"دفاع " در مدرسه
با تلخی از خواب بیدار شد ، از فکر ِ رفتن به مدرسه ، از اینکه باز باید هر روز صبح ِ زود بیدار شده و دوباره همان جریانات شروع شود ، همان گیر ها ، همان برنامه ها ، همان درس ها ، همان معلم ها ... حالش داشت بهم میخورد ...
به سختی بعد از صدای مادرش ، تکانی به خود داد . صورتش را شست ، به آیینه که نگاه کرد هنوز آثار ریمل دیشبش مانده بود ، در دلش گفت وااای باز مدرسه ها باز و گیر دادن های خانم مرادی شروع شد . الان بازم میگه چرا ریمل داری اول برو بشور بعدا برو سر ِ کلاس ... اما دلش نخواست که تمیزشان کند ، گفت شاید ندید امروز روز اول است ...
صبحانه اش را که خورد ، شلوار لی اش را پوشید . از بس تنگ شده بود دیگر بالا نمیرفت . مادرش اعتراض کرد که اگر مرا مدرسه بخواهد نمی آیم از همین روز اول شروع کردی ؟
توجهی نکرد . با بی قیدی مانتویش را که بعد از گرفتن از خیاطی دوباره تنگش کرده بود را پوشید . کلیپسش را به موهایش زد . مقنعه اش را سرش کرد ، موهایش را جلوی آینه مرتب کرد و دو پر موهایش را توی صورتش ریخت . به آینه که نگاه کرد حس کرد چقدر بی رنگ و رو شده ، مقنعه اش را در اورد کمی کرم پودر به خودش زد یه رز لب صورتی کم رنگ به لبش و کمی رژ گونه ، حالا بهتر شده بود . مقنعه اش را همانطور مثل دفعه پیش مرتب کرد و کتانی سفیدش را پوشید و راه افتاد .
ساعت هفت و نیم باید در مدرسه باشد . به ساعتش نگاه کرد هنوز هفت ونیم نشده بود . چند تا از دوستانش را دید . به مدرسه که رسیدند زنگ خورد .
از بیرون چند پلاکارد مناسبت هایی را اعلام میکرد . تبریک بازگشایی مدارس . هفته ی دفاع مقدس ...
اه ، باز هم دفاع مقدس ! ... چقدر باید از جبهه و جنگ بشنویم ؟ تمام نشد ؟ هی حرف های تکراری ، هی خاطرات زخمی شدن ها و شیمیایی شدنها ، هی ما چنین کردیم و چنان کردیم ، بس است دیگر ... جنگ سالهاست تمام شده اما اینها دست بردار نیستند . حالش باز هم بد شد . چشمش به خانم مرادی افتاد . رفت پشت یکی از بچه ها تا او را نبیند . اما خانم مرادی او را دید . صدایش کرد . وااای از این اولین روز ِ مدرسه .
سلام کرد و سرش را پایین انداخت . خانم مرادی جواب داد : سلام خانم ِ قربانی ... حالتون چطوره ؟ روز اول که چه عرض کنم ، روز ِ سوم مهرتون مبارک ! ... میبینم که خوشحال نیستی ... حرفی نزد . منتظر بود به چشمش و شلوارش و آرایشش گیر بدهد . خب انتظار بی جایی هم نبود . چون گیر داد . آرام به او گفت مدرسه جای آرایش کردن نیست ، برو صورتت را بشور و بعد به مادرت زنگ بزن تا برایت شلوار مشکی مدرسه ات را بیاورد و مقنعه ای که پشتش بلندتر باشد تا این موهای قشنگت از پشت پیدا نباشد . گفت : مادرم خانه نیست ! برادرم را برده مدرسه . از اینکه دروغ گفته بود اصلا ناراحت نبود . حقش بود . تا او باشد که الکی گیر ندهد .
