گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


از اشتباه به آمرزش راهی هست

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر
هیچ کس وسوسه اش نکرد ، هیچ کس فریبش نداد ، او خودش سیب را از شاخه کند و گاز زد و نیم خورده دور انداخت. او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید ، ایستاد. انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی ، اما نگفت . خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت : برو ، زیرا که اشتباه کردی . اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی ، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست. او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچک تر از آن بود که او را به کاری وادار کند . شیطان موجود بیچاره ای بود که در کیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت . او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند او رفت تا کودکانه اشتباه کند. او به زمین رفت و اشتباه کرد ، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند ، یا دستش را به چیزی می خورد و آن را می اندازد. فرشته سر به هوا گاهی سر می خورد ، می افتد و دست و بالش می شکند. اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. اما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم . سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم. اما یک روز او بی آن که چیزی بگوید، لباس های نا مناسبش را از تن در آورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی رنگ هم دارد ؛ دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد. او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند ، صدایش را می شنوم ؛ زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند. همتونو دوست دارم
  • خانم معلم

اتل متل یه جانباز

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر
اتل متل یه بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می‌خورن
تمامی بچه‌ها اتل متل یه دختر
دردونه‌ی باباش بود
بابا هرجا که می‌رفت
دخترش هم باهاش بود اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته‌ی بچه‌ها:بابا چه مهربون بود یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه‌ها شد
دخترو جا گذاشتش چه روزای سختی بود
اون روزای جدایی
چه سال‌های بدی بود
ایام بی بابایی چه لحظه‌ی سختی بود
اون لحظه‌ی رفتنش
ولی بدتر از اون بود
لحظه‌ی برگشتنش هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد خاک کفش بابا را
سرمه‌ی تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد زهرا براش زبون ریخت
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
براش دل می‌سوزونن
تمامی بچه‌ها زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز
گاهی به فکر فردا یه روز می‌گفت که خیلی
براش آرزو داره
ولی حالا دخترش
زیرش، لگن می‌ذاره یه روز می‌گفت: دوست دارم
عروسیتو ببینم
ولی حالا دخترش
می‌گه به پات می‌شینم می‌گفت: برات بهترین
عروسی رو می‌گیرم
ولی حالا می‌شنوه
تا خوب نشی نمی‌رم وقت غذا که می‌شه
سرنگ را بر می‌داره
یک زرده‌ی تخم مرغ
توی سرنگ می‌ذاره گوشه‌ی لپ بابا
سرنگ رو می‌فشاره
برای اشک چشمش
هی بهونه میاره غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پیازه
بابا با چشماش می‌گه:
خدا برات بسازه هر شب وقتی بابا رو
می‌خوابونه توی جاش
با کلی اندوه و غم
می‌ره سرکتاباش " حافظ" رو بر می‌داره
راه گلوش می‌گیره
قسم می‌دهد حافظ
و" خواجه! " بابام نَمیره دو چشمشو می‌بنده
خدا خدا می‌کنه
با آهی از ته دل
حافظو وا می‌کنه فال و شاهد و فال و
به یک نظر می‌بینه
نمی‌خونه، چرا که
هر شب جواب همینه اون شب که از خستگی
گرسنه خوابیده بود
نیمه شب، چه خوابِ
قشنگی رو دیده بود تو خواب دیدش تو یک باغ
تو یک باغ پر از گل
پر از گل و شقایق
میون رودی بزرگ نشسته بود تو قایق
یه خرده اون طرف‌تر
میان دشت و صحرا
جایی از این‌جا بهتر… بابا سوار اسبه
مگه می‌شه محاله…بابا به آسمون رفت
تا پشت یک در رسید...
  • خانم معلم

باز بوی باورم خاکستری است

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر
باز بوی باورم خاکستریست صفحه های دفترم خاکستریست
 پیش از اینها حال دیگر داشتم هر چه می گفتند باور داشتم
پیرها زهر هلاهل خوردند عشق ورزان مهر باطل خوردند
باز هم بحث عقیل و مرتضاست آهن تف دیده مولا کجاست؟
نه فقط حرفی از آهن ماندست شمع بیت المال روشن ماندست
 دستها را باز در شبهای سرد
 ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها !
در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجمها فراوانند باز سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
 دیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم و لیکن بشنوند
 نکته ها را مو به مو دیوارها
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
 آگه از سر شقایق نیستی
غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست
 اللهم عجل لولیک الفرج
  • خانم معلم

پروانه و پیله

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۱ نظر
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سواخ کوچک پیله را تماشا کرد . آن گاه تقلای پروانه نتوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیل را گشاد کرد . پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند . آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند . اما چنین نشد ! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود ، تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلای نیاز داریم . اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ، فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم . من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد ، تا قوی شوم . من دانش خواستم و خداوند مسائلی برای حل کردن به من داد . من سعادت و ترقی خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بر دارم . من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند . من محبت خواستم و خداوند به من فرصت دا د تا به دیگران محبت کنم . « من به آنچه خواستم نرسیدم .... اما آنچه نیاز داشتم ، به من داده شد » . نترس . با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی .
  • خانم معلم

آشنایی - انتظار

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ | ۱ نظر



بدان که : آشنایی در مغرب است و پیوند در مشرق پس شتاب تو برای چیست ؟ ! اگر آشنایی ات بر فراز قله ها باشد ، بدان که بی شک گسستگی اش در نشیب دره ها خواهد بود . آشنایی ، بذری است که تنها در پیوند به نهال می نشیند وشگفتا از این که تو از همان ابتدا سرگرم کاشتن درخت هستی !
  • خانم معلم

عمو سبزی فروش

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر
عمو سبزی‌فروش- داستان واقعی داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم.. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است.. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند..اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . .. بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سبزی کم‌فروش! . . . .. بله.سبزی خوب داری؟ . . بله.خیلی خوب داری؟ . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سیب کالک داری؟ . . . بله.زال‌زالک داری؟ . . . . . بله.سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.شبهات تاریکه؟ ... . . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله. ……………این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.»فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286 â€" 287
  • خانم معلم

روز دفاع

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ | ۱ نظر
سر این روز دفاع با دانشگاه و استاد راهنما کلی مسئله داشتیم ، بالاخره قرار شد که دوشنبه 22 مهر بعد از ظهر دفاع داشته باشیم ....... داشتم به روز دفاع فکر می کردم که یاد «روز دفاع» افتادم !!! ...... روزی که بر خلاف 22 مهر بدون آمادگی و تنها بر اساس اعمال انجام شده باید دفاع کنیم ..... اسلاید به اسلاید زندگی مون ورق می خوره و شاهد ریز ودرشت اعمالمون هستیم ...... داور ، پرونده ی پایان نامه را خوانده و دلمان به استاد راهنما مون خوشه که پیش داور ارج و قربی داره و قرار به شفاعتمون رو ازش گرفته ....... یاد این بودم که 22 اگه قرص و محکم صحبت کنیم و مسلط باشیم بر پایان نامه مون ، قدرت دفاعمون و بالا می بریم ولی « روز دفاع » صحنه ی هر اسلاید موید کارهامونه و هیچ دلیلی برای رد یا پذیرشش نیست فقط باید نشست و نگاه کرد و احتمالا شرمنده شد ...... کاش اسلاید های زندگی مون رو آنچنان تنظیم کنیم که بی نیاز به شفاعتی ، آبروی استاد راهنما و مشاورمون رو پیش داوران نبریم ....... 17/7/87
  • خانم معلم

زمانی برای مستی اسبها

خانم معلم | شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۳۵ ق.ظ | ۲ نظر
یادمه این عنوان فیلم سینمایی مستندی بود که نشون می داد در مرز ایران و عراق ، کردها برای قاچاق اجناس ( حتی اجناس مورد نیازشون ) در زمستون چه جوری به اسبها شامپاین می دادن تا اونا رو از خود بی خود و گرم کنن و بفرستنشون توی برفها تا بتونن از میون دره ها و کوهها بالا برن و اربابهاشون رو به اون چیزی که می خواستن برسونن .......... جالبه که بعد سالها با توجه به اینکه معمولا اسمی به خاطرم نمی مونه ولی اسم این فیلم خوب توی خاطرمه ، و مستی اسبها ........... از خود بی خود شودنشون و ......... وقتی یاد زیارت عاشورای حدادیان افتادم مخصوصا اون قسمتش که میگه " از خونتون بیاین بیرون به ما می گن دیوونه " ، چه فرقیه بین مستی تا مستی ، مست عشق شدن و جز یار ندیدن تا رسیدن به لقای دوست ، صحنه های دیدن جنازه های شهدا بعد از عملیات که هر کدوم به حالتی به لقای یار شتافته بودن و ما آسوده در خانه های امن ، زیر کولر یا کنار بخاری ، در مستی غفلت از خویش به سر می برده و می بریم ....... یاد حرف امام بودم که می گفت روضه ی امام حسین باعث میشه یاد امام زنده بمونه ، ذکر ، چنین خاصیتی داره و برای همینه که همه ی ائمه به شیعیانشون گفتن ذکر بگن ، اما ذکر به نظر من نباید حتما به زبون باشه ، با دلت هم می تونی ذکر بگی ، با چشمت هم می تونی ذکر بگی و یادی کنی و پیمانی ببندی ......... نمی دونم این منم که به قول دوستی شیوه ی اهل تسنن رو در پیش گرفتم و کاری برای زنده بودن یاد امام و شهدا نمی کنم یا این جامعه و جبر جامعه است که دست و دلم رو کوتاه کرده ، نمی دونم دیدن و رفتن کنار شهدا فقط تعصب و غیرت ملیتیه یا مهر به پاسداران این آب و خاک و یه دین که قادر به ادا کردنش نیستم ........ اما هر چی هست دوستش دارم و نمی تونم کنارش بزارم ..... جنگ تموم شد و از اون فقط اسم خیابونهامونه که نشون میده توی این شهر ، توی این مملکت یه زمانی یه اتفاقی افتاد که همه رو تکون داد ، دلها رو تکون داد ، فکر ها رو تکون داد ، عده ی قلیلی بودن که نتونستن جنگ رو بفهمن اما انگار حالا خیلی ها با اونا همراه شدن ، همفکر شدن ، خدا نگذره از کسایی که از اسم شهدا برای رسیدن به منافعشون استفاده کردن ، شهدا رو کردن نردبان ترقی شون و باعث شدن جوونهای حالا اونا رو نشون بدن و بگن این همون آدمیه که برای این مملکت جنگید ؟ ! خوب استفاده اش رو هم برد !!! کاش میشد برگشت و حال و هوای اون موقعها رو به این جوونها نشون داد ، دلم می سوزه وقتی میبینم جوونهامون از شهدامون چیزی نمیدونن وبدتر اینکه نمی خوان بدونن ، ندونستنشون تقصیر ماست و نخواستنشون که بدتر از ندونستنشونه بیشتر به گردن ماست ، جوون تقصیری نداره ، این ماییم که خوراکشون دادیم و باید دید چی بهشون دادیم ، گرچه من ذات جوونهامون رو پاک می دونم ، من میون همین جوونهایی هستم که به دنبال چرایی خیلی از وقایع هستن و متاسفانه جواب درستی برای هیچ چیزی شون نداریم که بدیم و فقط انتظار داریم ازمون بی چون و چرا تبعیت کنن ...... روز ولادت سید الساجدین است ، خدایا یادمان ده چگونه چون امام سجاد دعاگوی درگاهت باشیم ، دلهای ما را عاشورایی کن ، به ما صبر زینبی عطا فرما ، چون فاطمه اطاعت از ولی امر مان را قسمتمان فرما و یادمان ده که با هر کس و در هر سنی چگونه بتوانیم ارتباط برقرار نماییم و مثمر ثمر باشیم ...... 18/5/87
  • خانم معلم

داستان دلتنگی ها

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۱ نظر
یکی بود ، یکی نبود ، توی یه شهر پر از دود ، با آسمونی کبود ، انسانهایی بودن که وجودشون سودی نداشت یا اگه داشت قیمتی داشت !!! توی این شهر شلوغ ، هر کسی قیمتی داشت ، هر چیزی قیمتی داشت ، برای بودن با آدما باید قیمتشون رو می پرداختی ، برای داشتن چیزها باید قیمتشون رو میدونستی ، آدمها می خندیدن ولی شاد نبودن ، آدمها راه میرفتن ولی نمیدونستن کجا میرن ، آدمها می خوردن ، می پوشیدن و زندگی میکردن ولی نمیدونستن چرا ؟! ........ قبل اینا آدمها خوب بودن ، مهربون بودن ، اگه می گفتن هستم ، بودن . بودن معنی نبودن نداشت ، هستی معنی نیستی نداشت ، راستشون راست بود ، دروغشون دروغ . اینجور نبود که راست نگن تا دروغ نگفته باشن! ، همه صاف صاف بودن ، اگه همه ی همه ی هم صاف نبودن بیشتریا ، اینجوری بودن . نمیدونم به شهرمون کی حمله کرد ، چی حمله کرد ، اما هر چی بود یواش یواش رخنه کرد توی قلبها ، توی روحها ، خالی کرد ادمها رو ، از هر چی که داشتن ، دیگه کسی شبها شب نشینی نمی رفت ، دیگه کسی جشن نمیگرفت که همه دور هم باشن ، جشنها شده بود چشم و هم چشمی ، از بس قیمت آدمها بالا رفته بود ، اسباب و اثاثیه خونه ها با قیمت آدمها جور در نمی یومد که بشه به همه صاف و ساده بگی ، امشب بفرمایین شام خونه مون ! ...... بچه ها دیگه نمی تونستن با هم باشن ، توی مهمونی ها باید دست یکیشون رو بگیری . بکشونی ببری تا با دیگری دوست بشه ، بچه هامون بلد نیستن با هم ارتباط برقرار کنن ، چون با هم بازی نکردن ، خاله بازی ، مامان بازی ، هیچ کس نقش پذیری رو یاد نگرفت چون نتونست ارتباط برقرار کنه ، همه پدر مادرا افتخارشون به اینه که بچه مون پشت کامپیوتر میشینه و زود میتونه کانکت بشه ، سرچ کنه !!! ....... ولی هیچ کس نگفت چرا بچه ام تنهای تنهاست توی خونه ، چرا هیچ همسایه ای نمی یاد در خونمون رو بزنه و بگه همسایه میای بیرون تا بچه هامون کمی بازی کنن؟ !!! همه فکر می کنن عقب موندن ، همه دلگیرن چون خونه ندارن ، ماشین ندارن ، کار پر و پیمون ندارن ، همه زیر خط فقرن !! با ماهی 700 هزار تومن وقتی زیر خط فقر باشی معلومه که نباید بابا رو دید ، مامان رو دید ، بچه فقط یا چشمش به تلویزیونه یا کامپیوتر ، ارتباطش فقط صوتی تصویری میشه ...... توی حرف زدنها اون موقعها ، کسی مشکلی نداشت ، کلمه ها انقدری بودن که همه می تونستن حرف همدیگه رو بفهمنن ، سخترین کلمه قسطنطنیه بود !!! که خیلی هم مهم نبود ! .... حالا نصف حرفا رو نمیفهمی ، دیتیل! ( جزئیات ) کلمات انقدر زیاد شده که به سختی به اصل کلمه میشه پی برد ، قدیم ترا وقتی کسی میگفت "چشم " یعنی صد البته اطاعت می کنم ، به دیده منت دارم و انجام میدم ، الان " چشم " یعنی از سر وا کردن ، چشم یعنی کلمه ای برای گیر ندادن طرف ، همه چشم رو می گن و خودشون رو راحت می کنن .... قدیما ، برای عشق حرمت قائل میشدن ، قدیما وقتی کسی عاشق بود تموم بود ، دیگه چشمش کسی غیر عشق رو نمیدید . به چیزی غیر عشق فکر نمیکرد ، تا به عشقش نمی رسید ........ دل و دین باخته ، دیوانه ی رویی بودیم بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم که ، کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود اما حالا ، حالا اگه کسی با کسی دوسته ، از این جهته که شاید یه زمانی بتونه ازش به عنوان یه سرگرمی ، یه پر کردن اوقات فراغت ، یه استفاده از نیروی کار ارزان !! ، استفاده کنه ........ دوستی دیگه یه نیاز نیست ، نیازی دو طرفه که کشش باعث بشه این عشق و دوستی پابرجا بمونه ....... عشق و محبت و دوستی رنگ باختن ، نمیشه روشون حساب کرد ، چون ممکنه ، ما به ازا داشته باشه !!، کاش زمان به عقب بر می گشت ، کاش میشد همون قدیمترا ، کاش همون تلفن های همگانی زرد سر چهار راهها بودن و مجبور میشدی برای اینکه حال دوستت رو بپرسی دو تا چهار راه قدم بزنی ، نه مثل حالا که یه گوشی تلفن دست همه هست و باز همه ناله می کنن که وقت نداریم حالت رو بپرسیم !!!! ....... کاش میشد همون قدیما ، نه ایمیلی بود ، نه اس ام اسی ، دو روز دیگه هم که ام ام اس بیاد ، باز دردی دوا نمیشه ، رابطه ی face to face ( همون چهره به چهره ی خودمون !!!) کجا و ایمیل و اس ام اس کجا ؟ !! تازه وقتی همین اس ام اس رو هم از هم دریغ میکنیم به این بهانه که وقت نیست !!! اونم برای اس ام اسی که فقط چند ثانیه زمان میبره فرستادنش !!! ، اون وقته که یا فکر میکنی طرف احمق گیرت آورده و یا فکر میکنی به هزینه هاش بر می گرده !!! ....... که هر دو تاش هیچ خوب نیست ....... یادمه اون قدیما ، موقع تابستون کلاس نبود ، بچه ها تابستون که میشد میدونستن وقت تفریح و بازیشون رسیده ، فقط یه عده بودن که می دونستن باید برن سر کار و کمک خرج خونه باشن !! ..... وگرنه کلاس تقویتی و کلاس زبان و کلاس موسیقی ونقاشی و ....... نبود ، یادمه اون موقعها میرفتیم شمال ، خونه مادربزگ و خاله هام ، یه خیابون وسط بود ، شمالش دریا بود و جنوبش دشت و جنگل ، خونه مادربزرگم شمال خیابون و سمت دریا ، جنوب خیابون خونه ی خاله ام بود سمت شالیزار ها که البته تا جنگل کلی فاصله داشت ولی منظره جنگل از اون دور پیدا بود ...... یادمه وقتی فاصله ی بین این دو خونه رو می خواستیم از اون سر محل ، بیاییم این سر محل ، از شالیزار ها رد می شدیم ، گلهای شیپوری پیچک سر راهمون حلقه زده بودن به دور درختهای سبز پرتقالی که شهرداری توی خیابون کاشته بود ....... یادمه کنارشالیزارها ، گزنه ها اگه حواسمون بهشون نبود پامون و گزیده بودن و پامون تا خود خونه در حال خارش و سوزش بود ، یادمه وقتی به خونه خاله ام می رسیدیم از سرازیری در کوچیکش که به طرف خونه راه می افتادیم ، توی زمین خاکی که خاله ام با جارو همیشه تمیزش می کرد اولش یه باغ کوچک بود سمت راست که توش فقط علف بود و چند تا درخت پرتقال ، کمی جلوتر یه درخت انگور بود که ظهر ها زیرش پاتوقمون میشد با یه نمکدون وسه جفت چشم و سه جفت دست که دنبال درشت ترین غوره و بعدش انگور کبود گرد و ترش می گشتن . جلوتر خونه ی خاله ام بود یه خونه شیروونی دار که یه ایوون داشت با دو تا اتاق و دو تا آشپزخونه ی کوچولوی یک در دو، که یه پنجره اون بالا به سمت حیاط داشت وتوش دو تا بچه جا میشد که بشینن و خاله ام ...... شوهر خاله ی خوب و عزیزم خیلی زود رفت