بایگانی شهریور ۱۳۹۰ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

مردان ِ مرد

خانم معلم | سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۰، ۰۶:۲۳ ب.ظ | ۱۴ نظر

هفته ی دفاع مقدس گرامی باد

 

 

 

از  این  قبیله  اگر  چند  عاشقان  رفتند

هنوز راه همان است و مرد بسیار است

 

 

 

بگو ماشاالله ...

زنان سربازان گمنام هستند .

امام خمینی (قدس سره )

نظر ِامام خمینی در باره نقش ِ زنان در جنگ تحمیلی :

فداکاری و مقاومت زنان در جنگ تحمیلی، نظیر نداشت . مقاومت و فداکار این زنان بزرگ در جنگ تحمیلی آنقدر اعجاب آمیز است که قلم و بیان از ذکر آن عاجز بلکه شرمسار است. اینجانب در طول این جنگ، صحنه هایی از مادران وخواهران و همسران عزیر از دست داده دیده ام که گمان ندارم در غیر این انقلاب نظیری داشته باشد ...

زنان سربازان گمنام هستند.

من وقتی که در تلویزیون می بینم این بانوان محترم را که اشتغال دارند به همراهی کردن و پشتیبانی کردن از لشگر و از قوای مسلح، ارزشی برای آنها در دلم احساس می کنم که برای کس دیگری نمی توانم قائل بشوم. آنها کارهایی که می کنند یک کارهایی است که دنبالش توقع اینکه یک مقامی داشته باشند یا یک پستی را اشغال کنند یا یک چیزی را از مردم خواهش کنند هیچ این مسائل نیست. بلکه سربازان گمنامی هستند که در جبهه ها باید گفت مشغول به جهاد هستند...

منبع :http://www.imam-khomeini.com/

  • خانم معلم

خط فاصله

خانم معلم | دوشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ | ۱۷ نظر

در آستانه ی بازگشایی مدارس :

 

 

معلم به خط فاصله می گفت " خط تیره " ،

می دانست فاصله چه به روزگار آدم ها می آورد !

  • خانم معلم

بستنی با طعم خون

خانم معلم | جمعه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۱۹ نظر

 

 

 

تلنگر اول :

روز ِ اول مدرسه ، کلاس اولی ها ...

با مادرش به مدرسه آمد . دستهای مادر را سفت گرفته بود . کیف سبز ِ رنگ و رو رفته ای روی دوشش انداخته بود . قبل از او خواهر و برادرش هم از این کیف استفاده کرده بودند آن هم نه یک سال ، هر کدام سه سالی با این کیف دم خور بودند و حالا این امانتی بزرگ  بود که به او رسیده  و بعد از او باید به که میرسید ؟ ... نمی دانست ...

 

تلنگر دوم :

روز اعلام نتایج دانشگاه ِ آزاد

زینب سرش را که بلند کرد پدر سریع  متوجه دو قطره اشکی شد که از گونه اش سر خورد و به زمین افتاد ... دل ِ پدر لرزید ... لعنت بر این پاها ... اگر میتوانست کار کند ...

 

تلنگر سوم :

روز ِ عروسی خواهر بزرگ مهدی

مهدی از دوستش رضا شنیده بود که روز عروسی خواهرش گوسفند کشته و جشن گرفته بودند . توی جشن پر بوده از شیرینی های خوشمزه ای که روی میزها چیده بودند با میوه های فراوان ... شام هم کلی غذاهای رنگارنگ از زرشک پلو با مرغ تا ژله و چیزهایی که اسمشان را هم نمیدانست خورده بودند ... چقدر دلش میخواست که خواهرش زودتر عروسی کند ...

امروز ، روز عروسی خواهرش بود . مهدی منتظر بود که لا اقل در خانه شان شیرینی و میوه را ببیند . اما خواهرش با پسری که می گفتند دامادشان است با پدر و مادرشان رفتند جایی و زود بر گشتند . فقط قبل از رفتن ، مادر از توی صندوق یک چادر سفید که میگفت مال ِ خودش بوده به خواهرش داد تا سر کند . وقتی برگشتند همسایه ها سر ِ خواهرش نقل ریختند ، چه نقل های خوشمزه ای بود ...

تلنگر چهارم :

بهشت زهرا

در سالن غسالخانه ، جنازه ای را سر میدهند و از روی ریل جنازه داخل سالن وارد می شود . مامور سالن میخواند ، صاحب جنازه ی حسن حقیقت ... کسی نمی آید ... دوباره صدا میزند ... دختر ِ لاغر ِ جوانی چادرش را کیپ می گیرد و در حالی که گریه می کند می گوید منم ! و جلو می آید . مبهوت که حالا باید چه کند .

