بایگانی ارديبهشت ۱۳۸۸ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

تسلیت محضر امام زمان (عج)

خانم معلم | چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۱۰:۲۰ ق.ظ | ۱ نظر

روح ملکوتی اُسوه عارفان ، عالم ربانی ، فقیه صمدانی و مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیة الله العظمی محمد تقی بهجت « رحمة الله علیه » به ملکوت اعلی پیوست ، این مصیبت عظمی را به ولی الله الاعظم « عجل الله تعالی فرجه الشریف » و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم .

با شنیدن خبر ارتحال حضرت ایت ا... بهجت فقط دلم می خواست به امام زمان تسلیت بگم ...... اون یکی از بهترین یاورانش رو از دست داد و ما یکی از ستون های دینمون رو ..... دیگه اون نمی تونه برای این ملت دست به دعا برداره و برا ی رفع مصیبت هاشون دعا کنه ...... گرچه اونا حاضرند و همیشه برامون دعا می کنن ولی حضورش چیز دیگه ای بود ....... یاد و خاطره اش همیشه باقی.......
  • خانم معلم

به یاد معلم شهید «روزت مبارک»

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۸:۲۸ ب.ظ | ۱ نظر
تقدیم به معلم عشق ، هم او که الفبای فارسی را با مهر یادم داد و الفبای زندگی را با عشق...
خدایا :
همواره ،تو را سپاس می گزارم که هر چه ، در راه تو و در راه پیام تو ، پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ، آ نها
که باید مرا بنوازند می زنند ، آنها که باید همگامم باشند ، سد راهم می شوند ، آنها که باید حق شناسی کنند ،
حق کشی می کنند ، آنها که باید دستم را بفشارند ، سیلی می زنند ، انها که باید در برابر دشمن دفاع کنند ، پیش از
دشمن حمله می کنند و انها که باید در برابر سمپاشی های بیگانه ، ستایشم کنند ، تقویتم کنند ، امیدوارم کنند و تبرئه
ام کنند ، سرزنشم می کنند ، تضعیفم می کنند ، نومیدم می کنند ، تا – در راه تو – از تنها پایگاهی که چشم یاری یی
دارم و پاداشی ، نومید شوم ، چشم ببندم ، رانده شوم .... تا تنها امیدم تو شود ، چشم انتظارم تنها به روی تو باز
ماند ، تنها از تو یاری طلبم ، تنها از تو پاداش گیرم ، در حسابی که با تو دارم ، شریکی دیگر نباشد ، تا :
تکلیفم با تو روشن شود ، تا تکلیفم با خوم معلوم گردد ، تا حلاوت اخلاص را – که هر دلی اگر اندکی چشید ، هیچ قندی در کامش شیرین نیست – بچشم .
خدایا : اخلاص ! اخلاص !
و می دانم ، ای خدا ، می دانم که برای عشق ، زیستن ، و برای زیبایی و خیر ، مطلق بودن ، چگونه آدمی را به
مطلق می برد ، چگونه اخلاص ، این وجود نسبی را ، این موجود حقیری را که مجموعه ای از احتیاج هاست و
ضعف ها و انتظار ها ، مطلق می کند !
در برابر بی شمار جاذبه ها و دعوت ها و ضررها و خطر ها و ترس ها و وسوسه ها و توسل ها و تقرب ها و
تکیه گاهها و امید ها و توفیق ها و شکست ها و شادی ها و غم های همه حقیر که پیرامون وجود ما را احاطه
کرده اند و دمادم ما را برخود می لرزانند و همچون انبوهی از گرگ ها و روباهها و کرکس ها و کرم ها ، بر مردار
بودن ما ریخته اند ،
با یک خود خواهی عظیم انقلابی ، - که معجزه ی ذکر است ، زاده کشف بندگی فروتنانه ی خویشتن خدایی انسان
است – ناگهان عصیان می کند ، - عصیانی که با انتخاب تسلیم مطلق به حقیقت مطلق فرا می رسد و از عمق فطرت
شعله می کشد – و سپس با تیغ بودا وار بی نیازی و بی پیوندی و تنهایی ، مجرد می شود و آن گاه ،
از بودا فراتر می رود ، و با دو تازیانه نداشتن و نخواستن ، همه ی ام جانوران آدمخوار را از پیرامون انسان بودن
خویش ، می تاراند ، و آن گاه ،
آزاد و سبکبار ، غسل کرده و طاهر ، پاک و پارسا ، خود شده و مجرد و رستگار ، انسان شده و بی نیاز ،
به بلندترین قله رفیع معراج تنهایی می رسد و آن جاهمه ی من های دروغین و زشت را ، - که گوری است بر
جنازه ی شهید آن من راستین و زیبا و خوب ، که همیشه در ان مدفون ات و از چشم خویشتن نیز مجهول و از یاد
خویشتن نیز فراموش – فرو می ریزد ،
با ذکر ، با جهاد بزرگ ، و با مردن پیش از مرگ .
از درون ، به هجرت آغاز می کند . هجرت از آن که هست ، به سوی آن که باید باشد ،
تا ......
به اخلاص می رسد و بودن آدمی ، به خلوص !
بخشی ازکتاب« نیایش » دکتر شریعتی
  • خانم معلم

به بهانه روز معلم!!!

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ | ۱ نظر
توفیق حضور در جمع معلمین نمونه استان فرصتی شد که ازِ باغ خاطره ها یشان گلهایی بچینم و انها را زینت بخش این بخش نمایم باشد که عطر سادگی و صفایشان ما را مست این بی پیرایگی ها یشان گرداند .
گفت سال دوم دبیرستان و درس جامعه شناسی می داد ، بسیار سخت گیر بود و همیشه از شاگردانش پرسش کلاسی داشت یک روز از دانش اموزی خواست به جلوی کلاس بیاید تا از او درس بپرسد ، شاگرد ، درس نخواندن را بهانه کرد و نرفت و او نیز برخورد سختی با او داشت ... پس از چندی برای مسابقه ای از بچه های کلاسش انشایی خواست با عنوان ، نامه ای به خدا ، وقتی همه ی نامه ها خوانده شد در نامه ای چنین نوشته شده بود : خدایا کاش معلمم می فهمید که ته کفشت اگر پاره باشد نمی توانی تا جلوی کلاس بیایی ، کاش معلمم متوجه می شد اگر 25 روز فقط سیب زمینی پخته خورده باشی حس درس خواندن دبگر برایت نمی ماند ....... این نامه از بین نامه ها منتخب شده بود ومعلمش هم فهمید که چه کسی این نامه را نوشته برایش کفشی به عنوان جایزه در نظر گرفتند و از ان پس بیشتر به او رسیدند ........ او گفت تا الان که سالها از آن اتفاق می گذرد همچنان با او ارتباط دارد و یاد گرفته است که چگونه باید با بچه ها رفتارکند ......
معلم دبگری تعریف می کرد که دبیر زبان دوره راهنمایی مدرسه پسرانه ای بود و روز معلم شده و شاگردان برایش هدیه اورده بودند . در ته کلاس دانش اموزی دست در جیب اماده بود هدیه اش را بدهد ، هی این پا و آن پا می کرد ، پیش خودش گفت مجسمه ! که نیست چون در جیب جا نمی شود حتما سکه است و با این خیال تا آخر زنگ منتظر ماند!!! در پایان کلاس وقتی همه رفتند او کنارش امد و با شرمندگی از جیبش چیزی را که با روزنامه بسته بندی کرده بود ، بیرون اورد ، یک دستمال بود که اطراف ان را با دست گلدوزی کرده بودند ، با خجالت گفت : من از زبان متنفر بودم اما وقتی شما اول سال به کلاس ما امدید و دست به سرم کشیدید انقدر دوستتان داشتم که وقتی خواهرم برایم این دستمال را درست کرد آن را نگه داشتم تا در روز معلم به شما هدیه کنم ......
اوتمام ان چیزی را که داشت به معلمش هدیه کرد و این شاید بزرگترین هدیه ای است که یک معلم می تواند بگیرد ......این دانش اموز هم اکنون فوق لیسانس زبان انگلیسی از دانشگاه شهید بهشتی است و خود در کسوت معلمی به خدمت مشغول می باشد .
دوست دیگری تعریف کرد : روزی در کلاسش باز شد و دانش اموز فعالش هراسان وارد کلاس شد و گفت که می خواهد با او صحبت کند وقتی فهمید که به علت گرفتاری مالی دیگر قادر به خواندن درس نمی باشد و چاره ای جز ترک تحصیل نیست ، در دفترش برایش ازمعلم شهید ، دکتر شریعتی نوشت :
خدایا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان ، اضطراب های بزرگ ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن .لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز .
خدایا به من توفیق تلاش در شکست ، صبر در نومیدی ، رفتن بی همراه ، جهاد بی سلاح ، کار بی پاداش ، فداکاری در سکوت ، عظمت بی نام ، خدمت بی نان ، ایمان بی ریا ، خوبی بی نمود ، گستاخی بی خامی ، مناعت بی غرور ،تنهایی در انبوه جمعیت ، دوست داشتن بی انکه دوست بداند ، روزی کن ....
دیگر او را ندید تا روزی که فرزند بیمارش را به بیمارستان می برد و او را در لباس سفید می بیند و بعد از مدتها همدیگر را شناخته و در آغوش می کشند .اکنون او پرستاری شده بود که در حال خدمت به مردم بود ...شوق دیدن او فرزند بیمارش را از یادش برده بود و این چنین است عشق معلمی !!!!!
و بسیار خاطره ها ، و بسیار یادها از دوران معلمی در عمق وجود تمامی معلمان کشورمان است که با هیچ شغلی نمی توان چنین خاطراتی داشت .... و معلمی فقط عشق است ........ همان عشق که خدا درفطرت انسان نهاده ...
پنجشنبه 17/2/88
  • خانم معلم