بایگانی آذر ۱۳۸۷ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۹ مطلب در آذر ۱۳۸۷ ثبت شده است

لیلی نام تمام دختران روی زمین است.

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ | ۲ نظر
خدا مشتی خاک را بر گرفت . می خواست لیلی را بسازد . از خود در او دمید . و لیلی پیش از آنکه با خبر شود ، عاشق شد . سالیانی است که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد . زیرا خداوند در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد ، عاشق می شود . لیلی نام تمام دختران زمین است ، نام دیگر انسان . خدا گفت : به دنیاتان می آورم تا عاشق شوید . آزمونتان تنها همین است : عشق . و هر که عاشق تر امد ، نزدیکتر است ، پس نزدیکتر آیید . نزدیکتر . عشق ، کمند من است . کمندی که شما را پیش من می اورد . کمندم را بگیرید . و لیلی کمند خدا را گرفت . خدا گفت : عشق ، فرصت گفتگو است ، گفتگو با من . با من گفتگو کنید . و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد . لیلی هم صحبت خدا شد . خدا گفت : عشق ، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند . و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند .23/9/87
  • خانم معلم

تا حالا فکر کردین چرا ؟

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۶:۰۹ ب.ظ | ۰ نظر
اگه ریشای یه یهودی بلند باشه میگن یه مومنه و داره ایمانشو نشون میده اما اگه ریشای یه مسلمون بلند باشه میگن یه افراطی و تروریسته یه راهبه اگه بخواد خودشو وقف خدا کنه حق داره خودشو از فرق سر تا نوک پا بپوشونه اما اگه یه زن مسلمون بخواد اینکارو بکنه میگن داره خودشو محدود میکنه! اگه یه زن غربی توی خونه بمونه و مسئولیت مراقبت از خونه و بچه هاشو به عهده بگیره میگن داره کار خوبی میکنه و به خاطر فداکاری ای که کرده مورد احترامه اما اگه یه زن مسلمون بخواد اینکارو بکنه میگن باید بریم آزادش کنیم.. اون محدوده! تو کشورای غربی هر دختری آزاده که به هر شکلی بره به دانشگاه چون آزادی و حقوقی داره اما اگه یه دختر مسلمون بخواد از حجاب استفاده کنه حق ورود به دانشگاه رو از دست میده !! اگه یه مسیحی یا یهودی کسی رو بکشه این هیچ ربطی به دین نداره ولی اگه یه مسلمون جنایتی انجام بده این اسلامه که محاکمه میشه!! اگه مشکلی داشته باشیم دنبال راه حل میگردیم.. اما اگه این راه حل توی اسلام باشه حاضر نیستیم حتی بهش فکر کنیم! وقتی کسی یه ماشین عالی رو بد میرونه هیچ کس از نمیگه تقصیر ماشینه است! ولی اگه یه مسلمون اشتباهی بکنه یا با مردم بد برخورد کنه میگن این تقصیر اسلامه!!!! راستی چرا؟
  • خانم معلم

جمله های جاودانه

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ | ۱ نظر
وقتی صبحا از خواب بیدار میشیم، ما دوتا انتخاب داریم.برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم، یا بیدار شیم و رویاهامون رو دنبال کنیم. انتخاب با شماست... ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن.و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن. این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره.اگه این رو بفهمی، هیچوقت برای تغییر دیر نیست. وقتی تو خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند. وقتی ناراحتی جواب نده.وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر. دوباره فکر کن..، عاقلانه رفتار کن. وقتی دائم میگی گرفتارم،هیچ وقت آزاد نمیشی. وقتی دائم میگی وقت ندارم،بعد هیچوقت زمان پیدا نمی کنی. وقتی دائم میگی فردا انجامش میدی،اونوقت فردای تو هیچ وقت نمیاد. هیچوقت شخصیت خودت رو برای کسی تشریح نکن. چون کسی که تو رو دوست داشته باشه بهش نیازی نداره،و کسی که ازت بدش بیاد باور نمی کنه. نگذار کسی یک اولویت در زندگی تو بشه،وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی اونی... یک رابطه بهترین حالتش وقتیه دو طرف در تعادل باشن.
  • خانم معلم

از اشتباه به آمرزش راهی هست

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر
هیچ کس وسوسه اش نکرد ، هیچ کس فریبش نداد ، او خودش سیب را از شاخه کند و گاز زد و نیم خورده دور انداخت. او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید ، ایستاد. انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی ، اما نگفت . خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت : برو ، زیرا که اشتباه کردی . اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی ، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست. او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچک تر از آن بود که او را به کاری وادار کند . شیطان موجود بیچاره ای بود که در کیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت . او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند او رفت تا کودکانه اشتباه کند. او به زمین رفت و اشتباه کرد ، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند ، یا دستش را به چیزی می خورد و آن را می اندازد. فرشته سر به هوا گاهی سر می خورد ، می افتد و دست و بالش می شکند. اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. اما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم . سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم. اما یک روز او بی آن که چیزی بگوید، لباس های نا مناسبش را از تن در آورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی رنگ هم دارد ؛ دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد. او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند ، صدایش را می شنوم ؛ زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند. همتونو دوست دارم
  • خانم معلم

اتل متل یه جانباز

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر
اتل متل یه بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می‌خورن
تمامی بچه‌ها اتل متل یه دختر
دردونه‌ی باباش بود
بابا هرجا که می‌رفت
دخترش هم باهاش بود اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته‌ی بچه‌ها:بابا چه مهربون بود یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه‌ها شد
دخترو جا گذاشتش چه روزای سختی بود
اون روزای جدایی
چه سال‌های بدی بود
ایام بی بابایی چه لحظه‌ی سختی بود
اون لحظه‌ی رفتنش
ولی بدتر از اون بود
لحظه‌ی برگشتنش هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد خاک کفش بابا را
سرمه‌ی تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد زهرا براش زبون ریخت
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
براش دل می‌سوزونن
تمامی بچه‌ها زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز
گاهی به فکر فردا یه روز می‌گفت که خیلی
براش آرزو داره
ولی حالا دخترش
زیرش، لگن می‌ذاره یه روز می‌گفت: دوست دارم
عروسیتو ببینم
ولی حالا دخترش
می‌گه به پات می‌شینم می‌گفت: برات بهترین
عروسی رو می‌گیرم
ولی حالا می‌شنوه
تا خوب نشی نمی‌رم وقت غذا که می‌شه
سرنگ را بر می‌داره
یک زرده‌ی تخم مرغ
توی سرنگ می‌ذاره گوشه‌ی لپ بابا
سرنگ رو می‌فشاره
برای اشک چشمش
هی بهونه میاره غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پیازه
بابا با چشماش می‌گه:
خدا برات بسازه هر شب وقتی بابا رو
می‌خوابونه توی جاش
با کلی اندوه و غم
می‌ره سرکتاباش " حافظ" رو بر می‌داره
راه گلوش می‌گیره
قسم می‌دهد حافظ
و" خواجه! " بابام نَمیره دو چشمشو می‌بنده
خدا خدا می‌کنه
با آهی از ته دل
حافظو وا می‌کنه فال و شاهد و فال و
به یک نظر می‌بینه
نمی‌خونه، چرا که
هر شب جواب همینه اون شب که از خستگی
گرسنه خوابیده بود
نیمه شب، چه خوابِ
قشنگی رو دیده بود تو خواب دیدش تو یک باغ
تو یک باغ پر از گل
پر از گل و شقایق
میون رودی بزرگ نشسته بود تو قایق
یه خرده اون طرف‌تر
میان دشت و صحرا
جایی از این‌جا بهتر… بابا سوار اسبه
مگه می‌شه محاله…بابا به آسمون رفت
تا پشت یک در رسید...
  • خانم معلم

باز بوی باورم خاکستری است

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر
باز بوی باورم خاکستریست صفحه های دفترم خاکستریست
 پیش از اینها حال دیگر داشتم هر چه می گفتند باور داشتم
پیرها زهر هلاهل خوردند عشق ورزان مهر باطل خوردند
باز هم بحث عقیل و مرتضاست آهن تف دیده مولا کجاست؟
نه فقط حرفی از آهن ماندست شمع بیت المال روشن ماندست
 دستها را باز در شبهای سرد
 ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها !
در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجمها فراوانند باز سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
 دیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم و لیکن بشنوند
 نکته ها را مو به مو دیوارها
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
 آگه از سر شقایق نیستی
غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست
 اللهم عجل لولیک الفرج
  • خانم معلم

پروانه و پیله

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۱ نظر
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سواخ کوچک پیله را تماشا کرد . آن گاه تقلای پروانه نتوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیل را گشاد کرد . پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند . آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند . اما چنین نشد ! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود ، تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلای نیاز داریم . اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ، فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم . من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد ، تا قوی شوم . من دانش خواستم و خداوند مسائلی برای حل کردن به من داد . من سعادت و ترقی خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بر دارم . من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند . من محبت خواستم و خداوند به من فرصت دا د تا به دیگران محبت کنم . « من به آنچه خواستم نرسیدم .... اما آنچه نیاز داشتم ، به من داده شد » . نترس . با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی .
  • خانم معلم

آشنایی - انتظار

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ | ۱ نظر



بدان که : آشنایی در مغرب است و پیوند در مشرق پس شتاب تو برای چیست ؟ ! اگر آشنایی ات بر فراز قله ها باشد ، بدان که بی شک گسستگی اش در نشیب دره ها خواهد بود . آشنایی ، بذری است که تنها در پیوند به نهال می نشیند وشگفتا از این که تو از همان ابتدا سرگرم کاشتن درخت هستی !
  • خانم معلم

عمو سبزی فروش

خانم معلم | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۵:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر
عمو سبزی‌فروش- داستان واقعی داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم.. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است.. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند..اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . .. بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سبزی کم‌فروش! . . . .. بله.سبزی خوب داری؟ . . بله.خیلی خوب داری؟ . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله.سیب کالک داری؟ . . . بله.زال‌زالک داری؟ . . . . . بله.سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.شبهات تاریکه؟ ... . . . . بله.عمو سبزی‌فروش! . . . بله. ……………این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.»فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286 â€" 287
  • خانم معلم