بایگانی شهریور ۱۳۹۱ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

شرایط ثبت نام ...

خانم معلم | جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ق.ظ | ۲۰ نظر

صبح یکی از روزهای اوایل شهریور بود که خانم نسبتا مسنی با قدی بلند و هیکلی تنومند وارد دفتر مدرسه شد . سلامی با لهجه ی عربی کرد و به طرف ِ میز ِ من امد . منم سخت مشغول بررسی ارزشیابی همکاران بودم و ترجیح میدادم که کسی سراغم نیاید . همکارم گفت : " بفرمایین ، امرتون ؟ " . گفت : " برای ثبت نام دختر هام امدم" . همکارم از ایشون کارنامه و برگه ی هدایت تحصیلی بچه هایش را خواست . برگه ها را به همکارم داد و گفت : " میخوام هر دو تاشونو رشته ی گرافیک ثبت نام کنم ." و بدون اینکه منتظر حرفی باشه ادامه داد : " برادرم اینجا گرافیک میخوند و خیلی هم کارش خوب بود الان رفته سوئد و اونجا هم درس میخونه و هم کار ِ گرافیکی میکنه برادرم گفته که اینا هم گرافیک بخونن " !! ... 

همکارم نگاهی به کارنامه ها انداخت و رو به من کرد و گفت :
" نگاه کن ببین میشه ؟! " . کارنامه ها را گرفتم . یکی از دخترها معدلش 14 بود و آن یکی 7 !! ... گفتم : " خانم این دخترتون و به اسم کوچک دخترش اشاره کردم که معدلش 14 بود ، میتونه گرافیک ثبت نام کنه ولی اون یکی رو نمیتونم ثبت نام کنم چون اصلا اولویت فنی و حرفه ای رو نیاورده " ! ...

حالا نوبت مادر بود که اصرار کند به ثبت نام و دلیل بیاورد که چون اینها با هم به مدرسه میروند و میآیند و یکی کمک دیگریست بهتر است که هر دو در یک رشته و یک جا ثبت نام شوند. دیدم مادر متوجه صحبت ها و دلایل ِ من نمیشود . یک از دخترهایش را صدا کردم و توضیح دادم بکه چرا ثبت نام خواهرش مقدور نیست . حالا نوبت دختر کوچک بود که با معدل پایین اصرار کند با التماس میگفت : " خانم تو رو خدا ثبت نامم کنین قول میدم درس بخونم " . گفتم : " عزیزم دست ِ من که نیست . قانونه.شما اولویت فنی و حرفه ای رو بخاطر تعداد زیاد تجدیدی و معدل پایین نیاوردین باید بری کار دانش ثبت نام کنی ".

و این جریان با اینکه وقت زیادی از من گرفت اما توانستم راضی شان کنم که هر کدام در جای خود و در رشته مورد علاقه شان ثبت نام کنند.


مولای من ! ...

کارنامه ی ما هم هر هفته جمعه به دستتان میرسد . خجلم از این کارنامه و این معدل . شرمساری ام را ببین . تاب سر بلند کردن و نگاه کردن در چشمان ِ مادرتان را ندارم ! ...

میدانم چه کرده ام ، میدانم ثبت نام در رشته ی « محبین ولایت » معدل بالایی میخواهد ...

میدانم اولویت « تقوا » در برگه ی هدایت زندگی ام ، اولویت اول نیست ولی بالاخره در اولویت هایم که هست ... بقیه ی اولویت هایم را هم ببینید ، همه را در کارنامه ام دارم ، فقط معدلم بالا نیست !

خواهش میکنم مرا در جمع تان بپذیرید . قول میدهم تلاشم را بکنم مگر نه این است که خداوند فرموده اند : «  و ان لیس للانسان الا ما سعی؟! » .

 از عمه تان کمک خواهم گرفت . سعی میکنم خودم را به بقیه برسانم . ثبت نام مدارس گرچه تمام شده اما ثبت نام ِ « دل » در خاندان ِ شما که تعطیل بردار نیست . 

شما را به جدتان  ، آن امام رئوف که تولد عزیزشان در پیش روست و به عمه ی سادات قسم ، که مرا با همین معدل ِ کم ، در این رشته ثبت نام فرمایی تا بلکه از همجواری با محبین واقعی تان درس « عشق » و « انتظار » را بیاموزم ...




پ . ن : اینجا رو حتما بخونید .

  • خانم معلم

دختر یعنی ...

خانم معلم | دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۸:۱۳ ب.ظ | ۱۹ نظر

السلام علیک یا دخت ولی الله .... السلام علیک یا عمه ولی الله ...

امشب خدا بر امام موسی کاظم علیه السلام نعمت را تمام کرده و به او دختری بخشید که معصوم بود و معصومه نامیده شد ...
میلاد کریمه ی اهل بیت بر تمام شیعیان مبارک باد 


دختر یعنی غمخوار ِ مادر ...
دختر یعنی مادر ِ پدر ...
دختر یعنی همراز ِ برادر ...
دختر یعنی مونس ِ خواهر ...
دختر یعنی روح ِ خانه ...
دختر یعنی شادی و شادمانی ...
دختر یعنی آرامش و سکینه ...
دختر یعنی نعمت ، موهبت ...
دختر یعنی هدیه ی خدا به مادر و پدر ...




روز ِ دختر را به تمام دختران عزیزم تبریک می گویم و از خدا میخواهم همیشه سلامت ، شاد و در پناه خداوند مهربان باشند انشا الله .
  • خانم معلم

باور داریم که ...

خانم معلم | جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۰ نظر


خورشید را باور داریم، حتی اگر نتابد

            به عشق ایمان داریم، حتی اگر آن را حس نکنیم.   

                                       به خدا ایمان داریم، حتی اگر سکوت کرده باشد.




و باور داریم که « او » می آید ، حتی اگر کسی منتظرش نباشد !



پ.ن : امروز بیرون از خونه بودم که گوشی ام زنگ خورد . شماره ناشناس بود . اون طرف آقایی با لهجه ی زیبای مشهدی اسمم رو گفت ، گفتم خودم هستم بفرمایین ، گفت : من از مشهد تماس می گیرم از حرم رضوی قسمت ِ اشیاء گمشده ! شما خانم ... رو می شناسین گفتم بله ، چطور؟ ..گفت کیفشون پیدا شده شماره شون رو بدین براشون بفرستیم و ... 

گفتم بهشون : شما که اونجایین به آقا بگین منو هم بطلبه ، دلم تنگ شده ، گفت ایشالله می طلبه ، چشم . 
انقدر برام جالب بود . انگار شد یه نشونه برام که آقا میگه من حواسم بهت هست لابد حکمت در اینه که فعلا پیشم نیای ... منم میگم چشم ، منتظر میمونم تا هر وقت که شما اراده بفرمایین خدمت تون برسم .

یا صاحب الزمان ! 
دل ِ ما هم در این دنیای شلوغ گم شده ، از بخش گمشده هاتون کسی رو سراغ ِ ما نمی فرستین ؟
میشه شما هم نشونه ای بدین که متوجه بشم حواستون به من هست ؟!

  • خانم معلم

سزای ناسزا گویی ...

خانم معلم | سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۳ نظر

شهادت ششمین اختر تابناک امامت و ولایت برشیعیانش تسلیت باد


«لعنت بر تو ای زبان نفرین شده من! ای کاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پیشگاه امام صادق بر زبان نمی آوردم اما آیا همه گناه ها بر گردن زبان من است؟ نه. بی شک زبان وسیله ای برای بیان افکار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگی است که باید همیشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد که من برای لحظه ای از خود بی خود شدم و مستی قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنین عذاب دردناکی شوم. عذابی که چون سوهان، روح مرا می تراشد و به یاد آوردن آن چون پتکی سنگین مغز مرا در هم می کوبد.» مرد بازرگان سال ها بود که در خلوت و انزوای غم انگیز خویش این کلمات را با خود زمزمه می کرد و گاه چون دیوانگان، گریبان خویش را در تنهایی می گرفت و برای لحظه ای غفلت که او را به چنین سرنوشت دردناکی دچار کرده بود بر خود و بر زبان خود لعنت می فرستاد. او چه بسیار شب ها که تا سپیده صبح به خاطر همین لغزش با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین به درگاه خدا تضرع و استغاثه کرده بود تا او را مورد عفو و بخشایش خویش قرار دهد و از خطای بزرگ او درگذرد.

بازرگان در شهر مدینه مرد خوشنامی بود. او همه آن چیزهایی را که آرزو داشت به دست آورده بود و در تجارتخانه و املاک او کارگران بسیاری برایش کار می کردند و در سایه همین کار و تلاش بی وقفه بود که روز به روز بر شهرت و ثروت مرد بازرگان افزوده می شد و او که در جستجوی یافتن موقعیت اجتماعی بالاتری بود، می کوشید تا با نزدیک شدن به شخصیت های مطرح و محبوب روزگار خویش، احترام جامعه را نسبت به خود جلب نماید و اعتبار خود را افزایش دهد و در این راه تا حد بسیار زیادی هم موفق شده بود. او می دانست که نه تنها در مدینه، بلکه در تمام جهان اسلام هیچ شخصیتی محبوب تر و مورد احترام تر از جعفربن محمد (ع) وجود ندارد. آوازه زهد و تقوا و علم و معرفت آن حضرت در تمام آفاق پیچیده بود و هر روز از اطراف و اکناف جهان برای زیارتش به مدینه می آمدند، تا روح عطش زده خود را در کنار این دریای بی کران که کلامش عطر آسمانی داشت و سیمایش چون سیمای پیامبر بزرگوار اسلام بود، سیراب سازند.
بازرگان می دانست که هیچ کس دستگاه خلافت را به رسمیت نمی شناسد و تمامی مردم در دل خویش هیچ کس را به اندازه جعفر بن محمد (ع) برای رهبری جامعه قبول ندارند، و نیز می دانست که بی اعتنایی آن حضرت برخاسته از شخصیت الهی و منش والای ایشان است. پس از هر فرصتی که پیش می آمد برای تقرب سود می جست. زیرا دریافته بود که در نظر مردم، همراهان و معاشران آن حضرت اشخاص محترم و مورد اعتمادی محسوب می شوند. 
بازرگان اگرچه در آغاز، هدفی جز این نداشت اما هر چه می گذشت بیشتر به امام دل می بست و شیفته اخلاق، ادب و فضایل بی شمار او می شد. دیگر حتی کمتر به تجارتخانه و املاکش سرکشی می کرد و از هر لحظه ای برای حضور در محضر آن حضرت استفاده می کرد. او مجذوب مردی شده بود که پدرانش همه از اسوه های ایمان و اعتقاد بودند و ایستادگی آنان در راه شرف و آزادگی تا پای جان، بر هیچ کس پوشیده نبود.
در ابتدا، بازرگان در گوشه ای می نشست و در سکوت به سخنان آن حضرت گوش فرا می داد و از ترس آنکه خطایی مرتکب نشود، لب از لب نمی گشود و به سلام و درودی اکتفا می کرد. ولی رفته رفته جرأتی پیدا کرد و پرسش های خود را با امام در میان گذاشت و پاسخ شنید و با معرفی خود از امام تقاضا کرد تا اجازه دهد او نیز چون دیگران در جلسات درس و بحث حضور داشته باشد و در شمار ملازمان و اصحاب آن حضرت درآید. بازرگان که از این سعادت خرسند بود، از هیچ تلاشی برای جلب نظر امام فروگذار نمی کرد و با خود می اندیشید که علاوه بر تأمین دنیای خود، آخرتش را نیز تضمین کرده است. به لطف همنشینی با آن حضرت، محبوبیت و احترام او در نزد خانواده اش دو صد چندان شده بود. در شهر نیز او را مردی معتمد و امین به شمار می آوردند و به همین اعتبار، هیچ تجارتخانه ای رونق تجارتخانه او را نداشت. حتی کارگرها هم دوست داشتند که کارفرمایی چون او داشته باشند و برای کار به او مراجعه می کردند. همه چیز به خوبی می گذشت و بازرگان، خود را از سعادتمند ترین انسان ها می دانست تا اینکه روزی متوجه شد که امام صادق (ع) قصد حضور در بازار را دارد. سراسیمه خود را به آن حضرت رساند و اجازه شرف حضور خواست. امام با خوشرویی او را پذیرفت و درخواستش را قبول کرد. به همراه غلامش به دنبال امام روان شدند.
بازار پر بود از همهمه کاسب هایی که هر یک کوشش می کردند با سر و صدا و تبلیغ اجناس شان رغبت مشتریان را برای خرید از آنان بیشتر کنند. در هر گوشه ای فروشندگان مشغول فروش یا مرتب کردن کالاهای خود بودند و چون چشمشان به امام می افتاد، سکوت می کردند و با سلام و احترام از آن حضرت درخواست می کردند تا از آنان خرید کنند. امام با لبخند و گشاده رویی، سلام آنان را پاسخ می گفت و با حوصله به حرف هایشان گوش فرا می داد و به آرامی از کنار بساط شان می گذشت. فروشندگان از دیدار امام خشنود بودند و حضور ایشان را به فال نیک گرفته و به یکدیگر نوید می دادند که به برکت حضور امام، روزی آنان امروز بیشتر خواهد بود.
اجناس متنوع و زیبای بازار، بی اختیار هر بیننده ای را وادار به توقف و تماشا می کرد و غلام که با علاقه بر سر هر بساطی می ایستاد و با حسرت به اجناس نگاه می کرد، دیگر حواسش نبود که عقب نماند. مرد بازرگان هنگامی که غیبت غلام را احساس کرد به خشم آمد و چند بار با صدای بلند او را صدا زد. غلام که غرق در رؤیاهای حسرت آلود و لذت تماشا بود صدای بازرگان را نمی شنید، تا اینکه رو برگرداند و هنگامی که چهره عصبی بازرگان را دید با عجله خود را به او رساند. اما بازرگان که عصبانیت تمام وجود او را فرا گرفته بود فریاد کشید:
- مادر... کجا بودی؟!
غلام چشم از صورت بازرگان برداشت و لحظه ای به صورت امام نگاه کرد و بی هیچ پاسخی، شرمگین سر به زیر انداخت. 
ناگهان صدای امام صادق (ع)، سکوت را شکست:
- سبحان الله. چرا به مادرش دشنام دادی؟ من خیال می کردم که تو مردی پارسا و خویشتنداری و می توانی بر نفس خود چیره شوی. اما امروز بر من آشکار شد که تو از تقوا به دوری و اراده ای بر اعمال خود نداری. پس دیگر از من جدا شو و هرگز همراه من مباش.
بازرگان و غلام هر دو به چهره امام نگریستند. چهره امام که تا لحظه ای قبل چون خورشید می درخشید در هاله ای از اندوه و ناراحتی بود و دیگر از آن لبخند زیبا و دلنشین که همواره بر لبانش بود اثری نبود. بازرگان بی اختیار به یاد جلسات اخلاق امام افتاد و به یاد آورد که امام بارها و بارها در باره پرهیز از ناسزاگویی سخن گفته و خاطر نشان کرده بود که چنین گناهانی محرومیت از رزق را در پی خواهد داشت. عرق سردی بر پیشانی بازرگان نشست. گویی بین زمین و آسمان معلق بود و زندگی برای او به پایان رسیده بود. از شدت شرمساری توان نگاه کردن به چشم های امام را نداشت و در دل، خود را سرزنش می کرد که چه طور به خود این جسارت را داده است که در حضور پاک ترین انسان روزگار خود، چنین جمله زشتی را بر زبان بیاورد؟ ناگاه نیرویی در درون او به صدا درآمد: «آیا این خدمتکار پست، ارزش دفاع را دارد؟ آیا این غلام زرخرید لیاقت آن را دارد که با او به ادب و خوشرویی سخن گفته شود؟ آیا...»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از ناسزایی که گفته دفاع کند و ناگریز گستاخانه لب گشود: 
- «یابن رسول الله! این غلام از اهالی سند است و مادرش هم اهل سند است و مسلمان نیست!»
امام که از استدلال گستاخانه بازرگان به خشم آمده بود به بازرگان فرمود: 
- «آیا می دانی که غیر مسلمان نیز آدابی در ازدواج دارد که نمی شود او را حرامزاده نامید و به او توهین کرد؟»
بازرگان سر به زیر افکند. احساس کرد که زانوانش می لرزد و تحمل وزن او را که در زیر بار سنگینی از خجالت در حال مچاله شدن بود، ندارد. او هرگز به یاد نداشت که امام، شخصی را مورد دشنام و اهانت قرار دهد و یا با کسی به تحقیر رفتار نماید و او را کوچک و ناچیز بشمارد. به یاد آورد روزی را که کسی در باره کمترین مرتبه کفر از آن حضرت سؤال کرد و امام در پاسخ گفت: «کبر، نازل ترین مرحله کفر است و کبر یعنی که آدمی دیگران را با دیده پستی و حقارت نگاه کند و حق را خوار و ناچیز ببیند.»
بازرگان دیگر سخنی برای گفتن نداشت و می ترسید که هر حرف دیگری که برای توجیه خطایش بزند، کار او را دشوار تر کند و بر سنگینی بار گناه او بیفزاید. صدای غم آلود و با صلابت امام صادق (ع) بار دیگر سکوت را شکست:
- «توبه کن و دیگر همراه من مباش.»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از امام عذرخواهی کند، دستش را ببوسد، به پایش بیفتد و... اما دیگر دیر شده بود و امام به سرعت در حال دور شدن بود. بازرگان گرچه از غلام خود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید، اما دیگر هیچ گاه نتوانست سعادت همراهی آن حضرت را داشته باشد. تنها همراهان او شرمساری و حسرت بودند که تا واپسین دم حیات، لحظه ای از او جدا نشدند. 

منبع : سایت مقام معظم رهبری

  • خانم معلم

از امام ششم بیشتر بدانیم ...

خانم معلم | يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۴۷ ب.ظ | ۷ نظر
خدا رو شکر ... یکی این وبلاگ رو خوند و رفت دنبال اینکه ببینه امام ششم کی بود ... پس اینجا رو بخونین .


این حدیث از امام صادق علیه السلام حدیثی است که همیشه در ذهنم از بچگی مانده و همه جا از ان استفاده کرده ام .

امام همانند مردم معمولی لباس می پوشید و در زندگی رعایت اقتصادرا می کرد. می فرمود: بهترین لباس در هرزمان، لباس معمول همان زمان است. لذا گاه لباس نو و گاه لباس وصله دار برتن می کرد. لذا وقتی سفیان ثوری به وی اعتراض می کرد که: پدرت علی لباسی چنین گرانبهای نمی پوشید، فرمود: زمان علی(ع) زمان فقر واکنون زمان غنا و فراوانی است و پوشیدن آن لباس در این زمان،لباس شهرت است و حرام... پس آستین خود را بالا زد و لباس زیر راکه خشن بود، نشان داد و فرمود: لباس زیر را برای خدا و لباس نورا برای شما پوشیده ام. 

با این همه حضرت همگام و همسان با مردم بود و اجازه نمی داد،امتیازی برای وی و خانواده اش در نظر گرفته شود. و این ویژگی هنگام بروز بحران های اقتصادی و اجتماعی بیشتر بروز می یافت. ازجمله در سالی که گندم در مدینه نایاب شد، دستور داد گندم های موجود در خانه را بفروشند و از همان، نان مخلوط از آرد جو وگندم که خوراک بقیه مردم بود، تهیه کنند و فرمود: «فان الله یعلم انی واجدان اطعمهم الحنطه علی وجهها ولکنی احب ان یرانی الله قد احسنت تقدیر المعیشه. » 

خدا می داند که می توانم به بهترین صورت نان گندم خانواده ام راتهیه کنم; اما دوست دارم خداوند مرا در حال برنامه ریزی صحیح زندگی ببیند.


منابع :بحارالانوار، ج 47، ص 54.

   اعیان الشیعه، ج 1، ص 660.


برای کسانی که دنبال پژوهش در زندگی امام هستند اینجا خواندنیست ...


صادق آل محمد علیه السلام کیست ؟ 

  • خانم معلم

از تبار امام ِ ششم ؟!

خانم معلم | جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ | ۱۳ نظر
امروز به کلان شهر ِ بهشت زهرا رفته بودم . کنار مزار ِ پدر و مادرم در حال خواندن دعا بودم که سخنران ِ سالن ِ دعای ندبه اعلام کرد خانواده ی آیت الله طالقانی در مجلسمان حضور دارند . تازه یادم افتاد که نزدیک ِ 19 شهریور و سالگرد درگذشت ابوذر زمان ، آیت الله طالقانی هستیم ... به سرعت ، تمام ِخاطرات ِ آن سالها و حضور ِ پر رنگ آقای طالقانی در کنار ِ امام ِ عزیزمان (که آن روزها با همین لقب بین مردم شهرت داشتند ) از نظرم گذشت . دلم برای صدایش ، چهره ی آرام و نگاه ِ مهربانش تنگ شد . 

به تقویم کاری نداشتم میدانستم شنبه 18 شهریور است و با این حساب یکشنبه 19 شهریور خواهد بود تا اینکه در یکی از میادین شهر چشمم به پوستری که رویش نوشته بود شهدای 17 شهریور افتاد ! ..تازه متوجه شدم امروز 17 شهریور است ، چه ساده از کنار ِ این تاریخ گذشتم ... تازه این من ، کسی است که آن روز را کاملا درک کرده و شهدای آن روز و قطعه ی 17 بهشت زهرا را می شناسد ... خجالت کشیدم که چه زود فراموششان کرده ام .

حالا می فهمم که چرا باید همیشه از شهید گفت که انسان فراموشکار است و نیاز به تذکر دارد .کسانی که می گویند 30 سال از انقلاب گذشته و هنوز شهید شهید می کنید، کاش یک شهید را از نزدیک می شناختند نمی گویم خود از خانواده ی شهدا بودند ، شاید آن وقت متوجه می شدند که خانواده ی شهید در دلش چه می گذرد ! ... 

برای خانواده ی شهید هم این گرانی ها و گاه نابسامانی ها هست تنها تفاوتشان با سایر مردم در این است که آنها میدانند چه چیز ارزشمندی را فدای اسلام و انقلاب کرده اند و چه بی ارزش است دنیایی که به سرعت باید از آن گذر نمود .

چهارشنبه ، روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بنیانگذار مذهب تشیع است . نمیدانم چرا شیعیان برای این امام ِ عزیز هیچ برنامه ای ندارند . نمیدانم چرا ، حد اقل یک هفته را به نام و یاد ایشان جهت آشنایی جهانیان با مذهب تشیع نام گذاری نمی کنند؟! 

چرا وبلاگ نویسان چنین کاری انجام نمیدهند ؟ بیایید برای آشنایی خودمان با موسس این مذهب کمی بیشتر از ایشان بگوییم ...  


آنهایی که حاضرند بسم الله ... 

چرا امام صادق علیه السلام مذهب شیعه را بنیان نهادند ؟ (جواب در ادامه ی مطلب )



جمعه نوشت : پرونده ی اعمال یک هفته ی مان که خدمت امام حاضر برده می شود :

شنبه : غیبت ، بد رفتاری با مردم و ...

یکشنبه : دروغ ، کم کاری و ...

دوشنبه : تهمت ، بداخلاقی در منزل و ...

سه شنبه : حرام خواری ، شکستن ِ دل ِ یتیم و ...

چهارشنبه : مردم آزاری ، دزدی و ...

پنجشنبه : لهو و لعب ، بی بند وباری و ...


جمعه : ابا صالح التماس دعا ، هر کجا هستی یاد ِ ما هم باش !!!! *


پ. ن :

مولای من ، 

برای گفتن ِ غلط کردم دیر نشده ؟!!!!


* با تشکر از پسر ِ خوبم محسن زارعی 

  • خانم معلم

أَیْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاحِ وَالرِّضا؟

خانم معلم | جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۸ نظر


أَیْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاحِ وَالرِّضا؟  

                    کجاست آنکه پریشانیهاى خلق را اصلاح و دلها را خشنود مى سازد؟ 


چندی است دلشوره امانم را بریده ... آرامش ندارم ... 

نمیدانم چه شده ؟ 

.

.

.

.



بنَفْسى أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شائِقٍ یَتَمَنّى، مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَراً فَحَنّا ...

به جانم قسم که تو، همان آرزوى قلبى و مشتاق الیه مرد و زنِ اهل ایمانى که هر دلى از زیادت شوق او نالة مى زند.


هَلْ مِنْ مُعینٍ فَأُطیلَ مَعَهُ الْعَویلَ وَالْبُکاءَ؟ هَلْ مِنْ جَزُوعٍ فَأُساعِدَ جَزَعَهُ إِذا خَلا؟ هَلْ قَذِیَتْ عَیْنٌ فَساعَدَتْها عَیْنى عَلَى الْقَذى؟ 

آیا کسى هست که مرا یارى کند تا بسى نالة فراق و فریاد و فغان طولانى از دل برکشم؟ کسى هست که جزع و زارى کند؟ آیا چشمى مى گرید تا چشم من هم با او مساعدت کند و زار زار بگرید؟



راستی چند روز به محرم مانده ؟! 

مولایم کجاست ؟! ...

  • خانم معلم

دعا کنیم که بیاید ...

خانم معلم | جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۳۴ ب.ظ | ۱۵ نظر




وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ رَسُولَ اللّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَـکِن شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُواْ فِیهِ لَفِی شَکٍّ مِّنْهُ مَا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ یَقِینًا ﴿۱۵۷﴾


و گفته ایشان که ما مسیح عیسى بن مریم پیامبر خدا را کشتیم و حال آنکه آنان او را نکشتند و مصلوبش نکردند لیکن امر بر آنان مشتبه شد و کسانى که در باره او اختلاف کردند قطعا در مورد آن دچار شک شده‏اند و هیچ علمى بدان ندارند جز آنکه از گمان پیروى مى‏کنند و یقینا او را نکشتند (۱۵۷)


                      خدایا به دل های ما ،آرامش ِ  بعد از شک و یقین ، عطا فرما ...

 


عمر ِ ما در طلب دیدن آن یار گذشت 

باز هم جمعه ی ما بی رخ دلدار گذشت 

سخن این نیست که ما منتظرش می مانیم 

نکته   اینجاست که  روز  و شب ِ  ما  تار  گذشت 



  • خانم معلم