وقتی از دست دادی .... :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


وقتی از دست دادی ....

خانم معلم | جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۱ نظر

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم     پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

 

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟     از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آه لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی تازه اهمیتش رومی فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیشه.

 از تهمینه میلانی 

 

اول دی ماه هشتاد و دو ساعت سه بامداد . بیمارستان لقمان تهران . پدری مهربان بر روی تخت بیمارستان و دختر بزرگ ِ خانواده آماده ی امضای برگه ی کشیدن دستگاه تنفس مصنوعی از پدر و دیدن آخرین نفس هایش برای همیشه و تمام

 

اول دی ماه نود : ساعت 3بعد از ظهر . مادری بر روی تخت ، در خانه . دختر ِ بزرگ ِ خانه مشغول دادن تنفس دهان به دهان با اضطرابی وصف نشدنی و نفسی که رفت و دیگر بازنگشت و تمام 

 

دوم دی سالگرد از دست دادن پدر و مادری  است که همه چیزم بودند . پناهم ، غمخوارم ، همه ی هویتم ، همه ی آنچه که از خوبی در من است که این همه را از آنها دارم و بس . حسرت دیدنشان برای همیشه بر دلم مانده ، دیگر کسی نیست که شنوای درد ودل هایم باشد وقتی از روزگار خسته ای، مهم نیست که چند سال داری ، چه کاره ای ، چقدر بزرگی ، چقدر مهمی ، چقدر میدانی و ... مهم این است که انها پدر و مادرت بودند و تو بچه شان . پنجاه سال ت هم که باشد باز بچه شان بودی ، باز میتوانستی در آغوششان بگیری ، باز میتوانستی سر بر زانو هایشان بگذاری تا موهایت را نوازش کنند ، باز می توانستی خودت را در بغل پدرت مثل یک گربه ی لوس جا کنی تا بخندد و مثل گربه پس ات بزند وبا خنده بگوید دختر چکار می کنی ؟ ... می توانستی بروی و لباس تازه ای را که خریده ای به پدرت نشان بدهی و چرخ بزنی مثل همان موقع ها که کوچک بودی و بگویی قشنگ شدم ؟!! ... و پدرت فقط لبخندش را نثارت کند و مثلا محل ت نگذارد که یعنی این لوس بازی ها دیگر چیست ! و مادرت بخندد و بگوید خیلی قشنگ شدی ... میتوانستی دعوای الکی با همسرت جلوی مادرت راه بیاندازی تا همسرت از تو گله کند و مادرت هم که میداند این دعواها الکی است از تو تعریف کند و بگوید از هر پنجه ی دخترم یک هنر میبارد و تو باز خودت را لوس کنی و به او خودت را بچسبانی ...

میتوانستی وقتی حوصله ی شام پختن نداری زنگ بزنی به مادر و بگویی : شام چه دارین ؟ ما داریم می آییم انجا . و او با روی خوش پذیرایتان باشد و یک شب ِ خوش کنارشان باشی ...میتوانستی مطمئن باشی هر وقت نیاز به کمک داری کسی هست که بی منتی به کمکت می شتابد . میدانستی دستی هست که دستت را می گیرد ، میدانستی هست  ، میدانستی هستند ... 

اما امسال ، دیگر روز معلم ، مادر نبود که بگوید این پول را بگیر و برو کتابهای مورد علاقه ات را بخر تا من برایت داخلش را بنویسم ( تازه آن هم متنی که به درخواست خودش برایش اماده کرده ای و او فقط از روی تو رونویسی میکند !! ) 

تا پدر بود روز تولدِ نوه ها از هدیه تولد اشباعشان میکرد و وقتی رفت این عشق را مادر نثار ِ نوه هایش می کرد و حالا ... اردیبهشت و شهریور گذشتند ، آذر تمام شد و  نوه ها در انتظار مادر بزرگی هستند که هدیه ی تولدشان را بدهد ... 

 

دلم تنگ است ، دلم برای شنیدن صدایشان هم تنگ است ، گاه که برای خودم و با او صحبت     میکنم انگار حس میکنم کنارم ایستاده و از حنجره ی من با من حرف میزند ، حس غریبی است ولی واقعا چنین حسی دارم ... 

دلم حضور فیزیکی شان را میخواهد ، خودشان را میخواهم ، میخواهم بغلم کنند ، میخواهم سفت در آغوش بگیرمشان ، ببوسمشان ، سنگ ِ مزارشان نرمی و لطافت صورتشان را ندارد هر چه می بوسم ....

دلم تنگ است ... 

