بایگانی دی ۱۳۹۱ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۷ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

بی تو به سر نمی شود ...

خانم معلم | جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۲۹ ق.ظ | ۱۷ نظر



 صبرت علی عذابک 

فکیف اصبر علی فراقک 

جمعه نوشت :


ای  وسعت ِ نگاهت  به  ما ســوا

یا صاحب الزمان نظری بر دلم نما 

  • خانم معلم

غریب ترین کریم

خانم معلم | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۹ نظر


نمیدانم با اینکه پیامبر میدانست بعد از نبودنش چه بر سر ِ اهل بیتش می آورند چرا از خدا برای این قوم ظالم نابودی نخواست ؟


تشت همان تشت بود و خون همان خون ، 

در یکی سر ، در دیگری جگر ...


زن همان زن بود و شوهر همان شوهر

برای یکی دار* ، برای دیگری مار ...


مدفن همان مدفن و برادر همان برادر 

برای یکی پر زائر ، برای دیگری پر ناظر ...



 


جمعه نوشت : 

ایام انتظار تو کی میرسد به سر ؟

تا سینه را به نورشفا مبتلا کنیم 

اکنون که فاطمه (س) به عزای سه دلبر است 

با هم بیا برای ظهورت دعا کنیم 

داغ نبی (ص) و غربت و تنهایی حسن (ع) ،

آقا بیا که نوحه موسی الرضا (ع) کنیم ...


* درخت

  • خانم معلم

معجر و حنجر

خانم معلم | جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



تو گریه می کردی برای معجر من 
من گریه می کردم برای حنجر ِ تو 



جمعه نوشت : 
آقا جان ، این اربعین هم گذشت ... کجا بودی و همراه کدام کاروان ، نمیدانم  فقط میدانم این روزها دلت پر خون و چشمانتان اشکبار است. فقدان یکی از مریدان عزیزتان را خدمتتان تسلیت عرض میکنم . ما را در غم تان شریک بدانید . 

آقا جان صفر هم رو به اتمام است ، اربعین سالار وسرورمان هم گذشت ، کی باید بگوییم :
                               
                                        لبیک یا مهدی 
  • خانم معلم

از عاشورا تا اربعین

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۴۵ ب.ظ | ۴ نظر




در عاشورا ، بچه ها بر خاک افتاده اند و زینب ناز کش ایشان ، 

در اربعین ، زینب بر خاک افتاده و بچه ها نازکِش عمه ...


چه روضه ای است ، هنگامه ی مواجهه ی زینب با برادر ، چه درد دلها دارد بگوید از شام و شامیان ، چه داستانها دارد بگوید از سنگها و صورتها ، از اشکِ سرخ و چهره ی زرد و تن ِ سیاه و موی سپید ... 
اما ، 
اما از هر چه بگوید از رقیه نمیتواند بگوید ، کاش برادر هم چیزی از او نپرسد ...
  • خانم معلم

قصه ی زبان ِ سرخ و سر ِ سبز

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ | ۳ نظر

امام صادق علیه السلام فرمودند:

اى زراره آسمان تا چهل روز بر حسین بن على علیهماالسّلام خون بارید و زمین تا چهل روز تار و تاریک بود و خورشید تا چهل روز گرفته و نورش سرخ بود و ... *





در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت


هر ماه در عزای تو محرم است ...

هر دلی در حزن مصیبتت همیشه داغدیده است ...

هر چشمی در سوگ ندیدنت  تا ابد اشکبار است ...

و این بغض ها و اشکها و آه ها هیچگاه برای تو  حسین جان 

 پایان نمی پذیرد ...


پ.ن : ارتحال معلم اخلاق ، آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی را به همه ی دوستان تسلیت عرض میکنم . با رفتن هر کدام از این بزرگان دست ِ دعایی که  جهتِ رحمت ، برای این مردم ، به درگاه خداوند بلند میشد ، دیگر وجود ندارد . از خداوند برای ایشان آمرزش و برای خانواده و دوستان و شاگردانشان صبر آرزو میکنم . عاشق حسین علیه السلام بود که در اربعینش به خاک سپرده می شود ...



اقامه نماز بر پیکر آیت‌الله‌ تهرانی(ره) توسط رهبرانقلاب


فیلم بیت حاج آقا تهرانی صبح امروز 



*کامل الزیارات، ترجمه ذهنى تهرانى‏، حدیث 6، ص 258، انتشارات پیام حق‏

  • خانم معلم

درس چهارم - برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟

خانم معلم | جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۱ نظر


مشغول بسته بندی میوه های مراسم ِ سالگرد مادرم بودیم . من و خواهر و برادرم و باجناق ها . پرتقال و نارنگی ها را از باغ پدر و مادرم آورده بودیم . پرتقالها درشت بودند و داخل ظرف های یکبار مصرف جا نمی شدند . شوهر خواهرم گفت : هر کجا رفتم و این پرتقال رو گذاشتم داخل ظرف جا نشد ، هر فروشنده ای یک چیزی گفت . اکثرا گفتند:" اینها رو که برای مجلس نمیبرن کوچکترش رو می خریدید " !! ...

برادرم خندید و گفت : "یک روز با دوستام از تهران رفتیم شمال . بابا شمال بود و رفته بود سر ِ باغ . زمان ِ چیدن پرتقال ها بود . دوستام رو که دید به هر کدوم یک کیسه بزرگ پلاستیکی داد و گفت مشغول کندن بشید . دوستام هم دیدن بیگاریه ، هر چی دم دستشون رسید رو جمع کردن ، از زیر درختی ها و لک زده ها و پوسیده ها . وقتی که پلاستیک رو زود پر کردند ( هر پلاستیک تقریبا یه چیزی حدود 100 تا پرتقال جا میگیره ) خوشحال و خندان اومدن پیش بابا و گفتن تموم شد . بابا هم رو کرد بهشون و گفت برش دارین ببرین تهران برای خانواده هاتون !!!! وقتی اینو شنیدن جا خوردن و من شروع کردم به خندیدن !!!"  ...

بعدش بابا خندید و به من گفت : از اون درشت هاش براشون جمع کن و بده بهشون ببرن تهران ! ...

 

اینو که شنیدم یاد این داستان  افتادم .

راستی برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟


جمعه نوشت :

آقای من ، امروز روز چهارمیه که بچه ها بهم زنگ زدن و چهارمین نفرشون راهی کربلا شد تا اربعین کنار مرقد و بارگاه جدتون حضور داشته باشند . دلم رو سپردم دستشون . دعاتون بدرقه راه خودشون و هم کاروانی هاشون . سفرشون به سلامت و بی خطر . انشا الله که با دست پر از این سفر معنوی به خانه برمیگردند .

برای شما که طی الارض میکنید از مدینه به کربلا رفتن و پر زدن به مشهد کاری نداره ، ما هم دلمون رو گرفتیم تو دستمون و به هر پرنده ای که به اون سمت پرواز میکنه میگیم این امانتی هم همراهتون!

آقا جان ، میشه یکبار این دل ِ ما رو دستتون بگیرین و با خودتون ببرین مدینه ؟! وقتی که میرین کنار مزار ِ مادرتون ؟! ...

میشه یکبار که کربلا میرین ، این دل ِ ما رو ببرین بین الحرمین و همون طور که دعا میخونید وروضه سر میدین ، ما رو هم با این حالتون شریک بکنین ؟!

میشه یکبار از روی تل زینبیه ، چشم هامون رو بشورین تا بتونیم بصیرت پیدا کنیم و شمر ها رو بشناسیم ؟

میشه یکبار وقتی در سعی و صفا از حرم ابا عبدالله به حرم حضرت عباس هستید کنارتون باشیم و ببینیم که چه کشید حضرت زینب ؟

 

مولای من ، دلم گرفته ، دلم سخت تنگه برای دیدن ِ اون گنبد طلایی و اون کبوترهای چاهی ...دلم را با خودت میبری ؟!

  • خانم معلم

وقتی از دست دادی ....

خانم معلم | جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۱ نظر

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم     پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

 

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟     از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آه لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی تازه اهمیتش رومی فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیشه.

 از تهمینه میلانی 

 

اول دی ماه هشتاد و دو ساعت سه بامداد . بیمارستان لقمان تهران . پدری مهربان بر روی تخت بیمارستان و دختر بزرگ ِ خانواده آماده ی امضای برگه ی کشیدن دستگاه تنفس مصنوعی از پدر و دیدن آخرین نفس هایش برای همیشه و تمام

 

اول دی ماه نود : ساعت 3بعد از ظهر . مادری بر روی تخت ، در خانه . دختر ِ بزرگ ِ خانه مشغول دادن تنفس دهان به دهان با اضطرابی وصف نشدنی و نفسی که رفت و دیگر بازنگشت و تمام 

 

دوم دی سالگرد از دست دادن پدر و مادری  است که همه چیزم بودند . پناهم ، غمخوارم ، همه ی هویتم ، همه ی آنچه که از خوبی در من است که این همه را از آنها دارم و بس . حسرت دیدنشان برای همیشه بر دلم مانده ، دیگر کسی نیست که شنوای درد ودل هایم باشد وقتی از روزگار خسته ای، مهم نیست که چند سال داری ، چه کاره ای ، چقدر بزرگی ، چقدر مهمی ، چقدر میدانی و ... مهم این است که انها پدر و مادرت بودند و تو بچه شان . پنجاه سال ت هم که باشد باز بچه شان بودی ، باز میتوانستی در آغوششان بگیری ، باز میتوانستی سر بر زانو هایشان بگذاری تا موهایت را نوازش کنند ، باز می توانستی خودت را در بغل پدرت مثل یک گربه ی لوس جا کنی تا بخندد و مثل گربه پس ات بزند وبا خنده بگوید دختر چکار می کنی ؟ ... می توانستی بروی و لباس تازه ای را که خریده ای به پدرت نشان بدهی و چرخ بزنی مثل همان موقع ها که کوچک بودی و بگویی قشنگ شدم ؟!! ... و پدرت فقط لبخندش را نثارت کند و مثلا محل ت نگذارد که یعنی این لوس بازی ها دیگر چیست ! و مادرت بخندد و بگوید خیلی قشنگ شدی ... میتوانستی دعوای الکی با همسرت جلوی مادرت راه بیاندازی تا همسرت از تو گله کند و مادرت هم که میداند این دعواها الکی است از تو تعریف کند و بگوید از هر پنجه ی دخترم یک هنر میبارد و تو باز خودت را لوس کنی و به او خودت را بچسبانی ...

میتوانستی وقتی حوصله ی شام پختن نداری زنگ بزنی به مادر و بگویی : شام چه دارین ؟ ما داریم می آییم انجا . و او با روی خوش پذیرایتان باشد و یک شب ِ خوش کنارشان باشی ...میتوانستی مطمئن باشی هر وقت نیاز به کمک داری کسی هست که بی منتی به کمکت می شتابد . میدانستی دستی هست که دستت را می گیرد ، میدانستی هست  ، میدانستی هستند ... 

اما امسال ، دیگر روز معلم ، مادر نبود که بگوید این پول را بگیر و برو کتابهای مورد علاقه ات را بخر تا من برایت داخلش را بنویسم ( تازه آن هم متنی که به درخواست خودش برایش اماده کرده ای و او فقط از روی تو رونویسی میکند !! ) 

تا پدر بود روز تولدِ نوه ها از هدیه تولد اشباعشان میکرد و وقتی رفت این عشق را مادر نثار ِ نوه هایش می کرد و حالا ... اردیبهشت و شهریور گذشتند ، آذر تمام شد و  نوه ها در انتظار مادر بزرگی هستند که هدیه ی تولدشان را بدهد ... 

 

دلم تنگ است ، دلم برای شنیدن صدایشان هم تنگ است ، گاه که برای خودم و با او صحبت     میکنم انگار حس میکنم کنارم ایستاده و از حنجره ی من با من حرف میزند ، حس غریبی است ولی واقعا چنین حسی دارم ... 

دلم حضور فیزیکی شان را میخواهد ، خودشان را میخواهم ، میخواهم بغلم کنند ، میخواهم سفت در آغوش بگیرمشان ، ببوسمشان ، سنگ ِ مزارشان نرمی و لطافت صورتشان را ندارد هر چه می بوسم ....

دلم تنگ است ... 

 

 

جمعه نوشت : 

مهدی جان ، 

میدانم که خیلی بی وفاییم ، همیشه می گوییم بابی انت و امی ، اما داریم پر پر میزنیم از غم ندیدنشان ولی برای تو !! .... 

میدانم تو میفهمی حال و روزمان را ... دعایمان کن ... 

میدانم از بس پای تو را در محضر خداوند به میان کشیده ایم ، روی آن نداری که برایمان وساطت کنی ، خوب میدانم  چه میکشی بارها برای شاگردانی که معلمشان از کلاس بیرونشان انداخته پا در میانی کرده ام ولی باز جا دارد ، که تو بیش از اینها پیش خدا ارج و قرب داری ... دستمان را بگیر تا بتوانیم پای دلمان را از دست ِ نفس اماره آزاد کنیم ...



پ.ن : از اول دی ماه رسما بازنشسته شدم . جالب است ، نه ؟!! من و بابا و مامان و امرسان !!!

  • خانم معلم