بایگانی ارديبهشت ۱۳۸۹ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

اینم خاطره ای از یه روز معلمی !

خانم معلم | يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۹:۲۳ ب.ظ | ۲۹ نظر

پنجشنبه بود و منتظر که گروهی دیگه از بچه های یه مدرسه توی هفته ی مشاغل ( که تو مدرسه ی ما شده بود دو هفته ی مشاغل !!) بیان و ما براشون از رشته هامون بگیم و نظم مدرسه رو بهم بریزیم و صدای معلمها رو در بیاریم .... ( معمولا نتیجه ی جدی دیگه ای نداره ) .... یه دفعه یکی از شاگردای دوم الکترونیک اومد و گفت خانم می شه باهاتون حرف بزنم ؟ !!! .... خسته بودم و واقعا توی مد حرف شنیدن و حرف زدن نبودم .... از طرفی این رفت و امدها و از طرفی مسائل دیگه ای باعث شده بود کم حوصله باشم .... ولی گفتم چی شده ؟ ..... گفت خانم من چطوری با پدرم می تونم ارتباط برقرار کنم ؟ من موندم چی میگه .... گفتم یعنی چی ؟ !! .... گفتش خانم من اصلا جز سلام هیچ چیزی به پدرم نمیگم ، اونم همین طوره ، همه ی بچه ها از پدراشون میگن ولی من هیچی ندارم بگم .....دوستم از پدرش میگه و اینکه با هم چقدر رفیقن ولی من هیچی ندارم که بگم .... نزدیک زنگ بود و کار داشتم .... با یه سری حرفا می خواستم سنبلش کنم .... گفت خانم من فقط منتظرم یه حرف امیدوار کننده ازتون بشنوم !!! نمیدونستم چی بگم .....گفتم خوب کاری نداره که ، از سر کار که اومد برو بغلش کن و بگو خسته نباشی ..... گفت : نه خانوم !!! ... نمیشه ..من اصلا نمی تونم .... گفتم خوب ، بهش بگو می خوای براتون چایی بریزم بیارم ... میوه می خورین ؟ ..... گفت نه خانم نمیشه .... بابام دیر میاد و من اصلا نمی بینمش .... گفتم مگه چکاره است ؟ گفت مکانیکه .... گفتم مگه ساعت چند میاد که نمیبینیش ؟ گفت ساعت 4 صبح !!! .... موندم چی داره میگه ..... سرش رو انداخت پایین و اشک توی چشماش جمع شد .... من فقط نگاش کردم ... گفت خانم پدرم معتاده ! ..... من خیلی عکسالعمل نشون ندادم توی محیط ما خیلی این مسائل غریب نیست .... امسال بار چندمی بود که از بچه های مختلف اینو شنیده بودم و دیگه داشت پوستم کلفت میشد .... ولی این دانش اموز فرق میکرد .... اختراعی کرده که قراره برای جشنواره ی خوارزمی فرستاده بشه ..... و فوق العاده فعال و خیلی خوشرو ..... شروع کرد به گریه کردن ... گفتم چی میکشه ؟ تریاک : گفت : نه .... گفتم هروئین : گفت : نه .... خودش گفت شیشه می کشه ! ...چند ساله داره میکشه ... چند دفعه ترک کرده ولی بازم میکشه ... دیگه روش نمیشه که بیاد خونه .... در این بین یهو خون دماغ شد .... روز قبلش هم اینجوری شده بود ..... فرستادمش بره بینی اش رو بشوره که زنگ خورد و رفت ..... مونده بودم چی باید بهش بگم .....

زنگ بعد باز خودش اومد گفت فرصت دارین ؟ ...... گفتم باشه ... کارامو گذاشتم کنار و گوش کردم .... باز اشکش تو چشاش جمع شد و گفت : خانم بابای من بهترین بابای دنیا بود .... الان هیچکس محلش نمی کنه .... الان اگه در امدی هم داشته باشه چیزی خونه نمی یاره ... دای ام کمکمون میکنه و من دوست ندارم از روی ترحم کسی بهمون کمک کنه .... گفتم اون که وظیفه اشه .... اینجوری فکر نکن بالاخره مادرت خواهرشه و دلش می سوزه .... گفت : « خانم  موندم ، خسته شدم ، خانم خیلی زود بزرگ شدم ، خیلی زود بود که بفهمم » .... دیگه دلم اتیش گرفت .... گفتم نمیدونم باید بهت چی بگم .... نمیدونم باید برات چکار کنم ..... گفت خانم یه حرف امیدوار کننده بهم بگین .... من باید چکار کنم ؟ !! .... گفتم از اختراعت بهش گفتی ؟ گفت آره میدونه ولی ما اصلا همدیگه رو نمیبینم ..... براش از رابطه ام با پدرم گفتم .... از اینکه حتی وقتی روی تخت بیمارستان تموم کرد رفتم و تمام بدنش رو بوسیدم ... از اینکه هنوز که هنوزه اون کسیه که درد دلامو پیشش میبرم .... بهش گفتم پدرت بیماره ولی پدرته .... دوستش داشته باش و بهش کمک کن .....

گفت خانم توی فامیلمون همه دوستش داشتن .... یه یوسف میگفتن و هزار یوسف ازش میریخت بیرون .... همه قبولش داشتن .... پدرم هنوزم مهربونه ...روش نمیشه بیاد خونه .... میگه از روی بچه ها شرمنده ام ..... دیگه کم مونده بود منم بشینم باهاش گریه کنم ...... گفتم : باید بهش کمک کنید .... میاد مدرسه من باهاش حرف بزنم ؟ گفت : نه – گفتم ولی یادت باشه هیچوقت نباید از رحمت خدا نا امید شد یادته براتون از اون گنجشکه سر صف خوندم ؟ گفت بله همونی که باد لونه اش رو خراب کرده بود ؟ گفتم آره ... بعضی وقتا خدا چیزی رو میدونه  که ما نمیدونیم .... سر راهمون مارهایی قرار میده که جونمون رو بگیرن و خدا برای نجاتمون خونه مون رو ویران میکنه ..... توی این کار هم حتما حکمتی هست که ما ازش خبر نداریم .. توکل ات به خدا باشه ..... و دیگه کم کم آروم شد و رفت سر کلاس ....

هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که مادرش اومد و گفت یادش رفته ناهارش رو بیاره براش ناهار اوردم .... منم سریع بهش گفتم خانم .... میشه یه لحظه صبر کنید .... گفتم میشه به همسرتون بگین کمی بیشتر بهش توجه کنه ؟ .... بلافاصله گفت : پدرش معتاده .... من هر چی بهش میگم گوش نمیکنه .... مونده بودم دیگه چکاری میشه براش کرد .. گفت من برم پدرش دم در منتظره !!!! .... گفتم پدرش اینجاست ؟ گفت آره گفتم میشه من باهاشون صحبت کنم ؟ گفت برم بهش بگم و من منتظر نموندم بره بهش بگه با کمی فاصله پشت سرش راه افتادم و رفتم دم در مدرسه .....از یه جیپ رو باز مشکی خوشگلی اومد پایین  ، یه فرد خیلی مهربون بود واقعا .... رفتم سراغش ..منتظر نموندم بیاد جلو معلوم بود خیلی خجالتیه ..... گفتم آقای ..... خدا دخترتون رو بهتون ببخشه .... دختر فعال و خانم و فوق العاده خوبی دارین ...معلومه توی یه خانواده ی خوبی تربیت شده ..... فقط یه چیزی رو میشه انجام بدین ؟ نگاهم کرد ... گفتم میدونین توی این جامعه اگه رابطهی دختر با پدرش خوب نباشه ممکنه دختر جذب محبت دیگران بشه .... میگه من خیلی دوست دارم پدرم رو ببوسم ولی روم نمیشه بابام هم همین طور .. ممکنه از این به بعد یه کمی بیشتر بغلش کنید و ببوسینش ؟ ..... نگاه مهربونش وبهم دوخت و گفت : من فکر میکردم بزرگ شده و روش نمیشه ..... گفتم نه ، دختر توی هر زمانی دوست داره پدرش بغلش کنه ..... گفت چشم ، حتما .... گفتم اون از شما خیلی تعریف کرده گفته توی فامیل یه یوسف میگن فقط ..... گفت که خیلی شما مهربونید ... بیچاره خجالت زده شده بود و منم تند تند شروع کردم ازش تعریف کردن ... قول داد که محبتش رو بیشتر کنه ..... زنگ ناهار خورد و من صداش کردم که غذاش رو بهش بدم گفتم مادر و پدرت اومده بودن برات غذا اورده بودن .... جلوی دوستش گفتم عجب بابابی مهربونی داری ؟ چه ماشین خوشگلی دارین .... گفت خانم اون ماشینی که برای تعمیر اوردن !! باهاش دور میزنه !!! من دیگه ادامه اش ندادم .....