 

 

جمعه نوشت : 

مهدی جان ، 

میدانم که خیلی بی وفاییم ، همیشه می گوییم بابی انت و امی ، اما داریم پر پر میزنیم از غم ندیدنشان ولی برای تو !! .... 

میدانم تو میفهمی حال و روزمان را ... دعایمان کن ... 

میدانم از بس پای تو را در محضر خداوند به میان کشیده ایم ، روی آن نداری که برایمان وساطت کنی ، خوب میدانم  چه میکشی بارها برای شاگردانی که معلمشان از کلاس بیرونشان انداخته پا در میانی کرده ام ولی باز جا دارد ، که تو بیش از اینها پیش خدا ارج و قرب داری ... دستمان را بگیر تا بتوانیم پای دلمان را از دست ِ نفس اماره آزاد کنیم ...



پ.ن : از اول دی ماه رسما بازنشسته شدم . جالب است ، نه ؟!! من و بابا و مامان و امرسان !!!

  • خانم معلم

نظرات (۲۱)

دلم حضور فیزیکی شان را میخواهد ، خودشان را میخواهم ، میخواهم بغلم کنند ، میخواهم سفت در آغوش بگیرمشان ، ببوسمشان ، سنگ ِ مزارشان نرمی و لطافت صورتشان را ندارد هر چه می بوسم ....دلم خیــــــــــــــــــلی تنگ است ... بیش از یک دنیا دلتنگی که در دلـــــــــــ ما جا نمی شود...

دنیایی که هنوز تمام نشده...راستی بی امدنش دنیا تمام نخواهد شد...محالت تا نیایید...

دوروز پیش دریک شبکه نوشته بودند...

=========
یک سوال!

وقتی کسی را از صمیم قلب دوستـــــــــــ دارید چه می کنید؟

جواب بدهید؟

ماندم چه بگویم متنی نوشتم از عشق که خوانده بودم...
مولف تذکره العشاق خراسانی"
عاشق کسی است که:
دچاراست وشوریده،
تپش قلب دارد،
چشمانش کاسه خون است
نگران است و تنگی نفس دارد
آرامش ندارد
نجیب است ونورانی
اهل خطراست وجنون
دچاربی خوابی است
سرکش است وخونین
رند است وبلاکش
یکریزسینه اش می سوزد
شعله ریزاست وآتشین
پیغمبردرداست
ودرمهربانی افراط می کند... 

و یادم امد...


من مدعیم از صمیم قلب **امامم** را دوست دارم
ولی گاهی قلبم به طپس می افتد
گاهی دلم میگیرد
گاهی خوابم کم میشود
نمازم گاهی
عشقم گاهی
دوری اش گاهی...
گاهی میسوزم
گاهی میخوانمش
احساسم هم...منتظریم فقط و دوستش داریم...اینا کافیست...

نیست که نمی اید...

بسم سید السادات
هوالسلام

از دستان 1moallem در عجبم که ایستادگی را یادآور می شود  و فراموشی غم غربت؛ اما آن می نویسد که چشم های غریبان عالم بدان دوام مباد...
دوباره اشک به چشمانمان مهمان شده استاد. شما هم بفرما میهمانی...


تنهاییمان تسلیت؛ جمعمان با حضورش باد
بازنشستگیتان تبریک؛ عمرتان خاک کویش باد
  • خلوت پرهیاهو
  • سلام خانوم معلم عزیز...
    خدا رحمت کنه پدر  و مادر تونو .  انشاالله با خوبان همنشین باشن.
    اون متن تهمینه میلانی خیلی تاثیرگذار بود :( کاش در لحظات بی حوصلگی یادم نره.
  • نای دل فقط آه
  • جمعه نوشت: ما ها محبیم ، محبی که گاهی یادش می رود محبوبش را،اصلا یادش می رود محبوبی هست،اهل فراموشیم، زود فراموش میکنیم آقایی حواسش به ما هست چون محبت ما معرفت ندارد به همراه...
    معرفت را باید از خودشان بخواهیم تا بنا دهند...اللهم عجل لولیک الفرج....

    هرچند میدانم یکجا نمی نشینید اما بازنشستگی ظاهریتان مبارکتان باشد.

  • حدیث آرزومندی
  • سلام عجب نوشته ای.... بدجور دلتنگیش سراغ من هم اومد....

    خدا انشاالله هر دو این بزرگواران رو رحمت کنه. دنیای عجیبیه پدر من روز اول دی بدنیا اومدن و پدر شما روز اول دی از دنیا رفتن. اللهم اغفر والدینا...

