رویای عشق و انتظار
داخل مترو شدم . دختری سرتاپا قرمز که به دستگیره ی در ِ ورودی تکیه داده بود ، توجهم را جلب کرد. لباس محلی بلوچستانی تن اش بود با همان دوخت سنتی در روی مانتو و پایین شلوار . یک کفش قرمز وِ ِرنی جیغ و یک شال قرمز بر سرش . تکیه داده بود به شیشه ی کنار ِ در مترو . تنهای تنها . نکرده بود لا اقل شالش را مشکی بپوشد ! پیش خود گفتم ، سرتا پا قرمز؟!!! و بلافاصله به یاد زن سرخپوش میدان فردوسی افتادم .
نوجوان بودم که در میدان فردوسی دیدن زنی که سرا پا قرمز پوشیده بود توجهم را جلب کرد . صحبت مربوط به دهه ی 50 است . از او فقط ، سایه ای در ذهنم مانده ، اما داستان ِ عشقش ، همیشه در یادم ماند و خواهد ماند . میگفتند که عاشق کسی بوده و بنا بود با لباس قرمز در حوالی شرق میدان فردوسی تقاطع قرنی ، معشوق را ببیند ، اما معشوق هیچوقت نیامد .
دیدن دختر باعث شد بعد سالها ،ذهنم مشغول کسی شود که گرچه سالها بود به او فکر نکرده بودم اما در گوشه ای از مغزم بایگانی شده بود . گرچه خیلی از مردم نگاه زیبایی به او نداشتند و درست به او نگاه نمی کردند ولی برای من همیشه او جور دیگری بود . با خواهر شوهرم که همراهم بود راجع به او صحبت کردم ، گفت : "چون دانشکده مان نزدیک فردوسی بود زیاد او را می دیدم . مردم به او کمک میکردند . میگفت آن زمان تا 500 تومان به او کمک میشد !. "
شاید آنها هم عاشق بوده اند و میفهمیدند زن چه می کشد . با جستجویی در اینترنت ، مصاحبه ی مسعود بهنود را با او شنیدم . جالب است که بهنود نیز مانند من میپرسید حالا او کجاست ؟ زنده است یا مرده ؟
کاش از او خبری داشتیم ...
او نشان داد در عاشقی ثابت قدم است و انتظار را میفهمد ، او وفادار ماند به عشقی زمینی ، به عشقی که وفا نداشت ، یا شاید انقدر نماند تا وفا کند ، کسی چه میداند ! .
ما حاضریم چقدر منتظر بمانیم ؟ برای این انتظار حاضریم چه بهایی پرداخت کنیم ؟ اگر پای آزار و اذیت ، بی آبرویی ، بیماری ، فقر و تنهایی به میان آمد پا پس نمی کشیم ؟
اگر به غرورمان ضربه خورد چه ؟ ... اگر چشم چرخاندیم و دیدم و نیامد چه ؟
تمام عمرش به احترام خواسته ی معشوق قرمز پوشید و سرزنش و خواری را تحمل کرد. ما چقدر به احترام ِ آنکه از جان عزیزتر میداریمش حرمت نگاه میداریم ؟
امروز دخترکانی دیدم که ماه مبارک از صفحه ی ذهنشان پاک شده بود ، اینان آیا انتظار را می توانند بخوانند ؟
امروز در بهشت زهرا به هنگام تشیع بنده ی خدایی ، بطری های آبی را دیدم که دست به دست رد میشد ، اینها معنی انتظار را می دانند ؟
فقط میدانم که اگر روزی بیاید سرهایمان به زیر است و توان نگاه کردن به چشمان زیبایش را از شرمساری نخواهیم داشت . چون دانش اموزانی که به حرف استاد وقعی ننهاده اند و تکلیف ندارند یا درس نخوانده اند و اکنون زمان پاسخگویی است و تو میمانی و خجالت و شرمساری و سر افکندگی که چگونه این همه تنبلی وسستی را توجیه نمایی ...
همیشه جبران کردن سخت است و گاه ناممکن .از ما که گذشت و شاید باختیم . شما جوانها خودتان را در یابید ...
- ۹۲/۰۴/۲۱