گذشت و شنبه شد .... دیدم برام یه شاخه گل رز اورده ..... ازش تشکر کردم ولی دیدم باز منتظره بهم یه چیزی بگه .... داشتم بچه هایی که تاخیر داشتن رو جریمه !! میکردم و در حال داد و فریاد بودم .... کلی گذشت تا اومدم توی سالن ... دیدم هنوز منتظره !! ... گفتم چرا سر کلاس نرفتی ؟ گفت خانم منتظر شما بودم .... پرسیدم خوب چی شد ؟ گفت خانم بهش چی گفتین .... این دو روز زیباترین روزهای زندگی ام بود .... بغلم کرد منو بوسید ..... بهم گفت تو باعث افتخارمی .... برامون مهمون اومده بود گفت دخترم مخترعه .... منو جلوی همه بغل کرد .... اشک تو چشماش باز جمع شده بود ولی نوعش کاملا متفاوت بود .... گفت خانم پنجشنبه با هم رفتیم دوتایی بیرون ..... بهم 40 هزار تومن پول داد و گفت الان دستم تنگه ببخشید .... من بهش گفتم مهمون من و براش یه معجون خریدم ...وقتی خورد گفت این خوشمزه ترین معجونی بود که تا حالا خوردم .. اینو دخترم با پول خودش برام خریده ... وااااای خانم نمیدونین چقدر خوشحالم .... و از همه مهمتر !!همین طور نگاش کردم ...گفت : خانم می خواد خونه بمونه تا ترک کنه .... من نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ..... من خیلی خوشحالم .....

بغلش کردم و گفتم پدرت خودش مهربونه ...من بهش چیزی نگفتم ..... قدرش رو بدون ..... و بغلم کرد و رفت سر کلاس .....

چقدر خوشحال بودم و چقدر خدا رو شکر کردم ......... خدا بازخودش رو بهم نشون داده بود .....

پی نوشت : ببخشید بدون هیچ ویراستاری و حتی نگاهی منتشرش کردم ... عجله داشتم ... شاید بعدا نگاهی بهش کردم جمله هام مشکل داشت فعلا ببخشید ....

  • خانم معلم

جایگاه بوسه ی برترین انسان

خانم معلم | شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۸:۲۱ ب.ظ | ۳۱ نظر

دستان کارگر بوریاباف

امام رضا (ع)  و تعیین حقوق کارگر:
سلیمان بن جعفری می گوید: برای کاری (نیازی)در خدمت امام رضا (ع) بودم و هنگامی که خواستم به خانه بازگردم ، حضرت به من فرمود : با من بیا و شب را نزد من باش.من به همراه امام (ع) رفتم ، وقتی وارد خانه شدیم، خدمتکاران امام مشغول مرمّت قسمتهایی از خانه بودند و در کنار آنان کارگری سیاه چهره نیز کار می کرد که امام قبلاً وی را ندیده بود.
حضرت (ع) فرمود : این مرد که با شما ست، کیست؟
گفتند : به ما کمک می کند و ما هم چیزی به او می دهیم .
حضرت (ع) فرمود: آیا مزد او را قطعی کرده اید؟
گفتند: خیر ، او به هر چه ما به او دهیم، خشنود است.
حضرت (ع) از به کار گیری بدون تعیین مزد برای او ناراحت شد!
عرض کردم: قربانت گردم! چرا ناراحت می شوید.
فرمود: من آنها را بارها از این کار بازداشته ام و گفته ام پیش از تعیین مزد کارگر ، کسی را به کار نگیرید.»

