بوی اردیبهشت ، بوی بهار نارنج ، بوی مادرم
اردیبهشت ماه پدرم بود ،
اما ،
گل های این ماه
بوی مادرم را میدهد ...
نیازی نبود مرا به شهر بهار نارنج ها ببری .همان اسمش که می آید دلم پر میزند برای حیاط ِ کوچک ِ خانه ی پدری. حیاط ِ کوچکِ زیبایی پر از گلدان های بزرگ ِ پرتقال که پدرم عاشق ِ آنها بود ، ولی مادرم به آنها رسیدگی می کرد .حیاط ِ خانه مان جنوبی بود . در انتهای حیاط سه باغچه ی کوچک داشتیم که در هر کدام درختی بود . در باغچه ی اول درخت ِگیلاسی بودکه زودتر از گیلاس های میادین میوه اش میرسید و نوبرِ نوبر بود . در باغچه ی دوم درخت ِپرتقال و در باغچه ی سوم درخت ِ نارنگی با پیوندی از نارنج .مرکباتی که فصلِ بهار را با بوی بهار نارنجشان میشد کاملا حس کرد . ضلع شمالی حیاط هم گلدان های پرتقال بودند و سایر گلدان های مورد علاقه ی مادرم که دور تا دور حیاط را پر کرده بودند. گل های ختمی ، کاغذی ، آلاله ، شمعدانی و گلدان های دیفن باخیا و سایر برگ های سبز که اسمشان را نمیدانم. انواع کاکتوس . کاکتوس های زیبایی که با ناز و نوازش های مادرم گل های زیبایی میدادند و مادرم هر بار به دانه دانه مان اطلاع میداد که کدام گلدانش الان جوانه زده ، کدام غنچه کرده و انگار یکی از بچه هایش بودند که بلوغی در آنها اتفاق می افتاد .
ولی از همه زیباتر و همیشگی تر ، گل های نازی بودند که در گلدان های پرتقال ، هر سال کم کم این موقع شروع میکردند به سر زدن از خاک و تا اخر شهریور گل داشتند. مادرم میگفت به گل ِ ناز دست نزنید قهرشان میگیرد دیگر گل نمیدهند . اما هر کدامممان برای اینکه واقعا بفهمیم آیا قهر میکنند یا نه ، نه تنها دست میزدیم ، بلکه کلی جابجایشان هم میکردیم !! ...
اردیبهشت که میشد ، از سر ِ غروب بوی بهار نارنج ها تا توی اتاقها می آمد . انگار این بو با خود آرامش را در خانه پخش میکرد .
حیاطی که در هر غروب ِدلگیر می توانستی دانه دانه غم ِ دلت را برای هر یک از گلدان های زیبای شمعدانی اش تعریف کنی ... حیاطی که گل های نازش وقت ِ اذان ظهر پر از رنگهای زیبای خدایی بود . انگار با آن گلبرگ های زیبای رو به نور دستهایشان را رو به خدا بلند کرده بودند و ذکر می گفتند .
حیاطی که عادت کرده بود بعد هر آب دادن به گلدان هایش بچه ی تخسی را ببیند که شلنگ را رو به اسمان گرفته تا آبشار آب بر رویش بریزد و بخندد و جیغ بزند از این خیس شدن بهارانه .
حیاطی که هر روز به صدای پای مادر عادت داشت که بیاید و دانه دانه برگ های خشک را از گلدانها بر دارد و خاک های گلدان را مرتب کند و هر بار تذکر دهد که با فشار به گلدانها آب ندهید خاک گلها پخش می شود و هر بار اما آنها همان کار را برای خلاصی از دست این دانه دانه گلدانهای کوچک همیشه بهار انجام میدادند تا زودتر به دیدن ِ کارتون یا بازی در کوچه شان برسند .
حالا ، اما در این فصل ، نه حیاطی هست ، نه پدری ، نه مادری ...
هر چه هست دلتنگی است ... و با دلتنگی چه می توان کرد جز تحمل کردن ...
یادش بخیر ... یادشان بخیر ...
پ . ن : حلول ماه رجب رو به همه ی دوستان تبریک میگم . امیدوارم که هر چه از خیرات و برکات این ماه هست نصیبتون بشه انشا الله .
وقت افطار و سحر ما رو از دعاهاتون بی نصیب نکنید .
- ۹۲/۰۲/۲۲
.
با تشکر مدیریت وبلاگ ارمینه (عق)