خاموش مکن آتش افروخته ام را ... :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


خاموش مکن آتش افروخته ام را ...

خانم معلم | جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۱۵ نظر

«هر که در این باغ پرستو تر است، روح خدا بال و پرش می دهد».*


ساعت 7 صبح بود که به همراه خانواده ی خواهر کوچکم راهی پارک جمشیدیه شده بودیم به نیت رفتن به نورالشهدا ... روزِ ِ تعطیل و کوه تقریبا شلوغ بود . به ایستگاه دوم که رسیدیم خواهرم دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشت . پرسید: خیلی مانده ؟ خانمی که داشت به تنهایی از کوه بر میگشت و حدود سی و هفت هشت سال سن داشت درست کنار ِ ما رسیده بود و فکر کرد او  مخاطب سوال است . گفت : " تا ایستگاه سه ؟!! "... خواهرم گفت : "نه ، تا نورالشهدا " ! زن نگاهی کرد و گفت : " آهاان ! چیزی نمونده حدود سه پیچ دیگر نور الشهداست ". معلوم بود کوهنورد حرفه ای است راحت و سبک حرکت می کرد . اما مقصدش با مقصد ما یکی نبود . طرز حرف زدن و نگاهی که به ما انداخت هنگام پاسخ دادن به سوالمان کاملا احساسش را داد میزد .

سه پیچ که هیچ ، سه پیچ دیگر را نیز گذراندیم . خواهرم گفت : اینکه سه پیچ نبود ! گفتم پیچ های اینها با پیچ های ما فرق میکند . برای ما یک نیم دایره یک پیچ حساب می شود برای انها یک دور پیچ کامل ! ... کمی خندید ولی زبانش خشک شده بود . حالت تهوع داشت . سرش گیج میرفت و هر دو قدم را می ایستاد و نفسی تازه می کرد . گفتم: اگر می بینی نمی توانی، دیگر ادامه نده. مجبور که نیستیم برویم آن بالا. با این وضعیت ممکن است قدری جلوتر، خدای ناکرده حالت از این هم بدتر شود. ان شاءلله توی یک فرصت مناسب، دوباره می آییم. گفت: «نه! نیت کرده ام تا خود تپه بروم». به عشق زیارت مزار شهدا حرکت می کرد. هر از چند گاهی می ایستاد و نگاهی به آن بالاها می انداخت تا بداند که چقدر به مقصد نزدیک تر شده ایم .بعد از اندکی قدم برداشتن، پرچم سه رنگ و خوشرنگ ایران را دیدیم که بر فراز کوه خودنمایی می کرد و مقصد دقیق را نشانمان می داد.

 کمی بالاتر از آنجا، «ایستگاه سه» پیدا بود. تقریبا همه آن ها که در مسیر بودند، از ورودی نور الشهدا بی تفاوت می گذشتند و به سمت ایستگاه سه می رفتند. شاید خیلی هایشان یکبار آنجا رفته بودند و خیلی هایشان همان یکبار را هم نرفته بودند. شاید بعضی هاشان شده یکبار در فکر فرو رفته و شاید هم خیلی هاشان یکبار هم فکر نکرده اند به اینکه آن چند مردی که توی آن قبرها مهمان اند، حقی به گردنشان دارند. به اینکه آرامششان، امنیت امروزشان، و آینده خود را مدیون همین شهیدانند. نمی دانم.. شاید هم همه چیز برای عامه مردم عادی شده بود. اما برای ما که بار اولمان بود، در دلمان غوغا بود ...



 

وقتی به ورودی زیارتگاه شهدارسیدیم شوهر خواهرم که زودتر از ما رسیده بود منتظرمان بود. چشمه آبی در ورودی نور الشهدا ، تشنه دیدار ما در راه ماندگان بود تا روحمان را صفایی دهیم. خواهرم همانجا کنار همسرش نشست و من تنها به سوی عاشقان پرواز کردم .

قدری آهسته قدم بر می داشتم که لذت دیدارشان قطره قطره در روحم چکانده شود، تا طعم این حضور را تا مدتها زیر زبانم بماند. همنوا شده بودم با زیارت عاشورای حاج منصور. زیارتنامه ی شهدا را خواندم.مظلومیت شان دل را می شکاند. چقدر غریب بودند آن هشت گل پرپری که نمیدانستم مادرهاشان در کجاهای ایران هنوز چشم به راه آمدنشان نشسته اند ... صدای فانی با شعر زیبایش می امد ... به شهد شهود شهیدان مهدی...». گوشی را خاموش کردم. اشک هایم سرازیر شده بود. جا داشت از زبان سید محمد به آنها بگویم که :

از کانال «کمیل» رفتید و از حوض «کوثر» آمدید. در غدیر، سربند یا زهرا بستید و در محرم با سربند یا مهدی آمدید. به عشق زهرا گم شدید و با ذکر یا زهرا پیدا شدید. در فاطمیه بی پلاک رفتید و در محرم چاک چاک آمدید. در غم حضرت روح، مثل نوح رفتید و در وصال حضرت ماه، بی آه آمدید. زیاد رفتید و کم آمدید. علی اکبر رفتید و علی اصغر آمدید. با لباس خاکی رفتید و با قنداقه آمدید. زمینی رفتید و آسمانی آمدید. خاکی رفتید و افلاکی آمدید. زیر خاک رفتید و روی دست ها آمدید. با سر رفتید و بی سر آمدید، غنچه رفتید و پرپر آمدید. تشنه رفتید و سیراب آمدید. بی جان رفتید و زنده آمدید. بی بال رفتید و پرنده آمدید. بعد از این همه سال انتظار بالاخره آمدید. خیلی خوش آمدید و صفا آوردید. قدم منت روی دیده ما نهادید. محفل حقیرانه ما را منور کردید. 

 فاتحه خواندم . خواهرم آمد . تمام انرژیش را گذاشته بود تا به دیدارشان برسد و حالا نگاهش بر روی مزار شهدا میچرخید و در دل زمزمه میکرد و اشک میریخت... 


با اینکه توی مسیر غلغله ای بود از جمعیت، اما روی تپه، غیر از ما و آن سربازی که مسئول محافظت از زیارتگاه شهدا بود، تنها سه نفر آنجا بود. سه نفری که به نظر می رسید بارها آنجا آمده اند و آشنای سببی شهدایند. یکی از آنها در راه هم مسیرمان بود اما با رفتن از راه فرعی زودتر از ما خودش را به انجا رسانده بود. آن دیگری روی نیمکت هندزفری در گوش، چفیه اش را به سرش کشیده بود و گریه می کرد و صدای هق هق اش شنیده می شد. نفر سوم هم پیرمردی بود که در روی نیمکت کنار سرباز ، نشسته بود .


با همه غربتی که داشت، حال و هوای آنجا ولی روحمان را سبک کرده بود. انگار میتوانستیم ساعتها بدون هیچ اضطرابی آنجا پناه بگیریم. راه آمده را بازگشتیم بدون انکه از نرفتن به ایستگاه سه ناراحت باشیم . هدفمان قله نبود که قله را شهدا فتح کرده بودند...


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم 




« ما از مردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند .از یک سو باید بمانیم تا آینده شهید نشود ، از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند ،و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود . »

(فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی در نور الشهدا )


این پست را حتما بخوانید .



 ا لهی ... 

وَ أَتْمِمْ نِعْمَتَکَ بِتَقْدِیمِکَ إِیَّاهُ أَمَامَنَا حَتَّى تُورِدَنَا جِنَانَکَ [جَنَّاتِکَ‏] وَ مُرَافَقَةَ الشُّهَدَاءِ مِنْ خُلَصَائِکَ ...



  • خانم معلم

نظرات (۱۵)

  • خارج ازچارچوب
  • یه کم زودتر میرفتید بالا میدید که انقدرهام غریب نیستن.موقع دعا ندبه حسابی سرشون شلوغه.اونایی هم که بی تفاوت میگذرن به شهدا ضرر نمیزنن بلکه خودشون رو کوچیک نشون میدن
    پاسخ:
    خب خدا رو شکر ... 
    از بزرگی شهدا با سر زدن و نزدن ِ ما چیزی کم نمیشه مطمئنا ، دلم برای غربتشون گرفت ...
    خدا رو شکر پس لا اقل جمعه ها ملاقاتی دارن ...

    خوش به حالتون که هر هفته اونجایین ... خیلی التماس دعا 
    دلمون خواست
    پاسخ:
    خدا قسمتتون بکنه زودی زود ...
    سلام. وای من انقد دوس دارم برم. تا حالا قسمتم نشده :(
    پاسخ:
    سلاام مشهدی ماهی 
    کاری نداره یه روز قرار بزار بریم (((:
    سلام

    ادامه مطلب...

    http://zareh.blog.ir/post/158
    سلام

    به جاش شهدای گمنام دانشگاه ما حسابی سرشون شلوغه

    هر کی دلش میگیره میره اونجا

    هر کی صبح روزد تر بره سنگ مزارشون رو میشوره
    کلن پناه چند هزار تا جوون دانشجو شدن

    هوای همه رو دارن

    همونایی که عکسشون رو تو وبم گذاشتم.

    سه تا رفیق باصفا که هر وقت میرم دانشگاه اول میرم سراغ اونا بعد میرم سر کلاس

    اصن همه هدف و دلیل دانشگاه رفتنمون اونان

    والا بخدا!

    اگه بخاطر اونا نبود ادامه تحصیل جز وقت تلف کردن نبود...

    یه روز صبح خیل زود با موتور رفتم دانشگاه!

    رفتم سراغ رفقا و سنگشون رو شستم و یه گوشه نشستم برای خودم مداحی گوش میکردم و عشق و صفا.

    یهو دیدم که دختر و پسر حدودن 20 ساله دست تو دست هم اومدن اونجا.پسره هم تیپ خودمون. خانومه هم محجبه حسابی.

    خلاصه بعدنا فهمیدم این دوتا تازه عقد کردن ولی هر کدوم تو خوابگاه خودشون هستن و صبح به صبح میان هم رو میبینن و میان اونجا و بعدش میرن سر کلاساشون!

    خیلی فضا قشنگ بود.
    پسره دعا عهد میخوند خانومش اشک میریخت.....

    بعدش هم یه فاتحه ای برای شهدا خوندن و رفتن!

    اصن محوشون شده بودما...

    خوش بحالشون واقعن تو این سن و سال کم اینقدر معنویتشون بالاست.
    واقعن منه پیر مرد خجالت کشیدم از خودم جلوی رفقا.

    هرچند خود ما هم روز عروسیمون رفتیم گلستان شهدای اصفهان. وقتی رفتم آرایشگاه دنبال خانومم عصر بود و هوا روشن بود. با هم رفتیم گلستان شهدا
    پیش خودم فکر میکردم الان خلوت ترین وقت گلستانه و راحت زیارت میکنیم و برمیگردیم....

    چشمتون روز بد نبینه! از قضا نمیدونم چه خبر بود اونروز که از همیشه شلوغتر بود!

    حالا خودتون تصور کنید یه عروس خانوم با لباس عروس که چادرش رو کشیده کامل رو صورتش و مردی که با کت و شلوار دستش رو گرفته و این طرطف ان طرف میبردش چون جلوی چشماش کاملن بستس...

    خلاصه همه گلستان محو ما شده بودن و هر کی یه چیزی میگفت!

    یه عده دست میزدن
    یه عده میخندیدن
    یه عده تبریک میگفتن

    تقریبا همه هم وقتی به ما میرسیدن التماس دعا میگفتن!!!

    قشنگ ترین و دردناک ترین لحظش هم وقتی بود که یه مادر شهید به زور خودش رو رسوند به ما
    چند مشت نقل ریخت سر خانومم جلوی اون همه آدم
    بعد هم بغلش کرد و در گوشش یه چیزایی گفت که من هیچ وقت نپرسیدم!
    فقط دیدم کلی گریه کرده بود خانومم

    بعدشم برامون دعا کرد.

    هیچ وقت یادم نمیره اون خنده های از ته دلشو در حالی که چشماش اشک میریخت.

    اولش خیلی خوشحال شدم اما سری بعد که تنهایی رفتم گلستان رفتم همونجا سر مزار پسر همون مادر شهید که از سر مزار پسرش بلند شد و اومد سراغ ما!

    دیدم نوشته شهید قاسم.....
    سن: 17 سال

    یعنی دلم میخواست آب بشم برم تو زمین. از شرم داشتم میمردم...
    دوباره لبهای خندون و چشمای گریون اون مادر اومد جلوش چشمم...

    سرمو انداختم پایین و از گلستان اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم...

    نمیدونم تا کی تو راه بودم
    فقط ناخودآگاه اشک بود که میریخت پایین.

    به خدا اون دنیا جواب این مادرای شهید رو باید بدیم رفقا...

    به خدا جلومون رو میگرن

    حتی اگر هم جلومون رو نگیرن اون دنیا از شرمندگیشون میمیریم به خدا

    ترو خدا اینجوری نکنید مردم!

    شما نمیدونید وقتی مادر سه تا شهید این روزا میاد تو خیابون یت تلویزیون رو روشن میکنه یا... چه حالی میشه

    به خدا خون شما دامن هممون رو میگیره

    از منه بی سواد بی کار کمترین تا .............................

    بسه دیگه خانوم معلم
    اگه اجازه بدید دیگه ادامه ندم!

    دلم زیر و رو شد اول صبحی

    ببخشید که این چند وقت کم خدمت رسیدم.
    شما بزرگواری کنید ببخشید این شاگرد حقیرتون رو

    ترو خدا برای ما دعا کنید شرمنده مادرای شهدا نشیم...

    ببخشید اگه ناراحتتون کردم

    یاعلی
    پاسخ:

    سلام پسرم ... 


    فقط بغض .... بغض ....بغض ... 
    از همون اولش تا اخرش ... 

