بایگانی آبان ۱۳۸۸ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۹ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

13 آبان در مدرسه ی ما

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۸۸، ۰۵:۲۷ ب.ظ | ۷ نظر
روز خیلی خوبی بود ...شاید خیلی بهتر از 13 آبان هر سال ....
اصلا دنبال اجرای برنامه نبودیم !!! ... یک زنگ کامل رو گذاشتیم برای اجرای برنامه .... اما برنامه چی بود ؟
اول اهدای هدایای بچه ها  به همراه شیرینی و موز... 




بعدش مسابقه ی والیبال بین بچه های سال دوم و سوم که الحق و والانصاف دومی ها خیلی بهتر بازی کردن ( چون من بالاسرشون بودم ) ومشوق قرمز ها !!! ...
دو ست بازی کردن و چون کاوراشون قرمز و آبی بود شد همون دربی خودمون با نتیجه ی مساوی!!


بعدش که بچه ها حسابی طرفداری هاشونو کردن ( حتی به شکل رنگ کردن سر وصورت و دستها ) حرکات موجی .... شعار های قرمز و آبی ....  دور حیاط و زمین بازی به طرفداری از تیمشون چرخیدن و هر چی داد و فریاد داشتن زدن ،




گفتیم بشینین برنامه داریم براتون ... اول خودم قرآن رو با صوت براشون خوندم که کلی تعجب کردن و در سکوت کامل گوش دادن ...
بعد معاون پرورشی مون ادای بچه هایی که قراره قرآن صبحگاهی رو بخونن و نمیخونن و هی قر وقمیش میان رو در آورد که بچه ها از خنده روده بر شدن و فهمیدن چه منظر زشتی داره وقتی که بهشون میگیم بیاین قرآن بخونین و نمی یان ...و وقتی هم که میان میگن نمیتونیم ، صدامون گرفته ، جلوی جمعیت رومون نمیشه بخونیم ( که ادای همه ی اینا رو با کمک همدیگه در اوردیم !)  و پشت بندش ادای دعا خوندناشون به شکل ام پی تری همراه با حرکات جلو و عقب بدن رو در آوردیم ....
شعر« باز باران » برنامه بعدی بود که دسته جمعی بچه ها شروع کردن به خوندن  و دیدم که آخراش رو خوب نمی خونن و همش رو حفظ نیستن ، گفتم حالا یه شعری رو بخونیم که همه تون بلدین و « یار دبستانی » رو شروع کردم و همه با هم با لذت زیاد شروع به خوندن کردن 2 ، 3 دوری شعر خونده شد .... جو قشنگی بود و بچه ها کاملا لذت می بردن .... شعار مرگ بر امریکا و اسرائیل هم داده شد اما ، نه با بی میلی ...

 دو تا مسابقه گذاشتیم ....مشاور مدرسه گفت برای اینکه نشون بدم چقدر بی تفاوتین نسبت به هر چیزی که در مدرسه هست ، نمیگم مسابقه چیه ، هر کی فکر میکنه میتونه از عهده هر سوالی بربیاد ، بیاد اینجا ( سر سکو )... یه 10 نفری اومدن ...پرسید من روی بورد های چهار طبقه چه چیزهایی نوشتم ؟ ....یک نفر نتونست جواب بده !! همه چیز گفتن مثل : رایت سی دی  500 تومان ....برای ورود به مشاوره لبخند بزنین ( که اینو روی در مشاوره زده ، نه روی بورد )... و چیزهای متفرقه ای که روی بورد ها بود الا اونی که مشاور زده بود و پیام مشاور بود ....همه خودشون خندیدن ....

بعد مشاعره گذاشتیم .... شعرها فقط چیزهای من در اوردی بود که از خنده ریسه می رفتن و می نشستن ... همین جوری 2 ساعت گذشت ....



 فکرمیکنم همین قدر که امروز رفتم سر صف و تا گفتم : قر آن، چند نفر اعلام امادگی کردن از نتایج مثبت این نوع جشن گرفتن به شیوه ی خود بچه هاست ....

به علت پاره ای ملاحظات !!!بعضی از عکسها حذف شدند .
  • خانم معلم

بستر سرد و خاکستری خاک

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۸، ۰۸:۱۷ ب.ظ | ۸ نظر


براستی که دنیا گذرگاه نا امنی است و مرگ در جای جای آن برای ربودن انسانها بستر سرد و خاکستری خویش را گسترده است و خوشا آنان که با حلاوت سبز و معطر عشق به او رفتند .

حالم خوش نیست .... نمیدونم حکمت خدا در چیه که در بهترین حالات که فکر میکنی الان خوشبخت ترینی ، همچین امتحانت می کنه که بفهمه آیا تو همون بنده ای هستی که برای افریدنش به خودش تبریک گفته ...
چند روز بود که دلم هوای زهرا رو کرده بود بعد از مرخص شدن مادر شوهرم از بیمارستان با دو سه روز اختلاف خودم در گیر بیماری ام شدم و نتونستم برم بیمارستان سر بزنم و موند تا امشب که گفتم یه تماس تلفنی بگیرم ببینم اوضاع و احوالش چطوره ...
مادرش وقتی خودم رو معرفی کردم اول خوشحال شد و وقتی از زهرا ازش پرسیدم با همون صبر همیشگی که براتون ازش گفته بودم گفت : دخترم ناراحت نمیشی یه چیزی بهت بگم ؟
سست شدم ! ... موندم باید چی بهش بگم ، سکوت کردم ولی بعدش گفتم چی شده ؟ ! ... گفت : با وجودیکه من اصرار داشتم زهرا چند روز دیگه بمونه ولی دکترهاش گفتن دیگه نیازی نیست و الان حالش کاملا خوبه و می تونیند مرخصش کنین و ما همون فرداش بعد از زدن آمپول به پاش اونو از بیمارستان مرخص کردیم و اومدیم کرج خونه ی پسرم ، اومد توی اتاق و کمی این ور و اون ور رو نگاه کرد و خوب بود ... یکدفعه تشنج کرد و من دستام رو گذاشتم لای دندوناش ولی همون آن با تشنج از دنیا رفت !!!! ...
به همین آسونی !!! .... زهرایی که من دیده بودم خیلی خوب بود ....
دیگه گریه امونم نداد و گریه کردم و مادرش گریه کرد ... گفت : مفت از دستش دادیم ...
مونده بودم بعد از 8 سال زحمت طاقت فرسا ، حالا که کمی بهتر شده بود ، حالا که کمی امیدوارتر شده بود به زندگی ، به دنیا ، حالا که خواهرش براش برنامه ها داشت ، حالا چرا ؟ ... ولی توی کار خدا چرا و اما و چطوری نیست .....
با خواهرش صحبت کردم ، فقط گریه می کرد ، گفت: 8  سال نفس من بود و نفس اون ... تو که دیده بودی چطور شده بود ، تو که دیده بودی چقدر خوب شده بود ، من نمیدونم چرا باید از دست می رفت .... طاقت بدون اون بودن رو ندارم ، خونه برام خیلی سوت و کوره ، اصلا توی خونه هیچ سر وصدایی نیست .... من بخاطر مادرم تحمل میکنم وگرنه دلم دیگه با این دنیا نیست .... نمیدونم باید از اون چکار کنم ؟
می فهمیدم چی میگه ، دیده بودم چطور برای خواهرش مادری کرده ، لباسش رو عوض کرده بود ، شسته بودش ، موهاش رو شونه می کرد ، غذاش رو میداد ، جاش رو مرتب و تمیز می کرد و .....
می خندیدم و گریه می کردم !  یاد خنده های زهرا افتادم ... شوخی کردن هاش ... یاد وقتی که بوسیده بودمش و سفت بغلش کرده بودم . دستاش رو گذاشته بود رو شونه هاش و بعد دستاشو به سمت آسمون گرفت ، خواهرش گفت : داره میگه فرشته های آسمون برات دعا می کنن و من فقط به خودش خیره مونده بودم که خودش فرشته ای از فرشته های خداست ....

دلم خیلی براش تنگ شد ...دلم گرفت ... بغضم ترکیده بود و آروم نمیشدم ... با خواهرش با هم گریه می کردیم و از زهرا می گفت ....
گفت برام دعا کنید ، وقتی برای زهرا دعا می کنید برای منم دعا کنید .... دعا کنید طاقت بیارم ...
فقط بهش گفتم تو تمام آنچه را که می تونستی انجام بدی در بهترین وجه براش انجام دادی و هیچ کم نگذاشتی ، خدا شاهد این مدعاست ... تو بهترین خواهری هستی که من دیدم و خدا خودش جواب تمام محبت هات رو بده و امیدوارم عاقبت بخیر بشی ... بهش گفتم همونطور که می گفتی خاطراتت رو از این 8 سال بنویس و چاپ کن و هر آنچه دریافت کردی براش خیرات کن ...شاید اینجوری تو هم آرامش بگیری ...و قبول کرد.
صدای گریه هاش توی گوشمه و هنوز برام قابل باور نیست خدایی که زهرا رو 8 سال در بدترین حالت نگه داشته بود الان در بهترین صورت پیش خودش برده باشه ، حکمتش رو خودش میدونه و بس .

می دونم که حالا نه سرودن غزلی ، نه فشردن دستی و نه حتی ریختن اشکی تسلی بخش دل داغدیده ی اونا نیست ولی چه کنیم که در غم از دست دادن یاسهای سفید فقط باید صبر پیشه کرد ... که از این پیشتر نیز آن را آزموده ام ....
برای زهرا آرامش ابدی و برای مادر ، خواهرو خانواده اش از خدا صبر توام با آرامش خواستارم ....


  • خانم معلم

داستان کهریزک و آنفولانزای نوع A!

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ | ۰ نظر


چهارشنبه پیش قرار شد عده ای از بچه ها رودر هفته ی بهداشت روانی برای بازدید از آسایشگاه کهریزک به دیدار سالمندان ببریم .

رفتن به خانه ی سالمندان چیز جالبی نبود ولی برام اینکه بچه ها جهت در رفتن از مدرسه و ساعتی رو با دوستاشون بودن بخوان هر جایی رو به بودن در مدرسه ترجیح بدن چیز جدیدی نبود و اینه که فقط بهشون گفتم حواستون باشه اونجا رفتین مواظب رفتارتون باشید ....
وقتی برگشتن ، یک گروه بسیار متاثر شده بودن و گفتند : خانم ! بچه های دیگه رو اونجا نبرین .،  ما که دق کردیم .... و البته گزارشی هم برای من تهیه کرده بودن که واقعا خوندنی بود و شاید یکی از نوشته هاشون رو توی یه پستی براتون نوشتم ....


یکی از همکارامون هم که به عنوان همیاری با مشاور مدرسه رفته بود وقتی برگشت کلی گریه کرد که ، «ما هم سرانجاممون مثل اوناست » و از همون موقع دنبال آدرس یه آسایشگاه خوب !! می گشت چون پسرش که تازه امسال سال سوم دبیرستانه ، بهش گفته بود ، چرا امسال هر روز مدرسه نمی ری و دو روز توی خونه ای ؟!!!! ....
بهش گفتم : دختر خوب ، اصلا نگران نباش ، کار ما به آسایشگاه نمی رسه زودتر بجنب برو « امین آباد » یه وقت بگیر! ....( آخه محل کار ما به هر دو محل تقریبا نزدیکه !!!)
پنجشنبه آنفولانزا رو از بچه ها گرفتم و وقتی اومدم خونه حال بدی داشتم ... جمعه و شنبه و یکشنبه رو به دکتر و سرم و آمپول زدن و استراحت مطلق ! گذروندم .... دوشنبه با تنی زار و نزار رفتیم مدرسه . زور زورکی مدرسه موندیم و وقتی برگشتم خونه دیگه نای بلند کردن یک قاشق رو هم نداشتم و باز افتادنی کردیم سخت ... به طوریکه توانایی حرکت ، حتی تا شعاع یک متری رو هم نداشتم...
القصه ، زنگ پشت زنگ و توصیه پشت توصیه که ، بخور ، به خودت برس ، آبمیوه فراموش نشه ، کباب درست کن ، میوه تازه رو آب بگیر ، عصاره گوشت هم خیلی خوبه و ... سفارشات پشت سفارشات .... و البته با کلی همدلی و همدردی !! ... که اگه نزدیک بودیم و ....
به همه چشمی گفتم و گوشی رو گذاشتم و یاد سالمندای کهریزک بودم که چه تشابهی !! ... یکی نبود به اینا بگه که من اگه می تونستم این همه به خودم سرویس بدم که الان توی خونه نیفتاده بودم .... و البته بازم شکر که همین این قدر رو محبت داشتند که زنگی بزنند و حالی بپرسند ...
خلاصه تا شنبه ما توی خونه افتادیم و خدا خیرش بده همسرمون رو که لا اقل دو روز کنارمون بود و بهمون رسید ...

با این وضع که داریم توی اموراتمون پیش میریم بهترین فکر برای سرمایه گذاری در آینده ، ایجاد آسایشگاههای سالمندان « غیر انتفاعی » در نقاط مختلف شهره .
در آینده ای نه چندان دور باید شاهد باشیم ، فرزندان زیادی هستند که آمادگی مراقبت از والدینشون رو ندارند و نیز والدین کارمندی که حقوق بازنشستگی خودشون رو می گیرند و جایی برای موندن ویا شخصی برای همصحبتی رو ندارن ....
پس از الان به فکر باشید .....جوونا ، پیرها ، بجنبید خانه ی سالمندان پر شد ....شمایی که پدر مادراتون رو دوست دارید ، شمایی که به فکر محل زیبا و ساکت در کنار همفکران سالم و پرنشاطید ... ما بهترین امکانات را در اختیارتان می گذاریم .... سالن بدن سازی، جکوزی ، استخر ، اتاقهایی مجلل متصل به شبکه !!! .... بشتابید ....غفلت موجب پشیمانی است .....

  • خانم معلم

رضا رضا رضا جان

خانم معلم | پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۸۸، ۰۶:۳۹ ب.ظ | ۹ نظر

یا علی ابن موسی الرضا (ع)
کبوتر دلم رو پر دادم سوی حرم ات
تا بیاد بشینه روی گنبدت
بیاد و با بقیه ی کبوترا رضا رضا کنه
اسم تو رو تا همیشه با دلم آشنا کنه

یا امام رضا
سنگین ترین جای زمین ، کنار حرم توست
از توی حیاط ، نه ، از همون موقع که مردم حس میکنن کنارت رسیدن
از همون موقع که چشماشون دنبال گنبد طلات این ور و اون ور رو می گرده ... از همون اولین سلام ...
چه تو قطار ، چه تو ماشین ، چه توی هواپیما ... از همون اولین سلام ، درد دلا باز میشه ...
آقا جون
همه میان حرف دلشون رو بهت می گن و میرن
 غمشون رو بر می داری و دلشون رو سبک می کنی
آقا جون
به این شب عزیز قسمت میدم
مشکل این مردم رو همین امشب دوا کنی
پریشونی و دو دلی و کینه و دورویی رو از دل همه مون پاک کنی
آقا جون یعنی میشه
شنبه بیاد
خبر خوبی بشه
دل همه رو شاد بکنی

از راه دور سلامت میدم ، سلامم رو که بی جواب نمی زاری ، میزاری ؟
  • خانم معلم

رد پایی از عشق

خانم معلم | پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۸۸، ۱۲:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر
  دفتری دارم از سالها پیش که در آن نوشته ام ،هر انچه را که دوست داشته ام ...امروز به متنی برخوردم که گمانم از شهید اوینی باشد ، حرفی است که انگار با گذشت سالها هنوز تازه است و هنوز جایی برای « بودن » دارد ....می خواستم  دیگر ننویسم ... چرا که هر قلمی را رسالتی بردوش است و قلم زدن اگر بی نتیجه باشد جز هدر دادن وقت و زمان سودی نشاید ... چشمم به این متن که افتاد دلم طاقت نیاورد و خواستم بنویسم تا بدانم و بدانیم که :

امروز جنگ پایان یافته است . این حرف را تاریخ هزاران بار گفته بود .ما نیز آن را تجربه کردیم .
اما پایان جنگ ، « آغاز » فراموشی نیست .
پایان جنگ ، پایان فرود گلوله و خمپاره هاست ، اما پایان رویش شقایقها نیست ، که اغاز رویشی بالنده تر است . حالا باید کاری کرد که خون قلم بر گردنمان نماند . آیندگان چون از کنار خرمشهر بگذرند ، شهر را خرم تر از همیشه ی خویش می بینند و اینجا ، تنها واژه های این روزگاریست که می تواند دیروز خرمشهر را در چشم آیندگان بنشاند و از عزیزانی سخن بگوید که در شرجیانه ترین لحظات ، واپسین آوازهای خویش را برای نخلها زمزمه می کردند .
در این میان می توان نشست بی هیچ تکلفی ، بی هیچ دغدغه ای و تارهایی به دور خود تنید و در انزوای عنکبوتی خویش ، به بن بست  « سکون »  پناه برد .
می توان به « طبق معمول ها » پیوست ودر مدار « تکرار » ها جا گرفت . می توان به جمع « مسخ شدگان » پیوست و اندیشه های « کال » را در « حضیض » جستجو کرد و می توان ایستاد .
آری ایستاد و پنجره را گشود ، به آن سوتر خیره شد و نگاه را در امتداد باورهای « سپید » رها کرد . 

در این میان ، پاره ای نشسته اند بی هیچ تاملی ، تفکری ، هجرتی ، حرفی ، حدیثی ، قلمی ، قدمی ، زبانی و بیانی ،
و جمعی ایستاده اند بی هیچ تعلقی ، تملقی ، هراسی ، وسواسی  و «سفر»  را در « رد پای عشق » آغاز کرده اند .
اینان هرگز رنگ « تعلق » نمیگیرند ، خود را به « فراموشی » نمی سپارند « ایستاده » فریاد بر می آورند ، ایستاده می مانند و ایستاده می میرند .
عاقبت همه ی ما به دیار لبریز از ابهام مرگ می رویم و در این عبور ناگزیر پای میگذاریم ، پس نیکوتر ان که در این چند روزه باقی به طریقی گام بر داریم که رد پایی را باقی گذاریم . هر کس به سهم و بضاعت خویش .


  • خانم معلم

هل من ناصر ....

خانم معلم | دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۸۸، ۰۷:۴۵ ب.ظ | ۱۴ نظر



امام عشق

سفارش شهدایمان را از یاد برده ایم .....
وصیت نامه هایشان را که با رنگ خون نوشته اند ببینید ....
« امام را فراموش نکنید » ... « امام را تنها نگذارید »
مگر امام چه می گفت ؟
قرآن عقد اخوت بین همه شما، آن کسانی که در آخر نقطه عالم هست و مسلم است و مؤمن است با آن کسی که در اول نقطه عالم هست و بین مشرق و مغرب با آنها جدائی هست، اینها جدائی از هم ندارند و همه باهم برادرند و باید به حکم اسلامی همه با هم برادری کنند... و مؤمنین در هر جا که هستد برادر باشند و به برادری رفتار کنند...»

بیایید فکری بکنیم ... تا به کی به صورت هم چنگ بکشیم ؟ ... همه با هم یک جا جمع بشویم ... سبز و سفید و سیاه وزرد و قرمز ....
مگر راه گفتگو را از« ما »گرفته اند ؟ ... خدا با ماست ... فکر جمعی را بکار گیریم ... تدبیری اندیشه کنیم ... کشور را از این نابسامانی نجات دهیم ....
به چه می نازیم ؟ ... به فرهنگ و تمدن دو هزار ساله مان ؟ .... به اسوه های عملی انسان بودنمان . به محمد ، به علی به فاطمه ؟ .... به که نگاه می کنیم و این چنین بهم می پریم ... دلمان را خوش کرده ایم که از حق دفاع می کنیم ؟ ... از حق یا از خود ؟ ... این« من »انسانی ؟ ...
هر کسی تکه هایی از صحبت های بزرگانی چون علی را به جمله های خویش وصل می کند تا بگوید حقانیتش را ...
علی اینچنین می کرد ؟ ...
آیا به غیر از این راه که در پیش گرفته ایم راهی نیست ؟ ...
آیا باید منتظر بود تا دیگران به ما بگویند چه بکنیم ، کی گرد هم آییم ؟ ....
بیاییم در روز تولد ثامن الحجج (ع) تصمیم بگیریم کاری جدید بنا نهیم .... نمیدانم چه کاری ؟ ... نمیدانم به چه وسیله ؟ فقط میدانم ما که ازهمین مردمیم و طاقت هم را نداریم ، چگونه می توانیم مردم افریقا و انگولا و زامبیا و ... را به سمت خویش بکشانیم ؟ ....
مسلمانی به کردار است .... مگر در همین وبلاگهایتان نمی نویسید که در خارج مردم نامسلمان ، مسلمانی می کنند ؟
چرا ما که مسلمانیم نتوانیم ؟ ...
بیاییم فکر کنیم ... نه از رئیس جمهور انتظاری هست و نه از سایر سران ....
بیاییم حرکتی مردمی ایجاد کنیم .... پیرو خط امامی ... همه فقط یک شعار بدهیم ...

و بدانیم شکست در نهضتی که برای خدا باشد نیست ....


  • خانم معلم

برو پیش گاو بشین !!!

خانم معلم | يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۸۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ | ۶ نظر

تقدیم به سمای عزیزم که علاقه داشت خاطرات مرا از معلمی ام بشنود و این جواب شوق اوست ....
و نیزتقدیم به آشنایانی که هنگام ثبت این خاطره در کنارم بودند واکنون شاهدانی ناپدیدند .....

   سالها پیش بود ، اولین سال خدمتم (1363) را در یکی از دورترین روستا های    « محمود آباد » آمل می گذراندم . روستایی که جاده اش را « جاده انتظار» نامیده بودند و مدرسه ای که سه کلاس با چهار پایه در آن دایر بود . یکی از کلاسها دو پایه « اول و دوم » بود . یک کلاس سوم و یک کلاس چهارم ، و اداره این مدرسه را به عهده ی سه دختر تازه کار گذاشته بودند که شده بودیم معلم !
مدرسه تقریبا در ابتدای جاده قرار داشت ، از طرفی به درون ده و از طرف دیگر به کشتزارهای برنج محدود می شد . چاه خشک تقریبا کم عمقی در حیاط آن قرار داشت ( که همان روز اول مدرسه ، پسر کدخدا ، در ان افتاد و بعد معلوم شد که شاگرد من است ) حیاط مدرسه ، بی در و پیکر بود و هیچ حصاری بین مدرسه ، زمینها و ده وجود نداشت . گاو و گوسفندان نیز به اندازه ی دانش اموزان می توانستند از فضای سبز اطراف مدرسه لذت ببرند .
ما بودیم و مدرسه ، و به قول معروف ، مدیر و معلم و خدمتگزار ! قرعه ی کلاس دو پایه را به نام من بیچاره زدند . ابتدا کار کمی مشکل بود ، ولی کم کم عادت کردیم . بی تابانه در انتظار لحظه ی شور انگیزی بودم که بدون هیچ ریا و دور از خدعه و نیرنگ ، شکوفایی این نو گلان را ببینم .
معمولا تلاش معلمان ، بیشتر برای بالا بردن سطح علمی دانش اموزان متوسط است . یکی از دانش اموزان به نام « رجب » که در پایه ی دوم درس می خواند ، جزء گروه متوسط کلاس بود . از نظر ریاضی بسیار عالی ، ولی دیکته اش معمولا صفر بود . می دانستم که حروف را خوب نشناخته است . در ساعاتی که منتظر بودیم تا مینی بوسی بیاید ، حروف و صداها را با او کار می کردم ، ولی به علت شیطنتهای بچگانه و سر به هوا بودن ، زود یادش میرفت . تکالیفش را هم خوب انجام نمی داد و از خانواده اش هم کاری بر نمی آمد ، چون همگی بیسواد بودند .
از رجب خواسته بودم تکالیفش را مرتب و تمیز بنویسد ، ولی باز هم با خطی بد تکالیفش را نشانم داد . گفتم : « تا تکالیف بچه های دیگر را می بینم ، یک صفحه با دقت از روی درس بنویس ! از همین درس می خواهم دیکته بگویم .» کارهای کلاس اولیها را دیدم و نوبت دیکته گفتن به کلاس دومیها شد . پس از تصحیح دیکته ها و دیدن نمره ی صفر رجب دیگر طاقت نیاوردم . صدایش کردم . به طرفم امد . کتانی چینی پاره و کثیفی را لخ و لخ روی زمین می کشید و پای سیاه و بدون جورابش از کتانی دیده می شد . یک طرف پیراهنش در شلوار و طرف دیگرش بیرون بود . دماغش را بالا کشید و با چشمان سیاه درشتی که گویی بزور باز نگاه داشته بود ، با دهانی نیمه باز به من نگاهی کرد و من با عصبانیت ، نمره اش را نشانش دادم . شروع به گریه کرد و مرتب می گفت : « خانم ببخشید ! دفعه ی دیگر خوب میشم و ...»
نمیدانستم با او چه کنم ، هیچ راهی به نظرم نمی رسید . تنبیه بدنی هم راه درستی نبود. یکدفعه از پنجره چشمم به حیاط افتاد که گاو سیاه بزرگی مشغول نشخوار کردن بود . گفتم : « عین اون گاو می مونی ، برو پیش گاو بشین ! »
همه یکه خوردند و رجب با دست و پایی لرزان به طرف در کلاس رفت . گاهی برمی گشت ، از پشت سرش نگاهی به من می انداخت تا شاید با دیدن چهره ی گریان و بینی آویزانش ، ترحمی در من بوجود آید و از تصمیم خود صرف نظر کنم ، اما عصبانیت من بیش از این حرفها بود . تازه کار بودم و بی تجربه و نا آشنا با فنون معلمی !
رجب رفت . کلاس را سکوت فرا گرفته بود . همه منتظر بودند که رجب راهرو را طی کند ، وارد حیاط شود و پیش گاو برود . او همین کار را کرد ، ولی نزدیک گاو که رسید ، دیگر جلوتر نرفت . باز با صدایی بلند گفتم : « برو بشین پهلوش .» و رجب با صدایی که هق هق آن بلند بود ، پیش گاو نشست!
تمام بچه ها خندیدند و یکدفعه مرا به خود آوردند . من مادر نبودم و نمی دانستم که هیچگاه یک مادر با فرزندش چنین کاری نمی کند و او را با حیوانی تنها نمی گذارد . اگر به او حمله میکرد و اگر بچه از ترس میمرد ، من باید چه می کردم ؟
بچه ها را ساکت کردم و به طرف حیاط دویدم . به رجب و گاو نزدیک شدم . نزدیکشان رفتم و رجب را بلند کردم . بینی اش را گرفتم و با دست ، اشکهایش را پاک کردم . هنوز گریه می کرد . او را به سینه ام چسباندم و سرش را بوسیدم . بغض راه گلویم را بسته بود . قلبش تند تند میزد . دلم می خواست مرا می زد ، دلم می خواست به من بی اعتنایی می کرد و آغوش مرا محل امن خویش نمی دانست .
گفتم : « چرا ؟ چرا دقت نمی کنی تا من به این حد عصبانی نشوم ؟ » سرش را بلند کرد . اشکهایش را پاک کردم . نگاهم کرد . می دانستم که دوستم دارد و حتما فهمیده بود که من نیز دوستش دارم . با گلخنده ای از شوق بر لب ، دوباره او را به خود فشردم و به افق بیکران زندگی چشم دوختم .
پس از آن روز ، رجب خیلی عالی نشد ، ولی نمره هایش تا سطح دوازده و سیزده بالا آمد . حد اقل تلاشش را می کرد .

و من آخر نفهمیدم این تلاش را باید مدیون « محبت » بدانم یا « گاو » ؟


  • خانم معلم

پرتاب کفش ، نحوه ی جدید اعتراض ما مسلمانان !!!

خانم معلم | يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۸۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ | ۴ نظر




صحنه های جالبی نیست ..... نمیدونم مسلمانی کجا رفته ؟ .... اعتراض از طریق گفتمان را از خاطر برده ایم وحشی گری به جایش برگزیده ایم .....
دو روز دیگر 22 بهمن است .... به نونهالانمان چه بگوییم از سران انقلاب ؟ !!! .... بگوییم اینهایی که می بینید به سویشان کفش پرتاب میکنند همان هایی هستند که انقلاب کرده بودند و زندان رفته بودند ؟ ..... کارهای کروبی را هیچگاه تایید نکرده و نمی کنم ولی این از مسلمانی به دور است که با پیرمردی 70 ساله اینچنین رفتار کنند .... به او که با ناراحتی قلبی روبروست .... فیلم این حادثه را ببینید کم مانده سکته کند .... خونش بر گردن چه کسی بود ؟ ....
نمی دانم همه هر کاری میکنند و بعد دم از اطاعت از رهبری میزنند . رهبر گفته با مخالفان اینگونه رفتار کنید ؟ !!! ....ایشان مگر بنا را بر جذب حداکثری و دفع حداقلی نگرفتند ؟ .... اینگونه جذب میکنید ؟ !!! .... من معتقدم موسوی و کروبی دشمن نیستند ، شاید دوست عاقلی هم نباشند ! ولی دشمن نیستند می شود به گفته اماممان عمل کرد ، امام همیشه  بر « وحدت کلمه » ناکید داشتند ، بیاییم به حرف مرشد پیرمان عمل کنیم ، اصول مشترک مان را بگیریم و همه در یک صف واحد علیه دشمن اصلی بتازیم همان که با دیدن این صحنه ها حض می برد .... تا کی باید این حوادث ادامه پیدا کند ؟ .... چرا کسی پیشقدم نمی شود ؟ چرا از راه گفتمان مسائل را حل نمی کنند .... روی سخنم با تمام وبلاگ نویسان است ... هر جایی که سر میزنیم فقط لیچار است که بار هم می کنند این همه انرژی و وقت را گذاشته اید دشمن شاد شویم ؟ !!! .... نگاهی به صورتهای هم بیاندازید ....وجه مشترک نداریم ؟ ....
وااای از ان روز که روسیاه درگاه عبودیت شویم .... چگونه به خداوند نگاه می کنیم ؟ !!! چه جوابی به او خواهیم داد ؟ !!! کمی به خود آییم ........
  • خانم معلم

به فرزندی که لبخند زیبایش ظاهر نشد !

خانم معلم | شنبه, ۲ آبان ۱۳۸۸، ۰۹:۵۱ ق.ظ | ۳ نظر



برای سهیلا و سهیلائیان در این نظام چه کرده ایم ؟

اعتماد (30 مهر ) : سهیلا قدیری تنهاترین و بی پناه ترین ایرانی که زندان های کشور تاکنون به خود دیده، دیروز اعدام شد. نه کسی را داشت که برای اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتی بیرون در زندان اوین کسی منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسی بدن بی جان او را تحویل نمی گیرد و هیچ ختمی به خاطر اوبرگزار نمی شود. از همه درآمدهای نفتی کشور فقط چند متر طناب نصیب گردن او شد و از 70 میلیون جمعیت ایران تنها کسی که به او محبت کرد، سربازی بود که دلش آمد صندلی را از زیر پای سهیلا بکشد و به 16 سال بی پناهی و فقر و آوارگی او پایان دهد و او را روانه آن دنیا کرد که مامن زجرکشیدگان و بی پناهان و راه به جایی نبردگان است .
البته سهیلا را نمی توان اولین قربانی این بی عدالتی اجتماعی دانست .... اما شاید طرح این مصداقها در رسانه ها ، نه دولتمردان ( که آنان در جریان بوده و می باشند اما سرشان به مسائلی حتما مهمتر گرم است که از این قسمت جامعه بی خبرند ) بلکه مردم شریف ایران را به تفکر وادارد که ما مردم برای اینگونه افراد چه ترفندی بیندیشیم که جامعه ی اسلامی مان دچار چنین معضلاتی نشود ...
واقعا سخت است زنی که مادر شده فرزندش را مثله کند . حتی تصورش سخت است چه رسد به انجام دادنش و وقتی از او بخواهند که بگوید دچار جنون شده و او نپذیرد و اصرار بر داشتن منطقی برای انجام کارش داشته باشد سخت تر ....
سرنوشت او مانند بسیار سهیلاهای گمنامی است که چون او در انتها خود را فقط معرفی نکرده اند .... چرا غافلیم از جنین های دو ماهه ای که در توالت های دبیرستانها یافت می شود ؟ ....



اینها معضل است .... نیاز به کاری فرهنگی دارد .... مسئولین باید چاره اندیشی کنند .... نمی توانند از مردم خیر کمک بطلبند ؟.... به قولی در محرم و صفر دیگ دیگ برنج بار می کنیم .... سالی صد هزار بار گوسفند قربانی میکنیم ....به مردم بگوییم چه خبر است ... دست یاریمان را به سویشان دراز کنیم ....( گرچه اعتماد مردم ازمسئولین سلب شده است.... از بس در انواع سازمانهای امدادی بخور بخور دیده اند ، می ترسند نذوراتشان به مستحقی واقعی نرسد و ترجیح می دهند شخصا اقدام نمایند !!) ...اعتماد مردم را جلب کنید ....
داشتن سر پناه برای فقرا چیزی است که در اکثر کشورهای اروپایی و امریکایی رایج است .... ما که نرفته ایم ولی فیلمش را دیده ایم!! ...تعریف هم از ان ورآبیها شنیده ایم .... مسئولین نمی توانند چنین مکانهایی تاسیس نمایند ؟ کمی از رزق و روزی اضافی خود بزنند و به این امور بپردازند مطمئن باشند خیر دنیا و اخرت دارند .... فقط برای دنیایشان کار نکنند وااای از ان روزی که نتیجه ی اعمالمان را بدستمان دهند .... امیدوارم برای معادشان تدبیری اندیشیده باشند که هرچه مسئول تر ، جوابگو تر .....و من یعمل مثقال ذره خیر یره و ....
ضمنا دوست دارم راهنمایی بشوم ، درک نمی کنم که : قتل قتل است دیگر .... چطور است که سهیلا به جرم قتل فرزند اعدام می شود ولی جوان 20 ساله کشته شده در کهریزک قاتلش معلوم نیست و اعدامی نیز در کار نمی باشد ؟ !!! ..... این قصاص ها و مجازاتها برای خودش آدابی دارد !!! ....
خدا را شکر که قاضی نشدیم ، خدا را شکر که مسئولیت چند بچه را بیشتر نداریم ( که آنهم از سر دولت های کریمه هر سال سازی نو می زنند و سرمان را به انواع و اقسام بخشنامه های پوچ گرم می کنند و از کار اصلی مان وا می نهنند تا جوابگوی این عده هم خودشان باشند !!! )، خدا را شکر که نباید جوابگوی خیل عظیم مردمی باشیم که در پشت درهای زندانها منتظر اعلام حکم عزیزانشان هستند ، خدا را شکر که از آن دسته کسانی نیستیم که بی هیچ توجیهی می گیرند و می برند و می زنند و آخر هم هیچ جوابی نمی دهند که چرا ؟ !!! ....
 خدا را شکر که فقط یک معلمم !!!!

  • خانم معلم