"دفاع " در مدرسه :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


"دفاع " در مدرسه

خانم معلم | شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۲۶ ق.ظ | ۲۶ نظر

 

 

با تلخی از خواب بیدار شد ، از فکر ِ رفتن به مدرسه ، از اینکه باز باید هر روز صبح ِ زود بیدار شده و دوباره همان جریانات شروع شود ، همان گیر ها ، همان برنامه ها ، همان درس ها ، همان معلم ها ... حالش داشت بهم میخورد ...

 

به سختی بعد از صدای مادرش ، تکانی به خود داد . صورتش را شست ، به آیینه که نگاه کرد هنوز آثار ریمل دیشبش مانده بود ، در دلش گفت وااای باز مدرسه ها باز و گیر دادن های خانم مرادی شروع شد . الان بازم میگه چرا ریمل داری اول برو بشور بعدا برو سر ِ کلاس ... اما دلش نخواست که تمیزشان کند ، گفت شاید ندید امروز روز اول است ...

صبحانه اش را که خورد ، شلوار لی اش را پوشید . از بس تنگ شده بود دیگر بالا نمیرفت . مادرش اعتراض کرد که اگر مرا مدرسه بخواهد نمی آیم از همین روز اول شروع کردی ؟

توجهی نکرد . با بی قیدی مانتویش را که بعد از گرفتن از خیاطی دوباره تنگش کرده بود را پوشید . کلیپسش را به موهایش زد . مقنعه اش را سرش کرد ، موهایش را جلوی آینه مرتب کرد و دو پر موهایش را توی صورتش ریخت . به آینه که نگاه کرد حس کرد چقدر بی رنگ و رو شده ، مقنعه اش را در اورد کمی کرم پودر به خودش زد یه رز لب صورتی کم رنگ به لبش و کمی رژ گونه ، حالا بهتر شده بود . مقنعه اش را همانطور مثل دفعه پیش مرتب کرد و کتانی سفیدش را پوشید و راه افتاد .

ساعت هفت و نیم باید در مدرسه باشد . به ساعتش نگاه کرد هنوز هفت ونیم نشده بود . چند تا از دوستانش را دید . به مدرسه که رسیدند زنگ خورد .

از بیرون چند پلاکارد مناسبت هایی را اعلام میکرد . تبریک بازگشایی مدارس . هفته ی دفاع مقدس ...

اه ، باز هم دفاع مقدس ! ... چقدر باید از جبهه و جنگ بشنویم ؟ تمام نشد ؟ هی حرف های تکراری ، هی خاطرات زخمی شدن ها و شیمیایی شدنها ، هی ما چنین کردیم و چنان کردیم ، بس است دیگر ... جنگ سالهاست تمام شده اما اینها دست بردار نیستند . حالش باز هم بد شد . چشمش به خانم مرادی افتاد . رفت پشت یکی از بچه ها تا او را نبیند . اما خانم مرادی او را دید . صدایش کرد . وااای از این اولین روز ِ مدرسه .

سلام کرد و سرش را پایین انداخت . خانم مرادی جواب داد : سلام خانم ِ قربانی ... حالتون چطوره ؟ روز اول که چه عرض کنم ، روز ِ سوم مهرتون مبارک ! ... میبینم که خوشحال نیستی ... حرفی نزد . منتظر بود به چشمش و شلوارش و آرایشش گیر بدهد . خب انتظار بی جایی هم نبود . چون گیر داد . آرام به او گفت مدرسه جای آرایش کردن نیست ، برو صورتت را بشور و بعد به مادرت زنگ بزن تا برایت شلوار مشکی مدرسه ات را بیاورد و مقنعه ای که پشتش بلندتر باشد تا این موهای قشنگت از پشت پیدا نباشد . گفت : مادرم خانه نیست ! برادرم را برده مدرسه . از اینکه دروغ گفته بود اصلا ناراحت نبود . حقش بود . تا او باشد که الکی گیر ندهد .

خانم مرادی گفت : باشه ، پس صبر میکنیم تا یه نیم ساعت دیگه که مادرتون بر گشتند زنگ میزنیم . فعلا صورتتون رو خوب تمیز کنید و بعد بیایید تا من ببینم و رفت .

برگشت پیش هم کلاسی هایش . دوستانش خندیدند و گفتند : بازم شروع کردی ؟ چه حالی داری ...

چشمش به پرچم نویی افتاد که به جای پرچم رنگ و رو رفته ی قدیمی به میله ی پرچم آویزان شده بود . رنگ ِ پرچمش را دوست داشت . عاشق وطنش بود اما از این دین پرستی ها و این گیر دادنها بیزار بود . به سمت روشویی رفت . کمی صورتش را آب زد و با دستمال ریملش را کمی پاک کرد . از آیینه رو شویی چشمش به مردی افتاد که وارد مدرسه شد . میلنگید . پیراهن مردانه ی آبی رنگش را روی شلوارش انداخته بود . ریش و سبیلش سفید بود . مثل موهایش . فکر کرد یا پدر ِ یکی از بچه هاست یا یه رزمنده !!! که برای هفته دفاع مقدس باید مینشستند و به سخنرانی اش گوش میدادند توی این آفتاب .

دوباره حالش بد شد . آرزو میکرد کاش میشد مثل فریبا دوستش که با خانواده راهی مالزی شده بودند از ایران میرفت . چشمش به پرچم افتاد ...

وارد صف شد . مدیر مدرسه در حال ِ صحبت بود . تبریک و اینکه باید خوب درس بخوانند تا فرد مفیدی برای جامعه باشند ...همان حرف ها و همان صحبت های هر سال . بعد گفتند ، حالا دعوت می کنیم از برادر جانباز آقای علیزاده که تشریف بیاورند و در ارتباط با هفته ی دفاع مقدس صحبت بکنند ... دوستش صدایش کرد ، فاطمه ، فاطمه بیا اینجا ... به طرفش رفت . چی شده ؟!... این پدر ِ یاسمن علیزاده است ، میدونستی باباش جانبازه ؟ ... گفت : نه ! تا حالا چیزی از پدرش نگفته بود ... توی صف دنبال یاسمن گشت . یاسمن دخترِ مودب و خوبی بود . حجابش معمولی بود . نه خیلی موهاش رو بیرون میریخت و نه چادر مقنعه ای سفت وسخت بود . خیلی معمولی ِ معمولی بود . دید یاسمن سرش پاینه . رفت به طرفش . گفت نگفته بودی بابات جانبازه ؟ ... یاسمن نگاه تندی به او انداخت و گفت : لابد نیازی نبوده و به انتهای صف رفت . همانجا ایستاد . ترجیح داد ببیند پدر ِ یاسمن چیه میخواهد بگوید . پدرش آمد بچه ها با یک صلوات اجازه دادند صحبت هایش را شروع کند .

بسم رب الشهدایی گفت و  مکثی کرد . بچه ها همه ساکت بودند . صدایی از توی صف ها در نمی آمد . چیزی که اصلا انتظارش را نداشت . یا همه فهمیده بودند او پدر ِ یکی از بچه هاست و برایشان جالب بود که چه میخواهد بگوید و یا جذبه ی آقای علیزاده همه را مجذوب کرده بود . به هر شکل صدایی از صف خارج نمی شد .

ادامه داد که ،  نمیخواستم بیام و براتون صحبت بکنم  . منتها اتفاقی افتاد که دیگه لازم دیدم بیام و حرف بزنم . و گفت و گفت ... از شروع جنگ . از بچه هایی که هیچ امادگی رزم نداشتن . از امام خمینی . از بسیج . شیرین حرف میزد . بچه ها هنوز خسته نشده بودند و گوش می دادند . از شهادت ها گفت . از بچه های همسن و سال ِ ما که اسلحه بر دوششون بود و میجنگیدند . از یک شهید گفت : شهیدی که نمیخواست پیکرش به خانه بر  گردد و برنگشت . از شهدایی که بدن هایشان روزها زیر آتش خمپاره دشمن در آفتاب مانده بود و نمی توانستند انها را به عقب بیاورند و جنازه ها بو گرفته  و سیاه شده بودند . از مادری که با دیدن جنازه آخرین پسرش گفته بود : "چهار تا پسر داشتم و همه را در راه اسلام دادم اگر باز هم داشتم میدادم " ...

 

 

بعد اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد :  این بچه ها شاید برای شماها عزیز نباشن ، شاید شماها اونا رو نشناسین ولی بچه ها هر چی باشه شهید ارج و قرب داره ، مگه نه اینه که اگه الان ما همون مرزهایی  رو داریم  که از قبل داشتیم و یک وجب از خاکمون دست دشمن نیفتاده ؟ این ، به یمن خون ِ این بچه هاست ... دین رو قبول ندارین ، شهدا در حد یه سرباز که از کشورتون دفاع کردن که براتون باید ارزش و احترام داشته باشن ... فاطمه یه نگاه دوباره ای به پرچم انداخت ..راست میگفت ، دیگه در این حد که ارزش دارن ، آقای علیزاده ادامه داد : ولی عده ای از دختر ها به خودشون اجازه دادن برن بهشت زهرا ، حرکاتی رو انجام بدن که شاید از سر ِ جوونی و نادونی بوده ولی بی احترامی به خون ِ اون شهداست . بهشت زهرا پارک نیست ، جای عبرته ، جای حسرته ، خودش یه شهره ، شهر خوبا ، شهر پاک ها ، شهر ِ بهشتی ها ... شما اگه برید منزل دوستی که براش احترام زیادی قائلید ، جلوی بزرگ اون خونه مسخره بازی در میارین ؟ ... این بچه ها رفتن و یه سری عکسایی گرفتن که دل ِ مادر شهید رو می سوزونه ، سگ هاشونو بردن سر ِ قبر شهدا ... شاید بگید خوب مگه چیه ؟ سگه دیگه ، نه ، سگ هر چند حیوون باوفاییه ولی در قاموس ما سگ حیوان ِ نجسیه ... قبر ِ شهید پاکه ، جای احترام داره ، اگه خودمون برای خودمون و انچه که برامون ارزش داره ، احترامی قائل نباشیم فکر میکنید دیگران برامون احترام قائل میشن ؟ ... بعدش دست کرد و از توی کیفش عکس رنگی از دخترایی که کنار هم ایستاده بودند و ژست های آنچنانی گرفته بودند ، در آورد و نشون داد ... یه لحظه فکر کرد ، دید راست میگه ، این دیگه چه عکسیه ، چرا اونجا حالا ؟ ! ... چشمش به یاسمن افتاد ، سرش پایین بود و اشک میریخت ... دلش گرفت ، شاید اولین باری بود که از خودش بدش اومده بود که چرا راجع به شهدا درست فکر نکرده ... آقای علیزاده دیگه حرفی نزد ، از بچه ها تشکر کرد که به حرفاش گوش کرده بودند ، اما اون دلش میخواست که آقای علیزاده بازم حرف بزنه ، انگار دلش بیشتر شنیدن از شهدا رو میخواست ، براش عجیب بود ، دیگه حالش بد نبود ....

 

 

  • خانم معلم

نظرات (۲۶)

سلام عزیز
هر سال اول مهر با دیدن بی میلی و بی حوصلگی بچه ها در مورد مسائل جبهه و دفاع مقدس و ... به این فکر میکنم که واقعا کجای کار می لنگه ؟

چه کار باید کرد؟ یا اصلا ما می تونستیم کاری کنیم ؟ چه کاری نباید انجام میشد و انجام شد؟ یعنی این روند رو به زوال، طبیعی است ؟ مسلما نه!