    خدا برای هم حفظ تون کنه ...خدا همه ی جفتا رو برا هم حفظ کنه ... خدا هیچ جفتی رو تک نکنه ...
    خدا یاد و مهر شهدا رو هم برای همیشه تو دل تمام ایرونیها حفظ و زنده نگه داره تا وقتی که این امانت رو به دست صاحب اصلیش بسپریم ... 

    ممنون که سر زدی ... ممنون که گفتی ...ممنون که هستی ...

    یا زهرا سلام الله علیها ...
    می دانی فرق من و تو چیست؟
    در هنر بندگی...
    من نم کشیدم در عمق زمین و تو خیس شدی در عمق آسمان..
    تو در باران عشق و من در گنداب ها ی زمین..
    من در خیالم بندگی کردم و تو بندگی را به بند کشیدی..
    ترمزت برید و رفتی بقل خود خودش..
    و من ترمز را کشیدم و به خیالم سالم ماندم...
    اصلا.......
    بی خیالش......
    باسلام.میزبانیم ...

    آشتی با صحیفه سجادیه...

    http://zareh.blog.ir/post/155
    سلام

    خیلی خوبه که تو ایران در جاهای مختلف مزار این افراد هست
    شاید که به فکر بیفتیم
    پاسخ:
    سلام خاله خانم 

    بله خوبه اما به شرطی که عادی نشه !
  • یاسر گــَنـدابـی
  • راستی لینکتون کردم. خوشحال میشم لینکم کنید. با اسم طبیب

    تا قافیۀ شعر، امیر است و غدیر است

    برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است



    مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا

    آنانکه نمردند بمیرند که دیر است



    می چرخم و می رقصم و تقصیر خودم نیست

    این شور و جنون را چه کنم عید غدیر است...

    سلام خانوم معلم جان عزیز و گل و گلاب

    تبریک تبریک تبریک

    اونم خیلی زیاد

    ما عیدی میخوایم یالا...... (آیکون یه نفر که داره بالا پایین میپره!)

    ان شاالله که برکت ولایت و اطاعتشون همیشه سایتون مستدام باشه و رزق معنویتون و عشق و محبت اهلبیت تو دلتون لحظه به لحظه بیشتر


    یاعلی
    پاسخ:
    سلاااااام پسر خوبم 

    ایشالا که زودتر رزق تون بشه کربلا ...

    تشریف بیارین ، عیدی تونم رو چشام ...

    ایشالا که همیشه سلامت و محب اهل بیت باشید . 
  • ***العبد التائب***
  • سلام
    بروزم
    سلام و عرض ادب و عید مبارکی!
    هی دلمونو بسوزونید با پست های قشنگتون!

    به کوچولوهاتون عیدی نمیدید؟!
    :)
    پاسخ:
    سلام سلام 
    عید شما هم مبارک 

    چشم دلتون قشنگ دید ... هر چی هست از شهداست ...

    چرا نمیدیم ولی کجان این کوچولو ها ؟!!! 

    ( آیکون یکی که خودش رو زده به اون راه )((((:  
    سلام
    عیدتون مبارک
    تا ابد به آنهایی که وقتی بی آب شدند، قمقمه ها را خاک کردند تا کمتر به فکر آب بیفتند، مدیونیم.
    پاسخ:
    سلام بر برادر بزرگوارم 

    فقط از خجالت سر به زیرم ...چی دارم بگم ... چه کردم ؟!! 

    خدا شما و شماها رو برامون حفظ کنه انشا الله 

    سایه تون بر سر خانواده و بر سر ِ ما مستدام ...
  • پابرهنگان
  • سلام خانوم
    ایشاالله همیشه شما و خواهرتون سلامت باشید که این شهدا رو از غربت در بیارید.
    انگاری شما هر چی "پیر"تر می شید، انقلابی تر می شید ها ! یاح یاح یاح (متلکم رو نمی گفتم حنّاق می گرفتم :))
    پاسخ:
    سلااام آقا 

    حالا یعنی فوش دادی؟ 
    یعنی بیخود کردم این پست رو نوشتم ؟ 
    یعنی شهدا تنها نیستن ؟ 
    یعنی تو کتک کتک میکنی؟ 

    من تو رو ببینم میدونم چه بلایی سرت بیارم ؟ 
    یه کاری میکنم شبیه تلی ساوالاس بشی (خنده) هنرپیشه جدید نمی شناختم کچل باشه ( غش)
  • صبحِ تابناک
  • منم اینجا کامنت داده بودما

    گفته بودم با این وضعی که دارد پیش می رود 4 روز دیگر شهدا فراموش که یم شوند هیچ هی هم بدو بیراه نثارشان می شود


    دارند بدجور این همه فداکاری را به حراج می گذارند
    خیلی ها...
    پاسخ:
    سلام مامانی 
    امیدوارم چنین اتفاقی هیچ وقت نیاد ... چون جز شرمندگی اون دنیا هیچی برامون نمیمونه ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی