چه ذوقی داشت حتی لحظه‌ای حسن تو را دیدن ... :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


چه ذوقی داشت حتی لحظه‌ای حسن تو را دیدن ...

خانم معلم | جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۱۱ نظر




دانه های تسبیح را یک به یک رد کردم ،ذکر صلوات بر لبانم جاری بود . تمام وقایعی که مرا به اینجا رسانده بود یک به یک از خاطرم گذشت . به یاد روز های ایجاد اولین وبلاگم افتادم . به یاد تمام بچه هایی که با من از آنجا تا حالا مانده اند . به یاد اولین عکس کلاس مجازی . به یاد پسری که همیشه اعتراض می کرد چرا من در عکس نیستم پس من کجا هستم ؟ ! به یاد آذر ماهی که تولدش بود و برای اولین بار می دیدمش . به یاد شبستان حرم بانو . جاییکه خادم حرم از شیطنت های این پسر کوچولوی ریشو به شک افتاد و نسبت ما را پرسید در یک جمع چهار نفره .

روزها گذشت و پسر ِ ما ، نیمه ی دینش را کامل کرد. نمیدانم در این دنیای خاکی چه کار آسمانی انجام داده بود که خدا برایش شریکی در نظر گرفت که به قول خودش جز عذاب برایش چیزی نداشت . یا جلسات درس و حوزه ، یا جلسات " فیروزه " یا اردو های جهادی یا تبلیغ و ... خلاصه که " نبود" یا وقتی هم که بود همیشه مهمان داشتند و هیچ وقت " تنها " نبودند . خدا از میان دختران صبور ، صبورترینشان را برای مهدی جدا کرده بود .

 اما ماه بانو حالا " تنها " نبود . هدیه ای آسمانی داشت . هدیه ای که مانند پدر، می خواست صبر مادر را محک بزند . پس این کودک بدنیا نیامده نیز ، تا توانست درون مادر بالا و پایین پرید ، مادر را به استراحت مطلق کشاند تا بلکه از زبان مادر اعتراضی بشنود ، اما فقط لبخند زیبای مادر را می دید . دکتر با این حملاتی که مادر داشت ، اعلام کرده بود که هر آن ممکن است بچه بدنیا بیاید . از هفت ماهگی منتظر بودند " دختر " بدنیا بیاید ، ولی تاریخ را دکتر 23 مهر اعلام کرده بود . از 24 که از درد خبری نشده بود ماه بانو در بیمارستان بستری شد . اینک  خدا باید خدایی می کرد و همه وسیله ای می شدند برای ظهور ِ عظمت ِ خدا در آفرینش ِ موجودی که احسن الخالقینش می خواندند . روز به نیمه رسید . ظهر بساطش را کم کم جمع کرد و تاریکی آرام آرام همه جا را فرا گرفت اما از " دختر " خبری نبود . دیگر نگرانی ها شروع شد . حالا فقط تسکین دل ، توکل به خدا و توسل به ائمه بود . خدا مخترع این تلفن همراه را رحمت کند . تقریبا مهدی با حوصله ی تمام جوابگوی سوالات من در این دوران بی حوصلگی اش بود . وقتی مهدی برایم پیامک زد که استرس گرفته ام ، فقط دلم میخواست کاش میشد از تلفن همراه وارد بیمارستان بشوم و بگویم که نگران نباش ، " خدا هست " دخترت می آید و آنقدر اذیتت می کند که می گویی کاش چند روز می شد به روزهایی که بچه نداشتیم بر می گشتیم !

بهشت زهرا بودم که مهدی پیامک داد :

15:15

یه جمعه ی بارونی شد

شروع حلما ( هدی ) ی ما دو تا ...

دعاش کنید

دعامون کنید

به یاد اتاق قشنگ حلما افتادم که ماه بانو برایش زحمت کشیده بود . به یاد لباس های صورتی قشنگی که برایش خریده بودند . چه خوب که همه چیز آماده است برای حضورش ... و چه نام مناسبی مادر برایش انتخاب کرده ، " حلما " . دختر صبور که حتی بدنیا آمدنش نیز از سر صبر بود . ان شا الله که حلیم باشد .


در تقویم رو میزی ام دور 25 مهر را خط کشیدم و با خودکار سبز نوشتم :

تولد حلما

 

چه چشم انتظاری سختی بود . خانه آماده ی حضورش ، وسایل و امکانات  فراهم ، همه منتظر تا " او " بیاید .

 

"" آقا جان ما واقعا چشم انتظار توایم ؟! ""



  • خانم معلم

نظرات (۱۱)

  • دبیر کارگاه
  • سلام


    اول اینکه خیلی خیلی شرمنده ام کردین.
    از دیروز با ابراز نگرانی ها و همدردی های تان
    و امروز با روحیه دادن تان
    و امشب با متن تبریک تان که خاطرات قدیم را با دور تند زنده کردید


    ممنون به خاطر محبتی که داشته اید و دارید
    انشالله که خوب پدری و همسری و شاگردی کنم برای نعمت های دور و برم. دختر و زن و خانم معلم
    پاسخ:
    سلااام 
    چه سریع السیر !!! 

    اصلا برای تشکر ننوشتم . لذتی داره برای خودم که شما قادر به درکش نیستین . 

    اما حتما قدر دان نعمت هایت باش 

    ممنون و بازم تبریک برای حلما خانم عزیزمون 

    زودتر عکسشو بفرست برامون تا خودمون بعدا بتونیم لذت بغل کردنش رو درک کنیم ((:
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • آخ که چه قدر به دل نشست.
    مشخصه که از عمق وجودتون نوشتینش.


    خدا حفظش کنه، زیادش کنه واسه پدر و مادر بزرگوارش :))

    او لبخند سرخ زیبایی است که بوی سیب میدهد! قدومش گلباران


    المستغاثُ بِکَ یا صاحب الزمان ... اللهم عجل لولیک الفرج ...
    خداوند سایه ی محبت و مهربانی شما بزرگواران رو هم از سرمون کم نکنه

    عاقبت بخیر باشید بانوی بزرگوار
    پاسخ:
    ممنون عزیزم ... خیلی دلم میخواست عمق احساساتمو بیان کنم ولی نشد . نوشتن یه آرامشی میخاد که من واقعا نداشتم ولی میخواستم حتما همون روز چیزی بنویسم که این شد ...
    ان شاالله در پناه امن الهی و زیر سایه بی بی سالم و صالح باشه همیشه در کنار پدر و مادر خوب و واقعا مهربونش 
    خدا شما رو هم حفظ و عاقبت بخیر کنه
    ممنون از دعاهاتون

    فقط گریم گرفت..
    خدا حفظ کند همه تان را برای یکدیگر..
    و حلمای فسقلی را برای والدینش..

    گریه...
    پاسخ:
    چه احساساتی ! 
    به تو نمی یاد دختر انقد احساساتی باشی ها !
    گریه واسه چی ؟ گریه دار ننوشتم که !
    خدا همه مونو برای هم حفظ کنه . حلمای عزیز نه به جمع خانواده ی دو نفری شون بلکه به خانواده ی ما اهالی کارگاه هم شادی بخشید .
    همه سلامت باشید .
    اصلا انقدر این حلما خانوم ناخودآگاه از چندماه پیش وجود عزیزی پیدا کرده که من بعد از تولدش هربار بهش فکر می کنم نیشم باز میشه... و کلا هم بسته نمیشه چون همش تو فکرمه... زن و مردهای خوب با بچه دار شدنشون علاوه بر دل امام زمان(عج) به قلب مومنین هم شادی می بخشن ( از لحاظ جمع بستن خودم با مومنین :دی ) خدا کمک شون کنه با ولایت و محبت اهل بیت(ع) بزرگش کنن. حالا شدن حباب و ماه و مهر :)
    پاسخ:
    بله دقیقا همین طوره ... تحفه خانم نیومده جای خودش رو توی قلب هامون باز کرده ... 

    روزی همه ی جوونها باشه این انتظار ها ... 
    سلام
    خیلی خوب بود
    مرور خاطراتی که سریع و مثل باد می گذره و حلما مطلع این یادآوری هست
    و چ هیجان انگیزه روزی که بتونه این پست رو بخونه:)) خاصه استرس های روز دنیا اومدنش که توی متن مشهوده....واقعا هم که همه اش توی فکر ما بود و دائم منتظر خبر تولدش جویا بودیم...لحظه ی شیرینیه آغاز زندگی...برای بقیه مثل نفس فرصت می مونه... امیدبخش و با نشاط
    پاسخ:
    سلام 

    زنده باشی .. 

    برای من و مهدی شاید مرور سریع خاطرات بود ، فکر نکنم بقیه خیلی متوجه شده باشن با این نگارش هول هولکی من ((:  ...

    ان شااله از این انتظار ها برای همه ی جوونها پیش بیاد خیلی زود ...
    چه خوبه خانوم معلم دعا گوی ما باشه...
    سعادتیه اصلا
    :-)
    پاسخ:
    تو که اخر همه ی مهربونایی ... من از پس زبون تو بر نمی یام ... 

    ممنون که همیشه به یادمی ...
    این پست خیلی خوب بود ...

    خدا رو شکر ... هم برای صبر و سلامتی مادر ... هم برای اومدن حلما کوچولو ...

    شما خیلی خوبید ... همین .
    پاسخ:
    دلت خوب دیده ... 

    خودت خوبی ... پاکی و مهربون 

    زنده باشی . 
  • سامیه محفوظ
  • سلام بانو چقدر زیبا نوشتید متشکرم

    حلما جان تولدت مبارک
  • سامیه محفوظ
  • سلام بانو چقدر زیبا نوشتید متشکرم

    حلما جان تولدت مبارک
  • سامیه محفوظ
  • سلام بانو چقدر زیبا نوشتید متشکرم

    حلما جان تولدت مبارک
    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    دلتون قشنگ دیده 

    ان شا الله که زندگی پر خیر وبرکتی داشته باشه و عاقبت بخیر بشه 

    دوباره الان خوندم
    گریه م گرفت
    چ حس خوووووبی
    ممنون که هستید.
    پاسخ:
    سلام 

    روز های قشنگ زندگی کم نیستن . هر کدوم با دیگری فرق میکنن . کاش این روزهای خوب رو به خاطر مشغله هامون از یاد نبریم 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی