بایگانی آذر ۱۳۹۱ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۸ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقتی از دست دادی ....

خانم معلم | جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۱ نظر

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم     پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

 

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟     از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آه لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی تازه اهمیتش رومی فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیشه.

 از تهمینه میلانی 

 

اول دی ماه هشتاد و دو ساعت سه بامداد . بیمارستان لقمان تهران . پدری مهربان بر روی تخت بیمارستان و دختر بزرگ ِ خانواده آماده ی امضای برگه ی کشیدن دستگاه تنفس مصنوعی از پدر و دیدن آخرین نفس هایش برای همیشه و تمام

 

اول دی ماه نود : ساعت 3بعد از ظهر . مادری بر روی تخت ، در خانه . دختر ِ بزرگ ِ خانه مشغول دادن تنفس دهان به دهان با اضطرابی وصف نشدنی و نفسی که رفت و دیگر بازنگشت و تمام 

 

دوم دی سالگرد از دست دادن پدر و مادری  است که همه چیزم بودند . پناهم ، غمخوارم ، همه ی هویتم ، همه ی آنچه که از خوبی در من است که این همه را از آنها دارم و بس . حسرت دیدنشان برای همیشه بر دلم مانده ، دیگر کسی نیست که شنوای درد ودل هایم باشد وقتی از روزگار خسته ای، مهم نیست که چند سال داری ، چه کاره ای ، چقدر بزرگی ، چقدر مهمی ، چقدر میدانی و ... مهم این است که انها پدر و مادرت بودند و تو بچه شان . پنجاه سال ت هم که باشد باز بچه شان بودی ، باز میتوانستی در آغوششان بگیری ، باز میتوانستی سر بر زانو هایشان بگذاری تا موهایت را نوازش کنند ، باز می توانستی خودت را در بغل پدرت مثل یک گربه ی لوس جا کنی تا بخندد و مثل گربه پس ات بزند وبا خنده بگوید دختر چکار می کنی ؟ ... می توانستی بروی و لباس تازه ای را که خریده ای به پدرت نشان بدهی و چرخ بزنی مثل همان موقع ها که کوچک بودی و بگویی قشنگ شدم ؟!! ... و پدرت فقط لبخندش را نثارت کند و مثلا محل ت نگذارد که یعنی این لوس بازی ها دیگر چیست ! و مادرت بخندد و بگوید خیلی قشنگ شدی ... میتوانستی دعوای الکی با همسرت جلوی مادرت راه بیاندازی تا همسرت از تو گله کند و مادرت هم که میداند این دعواها الکی است از تو تعریف کند و بگوید از هر پنجه ی دخترم یک هنر میبارد و تو باز خودت را لوس کنی و به او خودت را بچسبانی ...

میتوانستی وقتی حوصله ی شام پختن نداری زنگ بزنی به مادر و بگویی : شام چه دارین ؟ ما داریم می آییم انجا . و او با روی خوش پذیرایتان باشد و یک شب ِ خوش کنارشان باشی ...میتوانستی مطمئن باشی هر وقت نیاز به کمک داری کسی هست که بی منتی به کمکت می شتابد . میدانستی دستی هست که دستت را می گیرد ، میدانستی هست  ، میدانستی هستند ... 

اما امسال ، دیگر روز معلم ، مادر نبود که بگوید این پول را بگیر و برو کتابهای مورد علاقه ات را بخر تا من برایت داخلش را بنویسم ( تازه آن هم متنی که به درخواست خودش برایش اماده کرده ای و او فقط از روی تو رونویسی میکند !! ) 

تا پدر بود روز تولدِ نوه ها از هدیه تولد اشباعشان میکرد و وقتی رفت این عشق را مادر نثار ِ نوه هایش می کرد و حالا ... اردیبهشت و شهریور گذشتند ، آذر تمام شد و  نوه ها در انتظار مادر بزرگی هستند که هدیه ی تولدشان را بدهد ... 

 

دلم تنگ است ، دلم برای شنیدن صدایشان هم تنگ است ، گاه که برای خودم و با او صحبت     میکنم انگار حس میکنم کنارم ایستاده و از حنجره ی من با من حرف میزند ، حس غریبی است ولی واقعا چنین حسی دارم ... 

دلم حضور فیزیکی شان را میخواهد ، خودشان را میخواهم ، میخواهم بغلم کنند ، میخواهم سفت در آغوش بگیرمشان ، ببوسمشان ، سنگ ِ مزارشان نرمی و لطافت صورتشان را ندارد هر چه می بوسم ....

دلم تنگ است ... 

 

 

جمعه نوشت : 

مهدی جان ، 

میدانم که خیلی بی وفاییم ، همیشه می گوییم بابی انت و امی ، اما داریم پر پر میزنیم از غم ندیدنشان ولی برای تو !! .... 

میدانم تو میفهمی حال و روزمان را ... دعایمان کن ... 

میدانم از بس پای تو را در محضر خداوند به میان کشیده ایم ، روی آن نداری که برایمان وساطت کنی ، خوب میدانم  چه میکشی بارها برای شاگردانی که معلمشان از کلاس بیرونشان انداخته پا در میانی کرده ام ولی باز جا دارد ، که تو بیش از اینها پیش خدا ارج و قرب داری ... دستمان را بگیر تا بتوانیم پای دلمان را از دست ِ نفس اماره آزاد کنیم ...



پ.ن : از اول دی ماه رسما بازنشسته شدم . جالب است ، نه ؟!! من و بابا و مامان و امرسان !!!

  • خانم معلم

درس سوم - حال دعا

خانم معلم | جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۴۴ ق.ظ | ۳ نظر


روز ِ خاصی نبود ولی حرم ِ حضرت معصومه سلام الله علیها بسیار شلوغ بود . معمولا قبل از ورود به حرم زیارت نامه را در حیاط میخواند و سپس وارد صحن می شد . زیارتنامه را خواند و آرام وارد شبستان و حرم شد. در گوشه ای که نزدیک به ضریح است و معمولا آنجا برای نماز و دعا می ایستاد ،جایی برای ایستادن هم نبود . از دور ایستاد و حرف هایش را با بی بی زد و برای خواندن نماز وارد رواق شد . خانم ِ جوانی کنارش نشسته بود .عاشورا می خواند . دستش روی کلمات تند تند حرکت میکرد ، انگار با کسی مسابقه گذاشته بود و هر کسی زودتر می خواند برنده بود ! پیش ِ خودش گفت حتما برای رفتن عجله دارد . پس منتظر ماند تا دعایش تمام شود .جایی که او نشسته بود برای نماز خواندن بهتر بود و کمتر در معرض رفت و آمد . اما انگار قصد رفتن نداشت . زیارت نامه اش را ورق زد و زیارت جامعه ی کبیره ! را  آورد . فهمید که نه ، عجله ای در کار نیست . پس مشغول به نمازش شد .

بعد نماز متوجه شد نوع دعا خواندن ایشان همین طور است . نمیدانست باید چه بگوید . در باید و نباید گفتنش مانده بود . هر کس راه ارتباط ِ خودش و خدایش را خود انتخاب میکند .

دعاهایی که باید میخواند را خواند و خانم جوان همچنان مشغول ِ عبادت بود . پیش خود گفت چیزی نمی گویم تا داستان موسی وشبان تکرار نشود ، خدایش بهتر میداند که بنده اش چگونه باید با او صحبت کند . التماس دعایی گفت و از کنارش دور شد ...


اما ، از حالت های دعا ، داشتن ِ رغبت ، رهبت ، تضرع ، تبتل و ابتهال است .


از امام صادق علیه السلام نقل است که فرموده اند :

رغبت آن است که کف دو دست را به سوی آسمان بگیری و رهبت آن است که پشت دستهایت را به سوی آسمان کنی و تبتل ،دعا کردن به یک انگشت است که به آن اشاره کنی و تضرع این است که با دو انگشت اشاره کنی و ان دو را حرکت دهی و ابتهال بالا بردن هر دو دست است و اینکه آنها را بکشی و این موقع اشک ریختن است . پس دعا کن . (اصول کافی ،کتاب الدعاء ، باب الرغبه والرهبه، حدیث 1)


اِلـهى لَوْلاَ الْواجِبُ مِنْ قَبُولِ اَمْرِکَ، لَنَزَّهْتُکَ مِنْ ذِکْرى اِیّاکَ، عَلى اَنَّذِکْرى لَکَ بِقَدْرى لا بِقَدْرِکَ، وَما عَسى اَنْ یَبْلُغَ مِقْدارى حَتّى اُجْعَلَمَحَلاًّ لِتَقْدیسِکَ، وَمِنْ اَعْظَمِ النِّعَمِ عَلَیْنا جَرَیانُ ذِکْرِکَ عَلى اَلْسِنَتِنا،وَاِذْنـُکَ لَنا بِدُعآئِکَ وَتَنْزیهِکَ وَتَسْبیحِکَ، اِلـهى فَاَلْهِمْنا ذِکْرَکَ فِىالْخَلاءِ وَالْمَلاءِ،وَاللَّیْلِ وَالنَّهارِ...

خدایا اگر پذیرفتن فرمانت واجب نبود تو را پاکتر از آن مى دانستم که من نام تو را به زبان آرم گذشته از این کهذکرى که من از تو کنم به اندازه فهم من است نه به مقدار مقام تو و تازه مگر چه اندازه امید است قدرم بالا رود کهمحل تقدیس تو قرار گیرم و از بزرگترین نعمتهاى تو بر ما همان جریان داشتن ذکر تو بر زبان ماستو همان اجازه اى است که براى دعا کردن و به پاکى ستودنت به ما دادى خدایا پس ذکر خویش را به ما الهام کن درخلوت و جلوت و شب و روز ... ( مناجات الذاکرین )

جمعه نوشت : 

مولای من این روزها حال ِ دلتان را میدانم . ضریح ِ جدید جدتان را از میان شهر هایم عبور میدهند ،مردم شهر هایم بر سر زنان به استقبالش میروند ، مردم ِ آبادن در میان گل و لای و باران ِ شدید ، بدرقه اش کردند . و باز کاروانی در راه است . یاد ِ ان روز افتادم و آن کاروان !! ... یاد ِ آن عزیزان در بند کشیده و آن همه اسیری و ...
و اینک ضریح جدتان را بنگرید که این مردم چگونه از آن استقبال و بدرقه اش می کنند ؟!! ... 

کاش مردم ِ من آن روز در کنار ِ جدتان بودند ... کاش ... 

اللهم عجل لولیک الفرج





  • خانم معلم

درس دوم - نقش دعا در زندگی تان چیست ؟

خانم معلم | جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۳ ق.ظ | ۱۱ نظر

با بی حوصلگی از رختخواب بلند شد . 2 ساعت بیشتر نخوابیده بود  . نماز ِ صبح را کاملا خواب آلوده خواند. مقداری از دعای عهد را در حین جمع کردن جانماز و مقداری را در حین رفتن به زیر پتو خواند . باید سر ِ کار میرفت ولی چند دقیقه ای برای یک چرت ِ الکی فرصت داشت .  . 

داخل مترو بود که یادِ دعای عهد افتاد . تازه یادش آمد در چه وضعیتی دعا را خوانده اصلا به یاد نمی آورد که تا به اخرش رسیده بود یا نه ؟ ... 

از اینکه چرا باید این طور دعا بخواند حرصش گرفته بود. اصلا چه اصراری بر خواندن دعا با این وضع داشت ؟ به خودش ، به دعا خواندن هایش ، به با خدا ارتباط برقرار کردنش ، حتی به باورِ عشقش ، امام ِ زمانش ، شک کرده بود . 

یاد سالهای اول ِ خدمتش افتاد .شهرستانی دور . سه جوان ، دور از خانواده در یک اتاق اجاره ای که هم اتاق خواب ، هم آشپزخانه ، هم اتاق مطالعه و هم شاهدی برای روزهای تلخ و شیرین زندگی شان بود ...

در یکی از روزهای سرد زمستان ، گوش درد شدیدی گرفته بود . بیمارستان تشخیص بستری داده  تا با زدن امپول درد را کنترل کنند . اولین باری بود که بستری میشد. به شرط ماندن دوستانش بستری شد! . شب هنگام عذر دوستانش را خواستند. قبول نکرد و به همراهشان به سمت خانه به راه افتاد. شهر سرد سیر بود و باید برای گرفتن وضو به حیاط میرفتند . شبی سرد و سوزناک . با همان حال ، به حیاط رفت و وضو گرفت .با همان درد نماز خواند . هنگام سجده انگار تمام بدنش داخل گوشش فرو میریخت . درد شدیدی داشت . ولی احساس لذت میکرد از اینکه برای خدایش همه چیز را تحمل می کند . شب ِ جمعه بود و باید از زبان امامش با خدایش حرف میزد . دعایش را خواند . گریه هایش را کرد و آرام گرفت .

چقدر لذت داشت حتی داشتن دردی چنین . حس میکرد خدایش خواسته است . باید تحمل میکرد . شکر لازم داشت که آدمی را در این میدید که یا در دام لغزش هایش گرفتار است و یا بر بام نعمت های پروردگارش استوار . یا باید در حال ذکر و توبه و استغفار باشد و یا شکر و حمد و سپاس از این همه نعمتها . پس توفیق شکر به درگاه احدیتش ، شکر دیگری لازم داشت . و اینگونه فکر میکرد تا روزگار گذشت و گذشت ....

حال به سر ِ آن جوان چه آمده که برای خواندن دعای عهدش این چنین ...


و شما دوستان عزیز ،

شما چگونه فکر میکنید ؟

1- عادت کردن به خواندن دعا چقدر تاثیر گذار است ؟ ... 

2- چگونه و چه زمانی دعا میخوانید ؟ ...

3- چه وقت از دعا خواندنتان لذت میبرید ؟ 

4- از خواندن چه دعایی بیشتر لذت میبرید و چرا ؟ ...

5- دعا چه نقشی در زندگی تان ایفا میکند ؟

 

اگر دوست داشتید جواب این سوالات را بدهید . شاید جواب هایتان کمکی برای بقیه هم باشد تا راه را پیدا کنند . یا درد مشترک را بیابند و برای حلش همفکری کنند .

لا اقل پیش خودتان به این سوالات فکر کنید .

  • خانم معلم

یک عصر ِ زیبا

خانم معلم | يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۲۸ ق.ظ | ۸ نظر


امروز هم یکی از قشنگترین روزهای زندگی واقعی و مجازی ام به ثبت رسید . اولین خاطره ی قشنگم مربوط به عکسی بود که علی و حانیه برام از روز عقدشون فرستاده بودند ... دومین خاطره ی زیبا ، دیدن ِ مهدیه در لباس عروسی بود که به اندازه ی یه مادر واقعی از دیدن ِ هر دو تاشون لذت بردم  . امروز هم میثم و سمانه سادات ، مهمون خونه ام بودند ...

چقدر لذت بخشه دیدن بچه هایی که جفت شدند و شادمانه وارد زندگی می شوند ... 


تمام آرزویم این است که تمام ِ جوانها عاقبت بخیر بشوند و از دعای تمامی مادران بچه های وبلاگم خصوصا ، زودتر سر وسامان گرفته و تشکیل خانواده بدهند . 


  • خانم معلم

داستان ِ دلدادگی

خانم معلم | جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ق.ظ | ۷ نظر
حسین یک دل داشت که به خدا داد و خدا عاشق حسین شد و دل ِ همه را برد برای حسین .




لطف حسین ما را تنها نمی گذارد

گر خلق واگذارد او وا نمی گذارد

کشتی شکستگانیم او کشتی نجات است

تنها به کام طوفان ما را نمی گذارد

هل من معین او را باید جواب دادن

شیعه امام خود را تنها نمی گذارد

از بس گناهکاریم ما مستحق ناریم

باید بسوخت ما را .زهرا نمی گذارد

زهرا به دوستانش قول بهشت داده

بر روی وعده خویش او پا نمی گذارد

« محمد حسن مبینی زاده »


جمعه نوشت : 

آقایم حتی زیارتِ ضریح جدید ِ امام و سرورم نصیب ِ من ِ روسیاه نشد که بگویم مرا برای دیدار پذیرفتند . چگونه امیدوار باشم به دیدن ِ روی ِ شما ؟! ...

داستان ِ دلدادگی را باید از دلداده ها پرسید ... همان ها که تشته ، رو به سرزمین عاشقی به دیدار معشوق شتافتند ...

  • خانم معلم

درس اول - چرا دعا در حق دیگران مستجاب می شود ؟

خانم معلم | يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۳:۲۴ ق.ظ | ۳ نظر
بچه های سوم نقشه کشی 8 ساعت معلم نداشتند . از شرترین و شلوغ ترین بچه های مدرسه محسوب می شدند. انگار دستی همه ی شلوغ ها را جمع کرده بود یک جا . به هر شکل اگر تنها می ماندند مدرسه را روی سرشان خراب می کردند . زنگ اول خودم سر ِ کلاسشان رفتم . نمره های مهر ماه شان همراهم بود و تک تک شان را بلند کرده نمرات درخشانشان را خوانده و علت پایین بودن نمرات را می خواستم . از انهاییکه زحمت کشیده و نمرات خوبی اورده بودند نیز تشکر کردم . یک زنگ با نفس های حبس شده گذشت . 

زنگ دوم و سوم هم معلمی سر کلاس رفت . زنگ چهارم باز معلم نداشتند . در نماز خانه جمع شان کردم و گفتم دور هم بنشینیم و دعایی بخوانیم . اما اول توضیح دادم زنگ اول من معاون بودم و باید نقش معاون را بازی میکردم . الان دور هم نشسته ایم و دیگر معاون نیستم . غیر از نگه داشتن حرمت ، دیگر راحت با هم حرف میتوانیم بزنیم . گرچه به نظر بعید میرسید بعد دو زنگ راحت باشند ، اما کاملا توضیحات مرا درک کردند و راحت حرف زدند بی انکه جایگاه من مانع حرف زدنشان بشود . قبل از خواندن دعا سوالی مطرح کردم . پرسیدم : بچه ها میدانید چرا می گویند در حق هم دعا کنید ؟! 

گفتند نه . گفتم معمایی مطرح میکنم اگر کسی توانست پاسخ دهد باید بتواند جواب این سوالم را بدهد . با خنده قبول کردند . پرسیدم یک چینی چرا نمیتواند با این انگشت ( و انگشت اشاره ام را نشان دادم ) ماشه را بکشد ؟

این سوالی بود که راننده ی یکی از اتوبوس های اردوی راهیان نور برای بچه ها مطرح کرده بود . دو نفر از بچه های کلاس در ان اتوبوس بودند و خندیدند و گفتند ما بگیم ؟! گفتم نه شما که بودید و میدانید، بگذارید کمی بقیه فکر کنند . جواب ها درست نبود . یکی از ان دو نفر جواب صحیح را گفت . 

شما میدانید چرا ؟ !!! 

جواب این بود که هیچکسی با انگشت ِ من نمیتواند ماشه تفنگ خودش را نشانه برود . به همین آسونی !

به بچه ها گفتم : روایت داریم که با زبانی که گناه نکرده در حق هم دعا کنیم . علت هم این است که مثلا من با زبان شما گناه نکرده ام . پس من میتوانم در حق شما و شما میتوانید در حق من دعا کنید . مثل همان ماشه ی تفنگ کشیدن با انگشت ِ من !

برایشان جالب بود و کمی خندیدند و اماده ی خواندن دعا شدیم . حدیث کساء برای چند نفری تازگی داشت و حتی اسم ان را نشنیده بودند . دعا را خودم خواندم و ترجمه کردم . کلاس بسیار خوب و ساکت برگزار شد . چند خنده ی کوتاه بین خودشان بود ولی بعد دعا تقریبا همه از این زمانی که گذرانده بودند راضی بودند . بعد از دعا گفتم حالا که برای عزاداری ابا عبدالله میروید در حق هم دعا کنید و برای من هم . از ته دل و با خلوصی که در چشمهایشان دیده می شد گفتند : خانم شما هم در حق ما دعا کنید . بگویید تمام بچه های نقشه کشی سوم . 

یادم باشد امروز در حق همه شان دعا کنم . گرچه قبلا هم برای همه دعا کرده ام . 


امروز عاشوراست .... یکی از روزهایی که در تمام عالم تکرار نشدنی است . پس بیایید در حق هم دعا کنیم . گفته اند در دعاهایتان از دعای جمعی کردن واهمه نداشته باشید . خدا سخی ست . دعا را شامل حال ِ همه میکند . بگویید ثواب این دعا برسد به کسانی که محب علی علیه السلام بوده و خواهند بود . که هم گذشتگان و هم آیندگان را ، هم زن و مرد را ، هم پیر و جوان را شامل می شود .  


التماس دعای فراوان 

  • خانم معلم

فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لامَعَ غَیْرِکُمْ

خانم معلم | يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۹ نظر

فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لامَعَ غَیْرِکُمْ آمَنْتُ بِکُمْ وَتَوَلَّیْتُ آخِرَکُمْ بِما تَوَلَّیْتُ بِهِ اَوَّلَکُمْ  وَبَرِئْتُ اِلَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ وَمِنَ الْجِبْتِ وَالطّاغُوتِ وَالشَّیاطینِ

پس با شما باشم با شما نه با غیر شما و ایمان دارم به شما و دوست دارم آخرین فرد شما را به همان دلیل که دوست دارم اولین شخص شما را و بیزارى جویم به پیشگاه خداى عزوجل از دشمنانتان و از جبت و طاغوت (خلفاى ناحق ) و شیاطین

بخشی از زیارت جامعه ی کبیره 


* داستان عاشورا داستان غریبی است . در آن می شود ولایت را کاملا حس کرد . تابع بودن و حل شدن در امام و رهبر را حس کرد . زمانیکه امام فرمان میدهند در نیمه شب ، هر کسی نمیتواند بماند از تاریکی استفاده کند و برود ، انانکه ماندند نشان دادند که ولایت را پذیرفته اند حتی اگر پای جان خود و خانواده شان در میان باشد و یا هنگامیکه حضرت زینب سلام الله به امام می فرمایند : آیا اینان فردا تو را همراهی می کنند و حبیب ابن مظاهر آن یار باوفای پیامبر ، همه را جمع میکند ، بنی هاشم را به خیمه ای می فرستد و از غیر بنی هاشم میخواهد همراهش به خیمه حضرت بروند و نشان دهند که همراهند و استوار و همگی آماده و جان بر کف حاضر می شوند و می مانند ...

اینجاست که فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لامَعَ غَیْرِکُمْ معنی پیدا میکند . باید چنین بود . ما چقدر با اماممان هستیم ؟ چقدر ازغیر انها جداییم ؟ 
نشان دهیم با عملمان نه با حرف زدنمان ... 
بسم الله 

*حدود سه سالی است که وبلاگ دارم . چه در بلاگفا و چه در بلاگ اسپات . از همان اول تا کنون اسم وبلاگم همین بود که هست و به همین خاطر افتخار « خانم معلم » بودن برای بعضی از بچه ها را داشته ام . شاید از حدود 50 لینکی که داشته و دارم ، نیمی از ایشان را دیده یا ارتباط بسیار صمیمی بین مان برقرار شده باشد . 

اما تمام ِ اینها را گفتم که بگویم هنوز بچه هایم را نمی شناسم ، که دنیای مجازی جایی برای شناخت نیست . به همین علت توصیه میکنم به همه ی جوان هایمان که دنیای مجازی را باور نداشته باشند . 


* تا اخر آذر بازنشسته می شوم و فرصت مطالعاتی ام انشا الله بیشتر . باید تلاش کنم که وبلاگی پر محتواتر و به امید خدا مفیدتر در اختیارتان بگذارم . تصمیمم بر این است که اتفاقهایی که برای خودم و شاید دیگران روی داده را به شکل داستان در اختیارتان بگذارم . مسلما نظیر چنین داستانهایی در زندگی شخصی تان بسیار روی میدهد که شاید به ان توجه کرده یا نکرده باشید . خوش حال  می شوم که مرا نیز از تجربیاتتان مطلع ساخته تا از ان استفاده کنم . 

  • خانم معلم

تکرار هایی غیر تکراری

خانم معلم | جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۰۱ ق.ظ | ۱۰ نظر

داستان ِ رشادت ها و شهادت ها در کربلا را میدانیم . هر سال از شب ِ عرفه داستان ِ حرکت ِ امام از مکه به سمت ِ کربلا برایمان گفته می شود تا برسیم به شب ِ اول ِ محرم .

از اول ِ محرم ، داستان ِ شب نهم و دهم ، داستان عباس و علی اصغر و علی اکبر و زینب و رباب و رقیه و سکینه ، عون و محمد تکرار می شود ، اما هر سال این داستان را میدانیم و باز اشک میریزیم . روضه ی علی اصغر آتش به جانمان میزند و شب ِ هشتم و روضه ی علی اکبر ، همان که اشبه الناس بود به رسول خدا ، همان جوانی که دست پرورده ی عباس بود در شمشیر زدن ، حالا هم زخم پهلو دارد در بدن و هم شکافی در سر !! هم شبیه مادر ، هم شبیه پدر ! ... 


بعد  واقـــعه رســــیده  بودی  باران
ای  کاش  کمی دویده  بودی  باران
خون مانع دید اسب بود اما کاش...
دستی به سرش کشیده بودی باران 

«حنیف منتظر قائم »



هنوز مانده بفهمم ارباً اربا یعنی چه....

و انگار هر بار با شنیدن این روضه ها دستی می آید و جگرمان را خراش میدهد و اه از نهادمان بر می آید که کاش بودیم و امام مان را یاری میدادیم انگاه که فریاد زد : 

هل من ناصر ینصرنی 

و آیا در این هنگامه ی قرن21 صدای هل ناصر حسین علیه السلام را می شنویم که ... ؟!!! 


علی اکبر مظهر شجاعت و غیرت بود و الگوی تمام جوانان ِ عالم . 

خداوندا ،

بحق علی اکبر حسین ، عاقبت تمام جوان هایمان را ختم بخیر بفرما . 

بحق علی اکبر حسین ، راه هدایت را نشانشان بده . 


جمعه نوشت : 

امام ِ عزیزم :

میدانم این شبها و روزها آرام وقرار ندارید . وقتی برای تدفین یکی از عزیزانمان این چنین بیتاب می شویم ، میشود فهمید از دست دادن ِ این همه عزیز ، با دلتان چه می کند . ان هم کسانی که فقط یک شخص نبودند ، دنیایی از معرفت و راه هدایت بودند . 

دعایمان فرج هر چه زودتر شماست . 



تا آن دمی که منتقم تــو نیامده است

سرخی پرچم تــو مرا می کشد

حـ ـســ ـیــ ـن . . . 

  • خانم معلم