مردمی که آنجا هستند ، دلشان می سوزد و جنازه را بر دوش می گیرند و تا آمبولانس میبرند . دختر به زنی که در کنارش راه میرود می گوید مادرم سالهاست مرده و پدرم از بیماری قلبی رنج میبرد ولی پولی نداشتیم که عملش کنیم ...

 تلنگر پنجم :

زندان اوین

برای ملاقات ِ همسرش آمده بود . دختر شش ماهه اش را بغل کرده و گوشه چادرش به دندانش بود . روی صندلی نشست . حبیب امد . روبرویش نشست . حبیب خندید . او هم لبخندی زد . حبیب گوشی را برداشت و با چشمهای مهربانش گفت : خوبی ؟

نگاهش کرد و اشکهایش امان ندادند . دخترک از افتادن اشکهای مادر بر روی صورتش بیدار شد . گریه کرد . حبیب نگاهش کرد .

زن پرسید باید چکار کنیم ؟ ... من توان پرداخت چک هایت را ندارم . ده میلیون از کجا بیاورم ؟! ...

و حبیب هم جواب این سوالش را نمیدانست ...

 

تلنگر ششم :

خیابان ناصر خسروی تهران :

فرش کاشان اش را فروخته بود . تنها شی ارزشمندی که از جهازش مانده بود . سرطان بدون لحظه ای درنگ تمام جان ِ تنها فرزند و یادگار زندگی اش را فرا گرفته بود . قیمت ِداروها هفته ای تغییر می کرد . برنامه هفتگی تزریق دارو را اگر عقب می انداخت پیشرفت سلولهای سرطانی دو چندان میشد . وام هایی که لازم بود را گرفته ، قرض هایش را کرده بود . دیگر مختصر آبرویی نداشت تا ان را گرو بگذارد و پولی بگیرد . هیچکدام از قسط هایش را نتوانسته بود به موقع پرداخت کند . از شهیدش تنها همین بیماری بود که به فرزندش به ارث رسیده بود . نمیخواست به هیچ قیمتی این یادگار را نیز از دست بدهد .

پول فرش را به ناصر خسرو برد . دارو را پیدا کرد ولی قیمت از آن هفته بیشتر شده بود ... در مانده بود .

انگار نمیخواست دیگر قلبش بتپد . وسط پیاده رو نشست ... چه باید کرد ؟!

 

۶ قسمت را من نوشتم . شما چند قسمت می توانید به این نوشته ها اضافه کنید ؟

و حالا روی دیگر این شهر  :

در برج میلاد بستنی سرو می شود به قیمت ِ خون دل ِ بسیاری از مردم سرزمینم ...

مردمی که برای نان ِ شبشان مانده اند ...

پرسیدی قیمتش ؟ ...

به قیمت اشک هایی است که در آغاز سال تحصیلی ، مادری باید بریزد تا جواب کودکش را که تازه میخواهد قدم در عرصه ی فرهنگ این مملکت بگذارد ، بدهد که چرا من دفترم شبیه دفتر همکلاسی ام نیست ؟ ... چرا من باید از دفترهای خواهر وبرادرم استفاده کنم ؟

فکر نکنید اینها افسانه است ... فکر نکنید اینها را فقط در فیلمها باید دید ... فکر نکنید مملکتمان الان صاحب الزمانی است و همه چیز ِ آن به عدالت تقسیم شده است ...

هنوز هستند ، پدرانی که از عهده ی بر آوردن احتیاجات اولیه فرزندانشان بر نمی آیند چرا که حقوقشان کفاف ِ این همه هزینه را نمی دهد . وقتی برای یک خانه ی ۵۰ متری ، باید ۳۰ میلیون رهن کامل بدهد و یا ماهی ۴۰۰ هزار تومان در ماه کرایه اش کند ، چگونه میتواند گوشت ِ کیلویی ۱۹ هزار تومان برای بچه ها بخرد ؟ میوه در بازار تره بارش به قیمت کیلویی ۱۲۰۰ تومان و یا دفتر را دانه ای ۲۰۰۰ تومان ؟ ... باید از یک جا بزند وگرنه خرج و برجش جور در نمی آید ، این است که دختر با استعدادش را دانشگاه نمیفرستد چون رشته ی معماری قبول شده ...

 

اولین سوال مادرانی که برای ثبت نام فرزندشان برای رشته ی گرافیک به مدرسه مان مراجعه می کنند این است : " هزینه ی این رشته چقدر است ؟" ... حالا اگر حتی بچه ی بیچاره علاقمند هم باشد به خاطر خرجش ، در رشته ی کم هزینه تری ثبت نام می کنند و می روند .... آینده ی بچه کیلویی چند ؟! ...

چگونه می توان این همه اختلاف طبقاتی را در کشوری که ادعای مسلمانی دارد توجیه کرد ؟

حتی اگر پول ِ خودشان باشد باید آتشش بزنند چون مالِ خودشان است ؟ بعد قرار است که ما الگوی سایر کشورها هم باشیم ؟!

دست ِ آقازاده ها درد نکند که اگر از فراز ِ برج میلاد ، از رستوران ِ چرخان این شهرِ که خوبی ها و بدی ها را توامان دارد ، به جنوبی ترین نقطه ی این شهر نظر بیندازند ، چیزی نخواهند دید ، چرا که فقرا هیچوقت دیده نمی شوند ... و در آنجا در آرامش ِ کامل بستنی ۴۰۰ هزار تومانی با روکش طلایشان را همراه با خاویار میل نمایند ... سرشان سلامت به جهنم که مردم ندارند و ...

تلنگر هفتم :  

دنیا

مهدی جان  ، نیا ...

نیا، که اگر بیایی کوفه ای دیگر در انتظار توست ...

 

 

 

  • خانم معلم

نسل ِ سوخته

خانم معلم | سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۱۷ ق.ظ | ۲۸ نظر


نوشته ی جالبی بود ...وقتی خوندمش دیدم حرف منم هست :


ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم 
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه 
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم 
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم 
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند 
آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند 
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم  
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم 
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم 
 
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم 
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی 
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام  
ما چیپس نداشتیم که بخوریم  
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم 
ما ویدیو نداشتیم 
ما ماهواره نداشتیم  
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است  
 
ما خیلی قانع بودیم به خدا
   
 
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی 
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
   
زنها توی فیلمهای تلویزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند 
حتی توی کتابهای علوم ما زنها هم باحجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامانهایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند   
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم 
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را بابایمان بردارند 
ما خودمان خودمان را شناختیم 
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم 
هیچکس یادمان نداد
 
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
 
نسلی که عشق و حالهایشان را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودند  
و نسلی که دارد با «فارسی وان» و «من و تو» و «ایکس باکس» و «فیس بوک» بزرگ می شوند  
و جالب که هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند
 
ما واقعاً نسل سوخته هستیم، انصافاً
 
*****                                                           
 
اما اینها دغدغه ی من نیست ،۱
 دغدغه ی من جوان هایمان هستند گرچه معتقدم خدا هر که را بخواهد و هر که خودش راهنمایی خدا را بخواهد ! ، خودش راهنمایی میکند ، اما این وسط حتما به ابزاری نیاز هست که من نیز یکی از آن همه ابزار می باشم ، من چه کرده ام برای جوانم ؟ !!!۱
  • خانم معلم

راز

خانم معلم | جمعه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۶ نظر

 قسمت اول :

زن پیش دکتر رفته بود . دکتر گفته بود متاسفانه پیشرفت ِ سلول های سرطانی در بدن همسرش بسیار زیاد بوده و تا شش ها پیش رفته ، باید سریعتر شیمی درمانی را شروع کنند . دارو های شیمی درمانی را گرفته بود و امیدش به خدا بود .

زن نگران بود .دوستش رفته بود جمکران . ماجرای همسرش را میدانست . از آنجا به او زنگ زده و گفته بود : با پرداخت کمکی به مسجد ِ جمکران بدون اینکه بداند و یا بخواهد ، یک تسبیح ، مقداری نمک و یک آبنبات به او داده اند . او هم نیت کرده ،با توسل به امامشان همه را برای همسرش بیاورد ، انشا الله که شفایش را خواهد گرفت .

قسمت دوم :

زن به دزاشیب پیش پیر ِ دنیا دیده ای رفت . وقت گرفت . پیر دستی به شکم همسرش کشید . مرد گفت : امروز باید شیمی درمانی را شروع کنم . پیر گفت :

وقتی کسالت برطرف شده چه نیازیست به دارو ! ... نباتی به او داد .

 مرد جانی تازه گرفت ... زن هم ...

 

قسمت سوم :

فقط دعا کنید ...اگر بشود ...

 

خدایا ،

هیچگاه به کَرَمت شک نکرده ام . به تو توکل کرده و با توسل به چهارده معصومت ، چاره ی کارم را از تو خواسته ام ... این بار نیز این دستها را خالی بر مگردان .

یا صاحب زمان ،

خودت شاهدی که این دو نیز تو را می جویند و دست توسلشان سوی توست . دستهای ِ خواهششان را بی جواب مگذار ...

در این روز ِ جمعه که روز توست اگر از تو کمک نخواهیم از که بخواهیم . بگذار که در این دوران بی پیامبری ، معجزه ای دیگر رخ دهد ...

  • خانم معلم

دستهای خالی

خانم معلم | شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۴:۱۰ ب.ظ | ۲۱ نظر

 

 

 نفرین شده این دست قنوتش نشود سبز 

بر عرش نیاویزد و کوتاه بماند

 

 

دعا می کنم ،

بسیار دعا می کنم که دستانم گرمی دستانت را حس کند ...

قول میدهم که گرمایت را فقط از آنِ خود نکنم ... که میدانم دستی که گرما میدهد ، گرما می گیرد ، دستی که محبت می کند ، محبت می گیرد ...

دستانم را خالی مگذار ...

 

خدایا بنده ای گنه کارم که بارها نمک خورده و نمکدان شکسته ام و هر بار خاموش و صبور ، منتظر مانده ای که به سویت برگردم تا آغوشت را برایم بگشایی و امانم دهی، طعمِ بی توقع زیستن و گذشت را به من بچشان .

خدایا بارها محبتت را با تمام وجود لمس کرده ام . گاهی شکر نعمتت را بجا اورده و گاه نیز سستی و نیسان ، توفیق شکر گذاری ات را از من ستانده است ، اما چگونه سپاسگزار لحظاتی باشم که محبتت شامل حالم شده و از وجودش بی خبر بوده ام ؟ ... تو را برای تمام انچه برایم انجام داده ای  ،درک کرده یا نکرده ام  ، شکر میکنم ...

خدایا وقتی بنده هایت دلم را به درد می اورند و یا روزگارم به سختی میگذرد ، چون تویی دارم که پیش او گله برم ، تو از این بندگان ِ  ناسپاست به که شکایت میبری ؟

 

فکیف حیلتی یا ستار العیوب و یا علام الغیوب ؟

 

  • خانم معلم

یا نور النور

خانم معلم | جمعه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۲ نظر


 

خوشـا به حـال گیاهان 
که عاشـق نورند 
و 
دسـت منبسـط نور
روی شانـه ی آنها ست...

 

 یا نور النور ،

به چشمانِ خیس ، دستهای خالی و نگاه ِ منتظرمان رحمی بنما ...

ماه ِ مان را رخصتی فرما تا جلوه نماید ...

 

 

  • خانم معلم

خمیر بازی

خانم معلم | چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۰، ۰۹:۱۵ ب.ظ | ۸ نظر
 

یک جعبه خمیر ِ بازی شده بود تمامی سرگرمی شبانه روزی اش .

از سبز می گرفت به زرد می چسباند ...از قرمز به آبی  ...

رنگها گاه کنار ِ هم بسیار زیبا می نمودند و گاه بسیار بدرنگ . شکل ها گاه معنی داشتند ، گاهی نه !

و او پس از هر بار که چیزی می آفرید ، به مادر نگاهی می کرد تا از نگاهش دریابد ثمره ی کارش را .

از رنگی به رنگی - از شکلی به شکلی ...

چسباند ، جدا کرد ، خسته شد ، کلافه شد ، گریه کرد ، خندید ...

 

 

چیزی ساخت ...

مادرش را نگاه کرد ...

یکماه ، تمام شده بود ...

  • خانم معلم

یا انیس من لا انیس له

خانم معلم | يكشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۰، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۳۰ نظر

یا انیس من لا انیس له

 

 

می گفت برای کسی تب کن که برات بمیره  ....

یعنی دوست داشتن یک معامله ، یک بده بستونه ؟ 

یعنی خدا هم همین جوری دوستمون داره ؟

یعنی ،

همون قدر دوستم داره که دوستش دارم ؟

 

  • خانم معلم

وادی هجران

خانم معلم | جمعه, ۴ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۰۸ ق.ظ | ۱۳ نظر

 

 

گر تو نگیریم دست کار من از دست شد

     زان  که  ندارد  کران  وادی  هجران  من ....

 

 

پ . ن : شهاب الدین سمعانی در روح الارواح می گوید: هر چه اهل لا اله الا الله بسیار شدند ، مخلصان کاستی گرفتند و کاستی گرفتند تا دور بما رسید. و اینگونه شد که می بینی.
عهد مصطفی عهدی بود که از سنگ و گِل بوی دل می آمد ، و اکنون عهدی ست که از دل بوی سنگ می آید! ...

 

 

  • خانم معلم