 

روز جهانی کارگر بر تمامی کارگران زحمتکش ایران عزیز مبارک باد .


  • خانم معلم

کمیت عاطفه ها لنگ است

خانم معلم | جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۱۳ ب.ظ | ۱۶ نظر

 

نمـــی ز دیده نمی جوشـــد اگر چه باز دلم تنگ اسـت
گناه دیده مسکین نیست، کُمَیتِ عاطفه ها لنگ است

کجاســـــــتی  که  نمی آیـــــی؟  الا  تمام  بزرگــــی  ها!
پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است

نمانده  هـــــیچ مرا دیگر، نه هــــیچ، بلکه کمی کــــــمتر
جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است

بیــا  که  بی  تو  در این صـــــحرا میــــان ما و شــکفتن ها
همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسگ است

دعــاگران  هـــــمه  البته  مــجرّب  اســـــت  دعــــاهاشـــــان
ولی  حقیر  یقین  دارم  که  انتظار  ،   همان   جنگ   است

از محمد کاظم  کاظمی

کتاب قصه ی سنگ و خشت

و باز متشکرم از .......

  • خانم معلم
سلام بر همه ی دوستان خوبم ،

فرصت نوشتن خاطرات به سر آمد و بر خود لازم دانستم که به بررسی هر چند اجمالی آنچه شما عزیزان از دفتر خاطرات وجودتان برایم فرستاده بودید ، بپردازم .....

دلم می خواست برای بعضی از معلمین خوب که تاثیر گذار بودند به جای یک مثبت چند مثبت و  برای بعضی ها دلم می خواست تا صفحه جا داشت آنقدر علامت مثبت بگذارم تا خدا ببیند که چه آفریده و این همان انسانی است که برای آفرینشش به خود " تبارک " گفته است .... خواندم و لذت بردم از انسانهایی که توانستند از روح خویش پاره ای را به دانش اموزانشان ببخشند تا جایی که انها حس کنند  حتی با گذران سالها نه تنها یادشان ، بلکه امانت شان را نیز فراموش نخواهند کرد و آن را همانطور که تحویل گرفته اند به دیگران تحویل خواهند داد .....

خواندم و لذت بردم از دوستانی که چنان صادقانه نوشته بودند از هر آنچه به آنها چیزی آموخته بود .... از معلم کلاسی که دست نوازش بر سرش کشیده بود تا فراش مدرسه ای که گریز پایی اش را به شکلاتی اهلی ساخته بود .... از سنگ و درخت و نیمکت و ..... و هر انچه در پیرامونش بود درس گرفته بود ....

خواندم و خورسند بودم از داشتن چنین خوبانی که در کشورم هستند و به یاد می آورند که اگر کسی شده اند به پاس زحمت هایی است که فردی به نام " معلم " حتی نه با نگاهی محبت امیز ، بلکه با زدن سیلی برصورتش به او آموخته است .....

خواندم نوشته ی دوستانی را که خود بعد سالها معلم شده اند ولی معلمانشان را از یاد نبرد ه اند  .... پزشکان ، مهندسین ، سیاست مدارانی که فکر نمی کنند یک شبه ره صد ساله طی کرده اند و هر آنچه هستند را مدیون کسانی می دانند که خود را وقف تربیت و آموزش نو نهالان این کشور نموده اند حتی اگر روشهای تربیتی شان درست نبوده است ....

خواندم و دلم گرفت از نوشته هایی که بوی نامهربانی داشت ، کاش آنها هم نبود ....

در انتها ، از میان نظرهای رسیده ، همانطور که از جدول متوجه می شوید به چنین نتایجی میتوان دست یافت :

- میان معلمین ابتدایی تاثیر گذارترین چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی معلم اول ابتدایی است .

- در میان دروس ، معلمین  زیست و شیمی و به خصوص ادبیات از تاثیر گذارترین دبیران بوده اند ...

- برخلاف انچه فکر میکردم به دبیر ریاضی کمترین اشاره شده بود ...

- تاثیر روانی دبیران بیش از تاثیرات فرهنگی و مذهبی شان بوده است .... گرچه درس انسان بودن را میشد به مذهبی بودن تعمیم داد ولی بیشتر به نظرم امد که تاثیر روانی اش بیشتر است ....

- از میان خانواده ، تاثیر برادر بیشتر از سایرین دیده شد .

- تاثیر دوستان در دوره راهنمایی و دبیرستان بیشتر از سایر دوره است و همانطور که می دانیم این دوره دوره ای است که تاثیر همسالان به نهایت خود میرسد .

- گرچه این نظر سنجی در میان عده ی محدود ، و جامعه ای که بیشتر قشر دانشگاهی در ان مشغولیت دارند انجام شده ولی با یک نگاه کلی می توان در نظر گرفت و به این نتیجه رسید که :

معلمین بیشتر از آنکه آموزش دهند ، پرورش میدهند .

معلم ادبیات میتواند نقش بسیار زیادی در شکل گیری شخصیت دانش آموزان و سوق دادن ایشان به سمت ادبیات ، هنر و پرورش ذوق هنری و انسان بودن در تمام دوران تحصیل داشته باشد .

 و در پایان تشکر میکنم از تمامی دوستانی که با محبت و از سر اخلاص ، صادقانه با ثبت نظراتشان کمک نمودند تا این کم به نتیجه برسد .

پی نوشت : تعداد اعداد فراوانی ها را نشان میدهد . 

پی نوشت ۲: جدول توی این صفحه که قرار گرفت هم رنگش پرید و هم چپ به راست شد ، هیچ کاری هم نتونستم براش بکنم ، اسکنر هم نداشتم که عکسی ازش تهیه کنم و آپلودش کنم و به هر شکل به بزرگواری تان ببخشید.

تاثیرات

دروس

پایه

مقطع

روانی

مذهبی

فرهنگی

منفی (4)

مثبت ( 5)

 

مثبت (2)

 

اول

ابتدایی

 

 

 

 

دوم

مثبت (2)

 

 

قرآن

سوم

منفی (1)

 

منفی (2)

 

چهارم

مثبت (1)

 

مثبت (2)

 

پنجم

منفی (1)

مثبت (1)

 

مثبت (3)

ادبیات

اول

راهنمایی

 

 

مثبت (1)

علوم تجربی

دوم

مثبت (1)

 

 

قرآن

سوم

 

 

 

مثبت (1)

تاریخ

مثبت (3)

 

 

شیمی

اول

دبیرستان

مثبت (4)

 

مثبت (1)

زیست

دوم

مثبت (1)

 

مثبت (2)

ادبیات

سوم

 

 

مثبت (1)

زبان

مثبت (1)

 

 

معارف

چهارم (پیش )

مثبت (1)

 

 

فلسفه

مثبت (1)

مثبت (1)

مثبت (1)

روان شناسی

اول

دانشگاه

 مثبت (۱)

 

 

جامعه شناسی

دوم

 

 

مثبت (1)

ادبیات

سوم

 

 

 

 

چهارم

 

مثبت (2)

 

 

معلم قرآن مهد قر آن

غیره

مثبت (2)

مثبت (1)

 

 

مدیر

 

 

مثبت (1)

 

معاون

مثبت (2)

مثبت (2)

مثبت (2)

 

دوست

مثبت (3)

 

مثبت (3)

 

استاد

مثبت (2)

 

مثبت (2)

 

برادر

مثبت (1)

 

مثبت (2)

 

خواهر

مثبت (1)

 

 

 

پدر

مثبت (۱)

 

 

 

مادر

مثبت (1)

 

 

 

همسر

 

  • خانم معلم

مسئله داشتن یا نداشتن ؟ !!