خانم مرادی گفت : باشه ، پس صبر میکنیم تا یه نیم ساعت دیگه که مادرتون بر گشتند زنگ میزنیم . فعلا صورتتون رو خوب تمیز کنید و بعد بیایید تا من ببینم و رفت .
برگشت پیش هم کلاسی هایش . دوستانش خندیدند و گفتند : بازم شروع کردی ؟ چه حالی داری ...
چشمش به پرچم نویی افتاد که به جای پرچم رنگ و رو رفته ی قدیمی به میله ی پرچم آویزان شده بود . رنگ ِ پرچمش را دوست داشت . عاشق وطنش بود اما از این دین پرستی ها و این گیر دادنها بیزار بود . به سمت روشویی رفت . کمی صورتش را آب زد و با دستمال ریملش را کمی پاک کرد . از آیینه رو شویی چشمش به مردی افتاد که وارد مدرسه شد . میلنگید . پیراهن مردانه ی آبی رنگش را روی شلوارش انداخته بود . ریش و سبیلش سفید بود . مثل موهایش . فکر کرد یا پدر ِ یکی از بچه هاست یا یه رزمنده !!! که برای هفته دفاع مقدس باید مینشستند و به سخنرانی اش گوش میدادند توی این آفتاب .
دوباره حالش بد شد . آرزو میکرد کاش میشد مثل فریبا دوستش که با خانواده راهی مالزی شده بودند از ایران میرفت . چشمش به پرچم افتاد ...
وارد صف شد . مدیر مدرسه در حال ِ صحبت بود . تبریک و اینکه باید خوب درس بخوانند تا فرد مفیدی برای جامعه باشند ...همان حرف ها و همان صحبت های هر سال . بعد گفتند ، حالا دعوت می کنیم از برادر جانباز آقای علیزاده که تشریف بیاورند و در ارتباط با هفته ی دفاع مقدس صحبت بکنند ... دوستش صدایش کرد ، فاطمه ، فاطمه بیا اینجا ... به طرفش رفت . چی شده ؟!... این پدر ِ یاسمن علیزاده است ، میدونستی باباش جانبازه ؟ ... گفت : نه ! تا حالا چیزی از پدرش نگفته بود ... توی صف دنبال یاسمن گشت . یاسمن دخترِ مودب و خوبی بود . حجابش معمولی بود . نه خیلی موهاش رو بیرون میریخت و نه چادر مقنعه ای سفت وسخت بود . خیلی معمولی ِ معمولی بود . دید یاسمن سرش پاینه . رفت به طرفش . گفت نگفته بودی بابات جانبازه ؟ ... یاسمن نگاه تندی به او انداخت و گفت : لابد نیازی نبوده و به انتهای صف رفت . همانجا ایستاد . ترجیح داد ببیند پدر ِ یاسمن چیه میخواهد بگوید . پدرش آمد بچه ها با یک صلوات اجازه دادند صحبت هایش را شروع کند .
بسم رب الشهدایی گفت و مکثی کرد . بچه ها همه ساکت بودند . صدایی از توی صف ها در نمی آمد . چیزی که اصلا انتظارش را نداشت . یا همه فهمیده بودند او پدر ِ یکی از بچه هاست و برایشان جالب بود که چه میخواهد بگوید و یا جذبه ی آقای علیزاده همه را مجذوب کرده بود . به هر شکل صدایی از صف خارج نمی شد .
ادامه داد که ، نمیخواستم بیام و براتون صحبت بکنم . منتها اتفاقی افتاد که دیگه لازم دیدم بیام و حرف بزنم . و گفت و گفت ... از شروع جنگ . از بچه هایی که هیچ امادگی رزم نداشتن . از امام خمینی . از بسیج . شیرین حرف میزد . بچه ها هنوز خسته نشده بودند و گوش می دادند . از شهادت ها گفت . از بچه های همسن و سال ِ ما که اسلحه بر دوششون بود و میجنگیدند . از یک شهید گفت : شهیدی که نمیخواست پیکرش به خانه بر گردد و برنگشت . از شهدایی که بدن هایشان روزها زیر آتش خمپاره دشمن در آفتاب مانده بود و نمی توانستند انها را به عقب بیاورند و جنازه ها بو گرفته و سیاه شده بودند . از مادری که با دیدن جنازه آخرین پسرش گفته بود : "چهار تا پسر داشتم و همه را در راه اسلام دادم اگر باز هم داشتم میدادم " ...