آیا شهدا از حقی که بر گردن ما دارند ، میگذرند که نتوانستیم پیام آنها را به گوش نسلی که در دامانمان بزرگ شدند برسانیم؟
پاسخ:
هر کاری که توش قرب الی الله نباشه همین میشه که میبینی ... از اولش بعضی ها نخواستن برای خدا کاری بکنن وگرنه اینجوری نمیشد ...
زیبا بود
سلام
سلام

پستتان را خواندم ولی نمی دانم چی باید بگم؟ بجز سکوت و تبسم
پاسخ:
ببخشید دیر جواب دادم ...
سلام متولد دوست داشتنی فصل عشق پاییز...
عشق است فصلی را که آغازش از عشق است بنام عشق......
پاسخ:
سلام متولد بهاری من
سلام .
امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملا قات خدا وقت نداریم
چون فرد مهمی شده نفس دغل ما
اندازه یک قبله دعا ، وقت نداریم
در کوفه تن ،غیرت ما خانه نشین است
بهر سفر کرب و بلا ، وقت نداریم
تقویم گرفتاری ما پر شد ه از زرد
ای سرخ ، گل لاله ، تو را وقت نداریم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ، ولی حیف که ما وقت نداریم
پاسخ:
دیر زمانی است که وقت نداریم ...
خــدایـــا
بـه مــا پـرواز را بیامــوز
تـا مــرغ دسـت آمـوز نشـویـم...

« شهـید مهـدی رجب بیـگی »
سلاااااااااااااام

خسته نباشید

پاسخ:
مونده نباشید ...
دیروز بین بچه ها چقدر دلم می خواست که برگردم به همون دوران شیرین مدرسه !


شما خوبید ؟

ای خدا ... خدایا ... خدا جونم ، امسال سال ِ خوبی برای عزیز ِ مهربون ما باشه ...
جو ِ این جا اصلن جو ِ جالبی نیس ! بهتره برم ! بارم یه خرده بهمون رسید از خماری در اومدیم !
  • مهرداد قصری فر
  • سلام.
    وبلاگ مهرداد قصری فر با یک غزل انتظار به روز شد.
    منتظرم
    منتظر.
    jaleb bod khanom noalem mer30 zzżzziyyyyad
  • محفل عشاق
  • تلنگر خوبی بود حتی برای من!
  • حسین کیانی
  • اشک و افسوس
  • هادی وصال
  • سلام ممنونم که قدم روی چشمون گذاشتید و سر زدید دعامون کنید
    پاسخ:
    محتاج دعاییم ...
    سلام به خانم معلم عزیز
    اجازه خانم ؟
    راستش وقتی به وبلاگ شما اومدم الان از خودم خجالت کشیدم که چرا بیهوده مینویسم و هدفی رو دنبال نمیکنم . راستش من عاشق شهدا هستم و تا حالا نشده که اسم شهید بیاد و حالم دگرگون نشه . میخواستم فقط ازتون بخاطر این وبلاگنویسی تشکر کنم . البته نقدهایی هم دارم که باشه برا بعد . ممنون و معذرت
    پاسخ:
    ممنونم از لطفتون و منتظر شنیدن نقد هاتون هستم ...
    سلام خانم
    گاهی شده که مشغله و یا ی مسائل ... از شهدا دورم کرده و یا نسبتا تو ی مقطعی در کمال شرمنده گی فراموششون کردم .
    اما ی جاهایی خودشون چنان خودشون رو یادآوری کردن که گویی منو به بهشت هل دادن!
    خدا میدونه که چقد وجودشون حلاوت بخش بوده و من غافل!
    ....
    خودمونیمآ خوب منوشتید خوب تر تر مینویسید! ما که هنوز لنگ روزمره گی هامونیم و نیمیتونیم بنویسیم! اینم خودش توفیقی میخواد که دست نمیدده!
    التماس دعا
    پاسخ:
    تو انقدر خوبی و دلت پاکه که مطمئنا هرآن که قصد بکنی میتونی متصل بشی ... ما رو تو دعاهات فراموش نکن ...
  • هیچ بن هیچ
  • سلام به خانم معلم
    فکر نمیکنم شما طاقت انتقاد رو داشته باشید
    شما حتی نظرهایی رو که منتقدانه هستند و نمیتونید جواب بدید رو به نمایش نمیگذارید.
    چرا جوون مردم رو معطل میکنید
    عدم پذیرش انتقادازسوی شما رادر نوشته هاتون میشه فهمید.
    البته گاه نوشته های شماست نمیشه متوقع بود .
    ببخشید رک بودم



    این شاخه گل هدیه من به شماست
    قبولش کنید
    مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
    پاسخ:
    ممنون بابت گل ! ...
    بنگر، دستانت سپیدپوشت چگونه آلوده شد به زمین...