خانم معلم | سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۱۵ ب.ظ | ۳۶ نظر
امروز توی وبلاگ یکی از دوستان مطلب جالبی خوندم که البته و صد البته حق با ایشونه و دلسوزیشون هم بجاست منتها آیا واقعا جوون ما مقصره ؟

مطلب  داستان ساناز ها وسعیدها رو که خوندم این جواب رو براشون نوشتم و دیدم بد نیست شما دوستان هم نظرتون رو بگین واقعا باید در چنین جامعه ای چه کرد ؟ !!! ....

این جوابیه منه تا نظر شما چی باشه :

در مورد این پست .... از طرفی حق باشماست و از طرفی حق با شما نیست .... امروز توی مدرسه صحبت سر رفتار بچه ها بود توی هنرستان . رفتار بچه ها دیگه اگه کمی حساب هم نبرن قابل کنترل نیست .... دیروز به قول بچه ها گیر دادم به شلوار یکی شون که قبلا هم گیر داده بودم و آرایش صورتش .... میگفت خانم ؟!! ...گفتم اگه بهت نگفته بودم ....اگه بارها اعلام نکرده بودم ...اگه مقررات مدرسه نبود حق با شما بود ولی الان حق سر کلاس رفتن رو نداری .... در نظر بگیرید الان توی مدرسه ی ابتدایی بچه ها راحت وارد دفتر معلمین و مدیران می شن ....سر کلاس آزادی دارند هر کاری بکنند و یاد گرفتن که بگن خوب نخوندیم ...ننوشتیم و میدونن معلم هم واقعا کاره ای نیست .... همین بچه ی ابتدایی میاد بالا توی دبیرستان و دیگه نمیشه بهش بگی دختر خوب ( خیلی ببخشید ) ابروت رو نباید برداری مقررات مدرسه این اجازه رو بهت نمیده و با کمال شجاعت میبینی بعد از عید کلی از خانمها نو نوار شده اومدن هیچ کاری هم نمیشه کرد چون آ . پ اجازه اخراج بهمون نمیده و نهایتا 3 روز میرن خونه می خورن و می خوابن و بر میگردن پیروزمندانه که هم ابرومون رو برداشتیم و هم 3 روز اضافه تر خونه بودیم نمره هم کم شد به جهنم چون نمره براشون مهم نیست .... جوابی هم که دارن اینه که جامعه اینجوریه ....

این مسائل بر میگرده به خانواده .... بعد به مدرسه و بعد به دولت و دستگاه اجرایی و انتظامی جامعه .... وقتی برای جووون جا نینداختیم فایده ی حجاب چیه چه انتظاری ازش داریم ؟ واقعا حجاب رو مگه میشه زوری قبولوند ؟ مگه میشه برای کسی که نمی تونه 12 امامش رو پشت سر هم بگه!! چه برسه که بشناسه گفت حضرت زهرا اینجوری بود ؟ !!! ..... آخه از چی دارید حرف میزنید ؟ !

فقط یه دور بیاین توی مدارس دخترونه مخصوصا هنرستانهایی که مخصوصا تر رشته ی گرافیک و نقشه کشی داشته باشن اون وقت ببینید چه خبره !! ...

یعنی من دارم جون به خدا میدم .... تازه سعی میکنم از نظر ظاهری طوری باشم که مقبول باشم ضمن رعایت حجابم .... که به نظر امل و عقب مونده هم نیام !! .... اما اینا افاقه نمیکنه .... من میریسم صدا و سیما و سینما تمام رشته هامو پنبه می کنن .....

امروز خوندم گلشیفته فراهانی رو داور لوکارنو کردن ... خوب جذابیت کدوم طرف بیشتره ؟ !!! من چه جذابیتی برای دینم ایجاد کردم ...مزه دینداری و با حجابی رو چه جوری تونستم زیر زبونشون ببرم که مزه اش کنن و حسش کنن ؟ .... شما حق داری بسوزی که عاشق اهل بیتی و میفهمی درد شیعه بودن چیه ولی جوونی که هیچی از دین جز یه اجبار برای نماز خوندن زورکی و حجاب زورکی ندیده ، مفهوم دین چیز بیخود و بی معناییه .....

