بایگانی اسفند ۱۳۹۱ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

بهانه ای برای بودن

خانم معلم | جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۵۸ ب.ظ | ۱۳ نظر


 

از دیشب تلفن ساختمونمون کلا قطع شده بود . گفتم اگه وصل نشه ، نوشتن پست جمعه را کنار میزارم . شاید هم کم کم وبلاگ نویسی را . اما وقتی ساعت 9 شب  تلفن وصل شد ، دیدم نخیر رابطه ما با این جمعه ها از جنس دیگه ایه ... منتظر تماسی از یکی از بچه ها بودم و با ابنکه  فکرش رو نمی کردم تماس بگیره ساعت 11 شب بهم پیامک داد . اینا همش نشونه ایه برام که باید باشم هر چند به قول  سید محمد  این جور نوشتن ها خیلی قشنگ و درست نیست . اما بهانه ای هست برای بودن . شاید این نوع بودن  هم بتونه مفید باشه ، کسی چه میدونه !..

 

 

 

سوگند به عشق و صبر و لبخند بیا

بر شعر و شعور و شور سوگند بیا

یکسال دگر گذشت و ما منتظریم

این  جمعه ی  آخرین  اسفند  بیا

 

 

  • خانم معلم

قرار

خانم معلم | جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۲۴ ب.ظ | ۱۲ نظر


 

از دانشگاه تا خانه بد مسیر که بود  ولی سه شنیه ها که تا ساعت 6 کلاس داشت و ماشینی مخصوصا در فصل زمستان پیدا نمیشد ، وضع بدتر هم میشد . مادرش به خاطر ِ او سه شنبه ها از خانه دنبالش می امد و این اطمینان خاطر اغلب باعث میشد که او هم هنگام برگشتن از کلاس با فراغ بال بیشتری سراغ مادر بیاید !

این هفته مادر وقت دکتر داشت . دوبار تماس گرفته بود که ، دیر نکنی ها !!  وقت دکتر دارم . در آخرین لحظه از آخرین ساعت های کلاس یادش افتاد که جزوه ی دوستش را که به امانت گرفته بود و باید کپی میگرفت هنوز دستش مانده . سریع سراغ ِانتشارات دانشگاه رفت . تقریبا تمام ِ راه را تا آنجا دوید ولی متاسفانه چندین نفر قبل از او انجا ایستاده بودند . از دو نفر اجازه گرفت و زودتر کارش را انجام داد . با این حال وقتی به ساعتش نگاه کرد  عقربه ها چیز ِ دیگری میگفتند ! . دوان دوان به سمت ِ محل قرار شان رفت . مادر نبود . خواست به مادرش زنگ بزند که دید دو میس کال و یک پیامک دارد . هر سه از مادر بود . تازه یادش افتاد که گوشی اش را بعد از کلاس ازحالت بی صدا خارج نکرده بود .

پیام مادر این بود : « آمدم ،  .....

 

 

اگر شما به جای آن مادر بودید برای فرزندتان چه پیامی میگذاشتید ؟!!!

 

 

جمعه نوشت :  آقا جان !

انتظار ندارم با بدقولی هایم ، همچنان با من همان باشی که با عاشقانت هستی اما میدانم بزرگواری آن خاندان بیش از این کوته نظری های ماست . شاید دیر سراغت بیاییم ولی به خاطر خودمان هم که شده می آییم . کمی بیشتر برایمان صبر کن تا این کودکان سر به هوا کمی عاقل شوند !!!

  • خانم معلم

گذر جمعه ها

خانم معلم | جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۰۸ ب.ظ | ۹ نظر


 

 باید  تمام  عمر  شــما  را  صدا  کنم

شاید که  حق نان و نمک را  ادا  کنم

تا زتده ام  به عشق تو باید امام عصر

فکری  به حال این گذر جمعه ها کنم

 

دلتنگم آقا ... کاش  همان روزها بود ....

 

  • خانم معلم

چرا جام مرا بشکست لیلی

خانم معلم | جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ | ۱۰ نظر

مکان : بیمارستان مسیح دانشوری 

زمان : چارشنبه ساعت   15


درحیاط بیمارستان ، نزدیک در ورودی بخش ، با دختر قد بلند و زیبایی روبرو شدم که از نوع حرکاتش می شد حدس زد که عقب مانده ی ذهنی است . متعجب شدم  اصلا نمی خورد که عقب مانده باشد .در دلم از دیدن ِ حالت هایش غصه خوردم ...

برای ملاقات مادر شوهرم که در آی سی یو بستری بود به بیمارستان رفته بودم . وارد ای سی یو که شدم گفتند بیمارتان به بخش منتقل شده ، دوباره به بخش برگشتم . شخصی که در پشت استیشن پرستاری نشسته بود خبر نداشت چنین بیماری در بخش بستری شده و بعد از کلی کلنجار رفتن با کامپیوتر ،اتاق روبروی استیشن را نشانم داد و گفت اینجا هستن ! 

وارد اتاق شدم ، همان دختر با خانواده اش آنجا بودند ! هم اتاقی مادر شوهرم بود . مادر شوهرم خواب بود . وسایلی که برایش آورده بودم را جابجا کردم . وقت ملاقات تمام شد و بستگان ِ دخترک خداحافظی کردند و رفتند . حالا من بودم و او ، مادر وبرادرش . از لهجه شان پیدا بود که کرد هستند . دختر امد تا نزدیک صورتم و به من نگاه کرد . خندیدم و گفتم خوبی ؟! . انگار نه انگار . هیچ حسی نه در صورتش و نه درنگاهش بود . برادرش آمد . بغلش کرد و او مثل یه تکه چوب سیخ در بغل برادرش که شاید از خودش دو سه سالی بزرگتر بود قرار گرفت . در تخت آرام و قرار نداشت . مینشست . بلند میشد و سرش را میچرخاند . نزدیکش رفتم . پرسیدم اسمت چیه ؟ مادرش گفت : لیلی خانم ! ... صدایش کردم . جوابم را نداد . مانند مادر شوهرم در گلویش تی تیوب گذاشته بودند . وسیله ای که به علت بسته شدن نای از طریق آن تنفس میکنند . از مادرش پرسیدم چرا برایش تی تیوپ گذاشته اند ؟ ... گفت : سه سال است که درگیریم . پیش دانشگاهی بود که ... تا این را شنیدم انگار برای لحظه ای قلبم ایستاد . گفتم یعنی این بچه تا پیش دانشگاهی خوب بوده ؟ گفت : آرزویش این بود که پزشک بشود . بسیار درسخوان و خانم . نمیدانید چه دختری بود . یه لاک تا به حال روی ناخن هایش نرفته . اگر من موهایم پیدا میشد به من میگفت موی ات را بپوشان اما حالا ( اشاره به وضعیت فعلی اش که بی ححاب بود جلوی همه )... گفتم خوب می شود انشا الله . گفت : بعد از امتحانش امد و گفت سرم درد میکند . دردش شدیدتر شد . بردمش بیمارستان . حالش بد شد . انگار قند خونش پایین آمده بود رفت کما . وقتی به هوش آمد این طوری شده بود . نه حرف میزد و نه حتی میتوانست راه برود . مغزش از کار افتاده بود . مثل یه تیکه چوب خشک شده بود . تازه دانشگاه سنندج ، پزشکی قبول شده بود !!! 

آه از نهادم در آمده بود . گفتم انشا الله با عنایت امام رضا علیه السلام و حضرت معصومه سلام الله خوب می شود . گفت امام رضا بردمش . پدرش گفت میبرمش پیش حضرت معصومه سلام الله . نمیتوانست راه برود . آنجا پدرش خیلی گریه کرد . یکماه بعد از برگشتنش از حضرت معصومه سلام الله راه افتاد . وقتی قدم برداشت باورمان نمیشد . یاد روزهایی افتادم که برای مادرم و شفای همسر ِ دوستم دست به دامن خانم میشدم . گفتم خدا رو شکر . انشا الله کم کم بهتر و بهتر می شود . گفت دکتر ها می گویند شاید بهتر بشود . 

نفس هایش خیلی بد شده بود . برادرش بیتاب بود . از نوع حرکات لیلی هم حس کردم حالش دارد بدتر می شود . دکتر بالای سرش آمد و برای اولین بار در این 5 سالی که در این بیمارستان رفت و آمد دارم دیدم پزشکی نگران وضع بیمار شده است . از همانجا با دکتر دیگری تماس گرفت و موقعیت لیلی را گزارش داد . دستور داد برایش دستگاه بخور سرد و اکسیژن اماده کنند . بهیار بخش رفت و بعد مدتی آمد و دستگاه بخور مادرشوهرم را از روی میزِ کنار تختش برداشت و برای او گذاشت . متعجب نگاهش کردم و گفتم پس ایشون چی؟ ! گفت وضع این دختر بحرانی تر است . گفتم خب ایشون هم احتیاج داشتند که از خانه برایش دستگاه را آوردم . با تعجب پرسید ا ِ شما همراه ایشون هستین ؟ در دلم گفتم : پ ن پ اومدم هواخوری اینجا !! ... گفتم : من مشکلی ندارم که این بچه از دستگاه استفاده کند ولی بخش  تخصصی ریه ، نباید دستگاه بخور داشته باشد ؟ گفت : خانم این بخش فقط 5 دستگاه بخور دارد با این همه بیماری که مشکل ریه دارند . گقتم چرا پیگیر نیستید ؟ چرا از رئیس بیمارستان جناب دکتر ... کمبود ها را درخواست نمیکنید ؟ گفت : دکتر ... که کاره ای نیست رئیس بخش دکتر ... باید پیگیر باشد که نیست . گفت خانم ملحفه هایمان سوراخ سوراخ است آن وقت شما از نداشتن دستگاه ایراد میگیرید ؟ !!! به همه گفته ایم وقتی ترتیب اثر نمیدهند چکار کنیم ؟! ... 

