بایگانی تیر ۱۳۸۸ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴ مطلب در تیر ۱۳۸۸ ثبت شده است

یه روز خاص

خانم معلم | يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر
بعد از مدتها بالاخره قرار شد فیلم « در باره ی الی » رو با دوستم بریم ببینیم . صبح بهم زنگ زد که کی بلیط رزرو کنم گفتم : زود . که بتونم زود برگردم خونه .... قبلا صحبت از دو سینما بود ایران و آزادی ولی چند روز پیش بهم گفت میرم آزادی ببینم که کی وقت داره . خلاصه ساعت 15/6سانس شروع فیلم بود و من قرار بود 6اونجا باشم ..... ماشین نبردم که هم مشکل طرح زوج و فرد و هم فکرپیدا کردن جای پارک رو نداشته باشم .... خلاصه رسیدم آزادی و دیدم ایشون نیستن .... بهش زنگ زدم گفت جلوی در سینما وایسادم گفتم خوب منم جلوی در سینما هستم و بعد فهمیدم ایشون سینما ایران تشریف دارن و من آزادی !!! ..... با توجه به زمان و ترافیک و بدی مسیر رفتن به اونجا که خریت محض بود .رفتم برای ساعت 40/7 بلیط گرفتم .... دیدم کاری ندارم ... تصمیم گرفتم برم سمت میدون ولی عصر..... از دنیس تریکو گذشتم ....... همین طور رفتم تا رسیدم سر فاطمی ...... گفتم یه سر به مانتو فروشی هاش بزنم که از دم رستوران زیر زمینی که اول فاطمی هست گذشتم ..... یاد شبی افتادم که رفته بودیم با خواهرم سوئیت سمفونیک « رسول عشق و امید » اثر مشترک چکنواریان و سید مهدی شجاعی ! چه شب خوبی بود ....... همه نشسته بودن و مشغول صحبت کردن و خوردن غذا بودن .... عین خل ها به صندلی که اونجا نشسته بودیم نگاه کردم .... بعضی وقتا چه چیزها باعث به یاد اوردن چه خاطراتی میشه ..... دیگه بقیه راه رو همین جوری با یاد خاطرات اون شب قدم زدم که دیدم داره دیر میشه سریع یه ماشین گرفتم و رفتم سینما ..... بعد از افتتاح آزادی این اولین باری بود که توش می رفتم ...... هفت طبقه ، با آسانسور و پله برقی تا طبقه آخر و همه ی طبقات مجهز به کافی شاپ !! ..... خوبه ، لا اقل جوونها برای حرف زدن یه جایی رو پیدا کردن ....... فیلم تازه شروع شده بود ..... اولش شادی بخش بود و شاد بودن یه سری جوون که می خواستن از مسافرتشون لذت ببرن رو نشون میداد ........ بعد باز بحث اعتماد پیش اومد ..... نمیدونم چرا این چند وقت همش باید برام تکرار بشه که انقدر آسون به همه کس و همه چیز اعتماد نکن ..... بقیه فیلم فقط اضطراب بود ........ که همه بر می گشت به همین که بدون اینکه کسی رو بشناسی باهاش همسفر شدی ....... نباید انقدر مهربون بود ..... نباید دایه ی مهربونتر از مادر بود ...... و نباید های دیگه ...... بحث حیا پیش اومد ، بحث آبرو پیش اومد ، اینکه آبروی کسی حتی بعد از مرگش نباید برده بشه و بعد یک دروغ مصلحتی !!! ،به خاطر یه جمع اکثریتی ، چون باید زندگی ادامه داشته باشه ......... وقتی فیلم تموم شد هیچ حس خوبی نداشتم .......فیلم واقعیت هایی رو بیان می کرد که هر چند تلخ و گزنده بود ولی میشد واقعیت داشته باشه ...... خوشبختانه به موقع دنبالم اومدن و من توی ماشین هنوز حس خوبی نداشتم .... با تعریف کردنش انگار کمی بهتر شدم ولی هنوزم موندم ، آیا برای زندگی کردن همیشه باید از شک به یقین رسید ؟ یا این تجربه ها لازمه ی زندگی هستن ؟ و، به چه قیمتی ؟ !!! ....... بد نیست شما هم یه بار فیلم رو ببینید . 20/4/88
  • خانم معلم

نه اعتقاد ، نه اعتماد ، نه انتظار

خانم معلم | شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۸، ۰۴:۵۸ ب.ظ | ۱ نظر
دیروز 18تیر بود . نماینده بچه های کوی دانشگاه احمد باطبی رو از توی ماهواره دیدم ، دیدم که چه جوری با صدای آمریکا همنوا شده و از اونجا داره حرفهاش رو می زنه .... نمیدونم چرا ولی میدونم کارمون توی این چند سال غلط بوده ، احمد بچه ی همین آب و خاکه ، چی شده که سر از اون ور در اورده و با اونا همصدا شده ، یاد قدیم ترا افتادم ....... قدیم ترا ، هر چیزی حرمت خودش رو داشت ، هر کسی ، با هر حرفه ای که داشت یه چیزایی براش مهم بود ، یادمه زمان شاه ، که مشروب فروشی ها باز بود ، تا وقت اذان ، توی روز های عزا هیچ کس مشروب نمی خورد ، آهنگ گوش نمی کرد چون برای ائمه احترام قائل بودن . یادمه وقتی چند تا اراذل و اوباش با هم دعواشون می شد موقع فحش دادن یه نگاهی به اطرافشون می کردن ببینن زن و بچه ی مردم هست یا نه ، حداقل این چیزا حرمت داشت ، انگار همه چیز از دست رفته ، وقتی احمد باطبی دانشجو رو با احمد باطبی که کروات زده و ژل زده به مو پشت دوربین دیدم دلم برای همه ی جوونمهامون سوخت ، دلم به درد اومد ، سوختم چون هیچ کاری برای جوونهامون نکردیم از بس که داغ سیاست بر دلمونه ..... دسته دسته بهترین بچه هامون دارن از کشور میرن چرا که اینجا رو محل امنی برای خودشون نمی دونن ، مگه چی می خوان که ما از عهده بر اوردنش بر نمی آییم ؟ ! ..... چرا باید رفتار هایی داشته باشیم که جوونها رو برونیم ، من اصلا باطبی رو مقصر نمی دونم ، حتی اگه گول هم خورده باشه ما مقصریم ، مگه نه اینه که « دینداری ما بر عهده ی روحانیته » برای دینداری بچه های ما چه کردن ؟ !! ..... برای نگه داشته همین یه ذره اعتقاد قلبی من و امثال من که داریم کلی بچه تربیت می کنیم چه کردن ؟ .... درسته که قرار نیست همه کار بر عهده ی دولت و روحانیت باشه ، خودمون هم باید تکونی بخوریم ، ولی وقتی توی جامعه پر از چراهاییه که من قادر به پاسخگویی اش نیستم باید چه کنیم ؟ ...... دیگه اعتقاد ها کم رنگ شده ، اعتماد ها از بین رفته ، هیچ کس حاضر نیست ضامن بانکی کسی بشه !!! ، هیچ کس حاضر نیست توی خیابون وقتی کسی داره می ناله که در حد یه خوراک بهم کمک کنین کمکی کنه چون می گه عادت می کنه ، معتاده ، گداست ، خودمون محتاج تریم و ...... مردم حق دارن که بی اعتماد بشن ، به هیچ کسی نمیشه اعتماد کرد ، وقتی آدم می بینه که یاران دیرینه امام درنبودش چه می کنن ، وقتی آدم می بینه سرداران جنگ که چه شهدایی رو دیدن و چه شهادت هایی رو ناظر بودن ، الان بر سر مال و مقام دنیا چه می کنن ، وقتی می بینه اونایی که سالها با هاشون بودی و جز ایمان در اونها چیزی ندیدی الان چه جوری شدن ، دیگه جای اعتماد به هیچ کس و هیچ چیزی نمی مونه ، اون وقت منی که خودم بی اعتمادم به این بچه ها چه جوری درس اعتماد بدم ....... ایمان قلبی رو باور داشته و دارم بی هیچ منطق و استدلالی ، اما منطق رو هم زیر سوال نمی برم ، دو دو تا رو نمیشه زیر سوال برد ...... دارم از یه سری سوالها به یه سری جوابها می رسم که قرار نیست باورشون کنم چون تمام اعتقادات چندین ساله ام زیر سوال می ره ، با این آشوبها در دلم آشوبی به پا شده که فقط باید یکی جوابگوی اون باشه ...... از انتظار هم خبری نیست ، فقط مداحانمون هستن که به زبون ! از انتظار می گن ، انسان منتظر این جوری انتظار می کشه ؟ ! ..... چند تا جوون ما منتظرن ؟ !!! ....... در مقابل کانال های ماهواره کسی وقت داره انتظار بکشه ؟ !!!! ..... انقدر سرت رو گرم می کنن که از کار روزانه ات هم باز می مونی چه برسه به اینکه فکر کنی کسی هست که قراره تو برای اومدنش دعا کنی ....... کتاب « دا » رو می خوندم ....... جنایات بنی صدر در خرمشهر و شروع جنگ و تلاشهای دختری 17ساله برای حفظ شهرش !!!! ....... گریه کردم ، غصه خوردم از اینکه شاید این من و من هایی که اون زمان رو حس کردیم فقط این کتاب رو می فهمیم ، بچه ای که نمیدونه جنگ چیه ، چه جوری بفهمه وقتی راکت می خوره توی خونه ات و برادرت تکه تکه به درخت و دیوار خونه می چسبه یعنی چی ؟ !!! ..... چه طور می فهمه شستن جنازه های تکه تکه شده یعنی چی ؟ ! مثل این می مونه که برای من از جنگ جهانی اول بگن ، وظیفه کیه که بفهمونه بابا به خدا همه ی اونا که شهید شدن ، همه ی اونا که الان روی چرخ و تخت بیمارستانن ، می خواستن مثل همه راحت زندگی کنن ، حالا هم فقط همون اونا منتظر امام زمان هستن که بیاد و این بچه ها منتظر تشیع جنازه مایکل جکسن !!! .... اول که این همه غش کردنها رو برای مایکل جکسن شنیدم ، مسخره کردم ، بعد که دیدم چه جمعیتی براش اومدن به خودم خندیدم که اونا هم عقیده ای دارن و به عقیده ی مردم باید احترام گذاشت ، پس جور دیگه ای نگاه کردم ، این بار با دیدن دخترش که برای پدرش گریه می کرد ، گریه کردم ..... همه ی ما آدمها مثل همیم ..... با یه سری خواسته و نیاز های مشترک فقط این عقایدمونه که از هم جدامون می کنه ، و الان عقیده ی بچه ی منه مسلمون داره می شه ، نه ، شده ، شبیه همون غربی ها ، چه باید کرد که نه از اعتقاد رنگی مونده و نه از اعتماد تتمه ای و ما همچنان چشم انتظار ....... 20/4/88
  • خانم معلم

تقدیم به آفتاب در حجاب

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۸۸، ۰۸:۲۵ ب.ظ | ۰ نظر
پدر گفت : « بگو یک !» و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می اموخت. کودکانه و شیرین گفتی " « یک !» و پدر گفت : « بگو دو» نگفتی ! پدر تکرار کرد : « بگو دو دخترم .» نگفتی ! و در پی سومین بار ، چشمهای معصومت را به پدر دوختی و گفتی : « بابا ! زبانی که به یک گشوده شد ، چگونه می تواند با دو دمسازی کند ؟» و حالا بناست تو بمانی و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار . بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است . بایست که با قامت شکسته نمی توان خیمه ی وجود حسین ( ع) را عمود شد . بایست که در کربلا ، شاید هیچ کس به اندازه ی تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد و تو باید تصویر کوثر را در آینه ی نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند . بایست برای عباس ! که عباس دل آرام عرصه ی زندگی است ، آرام جان برادر است . دل او آیینه آفرینش است و آینه تصویر خویش را انتخاب نمی کند . و چیزی نمانده که تو با حسین وداع کنی اما آنچه تو باید با ان وداع کنی حسین نیست . تجلی تمامی تعلقهاست . نقطه ی اتکاء همه ی سختی هاست ، لنگر کشتی وجود در همه ی طوفانها و بلا هاست .شهادت ندیده نبودی . مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند . میدانستی روزی سخت تر از روز ابا عبدالله نیست . ندا در آسمان پیچید که : « قتل الامام ابن الامام » . سجاد بر زمین مشت می کوبد و هستی را به آرامش دعوت می کند .شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روی شانه های آرام بخش خدا بگذار و از خودت را به او بسپار . از او سیراب شو ، اشباع شو ، سرریز شو ، انچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و اورا از زمین بلند کنی و به خدا بگویی : « خدا ! این قربانی را از آل محمد قبول کن ! » ( برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی ) و زینب مانده است، کاروان اسیران در پی‌اش، و صف‌های دشمن، تا افق، در پیش راهش، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش، وارد شهر می‌شود، از صحنه برمی‌گردد، آن باغهای سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوی گلهای سرخ به مشام می‌رسد، وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادی شده است، آرام، پیروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد می‌زند: «سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت... » زینب رسالت رساندن پیام شهیدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زیرا پس از شهیدان او به جا مانده است و اوست که باید زبان کسانی باشد که به تیغ جلادان زبانشان بریده است. اگر یک خون پیام نداشته باشد، در تاریخ گنگ می‌ماند و اگر یک خون پیام خویش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهید را در حصار یک عصر و یک زمان محبوس کرده است. اگر زینب پیام کربلا را به تاریخ باز نگوید، کربلا در تاریخ می‌ماند، و کسانی که به این پیام نیازمندند از آن محروم می‌مانند ، و کسانی که با خون خویش، با همه نسل‌ها سخن می‌گویند ، سخنشان را کسی نمی‌شنود . این است که رسالت زینب سنگین و دشوار است. رسالت زینب پیامی است به همه انسان‌ها ، به همه کسانی که بر مرگ حسین (علیه السلام ) می‌گریند و به همه کسانی که در آستانه حسین ( علیه السلام ) سر به خضوع و ایمان فرود آورده‌اند ، و به همه کسانی که پیام حسین (علیه السلام ) را که « زندگی هیچ نیست جز عقیده و جهاد » معترفند؛ پیام زینب به آنهاست که: « ای همه - ای هرکه با این خاندان پیوند و پیمان داری ، و ای هرکس که به پیام محمد ( صلی الله علیه و آله و سلم ) مؤمنی، خود بیندیش ، انتخاب کن! در هر عصری و در هر نسلی و در هر سرزمینی که آمده‌ای، پیام شهیدان کربلا را بشنو ، بشنو که گفته‌اند: کسانی می‌توانند خوب زندگی کنند که می‌توانند خوب بمیرند . و پیام اوست به همه بشریت که اگر دین دارید ، « دین » و اگر ندارید « حریت» ـ آزادگی بشر ـ مسؤولیتی بر دوش شما نهاده است که به عنوان یک انسان دیندار ، یا انسان آزاده ، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خود درگیر است ، باشید که شهیدان ما ناظرند ، آگاهند ، زنده‌اند و همیشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگوی‌اند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند .»(برگرفته از کتاب حسین وارث آدم دکتر شریعتی ) 18/4/88
  • خانم معلم

سهم من ، سهم تو

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۵۸ ب.ظ | ۱ نظر
تقدیم به تمام پدران و مادران دیروز و امروز وفردا ها ......
فرزندم وجودم را قسمت می کنم ، سهمی برای خودم بر می دارم و سهمی به تو می دهم :
سهم من دلشوره ، چون نمی دانم «که » خواهی شد . سهم تو اطمینان ، که میدانی من هستم .
سهم من کاشتن ، سهم تو برداشتن
سهم من اندوختن ، سهم تو خرج کردن
سهم من استواری یک خانه ، سهم تو سیالی یک مسافر
سهم من سایه ای خنک ، سهم تو پروازی پر حادثه
سهم من آغوشی گشوده ، سهم تو پاهایی بی قرار
سهم من گستردهن سفره ی زندگی ، سهم تو بستن کوله بار سفر
سهم من تاب آوردن ، سهم تو بالیدن
سهم من پذیرش ، سهم تو چالش
سهم من ارزش های دیرینه ، سهم تو کشف های پر هیجان
سهم من سنت های معنی دار ، سهم تو بدعت های منطقی
سهم من راز و رمز های گذشته ، سهم تو بیکران آینده
سهم من امنیت خاطرات، سهم تو وسوسه ی فرداها
سهم من تعهد ، سهم تو رهایی
سهم من افتخار به تو، سهم تو شک به من
سهم من بنای امروز از دیروز، سهم تو ساختن فردا از امروز
سهم من نسلی که ساخته ، سهم تو نسلی که می سازد
فاصله ی من و تو به اندازه ی فاصله ی تو و نسل بعد از توست .... چون هم خواهیم شد و آنچه دادیم و ستاندیم ، پیشکش بی نهایتی پر شکوه خواهد شد که هر طلوع و غروب قدم به قدم به سوی صلح ، مدارا و مهربانی می رود .
10/4/88
  • خانم معلم