بعد اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد : این بچه ها شاید برای شماها عزیز نباشن ، شاید شماها اونا رو نشناسین ولی بچه ها هر چی باشه شهید ارج و قرب داره ، مگه نه اینه که اگه الان ما همون مرزهایی رو داریم که از قبل داشتیم و یک وجب از خاکمون دست دشمن نیفتاده ؟ این ، به یمن خون ِ این بچه هاست ... دین رو قبول ندارین ، شهدا در حد یه سرباز که از کشورتون دفاع کردن که براتون باید ارزش و احترام داشته باشن ... فاطمه یه نگاه دوباره ای به پرچم انداخت ..راست میگفت ، دیگه در این حد که ارزش دارن ، آقای علیزاده ادامه داد : ولی عده ای از دختر ها به خودشون اجازه دادن برن بهشت زهرا ، حرکاتی رو انجام بدن که شاید از سر ِ جوونی و نادونی بوده ولی بی احترامی به خون ِ اون شهداست . بهشت زهرا پارک نیست ، جای عبرته ، جای حسرته ، خودش یه شهره ، شهر خوبا ، شهر پاک ها ، شهر ِ بهشتی ها ... شما اگه برید منزل دوستی که براش احترام زیادی قائلید ، جلوی بزرگ اون خونه مسخره بازی در میارین ؟ ... این بچه ها رفتن و یه سری عکسایی گرفتن که دل ِ مادر شهید رو می سوزونه ، سگ هاشونو بردن سر ِ قبر شهدا ... شاید بگید خوب مگه چیه ؟ سگه دیگه ، نه ، سگ هر چند حیوون باوفاییه ولی در قاموس ما سگ حیوان ِ نجسیه ... قبر ِ شهید پاکه ، جای احترام داره ، اگه خودمون برای خودمون و انچه که برامون ارزش داره ، احترامی قائل نباشیم فکر میکنید دیگران برامون احترام قائل میشن ؟ ... بعدش دست کرد و از توی کیفش عکس رنگی از دخترایی که کنار هم ایستاده بودند و ژست های آنچنانی گرفته بودند ، در آورد و نشون داد ... یه لحظه فکر کرد ، دید راست میگه ، این دیگه چه عکسیه ، چرا اونجا حالا ؟ ! ... چشمش به یاسمن افتاد ، سرش پایین بود و اشک میریخت ... دلش گرفت ، شاید اولین باری بود که از خودش بدش اومده بود که چرا راجع به شهدا درست فکر نکرده ... آقای علیزاده دیگه حرفی نزد ، از بچه ها تشکر کرد که به حرفاش گوش کرده بودند ، اما اون دلش میخواست که آقای علیزاده بازم حرف بزنه ، انگار دلش بیشتر شنیدن از شهدا رو میخواست ، براش عجیب بود ، دیگه حالش بد نبود ....
- ۹۰/۰۷/۰۲
هر سال اول مهر با دیدن بی میلی و بی حوصلگی بچه ها در مورد مسائل جبهه و دفاع مقدس و ... به این فکر میکنم که واقعا کجای کار می لنگه ؟
چه کار باید کرد؟ یا اصلا ما می تونستیم کاری کنیم ؟ چه کاری نباید انجام میشد و انجام شد؟ یعنی این روند رو به زوال، طبیعی است ؟ مسلما نه!
آیا شهدا از حقی که بر گردن ما دارند ، میگذرند که نتوانستیم پیام آنها را به گوش نسلی که در دامانمان بزرگ شدند برسانیم؟