پیش خدا ، کمتر باجناقهایی مثل بابام و شوهر خاله ام دیده بودم که اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن ، یادمه روبروی خونه ی خاله ام یه انباری بود و از جلوی حیاط که سرازیر میشدی به طرف پایین سمت راست لونه ی مرغها بود و حیاطی که با فنس محدود شده بود تا مرغها بیرون نیان ، و سمت چپ یه حوض بود و کنارش یه آبکش چوبی با فاصله ی یک متر از زمین که شوهرخاله ام درستش کرده بود تا ظرفها رو بزاریم روش خشک بشن ، سمت چپ همش باغ بود و درخت ، کمی جلوتر رودخونه بود پر از ماهی های کوچولو ، یه پل ، ارتباط این ور رودخونه بود با شالیزار و باغ اون ور رودخونه ، اون ور ، خاله ام گوجه و خیار و باقالی و بادمجون می کاشت با انواع سبزیجات مورد نیازشون ، جلوتر زمین های زراعتی بود و شالیزار برنج ، که وقتی غروب میشد از روی مرزها این ور اون ور می پریدیم و مارهای آبی رو که از ترس ما قایم میشدن توی سوراخها به هم نشون می دادیم ، بعد از ظهر ها وقتی بزرگتر ها خواب بودن می رفتیم دم رودخونه یا شنا می کردیم یا ماهی می گرفتیم و می انداختیم برای مرغها ، چه حالی میکردن و چقدر سر ماهی ها با هم می جنگیدن !! خسته که می شدیم میرفتیم توی باغ و با اجازه یا گاهی بی اجازه ی بزرگتر ها خیار و گوجه می کندیم ، من عاشق باقالی بودم ، می رفتم وسط زمین می نشستم و تند تند باقالی می کندم و می خوردم ، مارها و مارمولکها از لابلای بوته ها خش خش کنان نشون می دادن که ما هم اینجاییم ، صدای قورباغه ها ، صدای باد که از لابلای درختها عبور میکرد ، صدای جیر جیرکها توی ظهر تابستون ، صدای پرنده ها که با آوازشون تو رو از دنیا می بردن به آسمونها ، همه ، خبر از خوشبختی و آرامش بود ....... چه دنیای قشنگی بود و این تازه این سر محل بود ........ خونه ی مادربزرگم دریا بودیم ، از صبح تا ظهر ، یعنی وقتی که گرسنگی بهمون فشار می آورد و مجبور می شدیم برگردیم ، هیچ بزرگتری هم دنبالمون نمی گشت ، خیالشون راحت بود ، تفریحات سالم !! ، گرچه کسی به این موضوع فکر هم نمی کرد ، یه محوطه ی وسیعی از شنهای ساحل رو تمیز می کردیم و بعد پخش میشدیم برای تهیه ی وسایل مورد نیاز !! چوب هایی که آب کنار زده بود ( نه مثل حالا که کنار ساحل پر از قوطی های پلاستیکی و سرنگ و آشغال شده ) چوبهایی با سر هفت مانند که از اونها به عنوان زیر بنای ستون خونه هامون استفاده می کردیم و بقیه شاخه ها رو ، روشون جا می دادیم ..... گاهی چوبهایی پیدا می کردیم که میشد خونه های چند طبقه ازشون درست کنیم ، بعد به آروومی بقیه شاخه ها رو روی هم و کنار هم می گذاشتیم تا خونه مون کامل میشد ، یکی میرفت سراغ خونه ، یکی سراغ حیاط خونه ، یکی دنبال درست کردن حوض وسط حیاط ، خلاصه بعد از یه صبح تا ظهر اون قسمت تبدیل میشد به یه خونه ی ویلایی شیک ، از دیدنش کلی لذت میبردیم و بعد از ظهرکه برمیگشتیم معمولا گلهای باغ وسط حیاطمون پژمرده شده بودن یا حیوونها و یا باد خونمون رو داغون کرده بودن ، کسی ناراحت نمیشد چون میدونستیم بازم وقت داریم که درستش کنیم ، اهل نق زدن هم نبودیم ، وقتی برای نق زدن نداشتیم ، دعوامون هم نمیشد چون کارها تقسیم شده بود .... نقشها مشخص بود و رهبر گروه تصمیم می گرفت بقیه چکار بکنن ، بقیه روز رو هم از درختهای توی حیاط بالا می رفتیم ، درخت انجیر وسط حیاط خونه ی مادربزرگم حدود 5 متر از زمین فاصله داشت تا بالای شیرونی خونه ی مادر بزرگم که خودش از زمین چیزی حدود 2 متر فاصله داشت بالا رفته بود ، درخت کهنسالی با تنه ی کلفت و شاخه هایی ضخیم ، اولش بالا رفتن ازش سخت بود چون جایی برای گرفتن دست و یا گذاشتن پا نداشت ، صاف بود ولی به هر شکل ممکن ازش بالا می رفتیم ، تا نزدیکترین و ظریفترین شاخه ها پیش می رفتیم و خدایی اش دختر خاله ام خیلی ماهر بود ، بعدش من ، بعدش دختر خاله ی دیگه ام ، یه درخت آلوچه هم بود که آلوچه هاش ترش و قرمز بودن ، یه درخت انار هم داشتن ، پرتقال هم زیاد بود ، اگه به کسی نگین خونه ی همسایه ی مادر بزرگم هم که یه خانم پیر و غرغرو و بداخلاقی بود یه درخت فندق بود که یواشکی اونجا می رفتیم و دزدکی از فندقهای اون هم برداشت می کردیم !!! ...... کنار خونه ی مادر بزرگم یه رودخونه بود و قسمتی از خاک اون گل رس داشت ، بعضی وقتا پاچه هامونو بالا می زدیم و می رفتیم توی آب و گل بر می داشتیم و انواع و اقسام قابلمه گلی با در پوش ، بشقاب و فنجون درست می کردیم ، بعد می زاشتیم که خشک بشن ، معمولا ترک می خوردن و داغون می شدن ولی هر چی که بود کلی از وقتمون رو می گرفت ........ وقتی به حالا نگاه میکنم و بچه های حالا ، فقط برام یه افسوس باقی می مونه ، حالا حتی دختر خاله هام هم وقت ندارن ....... حالا فاصله ی خونه ی خاله و مادر بزگم پر شده از مغازه و ساختمونهای رنگا وارنگ ، نه اثری از شالیزار هست و نه گزنه و نه حتی صدای جیر جیرکها ، دلم گرفته ، دلم همون پاکی و صداقتی رو می خواد که تجربه اش کرده بودم ، دلم همون هوای پاک رو می خواد ، دلم همون خنده های معصومانه ای رو می خواد که واقعا خنده بود ، دلم نیشخند های این زندگی پر دود و دم رو نمی خواد ، دلم دوستی های الان رو نمی خواد ، دلم تعارفهایی به قول معروف شاه عبدالعظیمی رو نمی خواد که زبونت یه چی میگه دلت یه چی دیگه ، دلم از این دوستی هایی که باید براش قیمت گذاری کرد ، میگیره ..... کاش دلها و زبونهامون یکی میشدن ، کاش میشد خونه ی دلمون رو آیینه کاری کنیم ، کاش میشد یه سنگ پا برداریم و این قلب زنگار گرفته رو صاف صاف کنیم ، کاش میشد دروغ نگیم ، کاش میشد وقتی به هم نگاه می کنیم گرمی داغ محبت و عشق رو حس کنیم ، کاش میشد وقت دعا برای همسایه مون از ته دل دعا کنیم ، کاش میشد صبح موقع سپیده دم تا ابدیت رو نگاه کنیم ، کاش بتونیم تمنای درون دوست را بی هیچ منتی جواب دهیم ...... و کاش خوشبختی میدانست که برایش دلتنگم ، کاش شادی میدانست که به یادش هستم و کاش امید میدانست که در جستجویش همه ی خانه ها و کوچه ها و دلها را می جویم .......... و کاش میشد به شالیزار گفت که دلتنگ مارهایت هستم و به آفتاب گفت سلام مرا به بالاترین انجیر رسیده ای که دستم به ان نرسید و به جویبار گفت سلامم را به تمام ماهی های سریع و زیبایت که از قلابم فرار کردند و به درختها گفت سلام مرا به جیرجیرکهاتان برسانید و بگویید منتظرشان می مانم تا برگردند .
  • خانم معلم

حال دعای کمیل

خانم معلم | جمعه, ۷ تیر ۱۳۸۷، ۰۶:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر
دیشب پس از مدتها نشستم و دعای کمیل خوندم ، بازم به این فکر افتادم مثل هر بار که ، وقتی علی (ع) با اون همه عظمتش اینجوری ناله می کنه من باید چی بگم ؟ !!! ....... وقتی از اون اولش شروع می کنه و خدا رو با تمام صفاتش یاد می کنه ، بعدش از خدا می خواد که ، اللهم اغفر لی الذنوب التی ......... یعنی خدا تو بزرگی و من پر از گناه ، تو بخشنده ای و من محتاج بخشش ..... خدایا می خوام بهت نزدیک بشم ...... نمیدونم چه جوری ...... اون وقته که حضرت می گه ، "اللهم انی اتقرب الیک بذکرک ، واستشفع بک الی نفسک" ....... و می گه" ...توزعنی شکرک و تلهمنی ذکرک " خدایا شکر کردنت رو به من بیاموز و ذکرت رو به من الهام کن ..... حضرت میدونه فقط با الهام ذکر به دل راه پیدا می کنه ......بعد باید خودت رو همون طور که هست معرفی کنی ، خاضع متذلل خاشع ، تا به تو آسان گرفته بشه ، رحم بشه و باز بگی که کی هستی ، همونی که به شدت دررنج و بیچاره ای و تنها امیدش به توست که از تو به غیر از تو به جایی نمی توان پناه برد ...... خدایا علی در چه حالی این کلمات بر دل و زبانش جاری شده .......... نادانی او از چه بابته ....... از بابت نافرمانی تو ؟ !!!! ......... وقتی میگه "اللهم مولای کم من قبیح سترته" ، جیگرم آتیش می گیره ، میدونم خطابش به منه ، اون که معصومه ، اون که پاکه ، اون که بزرگه ، ولی چقدر خودش رو پایین کشیده تا با من نافرمان، همترازی کنه و بفهمه حرف دل من گنهکار چیه و چه جوری باید یاد بگیرم ضجه بزنم و درخواست بخشش کنم ........ هی میگه گناهانم رو پوشوندی ، منو از ناپسندی ها دور کردی و ، واونجایی که میگه" و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته " ، به اینجا که میرسم از ته دل می خوام داد بزنم که انگار درست حرف دل منو میزنه ، و درست پشت همین جمله است که می گه " اللهم عظم بلایی و افرط بی سوء حالی " واقعا درد دل رو می گه و اگه با حضرت پیش اومده باشی و حالی پیدا کرده باشی اینجاست که باید فریاد کنی ، و بعدش با ناله از این همه کوتاهی هایی که مرتکب شدی از خدا بخوای که حالا خدا جون ، فاسئلک بعزتک ان لا یحجب عنک دعایی خدایا اعمال بدم مانع اجابت دعاهایم نشود ، و، و ، و ، تا میرسه به اونجا که ، « الهی و ربی من لی غیرک» ، اینو هی باید بگی ، هی باید بگی تا یادت نره و بهت بمونه و درونت جا بگیره تا بتونی بقیه دعا رو بخونی اون وقته که میتونی بگی و روت میشه از خدا بخوای که "..... والنظر فی امری " بعد دوباره یادت می افته که نافرمانی خدا رو کردی ، ازمعصیتها خودت را حفظ نکردی و مخالفت کردی با کارهایی که برای تو خدا در نظر گرفته بود ، اما با این حال بازم خدا از یادت نرفته و حالا که برگشتم سوی خدا در حالیکه پشیمان و بر نفس خود ستم کرده و نادمم وهیچ راه فراری برام نمونده جز اینکه " غیر قبولک عذری " و " ادخالک ایای فی سعت رحمتک " حالا دیگه خدای عزیز من « فاقبل عذری » که من ضعیفم و تو همونی هستی که منو بوجود آوردی و تربیت کردی و ......... حالا دیگه « هبنی لابتدا ء کرمک » اینجاش که میرسم انقدر میگم "هبنی " که خودم راضی بشم ، اونوقته که شاید بشه حس کرد آماده ای تا بتونی بگی خدایا چه طوری منی که به توحید و یکتایی ات اعتراف کردم در آتش می سوزانی ، همونی که از نور معرفتت قلبش روشن شده و ذکرت بر زبونشه و عشقت در ضمیرشه ، چه جوری تو که بزرگواری ، همونی رو که آفریدی ضایع میکنی ، همونی که پناه دادی از در رحمتت برانی و میاد صفات بنده های خوب خدا رو یکی یکی می گه ، چه جوری آتش رو بر بدنهایی مسلط میکنی که در پیشگاه عبودیتت سجده بر خاک نهاده اند ، و تو را سپاس می گویند و از تو آمرزش می طلبند در حالی که خدایا تو میدونی این دنیا چقدر کم دوام و کوتاهه در حالیکه اون دنیا عذابش طولانیه و هیچ تخفیفی بر اهل عذاب نیست ، نمیدونم چرا به اینجا ها که میرسم سریع ازش رد میشم انگار واقعا این چیزها نیست که منو شرمنده ی خدا کرده اینا چیزی نیست که بخوام براش از خدا عذر خواهی کنم و حس میکنم این چیزا برای عذر خواهی از اون خیلی ناچیزه درست بعد این چیزا حضرت میگه خدایا برای کدوم یک از این چیزا ازت عذر خواهی کنم ، برای طول عذابش یا برای اینکه منو از دوستانت جدا کردی یا اینکه من رو با دشمنانت در آتش جهنم جای دادی ؟ !! بعد از همه ی اینا میرسی به جمله ای که امکان نداره دلم رو نلرزونه ، " فکیف اصبر علی فراقک " این حرف دلمه ، چه جوری جایی باشم که خدام اونجا نیست و روش رو از من بر گردونده ، اونجاست که از همون ته ته جهنم از بین اهل آتش ، از همون جایی که آتش اطرافش رو گرفته فریاد می زنم مثل کسی که امیدواره به رحمتت و کسی که میدونه می فهمی اش و درک می کنی تمام نافرمانی هاش رو و فریاد میزنم که ، " افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون " خدا یا واقعا بین من و اونی که هیچ وقت رو سوی تو نداشته فرقی نیست ، من در آتش و او هم در آتش ؟ !!! دیگه بقیه دعاست که بازحضرت علی یاد میده که مثل گداها چه جوری سماجت کنی و خودت رو اونجور که هست نشون بدی و بزرگی خدا رو به رخش بکشی و بعد " یارب ، یا رب ، یا رب " که این یا رب ها اگه تا اینجاش رو درست خونده باشی باید اثر ساز باشه ، و بعد دعا می کنی مثل کسی که می خواد پیش خدا ارج و قربی پیدا کنه و ازش برای دیگران به واسطه ی دعا استجابت در دعا رو می خواهی دستهای گدایی ات رو بالا میبری و و آرزو می کنی امید هات رو نا امید نکنه برای تویی که جز دعا هیچ چیزی نداره و متوسل میشی به محمد و آل محمد که « وافعل بی ما انت اهله » .............. آمین برحمتک یا الرحم الراحمین جمعه 6/4/87
  • خانم معلم