ما تلاشمون رو میکنیم ولی خدا لعنت کنه اونایی رو که 30 سال عقبون بردن عوض اینکه جلومون ببرن .... 30 سال کار بنیادی و فرهنگی رو کنار گذاشتن و روبنایی کار کردن که ظاهر رو داشته باشن .... 30 سال به اسم دین هر غلطی کردن و به اسم اینکه دنیا متحجر نخونه ما رو بی بند وباری رو نصیبمون کردن ....

من روی سخنم با خیلی از علما هم هست ..... فقط اون دنیا چه جوری باید جواب خدا رو بدن ... عالم بودن فقط حرف زدن و درس دادن توی یه محیط بسته نیست .... مگه علی فقط مینشست درس میداد و زندگی نمیکرد و با مردم نبود ؟ .... باید فعالیتشون رو از توی حوزه ها به سطح جامعه ارتقا بدن .... باید تشکلاتی ایجاد میکردن که مفهوم دینداری رو تزریق میکردن درون جامعه ..... نکردن و الان این عاقبتمونه ..... توی مدارس که یه سری اعلام کردن رنگ فقط رنگ مشکی .... همون مشکی رنگ عشقه !! .....بعدش اجازه دادن رنگهای تیره هم اضافه بشه ..... معلم جماعت رو از 6 فرسخی هم میشد تشخیص داد !! ..... بعد یهو آزادی دادن ..همه بی محابا شدن ..... حالا هم که نمیشه جمعشون کرد ... یا از این ور افتادیم یا از اون ور ... هیچوقت حالت میانه نداشتیم و حالا انتظار داریم با مثلا یکی دو سال جوون 18 ساله رو آدم بکنیم ؟ !!!

بازم می تونم یه عالمه براتون بگم ...فقط بگم من همیشه گفتم الان هم میگم جوون ما مقصر نیست ..مقصر مائیم .....

در پناه حق باشید .

 خوشحال میشم شما هم نظر بدین که  اصلا این مسئله ( بد حجابی ) اساسا مشکل هست یا نه و شاید مائیم که بیخودی شلوغش کردیم !!!

اما اگر هست ، هر کسی به تناسب شغل و حرفه ای که داره ، چه برخوردی باید داشته باشه و چطوری میشه جامعه رو از این ورطه نجات داد .

  • خانم معلم

پست جدید نیست !! همون قبل قبلیه ...

خانم معلم | يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۱۵ ق.ظ | ۲۳ نظر
سلام

نظر سنجی مون تا ۸ اردیبهشت ادامه داره ....... نتایج دوازدهم معلوم میشه .... برنده یه سفر مشهد .... به خرج خودش ..... مثل اموزش پرورشی ها رفتار کردم خوب .... چرا عصبانی میشین ؟

  • خانم معلم

چرا نمی آیی ؟

خانم معلم | جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۳۹ ب.ظ | ۲۰ نظر

چرا به کوچـــــه ی دلتــــــنگ ما نمــی آیی ؟
به این محـــــــله ی بــی ادعا نمی آیــــی ؟

به این محل که چراغان حجله ی داغ است ،
به این محـــــله ی درد آشـــــــنا نمی آیی ؟

به مادران پریشان چه پاسخی بدهم ؟
سوال می کنم از تو : چرا نمی آیی ؟

ببــین چگونه غریبـــــانه اشک میریزم
تورا به آه یتیمان بیا ! ... نمی آیــــی ؟

در انتظار تو خورشید هم کدر شده است
هوا همیــــــشه گرفته اســـت تا نمیآیــــــی

به آب پاشی  و  جارو  ,  چهل سپیده گذشــــت
چــــرا به کوچه ی دلتـــــــــنگ ما نمی آیــــــــــــــی ؟

 

از مرتضی امیری اسفندقه ( کتاب کوار )

و باز ممنونم از جناب «حسن صنوبری »

 

 

تفال زدم نیمه ی شب به قرآن

کتابی که از وحی شیرازه دارد

بـرای  دلـــم  آیـه  صـــــــبر  آمد

ولی  مهدیا صــــبر  اندازه  دارد

 


 

  • خانم معلم