    پاسخ:
    خدا همه ی پدر و مادر ها رو صحیح و سلامت بالای سر ِ بچه هاشون حفظ کنه پدر و مادر شما رو هم همین طور ...
    سلام  خانوم
    خونه نومبارک
    فقط همین
    مواظب خودم ودلم نبودم راستی...
    پاسخ:
    سلام 
    ممنون 

    بد ... نگفتم مواظبشون باشی . چرا ؟!

    خدا رحمتشان کند...

    یادم نمی رود دی ماه تلخ پارسال را...

    خواندن این پست برایم نتایج خوبی داشت

     

     

    خیلی چیزها را یاد گرفتم....

     

    سپاس

     

    یاعلی

  • یاسر خرّم
  • سلام
    خدا رحمت کنه هر دو بزرگوار رو
  • علی میکائیلی
  • سلام
    قرین رحمت انشالله... البته با وجود فرزند صالحی مثل شما که گلی از گلهای بهشت هستید حتمن خودشان سر سفره اباعبدالله هستند!
    پاسخ:
    سلام علیکم ورحمت الله 
    اولا که مطمئنا اگر جایی دارند به خاطر اعمال نیک خودشان است ، بچه هایی چون ما سر بارشان نباشیم و دست و پایشان را به زنجیر نکشانده باشیم جای شکرش باقیست ... 

    دوما که منتظرم بالاخره بازنشستگی و بیکاری و ... 
  • یاس بوی مهربانی میدهد
  • سلام..... عجیب دلتنکی همه وجدم را کرفت . به قول یکی از وبلاک نویسان:مامان لازم شده ام. 
    خدا رحمت کند والدین شما را و خدا به شما صبر بدهد.....همین!
    پاسخ:
    سلام 
    خدا براتون عزیزانتونو نگه داره انشا الله ...
    سلام 
    خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو انشالا جایگاهشون بهترین جاها باشه 

    سلام مهربونم 

    اون روزای تلخ رو هیچ وقت یادم نمیره ...
    خدا رحمتشون کنه ... 

    بسم الله الرحمن الرحیم 
    الحمدلله رب العالمین ... 

    سلام

    معلم می گفت جاهای خالی کلمات را با کلمه مناسب پر کنید. اما نمی دانست جای خالی پدر با هیچ چیز پر نمی شود.

    خدا رحمت شان کند.

  • خلوت پرهیاهو
  • سلام خانوم معلم
    این انار عکس و نقاشی با همه . بنده خدا نوای دلشه مگه اینکه از دست من دودش بلند شده باشه! اونو نمیدونم ;) یه تفالی زدیم دود از کله ش زد بیرون :)

    پاسخ:
    سلام 

    طفلی اناره ... خنده
    مستغرق ِ رحمت الهی باشند
    و
    شیرینی ِ تبسم باشد به لب هایشان
    به بودن و داشتن ِ شما ...
    پاسخ:
    انشا الله ...

    کاش از ما راضی باشند ... 

    سلام

    خدا رحمتشون کنه بانو

    خدا یاریمون کنه قدر داشته هامون رو بدونیم . پدر و مادرهایی که در قید حیاتن انشاالله خدا سلامتشون بداره و اونهایی که به رحمت حق پیوستن انشاالله در پناه رحمت و مهر  و الطاف ایز مهربان باشن.

    دعام می کنی بانو؟ سخت محتاج دعام

    پاسخ:
    سلام علیکم 
    انشا الله که قدر دان باشیم ...
    لایق باشم حتما دعاتون میکنم . شما هم فراموشم نکنید که من هم ... 
  • حدیث آرزومندی
  • سلام خانوم معلم بدجور دلتنگتون شدم اخه کجایید شما؟؟؟ نمیگید این حدیث غرغرو کجاست؟ اینکه همش دلش می گرفت کجاست؟ خداحفظتون کنه
    قم رفتید منم دعا کنید خیلی خیلی...
    دوستون دارم مثل همیشه
    یاعلی
    پاسخ:

    سلام حدیث غر غرو ...

    منکه میدونم کجایی ... سرت گرم غر غر کردنه خب دیگه ...و هی مطلب با رمز گذاشتن !!!

  • آفـتابـــــــ گـردان
  • بسم الله الرّحمن الرّحیم

    سلام


    کلی گریه کردم...کلی
    پاسخ:

    سلام

    ...

    سلام خانم معلم!
    خیلی قشنگ بود...انقدر که تمام لحظه هایی که مشابه این متن بودرو توی ذهنم مرور کردم و دلم تنگ شد...تنگه چیزهایی که دیگه ندارمشون!!!
    پاسخ:
    سلام عزیزم 

    ممنون . ببخش که اذیتتون کردم 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی