مادی شدیدی هم داشتن ..
..
قوی تر از نوشته های قبلیتون بود .. خیلی خوب می شد باهاش ارتباط برقرار کرد .. سیر منطقی خوبی هم داشت .. روی حس های شخصیت ها بیشتر کار کنید بیشتر می شه باهاش هم حسی داشت!
خوب بود .. دمتون گرم
علی علی
پاسخ:
ممنون .... بدبختی اینه که اهل توضیح دادن نیستم ... یعنی همینی که هست اخرشه ... بخوام توضیح بدم یه چیز دیگه میشه ! ...
  • ارادتمند العلما
  • بیچاره مادر و بیچاره شاگرد .
    گیر این معلم های قلدر مآب و از خود راضی میفتن .
    معلم غلط میکنه بچه رو جریمه کنه . اونم بچه به این خوبی .
    همین معلم ها هستند که مدرسه رو به جهنم بچه ها تبدیل میکنند .

    قضیه قدم نو رسیده چی بود ؟
    پاسخ:
    منظور پست جدید بود .... آی کیو تون در حد ملخه ها !!!
    سلام خانم معلم خیلی خوب بود شما نویسنده ی خوبی هم هستید
    درست است و به جز خدا کسی دیگری از روزگار اگاه نیست
    پاسخ:
    ممنون ...
    چه تلخ!
    پاسخ:
    ترکه هاتو بزار کنار ...ترسیدم !
    سلام خانم معلم دوباره با ارادت العلما موافق هستم و قدم نو رسیده هم را توضیح دهدی
    پاسخ:
    توضیحیدیم ...
    سلام
    نقد ما بر این اساس است : خیلی طولانی بود...
    من به نوبه خود شرمنده شدم و متحول!
    پاسخ:
    دشمنتون شرمنده ، شما چرا ؟!
    سلام خانم معلم
    خداقوت
    گفتید جریمه یاد جریمه نوشتن خودمون فکر کنم سال سوم ابتدایی بود افتادم. همه ی کلاس جریمه شدیم . معلم گفت دوبار از روی درس دهقان فداکار بنویسید.
    آقا زیاده!
    چهار بار بنویسید!!
    آقا بی انصافی نکنید خیلی زیاده !
    هشت بار بنویسید!
    آقا از کت و کول می افتیم. رحم کنید.
    هرچه بیشتر اعتراض کنید، جریمه دو برابر می شه. شانزده بار بنویسید!
    ساکت شدیم و 16 بار نوشتیم: کوه ریزش کرده بود ریزعلی لباسهایش را آتش زد و ادامه ی داستان ...
    سلام خانم
    یاد اون روز افتادم که داشتین اینو برامون تعریف میکردن !
    یادش بخیر چقدر زود گذشت این چند روز
    قربون خانم .... برم که اینقدر مهربون و ماهه
    پاسخ:
    زندگی و عمرمونه که داره مثل برق وباد میگذره عزیز دلم ...
  • سید محمد حسین


  • سلام و عرض ادب و احترام ...

    تلنگر خوبیست برای اون هایی که توی هپروت جوونی و خامی و غرور به سر می برند .
  • پابرهنگان
  • ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
    من اومـــــــــــــــــــــــــــــــدم . یاح یاح یاح

    خب خدا قوت. می بینم که هنوز هم الحمدلله قوت دارید و هم مدرسه می رید و هم پست می نویسید.
    ای ول کم الله.

    ولی جسارتا مضمون داستان "خیلی" ارتباط با آیه ای که نوشتید پیدا نمی کرد. گفتم "خیلی" ها! یه خرده هم زیادی طولانی شده بود و کشش داده بودید. عین "من او"ی امیرخانی که الکی کش داده.
    پاسخ:
    اما کش نداده بودم ....خودش کش اومد .... خیلی هم سر هم بندی کردنش درست نبود ...
    سلاااام خانوووم ... خسته نباشـــید ...

    حالا مثلا ما نفهمیدیم که چی شد !!!

    می دونید اولین چیزی که بعد از خوندن این داستان و آیه به فکرم رسید چی بود ؟! این که پس خاک بر سر من یکی !!!

    اجازه ! شرمنده که اون آهنگه رو نیاوردم ! آخ تازه دیشب دیدم که گفتید بیارم ! امروز هم نشد که بیارم ! فردا هم دوباره باید بیام برای فیلم برداری !

    تا فردا ...
    سلام خانم معلم من متوجه نشدم
    اجازه خانوم !
    فکر کنم بعد شش ، هفت سال دیگه خوب متوجه خنگی و گیجی من شدید !!!
    من نمی دونم چرا وقتی میام مدرسه اینقدر گیج می زنم !!! و وقتی میام خونه تازه می فهمم که خدایی چرا ؟!!!
    من که یادم نیست اون موقع شما چی بهم گفتید !!!
    پس ، فردا وای به حال من !!!

    یادم رفت بگم !!!
    عنوان داستان قشنگ تر شد !!!
    مادر ...
    مخلص همه ی مادرای عزیز ...
  • جعفر امکانی
  • بروزم با...

    .::کتاب مخفی یهود (نبوئت هیلد)::.
    شاید برای اولین بار است که قسمتهایی از این کتاب مرموز را می خوانید.
    سلام علیکم

    به لطف خدا دوباره کبوتر حرم مجالی برای پریدن پیدا کرد

    میزبان خداجویان هستم
    پاسخ:
    همیشه خوب باشید .
    سلام
    فراموش کرده بودم
    از این شماره حتما
    التماس دعا
    پاسخ:
    ممنون .
    سلام
    ممنون از حضور و نظر دردمندانه تان...
    درخت ها و دختر ها شبیه همند .. اما گنجشک ها و کلاغ ها نه!
    پاسخ:
    خوب سوال پرسیدم دیگه !
    سلام.
    من بر گشتم...
    اهالی جنگل خوشحال میشن به ما سر بزنید....
    انگار تو جنگل خبرایی... منتظریم...
    یاحق
    پاسخ:
    خوش به سعادتتان ...
  • علی میکائیلی
  • اینا همشون یه رگه ای از واقعیت دارند ... اینه که آدم رو ناراحت می کنه . همیشه از خودم می ژرسم ما چی کار می تونیم بکنیم ؟!؟ ...
    پاسخ:
    ما میتونیم فقط اینجوری فکر کنیم که خدا چطوری راضی تره ، همون طوری عمل کنیم . همین .
    سلام-امیدوارم پدر ومادر ما هم از ماراضی باشند که خیلی برام مهمه...
    خیلی کار جالبی می کنید خانم معلم جان به قول نیلوفر ماجور باشید .
  • سرباز ولایت
  • با عرض سلام خدمت شما دوست عزیز
    وبلاگ شما مبیّن می باشد که جنابعالی از آگاهی قابل تحسین برخوردار هستید و بیانگر آن است که تشخیص موافق و مخالف را به خوبی تمیز می دهید.
    لذا از شما جهت بازدید وبلاگ این حقیر دعوت به عمل می آورم و امیدوارم این وبلاگ روشنگر راه زندگیتان گردد.
    سرباز ولایت
    بسیار زیبا نوشته بودید .
    پاسخ:
    ممنون .