بایگانی مرداد ۱۳۸۹ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

داستان دلتنگی ها ......

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۱۹ نظر

یه کمی دلتنگ بودم .... یاد داستان دلتنگی هایی که تو وبلاگ قدیمی ام نوشتم افتادم ....

جالب بود که دیدم بعضی از بچه ها هم دلتنگن ... دیدم بد نیست یه دور دیگه بزارمش اینجا ....

قبل از خوندن : طولانی بودن پست اذیتتون نکنه ، حوصله نداشتین نخونین  کسی نمیخواد عذابتون بده  

به قول بعضی ها !! اشکالاتش رو به من   و خوبی هاش رو به دیگران بگویید

یکی بود ، یکی نبود ، توی یک شهر پر از دود ، با آسمونی کبود ، انسانهایی بودن که وجودشون سودی نداشت یا اگه داشت قیمتی داشت !!!

توی این شهر شلوغ ، هر کسی قیمتی داشت ، هر چیزی قیمتی داشت ، برای بودن با آدما باید قیمتشون رو می پرداختی ، برای داشتن چیزها باید قیمتشون رو میدونستی ، آدمها می خندیدن ولی شاد نبودن ، آدمها راه میرفتن ولی نمیدونستن کجا میرن ، آدمها می خوردن ، می پوشیدن و زندگی میکردن ولی نمیدونستن چرا ؟! ........

 قبل اینا آدمها خوب بودن ، مهربون بودن ، اگه می گفتن هستم ، بودن . بودن معنی نبودن نداشت ، هستی معنی نیستی نداشت ، راستشون راست بود ، دروغشون دروغ . اینجور نبود که راست نگن تا دروغ نگفته باشن! ، همه صاف صاف بودن ، اگه همه ی همه ی هم صاف نبودن بیشتریا ، اینجوری بودن .

نمیدونم به شهرمون کی حمله کرد ، چی حمله کرد ، اما هر چی بود یواش یواش رخنه کرد توی قلبها ، توی روحها ، خالی کرد ادمها رو ، از هر چی که داشتن ، دیگه کسی شبها شب نشینی نمی رفت ، دیگه کسی جشن نمیگرفت که همه دور هم باشن ، جشنها شده بود چشم و هم چشمی ، از بس قیمت آدمها بالا رفته بود ، اسباب و اثاثیه خونه ها با قیمت آدمها جور در نمی یومد که بشه به همه صاف و ساده بگی ، امشب بفرمایین شام خونه مون ! ......

بچه ها دیگه نمی تونستن با هم باشن ، دیگه توی مهمونی ها باید دست یکیشون رو بگیری . بکشونی ببری تا با دیگری دوست بشه ، بچه هامون بلد نیستن با هم ارتباط برقرار کنن ، چون با هم بازی کردن رو یاد نگرفتن ، خاله بازی ، مامان بازی ، هیچ کس نقش پذیری رو یاد نگرفت چون نتونست ارتباط برقرار کنه ، همه پدر مادرا افتخارشون به این شد که بچه مون پشت کامپیوتر میشینه و زود میتونه کانکت بشه ، سرچ کنه !!! ....... ولی هیچ کس نگفت چرا بچه ام تنهای تنهاست توی خونه ، چرا هیچ همسایه ای نمی یاد در خونمون رو بزنه و بگه همسایه میای بیرون تا بچه هامون کمی بازی کنن؟ !!!

همه فکر می کنن عقب موندن ، همه دلگیرن چون خونه ندارن ، ماشین ندارن ، کار پر و پیمون ندارن ، همه زیر خط فقرن !! با ماهی 700 هزار تومن وقتی زیر خط فقر باشی معلومه که نباید بابا رو دید ، مامان رو دید ، بچه فقط یا چشمش به تلویزیونه یا کامپیوتر ، ارتباطش فقط صوتی تصویری میشه ......

توی حرف زدنها اون موقعها ، کسی مشکلی نداشت ، کلمه ها انقدری بودن که همه می تونستن حرف همدیگه رو بفهمن ، سخترین کلمه قسطنطنیه بود !!! که خیلی هم مهم نبود ! .... حالا نصف حرفا رو نمیفهمی ، از بس وسطش یه کلمه خارجی میگن که نشون بدن خیلی روشنفکرن !!

قدیم ترا وقتی کسی میگفت "چشم " یعنی صد البته اطاعت می کنم ، به دیده منت دارم و انجام میدم ، الان " چشم " یعنی از سر وا کردن ، چشم یعنی کلمه ای برای گیر ندادن طرف ، همه چشم رو می گن و خودشون رو راحت می کنن ....

 قدیما ، برای عشق حرمت قائل میشدن ، قدیما وقتی کسی عاشق بود تموم بود ، دیگه چشمش کسی غیر عشق رو نمیدید . به چیزی غیر عشق فکر نمیکرد ، تا به عشقش می رسید ،همون " دل و دین باخته ، دیوانه ی رویی بودیم بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم "، که ، "کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود " اما حالا ، حالا اگه کسی با کسی دوسته ، از این جهته که شاید یه زمانی بتونه ازش به عنوان یه سرگرمی ، یه پر کردن اوقات فراغت ، یه استفاده از نیروی کار ارزان !! ، استفاده کنه ........ دوستی دیگه یه نیاز نیست ، نیازی دو طرفه که کشش باعث بشه این عشق و دوستی پابرجا بمونه ....... عشق و محبت و دوستی رنگ باختن ، نمیشه روشون حساب کرد ، چون ممکنه ، ما به ازا داشته باشه !!

کاش زمان به عقب بر می گشت ، کاش میشد همون قدیمترا ، کاش همون تلفن های همگانی زرد سر چهار راهها بودن و مجبور میشدی برای اینکه حال دوستت رو بپرسی دو تا چهار راه قدم بزنی ، نه مثل حالا که یه گوشی تلفن دست همه هست و باز همه ناله می کنن که وقت نداریم حالت رو بپرسیم !!!! .......

کاش میشد همون قدیما ، نه ایمیلی بود ، نه اس ام اسی ، رابطه ی face to face ( همون چهره به چهره ی خودمون !!! این یعنی منم بلدم !!! ) کجا و ایمیل و اس ام اس کجا ؟ !! تازه وقتی همین اس ام اس رو هم از هم دریغ میکنیم به این بهانه که وقت نیست !!! اونم برای اس ام اسی که فقط چند ثانیه زمان میبره فرستادنش !!! ، اون وقته که یا فکر میکنی طرف احمق گیرت آورده و یا فکر میکنی به هزینه هاش بر می گرده !!! که هر دو تاش هیچ خوب نیست .......

یادمه اون قدیما ، موقع تابستون کلاس نبود ، بچه ها تابستون که میشد میدونستن وقت تفریح و بازیشون رسیده ، فقط یه عده بودن که می دونستن باید برن سر کار و کمک خرج خونه باشن !! ..... وگرنه کلاس تقویتی و کلاس زبان و کلاس موسیقی ونقاشی و ....... نبود ، یادمه اون موقعها میرفتیم شمال ، خونه مادربزگ و خاله هام ...

 یه خیابون وسط شهر بود ، شمالش دریا بود و جنوبش دشت و جنگل ، خونه مادربزرگم شمال خیابون و سمت دریا ، جنوب خیابون خونه ی خاله ام بود سمت شالیزار ها که البته تا جنگل کلی فاصله داشت ولی منظره جنگل از اون دور پیدا بود ...... یادمه وقتی فاصله ی بین این دو خونه رو می خواستیم از اون سر محل ، بیاییم این سر محل ، از شالیزار ها رد می شدیم ، گلهای شیپوری پیچک سر راهمون حلقه زده بودن به دور درختهای سبز پرتقالی که شهرداری توی خیابون کاشته بود .......

یادمه کنارشالیزارها ، گزنه ها اگه حواسمون بهشون نبود پاهامونو گزیده بودن و پامون تا خود خونه در حال خارش و سوزش بود ، یادمه وقتی به خونه خاله ام می رسیدیم از سرازیری در کوچیکش که به طرف خونه راه می افتادیم ، توی زمین خاکی اش که خاله ام با جارو همیشه تمیزش می کرد اولش یه باغ کوچک بود سمت راست که توش فقط علف بود و چند تا درخت پرتقال ، کمی جلوتر یه درخت انگور بود که ظهر ها زیرش پاتوقمون میشد با یه نمکدون وسه جفت چشم و سه جفت دست که دنبال درشت ترین غوره و بعدش انگور کبود گرد و ترش می گشتن . جلوتر خونه ی خاله ام بود یه خونه شیروونی دار که یه ایوون داشت با دو تا اتاق و دو تا آشپزخونه ی کوچولوی یک در دویی که یه پنجره اون بالا به سمت حیاط داشت وتوش دو تا بچه جا میشد که بشینن و خاله ام ......

شوهر خاله ی خوب و عزیزم خیلی زود رفت پیش خدا ، کمتر باجناقهایی مثل بابام و شوهر خاله ام دیده بودم که اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن ، یادمه روبروی خونه ی خاله ام یه انباری بود و از جلوی حیاط که سرازیر میشدی به طرف پایین سمت راست لونه ی مرغها بود و حیاطی که با فنس محدود شده بود تا مرغها بیرون نیان ، و سمت چپ یه حوض بود و کنارش یه آبکش چوبی با فاصله ی یک متر از زمین که شوهرخاله ام درستش کرده بود تا ظرفها رو بزاریم روش خشک بشن ، سمت چپ همش باغ بود و درخت ، کمی جلوتر رودخونه بود پر از ماهی های کوچولو ، یه پل ، ارتباط این ور رودخونه بود با شالیزار و باغ اون ور رودخونه ، اون ور ، خاله ام گوجه و خیار و باقالی و بادمجون می کاشت با انواع سبزیجات مورد نیازشون ، جلوتر زمین های زراعتی بود و شالیزار برنج ، که وقتی غروب میشد از روی مرزها این ور اون ور می پریدیم و مارهای آبی رو که از ترس ما قایم میشدن توی سوراخها به هم نشون می دادیم ، بعد از ظهر ها وقتی بزرگتر ها خواب بودن می رفتیم دم رودخونه یا شنا می کردیم یا ماهی می گرفتیم و می انداختیم برای مرغها ، چه حالی میکردن و چقدر سر ماهی ها با هم می جنگیدن !! خسته که می شدیم میرفتیم توی باغ و با اجازه یا گاهی بی اجازه ی بزرگتر ها خیار و گوجه می کندیم ، من عاشق باقالی بودم ، می رفتم وسط زمین می نشستم و تند تند باقالی می کندم و می خوردم !!، مارها و مارمولکها از لابلای بوته ها خش خش کنان نشون می دادن که ما هم اینجاییم ....

صدای قورباغه ها ، صدای باد که از لابلای درختها عبور میکرد ، صدای جیر جیرکها توی ظهر تابستون ، صدای پرنده ها که با آوازشون تو رو از دنیا می بردن به آسمونها ، همه ، خبر از خوشبختی و آرامش بود ....... چه دنیای قشنگی بود و این تازه این سر محل بود ........ خونه ی مادربزرگم که بودیم میرفتیم دریا ، از صبح تا ظهر ، یعنی تا وقتی که گرسنگی بهمون فشار می آورد و مجبور می شدیم که برگردیم ، هیچ بزرگتری هم دنبالمون نمی گشت ، خیالشون راحت بود ، تفریحات سالم !! ، گرچه کسی به این موضوع فکر هم نمی کرد ، یه محوطه ی وسیعی از شنهای ساحل رو تمیز می کردیم و بعد پخش میشدیم برای تهیه ی وسایل مورد نیاز !!

چوب هایی که آب کنار زده بود ( نه مثل حالا که کنار ساحل پر از قوطی های پلاستیکی و سرنگ و آشغال شده ) چوبهایی با سر هفت مانند که از اونها به عنوان زیر بنای ستون خونه هامون استفاده می کردیم و بقیه شاخه ها رو ، روشون جا می دادیم ..... گاهی چوبهایی پیدا می کردیم که میشد خونه های چند طبقه ازشون درست کنیم ، بعد به آروومی بقیه شاخه ها رو روی هم و کنار هم می گذاشتیم تا خونه مون کامل میشد ، یکی میرفت سراغ خونه ، یکی سراغ حیاط خونه ، یکی دنبال درست کردن حوض وسط حیاط ، خلاصه بعد از یه صبح تا ظهر اون قسمت تبدیل میشد به یه خونه ی ویلایی شیک ، از دیدنش کلی لذت میبردیم و بعد از ظهرکه برمیگشتیم معمولا گلهای باغ وسط حیاطمون پژمرده شده بودن یا حیوونها و یا باد خونمون رو داغون کرده بودن ، کسی ناراحت نمیشد چون میدونستیم بازم وقت داریم که درستش کنیم ، اهل نق زدن هم نبودیم ، وقتی برای نق زدن نداشتیم ، دعوامون هم نمیشد چون کارها تقسیم شده بود ، نقشها مشخص بود و رهبر گروه تصمیم می گرفت بقیه چکار بکنن ...

بقیه روز رو هم از درختهای توی حیاط بالا می رفتیم ، درخت انجیر وسط حیاط خونه ی مادربزرگم حدود 5 متر از زمین فاصله داشت تا بالای شیرونی خونه ی مادر بزرگم که خودش از زمین چیزی حدود 2 متر فاصله داشت بالا رفته بود ، درخت کهنسالی با تنه ی کلفت و شاخه هایی ضخیم ، اولش بالا رفتن ازش سخت بود چون جایی برای گرفتن دست و یا گذاشتن پا نداشت ، صاف بود ولی به هر شکل ممکن ازش بالا می رفتیم ، تا نزدیکترین و ظریفترین شاخه ها پیش می رفتیم و خدایی اش دختر خاله ام خیلی ماهر بود ، بعدش من ، بعدش دختر خاله ی دیگه ام ، یه درخت آلوچه هم بود که آلوچه هاش ترش و قرمز بودن ، یه درخت انار هم داشتن ، پرتقال هم زیاد بود ، اگه به کسی نگین خونه ی همسایه ی مادر بزرگم هم که یه خانم پیر و غرغرو و بداخلاقی بود یه درخت فندق بود که یواشکی اونجا می رفتیم و دزدکی از فندقهای اون هم برداشت می کردیم !!! 

 کنار خونه ی مادر بزرگم یه رودخونه بود و قسمتی از خاک اون گل رس داشت ، بعضی وقتا پاچه هامونو بالا می زدیم و می رفتیم توی آب و گل بر می داشتیم و انواع و اقسام قابلمه گلی با در پوش ، بشقاب و فنجون درست می کردیم ، بعد می زاشتیم که خشک بشن ، معمولا ترک می خوردن و داغون می شدن ولی هر چی که بود کلی از وقتمون رو می گرفت ........

 وقتی به حالا و به بچه های امروزی نگاه میکنم ، فقط برام یه افسوس باقی می مونه ، حالا حتی دختر خاله هام هم وقت ندارن ....... حالا فاصله ی خونه ی خاله و مادر بزگم پر شده از مغازه و ساختمونهای رنگا وارنگ ، نه اثری از شالیزار هست و نه گزنه و نه حتی صدای جیر جیرکها ، دلم گرفته ، دلم همون پاکی و صداقتی رو می خواد که تجربه اش کرده بودم ، دلم همون هوای پاک رو می خواد ، دلم همون خنده های معصومانه ای رو می خواد که واقعا خنده بود ، دلم نیشخند های این زندگی پر دود و دم رو نمی خواد ، دلم دوستی های الان رو نمی خواد ، دلم تعارفهایی به قول معروف شاه عبدالعظیمی رو نمی خواد که زبونت یه چی میگه دلت یه چی دیگه ، دلم از این دوستی هایی که باید براش قیمت گذاری کرد ، میگیره .....

 کاش دلها و زبونهامون یکی میشدن ، کاش میشد خونه ی دلمون رو آیینه کاری کنیم ، کاش میشد یه سنگ پا برداریم و این قلب زنگار گرفته رو صاف صاف کنیم ، کاش میشد دروغ نگیم ، کاش میشد وقتی به هم نگاه می کنیم گرمی داغ محبت و عشق رو حس کنیم ، کاش میشد وقت دعا برای همسایه مون از ته دل دعا کنیم ، کاش میشد صبح موقع سپیده دم تا ابدیت رو نگاه کنیم ، کاش بتونیم تمنای درون دوست را بی هیچ منتی جواب دهیم ...... و کاش خوشبختی میدونست که براش دلتنگم ، کاش شادی میدونست که به یادش هستم و کاش امید میدونست که در جستجویش همه ی خونه ها و کوچه ها و دلها رو  می گردم ..........

و کاش میشد به شالیزار گفت که دلتنگ مارهایت هستم و به آفتاب گفت سلام مرا به بالاترین انجیر رسیده ای که دستم به ان نرسید ....

و به جویبار گفت سلامم را به تمام ماهی های سریع و زیبایت که از قلابم فرار کردند ....

و به درختها گفت سلام مرا به تمام جیرجیرکهاتان ،

 برسانید.

و بگویید منتظرشان می مانم تا برگردند .

  • خانم معلم

حامی داسیلوا ، دوست داریم !!!

خانم معلم | يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۰۵ ب.ظ | ۲۰ نظر
اول این خبر رو مطالعه بفرمایید :

http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=111560

خوب چی فکر می کنید ؟ !!!

یکی یک جای دنیا خطایی کنه و بعدش یکی از یک جای دیگه ی دنیا اونم نه هر کسی ، رئیس جمهور اون کشور بیاد بگه " اگر این خانم مشکلاتی در آنجا ایجاد می کند، ما از او در اینجا استقبال می کنیم."

چقدر جالب میشه اون وقت !!!

ملت بعدش جرم و جنایت می کنند و منتظر یک حامی میشوند !!

اینا یعنی چی ؟  .....و چرا ؟

گوش قرمز جان به داد برس جهت تفسیر .....

دوستان دیگر نیز ، منتظریم

این نوع پیشنهادات چه معنایی داره ؟

 یا صاحب الزمان خودت به فریاد برس

  • خانم معلم

اَیْنَ طامِسُ .......

خانم معلم | جمعه, ۸ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۱۷ نظر
............



اَیْنَ طامِسُ آثارِ الزَّیْغِ وَالاَْهْواء ....











این جمعه نیز می گذرد و باز نیامدی آقا ......

بیا و منتظرانت را در شهر ببین !! ...

خجالت میکشم بگویم که بیایی ....

  • خانم معلم

نافله ی نرگس

خانم معلم | دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۵۲ ب.ظ | ۲۶ نظر

 

خدایا چه بگویم در این شب ؟

در این شب که به اندازه ی شب قدر ارزش دارد ....

گوش کنید ، باران میبارد ، ساعت ۱۱ امشب "مردم نافله ی نرگس می خوانند" .... امشب از خدا می خواهیم که ما را به سر چشمه ی فیضش به صاحب زمانش برساند ....

امشب نامه های دعا را به اجابت خانه ی خدا می فرستند ..... در نامه هایتان یادی از همه بکنید ....

 بنویسید از پدری که به چه کنم چه کنم گرفتار شده است برای روزی زن و فرزندش ،

 بنویسید از دختر جوانی که نداریش او را به نا کجا آباد کشانده است ،

بنویسید از پسری که برای حفظ کیان خانواده جوانی اش را بخشیده است و اینک تنهاست ...

از انانی بنویسید که سر مشقشان دردی بی درمان است در صفحه ی دفترچه ی بیمه ی زندگی شان ...

 از انانکه دستی ندارند به دعا بلند کنند ، پایی ندارند که در راه عشق قدم گذارند و دلی ندارند که در راه دلداده دهند .....

از انانکه بی وارثند یا بد وارث ، از اموات یاد کنید که دستشان از دنیا کوتاه است .....

در حق یکدیگر دعا کنید .......

و یاد کنید از دلهایی که در شوق وصالش می سوزند و رنگ به چهره ندارند ، بگویید و بخواهید از خدا که فرج مولایمان را نزدیکتر سازد ،

 تا بدانیم که ،

عدالت یعنی چه ؟

شادمانی را کجا بجوییم ؟

و از که سراغ زیبایی ها را بگیریم ؟

امشب دلها از پی ات میرود ای نو گل زهرا (س) ، بیا که اگر بیایی ، نورت خورشیدی میشود بر دلهای تارمان ، بیا که امشب شب بزم اولیا الله است .....

امشب قیمت دلهای شکسته بالا میرود ، دل شکستگان مواظب باشند که کالایشان را ارزان ندهند ....

کاش وقت آمدنت در حرم امنی بودم ، کنار بارگاه هشتمین امام ، کنار ان کبوتران که هر حادثه ای را زودتر خبر دار می شوند ، کاش بودم تا به هنگامه ی امدنت از صدای ضربان تند قلبشان حضورت را زودتر حس میکردم ....

کاش میشد صدای نفس خداوند را در عرصه ی حضورت بشنوم که ،ارامش را بر وجود عالمیان می فشاند ...

امشب انتظار امام حسن (ع) و نرجس خاتون به سر میرسد ، امشب باران رحمت می بارد ، در میان زمزمه فرج ! ........

اللهم عجل لولیک الفرج

گل نرگس خوش آمدی

 

  • خانم معلم

زجر ارزشیابی

خانم معلم | يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۱۴ ق.ظ | ۱۲ نظر
از الان به فکر دوشنبه ام !

 دو هفته تعطیلات تمام شد ... به سرعت برق و باد !

می دانم که چه چیزهایی انتظارم را می کشند !

- بررسی نتیجه ی کار هنرجویان در دوره کار اموزی ..

و بدترین کار ممکن در طی سال تحصیلی ،

- ارزشیابی کا ر همکاران !

و متاسفانه با اینکه این کار را باید توسط مدیر انجام بدهم ولی از جاییکه مدیریت بسیار شرعی عمل می کنند و مو را از ماست می کشند ، مجبورم به تنهایی از عهده ی این مهم بر آیم که در ان صورت تا شهریور سال آینده هنوز اندر خم یک کوچه ایم !!!

و چه مصیبتی بالاتر از اینکه بخواهی به مستخدمی که نه سواد دارد و نه دوره ای برایش گذاشته اند که بگذراند و نه اهل کتاب خواندن است از آن جا که سواد ندارد! ، نمره بدهی تا او را به مرز نمره قبولی برسانی و خدا را هم در نظر داشته باشی !

و بدتر از این که درد دل همه را بشنوی که من چنین بودم و چنین کردم و نمی دانستم باید این را گزارش می دادم و بمانی که خدایا خودشان باعث می شوند خلق الله انچه برای رضای تو انجام داده اند را اینگونه حقیرانه بیان کنند و خود زجر و خجالت بکشند !!! بلکه حقی ازشان ضایع نشود ...

و تو در مانده تر بگویی اشکال ندارد شما که نیتتان خیر بوده و اینها هم فرمالیته است و باید گزارش شود پس بگویید تا یادداشت کنم که حداقل نمره تان را بگیرید !! که حق تان است ...

و ای کاش ارزشیابی مرا خود خدا بدست گیرد که پس از این همه سال دل کسی را نرنجانده باشم و کم نگذاشته باشم یا زیاد نداده باشم !!! .... تا شاید من هم به درگاهش بتوانم عجز  و لابه کنم که خدایا من نیز چنین بودم و چنان بودم و ......

گرچه همیشه به همکارانم توضیح داده ام که چگونه و به چه صورت عمل میکنم و حلا لیت طلبیده ام ولی باز ........

چه سخت است ارزشیابی .....

ای عتید و رقیبی که بر شانه ی من و همکارانم نشسته اید .... کاش می توانستید مقداری از نگاشته هایتان را در سال تحصیلی به من بدهید تا با اطمینان از روی انها فرمها را پر کنم !!!

تازه برای انکه کم نگذاشته باشم مجبورم گهگاه خودم ابتکار به خرج دهم و فکر کنم که ایشان در فلان روز فلان کار را انجام داده و این را می شود در فلان خانه برایش علامت زد ! بلکه نمره اش بیشتر شود ....

چه فسفر سوزانی است هنگامه ی ارزشیابی دادن ها !!!

دوستان از من نرنجند که گاهی اسم یکی را به جای دیگری بنویسم و کامنت برای سومی بگذارم !!! به کهولت سن ، مشغله ارزشیابی را هم اضافه کنید !

از شما دوستان خواهش میکنم در این ایام دعایم کنید .... که سخت محتاج دعاییم .....

  • خانم معلم

ماه ولایت ، ما همه منتظر و تو همان منتظری

خانم معلم | جمعه, ۱ مرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۱۰ ب.ظ | ۱ نظر

 

امام زمان عجل الله تعالی فرجه که بیاید ، معاملات کم میشود . همه رو به ایثار می روند ، با هم دوست می شوند . همه می بینند سفره مال یک نفر است ،  زندگی بخش یک نفر است ، نورانیت همه از یک جا است ، ارواح یکی هستند . ان وقت دیگر داد و ستد و من و تویی ازبین میرود . همه آسوده می شوند . همه چیز خوب میشود ، انقدر خوب که اگر درست توصیف کنم و شما هم بتوانید تحویل بگیرید ، همینطور که اینجا نشسته ایم داخل ان می شویم . اگر خدا توفیق دهد و بتوانم حق مطلب را ادا کنم و شما هم بتوانید نقد تحویل بگیرید ، وقتی می روید بین مردم ، خواهید دید مردم جای دیگری هستند ، شما جایی دیگر. شما در شهر جدیدی ساکن شده اید . باخود می گویید : چرا مردم اینجور حرف میزنند ؟ نمیدانم آنها جایشان عوض شده ، یا من ؟ !

رفیقت می گوید من هم همینجورم ، پرد ه ها برداشته می شوند . خود تو هم عوض می شوی ، یک پرده از جلوی روح و عقل کنار می رود .

چراغ بزرگتری خدا نصیبت می کند ، حال به چراغ های قبلی که نگاه می کنی چیزی نمی بینی ! مثل اینکه یک چراغ سیصد در اتاقتان بزنید ، سایر چراغها که نورشان کمتر است از رواج می افتند ، کم نور می شوند . چرا در روز چراغ رواج ندارد ؟ برای اینکه خورشید حضور دارد . خورشید بازار چراغها را کساد کرده است و الا هر یک از این چراغها در شب کلی عرض اندام می کرد .

ماه ولایت وقتی روشنایی میدهد ، چراغهای کم نور بنده و شما از رونق می افتد . شیعیان و دوستان امیر المومئنین (ع) صادق اند و از ونور محمد و آل محمد (ص) نور میگیرند . حتی نورشان از همان جنس است . آنان اگر چه چراغ هایی هستند با نورهای کم و زیاد ، اما مثل ستاره نزد ماه اند .

منبع : طوبای محبت ، اثر زنده یاد حاج محمد اسماعیل دولابی  رحمت الله علیه

اعلان زمان مشترک دعا و توسل عمومی جهت تعجیل ظهور امام عصر علیه السلام

با توجه به روایات نقل شده از اهل بیت علیهم السلام در مورد تأثیر دعای همگانی و نیز بر اساس اهمیت فوق العاده شب نیمه شعبان که هم شب میلاد آن امام رحمت و مهربانی و هم با فضیلت ترین شب سال پس از شب قدر است، حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی فرمودند: سزاوار است عموم مؤمنین و مؤمنات در آن شب عزیز پس از قرائت
سوره یس و اهداء آن به آستان مقدس ولیعصر ارواحنا فداه و خواندن زیارت سلام علی آل یس، رأس ساعت 11 شب نیمه شعبان دعای فرج را بخوانند و تعجیل ظهور مولود نیمه شعبان را از خداوند متعال درخواست کنند.

 

 التماس دعا

  • خانم معلم