    و آنگاه که خدا پرسید:

    می خورید یا می برید؟

    این من سیری ناپذیر بودم که بی اندیشه پاسخ دادم:

    می خورم!

    آنگاه چه می دانستم لذتها را می برند و

    حسرتها را می خورند...

    چنین بود سرنوشت هبوطم...

    اما تو بگو...

    این سیب دلت بود که تو را فرود آورد،

    یا حسرت خوردن؛ بر هر آنچه در اندیشه اش غیر از او بود، که چنین تجلی کرد؟؟؟
  • پابرهنگان ایران-حمید سطوتی
  • سلام به خانم معلم محترم
    خیلی عذر خواهی میکنم که دیر شد تازه جمعه از اردوی کردستان برگشتیم واقعا جاتون خالی بود.
    درباره این کامنتی که گذاشتید حرف بسیار است که باید تخصصی بحث بشه.
    قبل از اینکه بریم فرمانده یاسر بهمون گفت : شما صرفا به خاطر این دارید میرید که "کتک خور" بچه های روستا باشید. بچه هایی که در جامعه جایی ندارند و هر کسی به اونا توسری زده و رفته و حالا اونا باید عقدهاشون و روی ما خالی کنن.
    هر کی کتک خور پابرهنه هاست بسم الله...
    کارهای فرهنگی بسیاری هم میشود انجام داد. به قول آقا این سفر جهادی بسیار با برکت است. و ما به عینه برکت را در این سفر دیدیم. از دختری که تا دوم دبیرستان خوانده بود و پدرش به دلیل فقر از ادامه تحصیلش جلوگیری کرد و با یه صحبتی که با پدرش داشتیم مجابش کردیم بذاره دوباره دخترش درس بخونه ‘ تا پیر مردی که 60 سال تنها زندگی میکرد و درد و دلش و با الاغش پیرش میکرد و وقتی ما رفتیم خونش و عصرونه خوردیم 3 ساعت با گریه درد و دل میکرد. و بعدش میخندید. و من اون لبخند و با هیچ چیز تو دنیا عوض نمیکنم.
    برید و جهاد کنید وبا چشمهاتون فقرا و محرومان رو ببنیدو پای درد و دل و سفره ی کمرنگ اما آسمانیشان بنشینید. یاعلی
    پاسخ:
    زنده باشید و سلامت ...
    سلام بر شما
    عجب مطلب زیبایی نوشتین
    خدا خیرتان دهد
    ما که حسابی بهره بردیم
    انشاالله در دفاعتان پیروز و سربلند باشین
    محتاج دعای شما
    پاسخ:
    خدا کنه اون دنیا جلوی شهدا روسیاه نباشیم ...
    من بازم این جاااااااااااااام !!!!!!!!!!!!!!
    پاسخ:
    کوفته ...
  • سعید روشن
  • افسوس که همیشه از آتش خاکستر میمونه وبس ....
  • یاردبستانی
  • سلام و تحیت
    دست مریزاد به خودتون و وبلاگتون.
    یک نکته می خوام عرض کنم امیدوارم خاطر شریفتون مکدر نشه . اگر نوشته هاتون رو کوتاه تر کنید مورد بازدید و علاقه بیشتر خوانندگان قرار خواهد گرفت. به عبارتی کوتاه نویسی مقدمه برای جذاب نویسی است.
    در پناه شهدا باشید
    سلام
    کاش واقعی بود
    واقعی واقعی ...
    اما عالی بود
    راستی پاییز مبارک
    پاسخ:
    پاییز ِ زیبا بر شما هم مبارک
    مطمئن بودم جواب می دید
    ولی اگر جواب نمی دادید سکته می کردم ها
    خانم خانم اجازه؟؟؟؟؟؟

    متنتون باحال بود!!!!!!!!!!!

    ولی ای کاش مدرسه ها واقعا یه تغییری تو حرفاشون می دادن

    واقعانم همش حرف های تکراری!!!!!!!!!!!!1

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی