بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۱ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

بهترین رسانه ، اما برای دشمن

خانم معلم | شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۴۲ ق.ظ | ۱۴ نظر

از وقتی جریان این پسره ی نادان را شنیدم ، همش در ذهنم بود که نباید این نوع مطالب را اشاعه داد ، از طرفی هم فکر میکردم اگر جلوی این نوع کارها گرفته نشود ، هر کسی هر کاری دلش بخواهد انجام میدهد .

مانده بودم باید چه کرد . یکی از دوستان این مطلب  را از حجه الاسلام مرادی برایم فرستادند . دستور ایت الله مکارم هم که هست ...

 

  • خانم معلم

می آید، مادرم گفته است

خانم معلم | جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۶ نظر

 


مادرم هیچگاه دروغ نگفت ، 

گفته بود می آید ...

مردی از تبار خورشید ، 

روزی می آید ... 

مادرم گفته بود ...

مادرم هیچگاه دروغ نگفت .






  • خانم معلم

روزت ، روزش ، روزم ؟!

خانم معلم | جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۱۸ ب.ظ | ۲۷ نظر

باید خودت از خودت بگویی

از  روز  تولــــــــــدت  بگویی

 

سلام بر مادر ِ بی مزار ...

سلام بر دختِ پیمبر ...

سلام بر همسر ِ حیدر ...

 

 روز میلادتان است ، زبانها قاصر است از وصف ِتان که شما محبوبه ی خدا هستید ...

در این روز ِ جمعه فرزندتان مانند بسیاری از فرزندان مادر از دست داده، بر سر ِ مزارتان آمده اند ، از خدا بخواهید ظهورش را که دل ِ مادران ِ شهدا به ظهور ایشان خوش است ...

هر چه بیشتر می گذرد ، از او ، از شما ، از خدا دور و دورتر می شویم ...خانم جان به فریادمان برس ...

 

میلادتان شاید تلنگری باشد بر من و مایی که حجاب دنیا مانع دیدن ِ روی زیبایتان و درک حضورتان شده است . دعایمان کنید که سخت محتاج دعایتان هستیم ...

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

  • خانم معلم

روضه ی شلمچه

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۶:۱۸ ب.ظ | ۱۴ نظر

نمایشگاه کتاب که بودم رفتم غرفه ی روایت فتح ... طرح روی جلد و عنوان کتاب ، توجهم رو جلب کرد ... رفتم کتاب رو برداشتم هنوز باز نکرده بودم که فروشنده ای که اونجا ایستاده بود شروع کرد به خوندن :

گلای حضرت زهرا ،

همشون سرشار رنجن

همشون سیراب ِ جام ِ

غم کربلای پنجن

 

همه خسته همه خاکی ،

همه تشنه ی پریدن

چش به راه آسمون و

منتظر برا رسیدن

 

حتی لیلی حتی مجنون

این جوری عاشق نبودن

خیلی هاشونو میدید

هنوزم بالغ نبودن

 

بر و بچه های گردان ،

اون شبو فرصت گرفتن

دلاشونو گرفته بود و

دوباره هیئت گرفتن

به اینجا که رسید دیگه نخوند ، گفتم شعرش از شماست ؟ گفت نه ، شاعرش گفته اونایی که تو شلمچه شهید شدند خیلی هاشون گمنامند ، منم مث اونا ...

کتاب رو دیگه باز نکردم ، همون چند بیت دیگه اجازه ی تردید نمیداد ، خریدمش ... اومدم خونه و بعد نماز ، هوس کردم همونجا سر ِ سجاده بخونمش ، دیدم نوشته هر وقت دلت گرفت بخونش ، هر وقت حالی داشتی بخونش و خوندم و اشک ریختم ، روضه ایه برای خودش ...

داستان عاشقای " حضرت زهرا " سلام الله علیها ، داستان ِ عملیات کربلای پنج ، روایت عاشقی ، روایت دعوا بر سرِ سر بند یا زهرا ، داستان تشنگی ها ، داستان ِ زجر کشیدن ها ، داستان ِ بغض کردن ها ، منتظر موندن ها ، روی مین رفتن ها ، فدایی شدن ها ، آسمونی شدن ها ...

اگه نمایشگاه نرفتید ، برای خریدن این کتاب هم که شده برید ، انتشاراتش توی بابله ... خدا حفظ کنه شاعرشو ، اول کتاب میگه :" سن و سالم نذاشت جنگ رو درک کنم . این پاره نوشته ها هم همش از شنیده هاست . من متحیرم که شهدا این همه بزرگی رو از کجا یاد گرفتن ! ؟ "...

برای روزهای دلتنگی ، برای روزهایی که از این دنیا و مردمش ، از خودت  آزرده شدی ، از بی وفایی ها، فراموشی ها ، دنیا زدگی ها ... میتونی بری سراغش و بخونیش ..مخصوصا اونایی که سن شون اجازه میده اون روزها رو بیاد بیارن ، مطمئنم اونایی که بودن و جبهه رو دیدن و الان به سختی دارن زندگی رو پیش میبرن ، این کتاب یه روضه ی واقعی میشه براشون ...

آخرش دعا کرده و گفته :

خدایا !

خیلی از جوون مرد های اون روزا ، امروز یا دست ندارن یا پا ، اما بی دست و پا نبودن ، ایستادن و از اعتقادشون دفاع کردن .

موج انفجار ، بدچیزیه ! موجی ، یعنی بعضی وقتا تحمل شنیدن برخورد استکان به نعلبکی رو نداشتن . آره ، موجی اون استکان رو به سمت دیوار پرتاب میکنه و می شکنه ، سر ِ زنش داد می کشه ، دخترش با گریه از اتاق فرار میکنه ، اما به خدا بیشتر از همه خودشه که داغون میشه ،

خدایا ، تو نسبت به همه ی اینا مهربون تر از مادری و من فقط دلم گرفته برای ....

با نفهمی و دل ِ گرفته ام ، رفاقتی میگم ، تنهاشون نذار ، آمین

ا

موسسه فرهنگی هنری حدیث مهتاب

 نشانی : بابل ، چهار سوق ، طبقه ی ۳ مجتمع خاتم الانبیا تلفن  ۲۱۹۵۴۲۰- ۰۱۱۱       ۰۹۱۱۳۱۳۰۴۶۲

  • خانم معلم

همسفر

خانم معلم | سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ | ۱۳ نظر


منو با خودت ببر ...


خسته ام ...

  • خانم معلم

نشانی

خانم معلم | جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۵۰ ق.ظ | ۱۹ نظر


کاش  نامه  می نوشتی  به  نشـــونی  دلامون 



چند وقته که میگم این جمعه نوشت ها رو بزارم کنار ، خودمو نمیتونم که گول بزنم . یاد کتاب " کمی دیرتر " که می افتم میفهمم که چیزی بیشتر از یه منتظر زبانی نیستم ... 

گفتم " کاش نامه می نوشتی به نشونی دلامون " ولی کدوم دل ؟ دلی که جای تو نیست ؟! ... 

کدوم نشونی ؟! ... منی که هر روز رنگ عوض میکنم و یه نشون پیدا میکنم به کدوم نشونی برام نامه بده ،به اسم کی ؟!! ...


از خودم گاهی حرصم میگیره ... باید یه موضوع باز کنم به اسم " داستانهای من و خانم مدیر " هر روز توی مدرسه یه جار و جنجالی داریم با مدیره ی محترمه ... علتش هر چی باشه و هر کی حق داشته باشه ، لازمه اش اینه که یکی کوتاه بیاد ، من خیلی وقته که دیگه آدم کوتاه اومدن نیستم ...

اصلا انگار نقشم عوض شده ، قبلا هم معاون بودم ولی دیگه نه تا این حد !!! ...

دیروز یکی از بچه های 4 سال پیش مدرسه اومده بود دیپلم و مدارکش رو بگیره ، خیلی ناجور اومده بود با سر و شکلی وحشتناک ، با آرایشی غلیظ و موهایی تا کوه قاف بالا برده شده و شال نازکی که از نوک کوه قاف ریخته بود پایین . با یه وضع فلاکت باری اومده بود  ... خب از اونجا که منو می شناخت اومد سراغم و پرسید خانم اومدم مدارکم رو بگیرم و این جمله رو انقدر آروم و از روی ترس گفت که اصلا متوجه نشدم .

 گفتم: این چه وضعیه اومدی مدرسه ؟ 

گفت : میخواستم برم سر ِ کار ، گفتم اول بیام دیپلمم رو بگیرم. گفتم این شکلی میان مدرسه ؟ مگه اومدی مهمونی ؟! برو صورتت رو بشور ، موهات رو درست کن ، شالت رو درست  بزار سرت تا کارت رو انجام بدیم . اما در تمام مدتی که داشتم حرف میزدم تمام دست و تن و بدنش می لرزید ... یعنی میگم میلرزید و می شنوید ، رعشه به تمام تنش افتاده بود ، یک آن به خودم نهیب زدم : او هوووووی فکر کردی کی هستی ؟! ... ببین چطور به لرزه انداختیش ؟ یعنی چی ؟ ... ولی دیگه کاری نمیتونستم بکنم ... از طرفی واقعا سر و ریختش ناجور بود و نمیشد کارش رو راه بندازم ، از طرفی نمیشد رعشه ی بدنش رو به رخش بکشم و آبی دستش بدم ... 


من با این حق الناس ها چطوری باید جواب خدا و پیغمبر و اهل بیتش رو بدم ؟! ... 

یه ذره رافت هم چیز بدی نیست ، نه ؟!


اللهم عجل لولیک الفرج ، بلکه ما آدم بشیم ...

  • خانم معلم

من علمنی حرفا ...

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۱۴ ق.ظ | ۲۴ نظر

 

از پنجره دفتر داشتم حیاط را نگاه می کردم که یک گروه از دانش آموزان دبیرستانی ( البته با هماهنگی قبلی ) برای بازدید از هنرستان مان در هفته ی مشاغل وارد حیاط شدند . به عنوان معاون فنی هنرستان باید برایشان در مورد انتخاب رشته و تفاوت های دبیرستان و هنرستان های فنی حرفه ای و کار دانش صحبت می کردم .

جو هنرستان و فضای کارگاهی آن معمولا برای دانش آموزان دبیرستانی جالب وجذاب است . کمی فضای نمایشگاهی سالن مدرسه را که دیدند ، آماده شنیدن صحبت هایم شدند از تفاوت های این دو برایشان گفتم و برای آنکه آنها را هم در گیر بحث کرده باشم پرسیدم : "چند نفرتون میخواین برین رشته ریاضی ؟". از آن جمع ِ تقریبا سی نفره ، دو نفر دستشان را بلند کردند . بعد گفتم : "خوب چند نفر رشته تجربی رو دوست دارن ؟" . یک 4 ، 5 نفری  دستهایشان را بلند کردند و از این میان 5 نفری هم خودشان را آماده ی رفتن به رشته ی انسانی کرده بودند !

حساب کنید از این جمع سی نفره ، 12 ، 13 نفر میدانستند که علاقمند به چه رشته ای هستند و بقیه بی خیال ، انگار نه انگار بناست انتخاب رشته کنند ، ادامه تحصیل بدهند . از شکل وشمایلاشان چه بگویم ... فکر کنم منتظر بودند تا آخر سال بشود و نمره ها از کوره در بیاید و برگه ی هدایت تحصیلی را دستشان بدهند تا ببینند مشاور برایشان چه رشته ای را در نظر گرفته است !

 

به راستی برای نسل جوانمان چه اندیشیده ایم ؟!

 

یادم می آید قبل از آنکه به سن ِ انتخاب رشته برسم ، قبل از انقلاب ، رشته ای بود به نام خانه داری ، دخترهای فامیل و همسایه بعضی هایشان خانه داری میخواندند . خدا وکیلی بد رشته ای هم نبود .حداقل یاد میگرفتند در خانه باید چه کارهایی انجام دهند . در حالیکه میبینم بسیاری از دختران ِ ما از انجام دادن کمترین کار در منزل غافلند و تنها می گویند " بلد نیستم " و خودشان را راحت می کنند ...

به جای این همه ارج و قرب گذاشتن های بی مورد و تو خالی به جوانان، کمی عاقلانه تر به وضعیت تحصیلی ، شغلی و انسانی آنان بیاندیشیم .

پس از شهادت استاد مطهری ، این روز را روز ِ معلم و برای ارزش گزاری به این شغل (عشق ) آن را هفته ی معلم نامیدند . بگذریم که چگونه می توان ارزشهای کیفی یک معلم را به کمیت تبدیل و از این میان فرد ِ نمونه  را انتخاب نمود اما جالب تر این است که برای ارج و قرب نهادن بر زن ، بخشنامه ای چند روز پیش داشتیم مبنی بر انتخاب معلم نمونه ی زن فرهنگی !!! یعنی همان آیتم های معلم نمونه اصلی را فقط برای زنان در نظر گرفته بودند بی کم و کاستی . این طرح از آن ِ چه کسی بود و برای پیاده کردنش چقدر از جیب آموزش و پرورش و طرح های پیشنهادی رفت بماند ، اما کمی فکر نکردید دوباره کاری چرا ؟ ! یا لا اقل کمی موارد خاص به ان اضافه می کردید که بگوییم برای " زن " بودنمان حد اقل یک نگاه نو داشته اید ؟

پیشنهاد جناب پناهیان را بخوانید و تفاوت در نوع نگاه را حس کنید :

حجت الاسلام و المسلمین پناهیان با حضور در برنامۀ سمت خدا در پاسخ به این سؤال که «آیا فکر نمی‌کنید در بعضی یا بسیاری موارد، مادران ما در تربیت فرزندانشان مخصوصاً در تربیت دینی آنها کوتاهی کرده‌اند؟» گفت: قبل از اینکه بخواهیم مادران محترم را در تربیت فرزندانشان مقصر بدانیم و بگوییم که در کسب آگاهی‌های لازم در این زمینه کوتاهی کرده‌اند، بهتر است ببینیم که آیا آموزش عالی کشور ما رشته‌ای را به عنوان رشتۀ تحصیلی برای ارج نهادن به مقام مادری تأسیس نموده‌ است که اکثر دختران تمایل داشته باشند در این رشتۀ تحصیلی مشغول به تحصیل شوند؟ 

 

تمام حرفم همین بود  که ،

 ای کسانی که آن بالا بالاها نشسته اید ، جوانانمان هرز میروند ، کمی بجنبید ، باغهای لواسان ، ویلاهای شمال ، گردش های خارج از کشور  نوش جانتان ، اما برای طرح هایی که میدهید کمی هم زمان بگذارید ، بخدا ، اخرتی هم هست ، سوال و جوابی هم هست ، در یابد این بچه ها را .

درس هایی که فرصت فکر کردن به بچه نمی دهند ، انتظار نمره و در صد قبولی بالا تحت هر شرایطی ! ، یک بام و دو هوا بودن و بین تعلیم و تربیت گیر کردن و له شدن که بالاخره اول به تربیت بپردازیم و انسان سازی کنیم و یا به داد ِ آموزش برسیم و نخبه پروری و حافظه پروری، کدام مهمتر است ؟ ....

این همه دم از مقام " مادر " میزنیم ، کجا " مادر بودن " را یاد میدهیم ؟! ...

محض خاطر خدا ، بیایید برای دخترانمان هم رشته هایی در نظر بگیرید که به درد زندگی شان بخورد ، و علاوه بر آن به این رشته ها آنقدر ارزش و اعتبار بدهیم که با رغبت جذب آن شوند ، نه آنکه کمترین نمره آورندگان را  به سوی این رشته ها سوق دهیم و بر سرشان بزنیم که از این رشته درب و داغان تر نبود که بتوانی بروی .

کاش نیاز سنجی میشد ، کاش میدانستیم که در آینده به چند مهندس و دکتر و حقوق دان و ... نیازمندیم که این همه دختر به سمت این رشته ها هجوم نبرند ، که فکر نکنند تا وارد رشته ی تجربی شدند باید عنوان " دکتر " را یدک بکشند ... که " مادر " بودن اولین اولویت یک دختر برای زندگی اش باشد ...

کاش صدا وسیما کمی برای انتخاب رشته تبلیغ میکرد ، کاش رشته های مهارتی را در اولویت قرار میدادند ، کاش فرهنگ دانشگاه رفتن و دانشجو شدن و مدرک داشتن در بین خانواده ها چنان جا می افتاد تا خانواده ها بدانند نیازی نیست فرزندشان با نمره ی 12 ریاضی و 10 فیزیک  حتما باید رشته ی ریاضی بخواند و اگر ثبت نامش نکنند آسمان به زمین نمی رسید و زندگی شان تیره و تارنمی گردد .

بیایید از آموزش عالی بخواهیم به دنبال ایجاد رشته ی " مادری " باشد و دکترا بدهد . چه اشکالی دارد زنی دکترای مادری داشته باشد ؟! ... چه اشکالی دارد زنانی که توانمند هستند ، هم پزشک باشند و هم رشته ی مادری خوانده باشند ؟! ...

هفته ، هفته ی معلم است ... این هفته را به تمام آنانی که به هر نحو مطلبی را آموزش می دهند تبریک می گویم ، چه در سِمتِ رسمیِ شغل معلمی باشند و چه به صورت غیر رسمی تعلیم عشق میدهند و تبریک می گویم به مادرانی که اول معلم بشرند و تبریک می گویم به کسانی که به ما می آموزند درست دیدن و درست شنیدن را ....

این هفته را به تمام کسانی که با آموزش ِ حرفی مرا بنده ی خویش ساختند تبریک عرض نموده از خداوند برایشان سلامتی ، سعادت ، آرامش و سربلندی آرزو می کنم .

 

 

 

  • خانم معلم

سید نورالدین عافی

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ق.ظ | ۱۸ نظر
    سید نورالدین عافی 


صبح همکارم با حال پریشونی اومد و گفت ، سید نورالدین اومده تهران . من باهاش قرار گذاشتم که برم ببینمش تو هم میای ؟!..

من با توجه به مشغله های کاری که داشتم اصلا متوجه نشدم از کی داره صحبت میکنه و وقتی متوجه حالت من شد ، گفت : سید نورالدین همونی که کتاب " نورالدین پسر ایران " رو نوشته ، همونی که جانباز 70 در صده ، بارها از بیمارستان فرار کرده و رفته جبهه چون میگفته به من اونجا احتیاج دارن و ...

تازه یادم افتاد راجع به کی حرف میزنه ( پیش خودم گفتم بیا ، این منم ، همونی که هم دوره ی اینا بوده و دورانشون رو درک کرده ، من یادم رفته اینا کی بودن و چه کردن چه برسه به جوون امروزی که اصلا چیزی از جنگ ندیده و تنها توی کتابا یه چیزایی قصه وار خونده ) گفت میای بریم دیدنش ؟ 

بعد پرس و جو از ساعت ملاقات قبول کردم . تند اومدم خونه و شامی اماده کردم و رفتیم به سوی محل ِ قرار . دوستم از ایشون گفته بود که یه بار چنان در معرض ترکشها قرار میگیرند که وقتی دست میزنه به صورتش دستش کاملا در گوشت صورتش فرو میره ، گفته بود بینی اش از بین رفته و ... 

برام مهم نبود باید منتظر چه کسی با چه صورتی باشم ، فقط یه سوال تو ذهنم هی دور میزد : 

می گفتم فقط ازش می پرسم : " با دلتنگی هات چه میکنی ؟ "

وقتی همه جمع شدیم ، گفت از چی بگم ؟ گفتم از هر چیزی که برای اینا ( دوستم و پسرش ) توی ماشین گفتین و برای ما نگفتین ! ...خندید گفت چیزی نگفتم دیدارمو با رهبری گفتم که دوستم گفت باز بگین من خوب متوجه نشدم . 

گفت اول از یه چیزی میگم که توی کتاب ننوشتم . از ازدواجم و همسرم ! ...جالب بود از خواستگاریش گفت و اینکه کلا همسرشون رو دو بار بیشتر ندیده بودند و بعد راهی جبهه شده بودن... مدت موندشون طولانی میشه و می گفتن دیگه قیافه شون هم یادم رفته بود منتها یه دختری همسن و سالم بود وقتی بچه بودیم و همبازیم بود خانمم شبیه ایشون بود من برای اینکه همسرم رو به یاد بیارم اونو تو ذهنم مجسم می کردم ! ... اون موقع تلفن دقیقه ای  5 ریال بود ولی چون تلفن کم بود و تعداد بچه ها زیاد ،رفته بود به جایی که ساندویچ می فروختن و تلفن داشت اما گرون حساب میکرد . مثلا هوس کرده بودند با همسرشون صحبت کنند . با دقیقه ای 250 تومن کنار اومده بودن و پول دو دقیقه رو داده بودند . چون خانمشون تلفن نداشتن تلفن زن عموی خانمشون که همسایه اونها بودند رو گرفته بودند . زن عمو هم که یه بار ایشون رو بیشتر ندیده بود و یادش رفته بود وقتی ایشون گفتند با فلانی کار دارم پرسیده بودند شما ؟ ایشون گفته بودن نورالدین هستم . زن عمو پرسیده بودن شما ؟ و باز .... و کل دو دقیقه در این پرسش و پاسخ گذشت .... 

جلسه ی خوب و با حالی بود .... از صفای بچه ها ی اون موقع گفت و از بی احترامی های بچه های این موقع ! ... 

از اینکه مشکل مالی داشت و مورد تمسخر یکی از نزدیکان برای تهیه ی خونه قرار گرفته بود و رفته بود وضو گرفته و بود و دو رکعت نماز خونده بود و به خدا گفته بود : من تا حالا از تو مادیات نخواستم ولی این دفعه باید بهم کمک کنی . 

و همون شده بود که وقتی برگشته بود خونه براش زمینی فراهم شد و با قرض تونسته بود اون زمین رو بخره و ....

قشنگ حرف میزد ... قشنگترین خاطره اش از دیدارش با رهبر بود . اینکه ایشون کتابشون رو انچنان با دقت خونده بودند که کاملا با خصوصیاتشون آشنا شده بودن و وقتی ایشون رو دیده بودند فریاد زده بودند : " سید ! تو چکار کردی پسر ایران زمین " ... و آغوششان را باز کرده بودند ... 

می گفت با این همه مشغله ی کاری برام خیلی جای تعجب داشت که انقدر دقیق کتابمو خونده باشند ... 

کتاب خودشون رو نداشتم . کتاب خاکهای نرم کوشک رو برده بودم که برام چیزی بنویسند . دوستم قبل از من کتابی دادند . من هم کتابم رو دادم . گفت چیزی نمیتونم بنویسم ولی امضا میکنم . گفتم ایشالا چهار شنبه که تشریف میارین تهران کتاب خودتو ن رو میخریم و اون رو برامون امضا می کنید . کتابم رو امضا کردند ولی بعد دست بردن به کیفشون و کتاب خودشون رو بیرون آوردن و امضا کردند و کتاب من رو روش گذاشتند و به من دادند . یه حالی شدم ... انگار خدا بهترین ها رو بهم هدیه داده بود ...صدای همه در اومد که خوش به حالت و واقعا خوش به حالم شد ... 

ازشون سوالم رو پرسیدم ، گفتند روزهای سخت تر از این برام پیش اومده ... 

فایل صوتی صحبت های امروز را پسرم ، دانلود کرده اند در صورتی که تمایل داشتید ایمیل تان را بدهید تا برایتان ارسال نمایم . 

اینم لینک صدای سید نورالدین و خاطراتش : http://uplod.ir/k62zfgpprj1f/Sound_clip_01.amr.htm

فقط یه کار احمقانه انجام دادم . رم دوربینم رو جا گذاشته بودم و متاسفانه نتونستم فیلم و عکس بگیرم . با گوشی هم اومدم عکس بگیرم از بس صداش بلند بود روم نشد ادامه بدم . سعی کردم فیلم بگیرم که وقتی اومدیم خونه دیدم فیلم هم ضبط نشده چون دگمه ی رکورد رو نزده بودم ((:!!! ... 

محمد پور غلامی حق داره بهم بخنده و بگه یاح یاح یاح پیر شدی ...

خدایا ! 

روز محشر وقتی چشم مون به صورت این عزیزان می افته ، خجالت زده ی سیرتمون نشیم ...




پ. ن 1: سید روز چهار شنبه مهمان غرفه ی سوره ی مهر هستند . کتابشون توسط این انتشارات چاپ شده ، در 700 صفحه به قیمت 000 14 تومان . 

متن قشنگ رهبری رو راجع به این کتاب از دست ندید . انتهای متن ، رهبر فرمودند که : " ساعت خوش و باصفایی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم و الحمد لله "

انشا الله با خرید این کتاب دل این بچه ها رو شاد کنیم تا بدونن هنوز هستند کسانی که این عزیزان را فراموش نکرده اند و برایشان احترام بسیاری قائلند ...

پ. ن 2 : ببببخشید اگه متن ویرایش نشده ، تنها برای اینکه کمی از دین خودم رو ادا کرده باشم گفتم که خاطره ی این روز قشنگ را زودتر بنویسم . فردا مدرسه و من خیلی خسته و ...

  • خانم معلم

قصه ی غصه

خانم معلم | جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۲ نظر


بانو !

ما در کوچه های تنگ زمانه مان ،

 بر یاری امام غائب مان ، 

                                      سیلی که هیچ ،

                                                                غصه هم نخورده ایم ...


پ.ن : کاش از اصحاب "ریسمان" و اصحاب "غلاف و شمشیر " نباشیم ... کاش از آن دسته کسانی نباشیم که در" کوچه"  بودند و دیدند و " سکوت " کردند ... 

  • خانم معلم

پناهم ده

خانم معلم | جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۹ نظر

مادر ...

                          پناهم ده در آغوشت ،

                                                                  دلم تنگ است.


                                              همین صفحه برای غربتت کافی است ... 

بر گرفته از وبلاگ نبات تلخ

 

نیایش نوشت:

خدایا ! ...

بی طاقتی ام ده ! *

* ر.ک به حدیث امام صادق علیه السلام از وبلاگ حتی بیشتر

عند فناءالصبر یأتی الفرج...... صبر که تمام بشود فرج می آید.....

  • خانم معلم