... بی نشان بیا !
سالها بود که جلوی مسجد امام حسین علیه السلام ورود و خروج نمازگزاران را میدیدم . خیلی کوچک بودم ولی حس میکردم در بعضی روزها ، این مردم حال عجیبی پیدا میکنند . کمی بزرگتر که شدم و تفاوت میان ماههای خدا را درک کردم ، متوجه شدم که در شبهای قدر ، این مردم سوز بیشتری دارند مخصوصا وقتی که مداح می گفت :
"چه می خواهید ؟، برات کربلا می خواهید ؟ امشب از مادرمان فاطمه ی زهرا بگیرید ! "
ان وقت ها منم در دلم فریاد میزدم : یا فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) من هم کربلا میخواهم .
دهه ی محرم که می شد ، سینه زنان ِ عاشق امام حسین (علیه السلام ) با پاهای برهنه ، شوریده و شیدا فریاد " یا حسین ، یا ابوالفضل " که سر میدادند ، بند ِ دلم پاره میشد . در یکی از شب های قدر وقتی مداح گفت از مادرم زهرا برات کربلا بگیرید ، گفتم : "خانم جان یعنی میشه من ِ بیچاره صحن وسرای آقایم حسین را ببینم ؟!"
یکی از روزهای زمستان بود . از جلوی مسجد ، کاروان کربلاییان راهی میشد ، همراها نشان گریه می کردند و به انها می سپردند که ، سلام ما را به آقا برسان . من ِ بیچاره نه زبان گفتن داشتم و نه پای حرکت . فقط به خانم گفتم : خانم جان پس کی به من اجازه رفتن میدهی ؟ چیزی از دوران زندگی من باقی نمانده !
در همین حین ، یکی از کاروانیان ، پالتویش را از تنش در آورد ، لبه ی پالتو گیر کرد به ساقه ی گلِ رز دم ِ باغچه ی مسجد و من ، خار ِ بیمقدار ، کَنده شدم و چسبیدم به پالتو ...
و حالا به اذن مادر ، کنار ِ بارگاه پسرم ...
السَّلام عَلَیْکَ یَا ابْنَ فاطِمَةَ الزّهراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمِینَ
پـــ نــــ :
الهی من فدای دل های آماده تون بشم ... نه بابا منم جاموندم .اینم واسه دل ِ خودم نوشتم ااز زبون یه خار . که یعنی اگه بخان یه خار بی مقدار رو میتونن با خودشون ببرن اگه بخان فقط ...
- ۹۲/۰۷/۱۷