به لیلی آمپول زدند و با مقداری اکسیژن و بخور وضع تنفسی اش بهتر شد . مادر شوهرم میخواست از تخت پایین بیاید . گفت کفشم را در آورده اند . رفتم آی سی یو . سراغ کفشش را گرفتم . گفتند ما نمیدانیم خودت بیا بگرد . گفتم منکه نمیدانم کجا خوابیده بود . تختی را نشانم دادند و انگار نه انگار که آن بخش باید استریل باشد همه با کفش راه میرفتند و من هم با همان وضع وارد شدم و کسی نپرسید خرت به چند من ... کفش انجا نبود . گفتند : از اتاق عمل بپرس . رفتم آنجا هم نبود . گفتند از اورژانس چون امده برو از اورژانس بپرس . رفتم آنجا مرا فرستادند به اتاقی که پر از ملحفه ی کثیف بود قاطی انها باید دنبال کفش !! میگشتم . از پیدا کردن کفش پشیمان شدم . گفتم یک جفت برایش بخرم بهتر از این است که داخل این ملحفه های آلوده هزار مرض بگیرم . 

برگشتم داخل اتاق . لیلی از تخت بیرون آمده بود . راه میرفت . هی از این ور به آن ور. عکس های داخل گوشی ام را نشانش دادم . خندید . آرام تر شد . روی صندلی نشاندمش . با دیدن بعضی عکس ها میخندید . انگار شبیه کسی بود که می شناخت . متاسفانه باطری گوشی ام تمام شد و لیلی دوباره راه افتاد . 

برادرش میگفت : اینجا بیمار حکم موش آزمایشگاهی را دارد . گفتم برای منکه 5 سال اینجا در رفت و آمدم این مسئله ثابت شده است . اما کاش رسیدگی و نظارت داشتند . گفت :«دکترش جلوی خودم به کسی که عملش کرده بود گفت ، ولی از تکنیک ِدرستی برای عملش استفاده نکردی  !!! پرسیدم دکتر چی شده ؟ گفت شما بفرمایین آن طرف !!! ...»

مادرش روی تخت مینشست . دست و پایش را میگرفت . با سر شیشه آب میوه به او میداد . با زور کمی میوه داخل دهانش میکرد و مدام قربان صدقه اش میرفت . برادرش صدایش میکرد آجی ، آجی بخور . و چه با عشق برایش کار میکرد . دستم را روی قلبش گذاشتم و لا حول ولا قوه الا بالله برایش میخواندم و فوتش میکردم . برایش جالب بود و نگاهم میکرد . و در دلم میگفتم ، آیا لیلی هم اگر پزشک میشد ، یکی از همینهایی میشد که بودن و مردن بیمار برایش تفاوتی ندارد ؟ 

در دلم گفتم :

                                                                     اگر با من نبودش هیچ میلی 

                                                                     چرا جام مرا بشکست لیلی 

حتما مصلحت براین بوده ...


اللهم اشف کل مریض ...

اللهم اشف کل مریض ...

اللهم اشف کل مریض ...


روز رحلت دخت ِ امام موسی کاظم علیه السلام  را پشت سر گذاشتیم ... خانم جان ! دلهای سردمان نیازمند نگاه ِ گرمتان است . در این هنگامه ی نخوت ، آتش عشقی در دلمان بپا کن ...

 

خدایا !

خدمت به خلق را همیشه جزء وظایمان قرار بده  !

 

خدایا !

در هنگام تشخیص حق و باطل  لحظه ای به خود رهایمان مکن !

 

خدایا !

امام زمانمان را از ما خشنود بفرما !

 

خدایا !

به رهبر عزیزمان سلامتی و عمر با عزت عطا بفرما ! 

  • خانم معلم