چگونه یک بلاگر شدم؟
داستان وبلاگ نویسی من از زمانی شروع شد که بچه های مدرسه را سال ۸۸ به اردوی جنوب بردم . کلی برایشان صحبت کرده بودم جایی که میرویم چقدر قداست دارد و چه کارهایی را باید انجام داد و چه کارهایی را نباید ... اما بالاخره دانش آموز بودند و بیشتر هدفشان از امدن ِ به این سفر ،برای گشت و گذار و در رفتن از مدرسه و کلاس و برای با دوستان بودن ، بود تا دیدن جبهه ها ... گرچه آمدنشان بی تاثیر نبود ولی چه حرصها که نخوردم ...
پس از پایان سفر ،برای اینکه یه تبادل نظری با کل مدرسه داشته باشم فکر کردم وبلاگی ایجاد کنم و آدرسش را در اختیار تمام دانش اموزان مدرسه قرار دادم تا محلی گردد برای بیان آنچه در دلشان است و نیز در رابطه با مدرسه هم اگر با مشکلی مواجه هستند بدین وسیله بتوانند نظراتشان را ابراز نمایند .
گرچه شاید یکی دو نفر بیشتر سراغ این وبلاگ نیامدند ولی من یک بلاگر شدم ...
کمکم یک سری از بچه ها آمدند و مشتری دائم این وبلاگ شدند .چون از اول اسم خانم معلم رو انتخاب کرده بودم و هدر وبلاگم هم عکس بالای این پست شده بود ، کم کم این صفحه ی وب تبدیل شد به یک کلاس که یه معلم داشت و کلی شاگرد ...( که البته من حقیر فقط به اسم، خانم معلم بودم و در محضرشان درس پس می دادم ) .
بچه های کلاس برایم حالت مجازی نداشتند . گرچه ندیده بودمشان اما تمامِ احساس یک معلم و شاگرد بین ما برقرار بود ...علاقه ای واقعی که هنوز هم ادامه دارد و بسیار از این بابت خدا را شاکرم ...
تا اینکه سفر مشهدی برایم مهیا گردید و دو نفر از دخترهای خوب ِ کلاسم (سمیه و مهدیه ) را دیدم . مهدیه ی شیطون که اگر نبود کلاسمان روح نداشت . سمیه و فاطمه دختر خانمهای خوب کلاسم بودند . محمد خان پور غلامی مبصر کلاس بودند از جهت کبر سن !( تا اون باشه هی به من نگه پیر شدی پیر شدی ) و حسن آقای شاعر مان هم بود گرچه دیگه کمتر اینجا پیدایشان می شود ولی هنوز برای من همان حسن آقای مهربانِ که عضو ثابت هدر وبلاگ بودند ، هستند . از بچه های دیگر کلاس محمد حسین خان اقلیت ، پسرِخوب و دوست داشتنی و سید محمد حسین خان میر باقری گرافیست خلاق کلاسمون و مهدی خان حبابِ شیطون و حاضر جواب هم بودند .علی آقای میکائیلی هم کم کم عضو ثابت شدند و اولین شادی و خاطره ی هیجان انگیز مرا از دوران وبلاگ نویسی ، علی ، با فرستادن عکس متفاوتی از ازدواجش رقم زد .
کم کم بچه ها اضافه شدند . زهرا آمد . ارمینه ، سما ، جرقه ، حنیف ، صادق ، مهدیس ، الهام ، سمانه ، حسین خان اخبارالعلما و سپیده اضافه شدند .عده ای ماندند و عده ای رفتند ، و عده ای جایگزین قبلی تر ها شدند .
زینت بخش دوستان کوچکم البته به لحاظ سنی ، بزرگانی بودند که همچنان به وجودشان افتخار و هنوز از محضرشان استفاده میکنم . برادران بزرگوارم ، جانیازان عزیز جناب آقای کاوسی ، جناب آقای سامع و همکار عزیز جانبازم جناب مرتضی امینی ...
پس از این هم دوستان خوب دیگری قدم رنجه نمودند و مرا به نام خانم معلم خواندند . از تمام دوستانم بخاطر این صمیمت و دوستی سپاسگزارم . از بچه های خوب و عزیزی که بعد از اینها وارد این کلاس شدند و هم اکنون چون فرزندی عزیز دوستشان دارم هم تشکر کرده و عذر خواهی میکنم از اینکه نامشان را نیاوردم .
خواستم بگویم که :
همانطور که یک معلم از وجود دانش آموزان کلاسش انرژی میگیرد ، دقیقا من هم تمام انرژی ام را از شمامیگیرم و بدین خاطر از تک تک تان سپاسگزارم ...
ممنونم از اینکه در لحظات سخت زندگی کنارم بودید و دلداریم دادید . همیشه از خدا برای تمام بچه هایم عاقبت بخیری و سلامتی و آرامش خواسته ام و امیدوارم که به آنچه هدفشان است نایل آیند .
به یاد اولین روزهای وبلاگ نویسی ، پستی را انتخاب کردم که هم خودِ پست و هم بخش نظراتش را دوست دارم . شاید با خواندنش شما هم مانند من لبخند روی لبانتان بنشیند .
http://tanhanazarmano.blogfa.com/post-57.aspx
پ.ن : (در این عکس نفر اول از سمت راست جناب حسن آقای صنوبری ، نفر وسط مهدیه خانم و نفر سوم جناب آقای محمد خان پور غلامی میباشند که هیچ توجهی به کلاس نداشته و به دوربین زل زده اند .)
- ۹۰/۱۲/۰۸
یادش بخیر! چقدر زمان زود میگذره، نوشته هاتونو که خوندم دلم برای رروزای گذشته تنگ شد! یادتونه چقدر خوش گذشت سفر مشهد! مخصوصا قسمت خرید
هنوزم وقتی میرم مشهد کلی یاد اون بار که شمارو دیدیم میکنم و کارایی که کردیم و جاهایی که رفتیم برا دوستام تعریف میکنم خیلی خوووووووب بووووووووووووووود دلم براتون تنگ شده انشالا در اولین فرصت میام ببینمتون
اااااااااااااااااا خانوم نمیخوام عکس من که توش نیســـــــــــت قرار بود ی عکس بزنین همه باشن
ملودی وبلاگتونو خیلی دوس دارم
من برگشتم منتظر حضور فعال من تو کلاس باشید
هرچند هرجا که باشم همیشه شاگرد شما هستم گفته باشم من میخوام میز جلو بشینم