هنوز اگر تو بیایی دوباره می شوم آغاز *
فیلم " بی قید وشرط " را می دیدم و به ساعات پایانی روز فکر میکردم ، چشمم به ساعت بود که به 1 نیمه شب نزدیک می شود . هنرپیشه ی فیلم سیاهی زندانی بود که از سر غرورش به زندان افتاده بود . زمانیکه از سر خشم می خواست کسی را بکشد به خودش آمد و گفت اینجا چرا آمده ام ؟ کجا بناست بروم ؟ و بعد از زندان، انسانی شد که محبت را می فهمید و محبت کرد و محبت کرد تا از دید مردم شد یک انسان ِ خوب .
فکر کردم در این ساعت آیا می توانستم از وقتم بهتر استفاده کنم ؟ آیا نشستن و فیلم دیدن بهترین کاری بود که می توانستم انجام دهم ؟ زمان در حال عبور است و من بناست برای لحظه لحظه هایم جوابگو باشم، چقدر از امروز را مفید بوده ام ؟! ...
به فردا فکر کردم به روز جمعه ، به انتظار ، به خودم ، به پدر و مادرم ، به همسر و پسرم ، به تمام دوستانم ...
باید به بعضی از حس ها رسید. حس کردم درونم اتفاقی دارد می افتد . انگار چیز هایی دارد خودش را نشان می دهد . حس کردم چقدر کار عقب مانده دارم . چقدر زمان کوتاه است ! ...واقعا اگر به ما بگویند ساعاتی تا مرگتان نمانده چه می کنیم ؟( سوال و سوژه ای البته بس تکراری !)
به پست قبلی فکر کردم . برایم جالب بود که تنها سه چهار نفر از کل مجموع کسانیکه خصوصی و عمومی برایم نظر گذاشته اند مرتبط با این پست نظر داده اند .
آیا مرگ مقوله ای دلخواه مردم نیست ؟ آیا از گرانی و تورم ، حسن آقا و دوستان و دشمنانش ، داعش و سامرا و شاید برنامه ماهواره ای "من و تو " اگر می گفتم بهتر نبود ؟!
14 خرداد در فرهنگسرای رضوان نبش مزار ایت الله طالقانی یک بسته فرهنگی از سازمان بهشت زهرا به مردم هدیه می دادند . در میان آن فلش کارتی بود با تصاویری و جملاتی در باره ی مرگ . کسی که همراهم بود دیروز در خانه مان فلش کارتها را دید و انها را برداشت و با بی تفاوتی گفت :" اینها رو دیدی ؟ مال بهشت زهرا بود همش در باره ی مرگه ! "
واقعا مرگ مقوله ای نازیباست ؟!!!
دیشب به لطف وجود یوسف عزیز ، کتاب " از شوکران و شکر " حسین منزوی را ورق میزدم . به شعری زیبا بر خوردم در باب انتظار ، حسین منزوی رحمت الله علیه گفته بود :
که با تو دل، سفر لامکان تواند کرد
کسی که همسفری با تو عین بودن اوست
چگونه ترک تو و کاروان توان کرد
تغزلی که به شرح وصال تو خو دارد
غم فراق تو را کی بیان توان کرد
و امابه قول منزوی:" مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است "، چرا به همه ی دوران آدمی باید پرداخته بشه ولی به مرگ نه ؟!
دوست دارم مرگ پیش از مرگ را ، آئینه ها!
انعکاسی کو به من ناگاه بنماید مرا؟!
پوست از روحم می افتد...من، جنینی مضطرب...!
مرگ در پشت کدامین سایه می زاید مرا؟؟؟........به هر شکل تشکر میکنم از همه ی دوستانی که آمدند و خواندند ، چه کسانی که نظر گذاشتند و چه انها که دیدند و خواندند و دیدند و نخواندند و تشکر میکنم از دوستانی که همراه شدند ...
امید وارم بر من خرده مگیرید و همچنان همراهم باشید و در پایان به رسم وعده ی جمعه هایم :
من و تو گم شده در یک دگر ، مبارک باد
حلول عشق تمام تو در تمامت من
و التماس دعا
* حسین منزوی
هنوز اگر تو بیایی دوباره می شوم آغاز
اگرچه خسته تر ازآفتاب بر لب بامم
- ۹۳/۰۳/۱۶
چه عطر و بویی داره این پست!
"اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت"
بمان! بمان!
"تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت"