بایگانی بهمن ۱۳۹۰ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

حضوری برای آرامش

خانم معلم | جمعه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ | ۴۶ نظر

سلام مولای من !

کتاب " شطرنج با ماشین قیامت " را بالاخره تمام کردم . کتابی که در عین جذابیتش نمیخواستم مثل بقیه ی کتابها سریع تمامش کنم . کتابی که شرح جنگ است و مرور ایام آبادانی هاییکه در اوایل جنگ انجا بودند و آتش دشمن بر سرشان .

شرح داستان "مهندس "، کارمند پالایشگاه آبادان که از تمام دنیا فقط گربه هایش را میخواست و بس .

شرح زندگی " گیتی "، زنی روسپی که در شهر نو ی مخروبه ی  آبادان با دختر عقب مانده اش تنها زندگی می کرد ...

شرح داستان " پرویز " ، بسیجیی که کارش غذارسانی به نیروهای خودی بود ولی اهالی مانده در شهر نیز از نظرش پنهان نمانده بودند ...

و شرح ِ گفتن ِ کلمه ی " مادر " به زن روسپی بی چاک و دهن و عکس العمل ِ او ! ...

انگار در آخر ِ کتاب همه چیز در یک کلمه خلاصه شد برایم . شرح وجود یک زن که " مادر " نام نهادندش و آرزوی فرزند در تمام ِ لحظات سخت زندگی ، به حضور ِ او ...

باشد تا سر ِ پسر ِ رزمنده اش را که در تب می سوزد در بغل گیرد ...

باشد تا برای بچه ی در راه مانده اش دعا کند ...

باشد تا محل ِ امنی برای لحظه ای خواب ِ با آرامش فراهم کند ...

باشد تا دستهای مهربانش تن ِ خسته اش را در آغوش گیرد ...

باشد تا " حضوری " باشد برای " آرامش " .

مولای من !

برای منی که لیاقت درکِ وجود ِ مادر را داشته ام بسیار باید آسان باشد حس کردن لحظه ای که تو خواهی آمد و دستهای نوازشگرت بر سر ِ یتیمانی کشیده می شود که دنیا با بی مهری تمام از هر انچه مهربانی می خوانندش جدایشان نموده ...

میدانم میدانی در این شهر (شهرها ) بسیار کودکانی منتظر ِ آمدن ِ پدر با دستانی پر از غذا و لباس هستند ...

میدانم میدانی در این شهر زنهایی شبها تا صبح چشم بر هم نمیگذارند تا چک چک آبی که از سقف بر ماهیتابه ی کف اتاق میخورد تبدیل به آواری نشود و بر سُر ِ کودکان ِ بی سرپرستشان فرو نریزد ...

میدانم میدانی این زن و بچه ها نه تنها در شهر ِ من ، یا کشور ِ من بلکه در کل ِ جهان وجود دارند ...

میدانم که من تنها اطرافم را میبینم و دلم می سوزد و تو همه را میبینی و بیشتر دلت آتش می گیرد...

میدانم دلت " حضور " میخواهد ، یک دعای واقعی ، یک دل ِ بی غل و غش ، دلت کسی را میخواهد که اگر به نام ِ خدا ، محبتی میکند یک دستش به سوی نیازمندی و دستِ دیگرش به سوی دوربینی که کارش را ضبط کند دراز نباشد ...

میدانم میدانی محبت کردن فقط در یتیم نوازی نیست ، یک گوش کردن ساده ی درد ِ دل جوانی که گوشی برای شنیدن ِ حرف هایش نمی یابد ، نیز محبتی است که اگر برای رضای خدا باشد اثر گذار است ...

میدانی دردم از دوروئی هاست ، دردم از نامسلمانی هاست ، دردم از این همه شرع شرع گفتن هاست ، اما چه اهمیت دارد که در شهرم جوانی هست که میخواهد سرانجام بگیرد و توانش نیست و من آسوده روزهایم را می گذرانم ، دردم از کسانی است که برای حضور در حرم جدت حسین علیه السلام از یکدیگر گوی سبقت را ربوده اند و دلشان نمی آید هزینه ی یک سفرشان را به کسی بدهند که با آن پول ، گره از کارش گشوده می شود ، هزینه ی خرج بیمارستانی ، هزینه ی دارویی ، هزینه ی شهریه دانشگاهی ، هزینه ی شهریه ی خوابگاهی ، هزینه ی یک جشن کوچک آبرومند برای یک زندگی مشترک ، هزینه ی حتی سفر برای کسی که آرزویش دیدن ِ آن ضریح شش گوشه است و توانش نیست ، هزینه ی ...

دردم از کسانی است که ادعای ولایتی بودن و درد ِ دین داشتنشان گوش فلک را پر کرده ، محاسنشان پر و پیمان و چادر هایشان همیشه بر سرشان است ، اما هنوز یک سفارش ِ بسیار ساده از بزرگان این دین یعنی " دل نشکستن " را نمیدانند ... 

مولای ِ من با این همه انسان پرمدعای ِ لاف زن چه خواهی کرد ؟

دیشب وقتی میدیدم مردم هنگام ِ عبور ِ آیت الله بهجت از کوچه و خیابان شهر ، چگونه او را میبوئیدند و می بوسیدند - تا متبرک گردند ـ گفتم مگر " نور خدایی " ات بر دلهای بیمارمان اثر کند تا همراهی ات کنیم وگرنه ... !

و تمام اینها را گفتم که بگویمت ،

 

                                                                                سلام ...

  • خانم معلم

پیرغلام ِ انقلاب

خانم معلم | شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۱۴ ب.ظ | ۲۷ نظر

روی نرده های وسط خیابان انقلاب نشسته بود و جمعیت را مینگریست . اشکهایش از چشمان ِدرشت و آبی ِ زیبایش بی وقفه سرازیر می شدند انگار که غم ِ ایام را اینگونه از دلش میزدود .

 با دیدنش دلم گرفت . کنارش رفتم و سلامی کردم .

پرسیدم : چرا گریه می کنید ؟

گفت : دلم می سوزد . روزگاری خودم از گردانندگان این جمعیت بودم ! حالا پای رفتن ندارم . نمیتوانم همراهشان باشم ... 

گفتم : هنوز هم هستید ... حضورتان ، دعایتان بدرقه ی راه ِ این مردم است .

گفت : آن زمان ، جمعیت تا نزدیکی میدان آزادی بود ولی الان ... و نگاهش را چرخاند سمت جمعیت خروشانی که از سمت میدان فردوسی در حال حرکت بود و نمیشد برایش انتهایی در نظر گرفت ...

خندیدم و گفتم : آن زمانها ما از تهران نو پیاده حرکت میکردیم تا آزادی . پیاده میرفتیم وبر می گشتیم . الان از همانجا مردم مترو سوار می شوند تا آزادی !! ... راهپیمایی ها آسان تر شده !

خندید و گفت : بله ، مترو پیمایی ...

 

و بواقع نصف جمعیتی که روی زمین در حال حرکت بود ، زیرِ زمین در متروها بودند . این مردم به چیزی اعتقاد دارند که تمام معادلات دشمن را بر هم میزند ، چیزی که از درک آن عاجزند .  این مردم آن حرکت عظیم ، این انقلاب بزرگ را باور دارند ، هر چند که کاستی هایی در زندگی را شاهدند ولی میدانند بقای انقلاب و حکومت اسلامی که برایش آن همه شهید و اسیر و جانباز داده اند ، بالاتر از هر مشکل و دعوایی است که در کشور بر سر ِ مسائل کلی و جزئی صورت میگیرد ، مسائلی که ملل دیگر شاید اگر با ان روبرو می شدند قید انقلاب و پایبندی به رهبرشان را میزدند و لب به اعتراض می گشودند اما این مردم گرچه بسیار سخت ، اما تحمل میکنند ، غر میزنند ولی انقلاب و رهبرشان را کنار نمیزنند و در راه ِ حفظ و پاسداری از ان می کوشند .

خدا قوت ملت قهرمان ایران ...

 

پ . ن : از راهپیمایی که برگشتم با این اینترنت در حال جنگم تا بلکه تصاویر گرفته شده را آپلود کنم . متاسفانه سرعت پایین چنین اجازه ای را نداد . باشد شاید وقتی دیگر ...

پ.ن ۲ : ابتکار جالب شهرداری دعوت از تمامی استانها بود که در جای جای خیابان انقلاب غرفه زده بودند و نمونه های سوغاتی ، صنایع دستی ، محصولات غذایی و پوشاک خویش را به نمایش در اورده بودند . موسیقی سنتی هر قومی نیز شادی بخش جمعیت بود و در این بین جوانهایی هم بودند که تقاضای شاباش !! داشتند با ان همه فعالیتشان !!! ....

پ.ن ۳ :برای شادی روح مادر یکی از بچه ها و صبوری دل خودش وبرادراش دعا کنید .

جهت امرزش روح این مادر عزیز بخوانیم فاتحه مع الصلوات . اللهم صل علی محمد و آل محمد

  • خانم معلم

شتابی برای شناخت

خانم معلم | جمعه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۳۴ ق.ظ | ۱۹ نظر

میلاد پیامبر رحمت و نوه ی گرامی شان مبارک باد

قال ابو عبدالله علیه السلام :

یا زراره ! ان ادرکت ذلک الزمان فالزم هذا الدعا :

اللهم عرفنی نفسک ، فانک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک ،

اللهم عرفنی رسولک فانک ان لم تعرفنی رسولک لم اعرف حجتک ،

اللهم عرفنی حجتک فانک ان لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی .

 

امام صادق علیه السلام به زراره فرمودند:

اگر زمان غیبت را درک کردی ، این دعا را همیشه داشته باش :

خدایا ، خودت را به من بشناسان که اگر خودت را به من نشاسانی ، پیامبرت را نخواهم شناخت ،

خدایا رسول خودت را به من معرفی کن چون اگر رسول تو را نشناسم ، حجت تو را نخواهم شناخت ،

خدایا حجت خود را به من معرفی کن زیرا اگر حجت تو را نشناسم از دین خود گمراه شده ام .

بحار ، ج۵۲ ، ص ۱۴۶

پیامبر تجلی اعظم است ، خداوند از عشق وجود پیامبر است که عالم را آفریده و از طریق مجرای وجودی ایشان است که فیض خداوندی شامل حال بندگان می شود ، شاگردِ خصوصی خود ِ خدا ... تنها اوست که به مکتب نرفته مسئله اموز صد مدرس شد ، و شناختش ، شناخت خداست و شناختش شناخت حجت بعد اوست . روایت  است که از امام حسین علیه السلام پرسیدند : " یا اباعبدالله ما معرفت الله؟ " خدا شناسی یعنی چی؟ حقیقت معرفت خداوند چه چیزی است؟ امام فرمودند : "یعنی معرفت امام زمان" ...یعنی امام زمان و وقتت را بشناس ، جمعه شد و باز یادمان امد که حجت ِ خدا نیامد ، اما چه کنیم بر این انتظار ؟ دستور را امام صادق فرموده اند ، پس باید شتافت برای شناخت .

پ. ن : در کتابخانه ام به دنبال کتابی از زندگی نامه ی پیامبرم بودم ، کتاب جیبی کوچکی با کاغذ های کاهی از زمان های کودکی ام به نام زندگی نامه ی حضرت محمد صلی الله علیه و آله توجه ام را جلب کرد ، ورق زدم و خواندم ، شاید بیشتر ِ مطالبش آشنا بود ولی مطالبی هم دیدم که برایم تازگی داشت ...

کتابخانه تان را گهگاهی غبار روبی کنید ، چیزهای جالبی پیدا می کنید ...

  • خانم معلم

فریاد رسی می آید ...

خانم معلم | جمعه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۴۴ ب.ظ | ۳۱ نظر

 

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی میآید


 وقتی بیایی آنقدر دل های دریایی هست که دل ِ تو در میان آنها گم می شود و دیگر از تو نمی پرسند که ، چرا " محبت " ! می کنی !

وقتی بیایی دیگر از تو نمی پرسند که ،"چرا جمکران می روی "؟!

وقتی بیایی مطمئنا چقدر خوب می شود همه چیز ...


وقتی بیایی ... 



پ.ن : گفتم روزی که بیایی به حرمت آمدنت ، دیگر گناه نمی کنم .گفت روزی که گناه نکنی به حرمت گناه نکردنت خواهم آمد ...
  • خانم معلم

انتظاری از نوع دیگر

خانم معلم | جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۴۱ ب.ظ | ۱۳ نظر
سلام

تازه از منزلِ مادرم آمدم ...دیروز مراسم چهلمشان را برگزار کردیم ...

خواستم پست روز جمعه ام را بگذارم و از امام و مولایم بگویم ، اما به هنگام ِ بیرون آمدن از خانه اش سراغ قاب عکسی رفتم که چشمهای قشنگ مادرم را در خودش حبس کرده ، و او با آن چشمان زیبایش مثل همیشه نگاهم میکرد و باز این اشکهایم بودند که بی اختیار سرازیر شدند ،انگار که این دلتنگی هیچ وقت کهنه نخواهد شد ...

دیدم چه بگویم از دوری کسی که جهانی چشم براه اوست و من در دوری عزیزی این چنین بی تاب و در دوری "او" هیچ ... ؟

 

فقط خواستم بگویم  آقای من ،

دلتنگ کسی هستم که چهل روز از ندیدنش می گذرد ، کسی  که امیدم به بودنش بود ، کسی که دیدنش آرامشم بود ، کسی که وقت گرفتاری دعاهایش مشگل گشای کارم بود ، کسی که غر زدن هایم را تحمل می کرد و سبکبار به خانه ام می فرستاد و حالا نظاره گر خانه ی خالیی هستم که فقط خاطره هایش را برایم باقی گذاشته ...

خواستم بگویم هنوز باورم نیست که مادرم از کنارم رفته اما یادم آمد که شما هستی و تا شما هستی باید دلگرم به وجود نازنین تان باشیم ، اما ...

اما شما هستی و تا شما هستی باید امید باشد ، آرامش باشد ، و این انتظار ِ دیدن ِ رویتان باید دلتنگی به همراه داشته باشد و این دلتنگی باید اشک به همراه داشته باشد ، و این دوریِ سالیان باید ضجه به همراه داشته باشد ، چشم براهی داشته باشد، دلواپسی داشته باشد ، پس جنس این انتظار از چه نوعی است که "من" ، همین من ، که در نبود مادرم این همه سرگردانم و چشم به راه ، نه امیدوارم به دیدنت ، نه چشم براهم برای آمدنت ، نه دلواپسم برای دیر کردنت و نه چشمانم اشکبارند از ندیدنت ؟!

 

من واقعا منتظرم ؟ یا این انتظار ...

 

خدایا خودمان را گول میزنیم و می گوییم مهدی بیا ، مهدی بیا ، نه ؟!

دعاهای فرج و عهد و ندبه مان اگر با خلوص نیت بود نه اینکه انتظار ِحضورتان را از این دعاها داشته باشیم،اما حداقل این دلتنگی های از دست دادنِ عزیزانمان را هم به همراه نداشت که باور داشتیم  بزرگتری بالای سرمان هست و این اما باورمان نیست ...

خسته ام ...

و هر سلام را که شروعی است ، پایانی خواهد بود پس ،

                                                                                     خدا نگهدار !

 

  • خانم معلم