یا من اسمه دوا ...
زنگ اخر که خورد ، اومدم سوار ِ ماشین بشم و بیام خونه که دیدم ماشینم استارت نمیخوره ، هر کاری کردم نشد . همکارا بعضی هاشون گفتن بمونیم گفتم نه ، خودم یه کاریش می کنم ... معصومه هم که معمولا اخرین نفری بود که از مدرسه خارج میشد اومد . گفت چی شده ، گفتم چه میدونم سر در نمی یارم . همه رفته بودن . موند پیشم . گفتم برو . من مشکلی ندارم الان میرم تعمیرگاه یکی رو می یارم . گفت نه ، می مونم تا ماشینت درست بشه ، دو تا بچه داشت که منتظرش بودن توی خونه . پسرش کلاس دوم و دخترش پیش دبستان ولی شما فکر کنید پیش دانشگاهی از بس این دختر .... اما بازم گفت میمونم دلم نمی یاد تنهات بزارم ...
از این کارا زیاد میکرد ، یکی مریض میشد میدوید میرفت عیادت ، کاری برای کسی پیش می یومد اولین نفری بود که کمک می کرد . همه ی جشنها و عزاها رو سعی میکرد شرکت کنه و خلاصه مردم دار بود ...
زندگیش عادی می گذشت . یه همسر خوب داشت که تمام عشقش رو نثار خانواده می کرد . با حقوقی که هر دو از کار زیاد بدست آورده بودن تونستن یه خونه تهیه کنن و یه ماشین که لق لق کنان میشد تا جایی برسونتشون ... به قول معصومه ماشینشون فقط بنزین دریافت می کرد . چون شوهرش انقدر بی خیال بود که اصلا سراغ آب وروغن ماشین هم نمیرفت چه برسه به بقیه قسمتهاش .
زندگیشون خوب و خوش ادامه داشت تا اینکه یهو محمد ، همسرِ معصومه ، حس کرد بیماره . هر چقدر معصومه بهش اصرار کرد برو دکتر نرفت . انگاری همون ماشین بود که باید فقط بهش غذا برسونه و نیاز به هیچ تعمیرکاری نداره ... نرفت و نرفت تا چندین ماه گذشت ...
وحالا محمد ، روی تخت بیمارستان منتظر نتیجه ی پاتوبیولوژیشه ... یک کلیه اش رو کامل از دست داده و دکتر کلیه خراب رو در نیاورده ، پرسیدم چرا ؟ معصومه گفت ، دکتر گفته اشکالی نداره مهم نیست هستش دیگه ...
و تو خود بخوان حدیث مفصل ...
سرطان متاستاز داده و کل شکم پر شده ، منتظر جواب پاتو بیو لوژی موندن تا شیمی درمانی رو شروع کنند . محمد که خدای روحیه بود ، وقتی بچه هاش زنگ زدن که باهاش حرف بزنن سرشون داد زده ، معصومه گفته چرا باهاشون اینجوری حرف میزنی ، گفته باید عادت کنن بدونِ پدر زندگی کنند ...
امروز زنگ زدم دیدم معصومه گریه می کنه. گفت: محمد به من میگه میخوای ازدواج بکنی بکن . فکر زندگیت باش. یعنی اخر باختن . گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم . کمی حرف زدم و اخرش بهش گفتم اگه رفتنی باشی که معلوم هم نیست اینطور باشه، یادت باشه که چه بگن شش ماه ، چه بگن دو ماه ، چه بگن دو روز ولی تو با اون روحیه ای که همیشه داشتی باید باهاش برخورد کنی ، ببین همون دو روز رو چطور میتونی خوب زندگی کنی و چطور میتونی خانواده ات رو سرپا نگه داری .
نمیدونم ، چی بهش گفتم ، نمیدونم که اگه این اتفاق برای خودم افتاده بود هم همین حرفا رو میزدم یا نه ، اما بارها و بارها سعی کردم فکر کنم اگه اتفاقی برام پیش بیاد دیگه نباید مثل زمانی باشم که پدرم رو از دست دادم . باید بدونم که همه چی این دنیا امانته و دیر یا زود به صاحبش باید پسش داد . پس چیزی که مال تو نیست نباید دلبستگی بهش باشه ، البته اینا رو هی میگم ولی فکر کنم باز نتونم تحمل کنم ...
ازتون خواهش میکنم برای سلامتیش دعا کنید . برای معصومه ، برای اون دو تا بچه دعا کنید . این ماه ، ماه ِ خداست و دعاها مستجاب . برای محمدی که مادر هم نداره تا براش دعا کنه شماها دعا کنید .
اللهم اشف کل مریض ...
خسته مو کلافه و بی تاب و بی حرفم...
- ۹۰/۰۵/۲۲