بایگانی فروردين ۱۳۹۲ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

این روزها ...

خانم معلم | جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۴:۳۰ ب.ظ | ۷ نظر



این روزها ، خبر کشته شدن انسان های بیگناه را در تلویزیون میبینم و می شنوم . چه آنها که در اثر حوادث طبیعی خانواده ی خود را از دست داده اند و چه آنهایی که بدست بنی آدم بی خانمان گشته اند . قیافه ی دختر بچه ی مظلومی که در بغل مردی است تا به بیمارستان برده شود  و خانه هایی که خراب شده به یادت می آورد خرابه و ویرانی و اسیری را ، دختر بچه ی منتظر ِ پدری را ... هیهات از این بنی آدم که اعضای یکدیگرند ...


این روزها حج رفتن علاوه بر پول داشتن ، دل هم میخواهد . باید خیلی دل داشته باشی که کنار بقیع بروی و از پله هایش هم نگذارند بالا بروی و چشمت هم اجازه ی دیدن و سخن گفتن از راه دور با ائمه ی غریب بقیع را نداشته باشد ، دل میخواهد که به حرم پیامبر پا بگذاری و نگذارند نزدیک حرم شوی و نماز بخوانی ، دل میخواهد مدینه باشی و نتوانی یک کمیل دست جمعی بخوانی ، دل میخواهد که مدینه بروی و بگویی شیعه هستی ...


این روزها انسانها را به جرم مسلمانی و شیعه بودن می کشند ، اما دنیا بی تفاوت فقط نگاه میکند ،  مگر خون ِ آن  دونده ی ماراتون آمریکایی از خون ِ ان دختر  بچه ی شیعه ی پاکستانی رنگین تر است ؟! به چه جرمی باید فاکس نیوز خواستار کشتار مسلمانان بعد از این بمب گذاری باشد ؟ گرچه هر جنایتی از دید ما محکوم است ، اما مگر کسانی که در سوریه و غزه و بغداد و بحرین و افغانستان و پاکستان ومیانمار کشته شدند انسان نبودند ؟! امریکا مرگت باد ...



اما این روزها صحبت از انتخابات است و شرایط نامزد های ریاست جمهوری ، این روزها می گویند با کسانی که از اموال دولتی برای تبلیغات کاندیدایی استفاده کنند برخورد قانونی می شود ! مگر در مملکت اسلامی ، در ملا ء عام ، میشود این کارها را برای خدمت به مردم ، به عنوان ریاست جمهور انجام داد ؟!!


در ایام فاطمیه از سخنرانان می شنیدم دعا می کردند و از مردم می خواستند که به کسی رای دهند که پیرو ولایت باشد و از سر ِ نفس ِ خویش سخن نگوید ! و هر آنچه خود میپسندد انجام ندهد ، به راستی مردم چگونه از میان این همه ظاهر فریبان باید معتقد واقعی به رهبری را بیابند ؟! ...


این روزها بازار فریب و نیرنگ و ریا فراوان است ، این روزها همه در پی خدمت به مردمند !!!! ، حقوقها را 25 درصد !!! افزایش داده اند و نرخ تورم در بازار همچنان رو به صعود است و هیچ نظارتی بر فروش کالاها نیست ، افتخارمان پیشرفت در فن آوری هسته ای است و اما نرخ آزمایشاتی که باید با این علم صورت گیرد سر به فلک می کشد و باید بمیرد آنکه ندارد و نمیتواند بپردازد ! ...


این روزها در مترو خانم های مسن فروشنده زیاد میبینم . کسانی که حتی توان بلند کردن اجناس خود را نیز ندارند . اینها آنجا چه می کنند ؟ مگر نباید انها در کانون ِ گرم خانواده ، میان فرزند و نوه هایشان باشند ؟ مگر نباید نوه ها در آغوش انان بزرگ شوند تا برایشان از آنچه دیده و شنیده اند بگویند ؟ مگر نباید  برای دخترها و عروس هایشان به هنگام ِ بیماری و ضعف ، دستور گیاهان دارویی را بدهند ، آخر اینها در مترو چه می کنند ؟!!!


این روزها میبینم تعداد مستمندانمان روز به روز بیشتر می شود ، و تعداد افرادیکه کمک میکنند روز به روز کمتر ، چرا که میگویند چراغی که به خانه رواست .... و شاید حق داشته باشند !


امروز وقتی دعای ندبه می خواندم باز رسیدم به این فراز از دعا که ،


أَیْنَ طَامِسُ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ أَیْنَ قَاطِعُ حَبَائِلِ الْکِذْبِ [الْکَذِبِ‏] وَ الافْتِرَاءِ أَیْنَ مُبِیدُ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ أَیْنَ مُسْتَأْصِلُ أَهْلِ الْعِنَادِ وَ التَّضْلِیلِ وَ الْإِلْحَادِ أَیْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِیَاءِ وَ مُذِلُّ الْأَعْدَاءِ أَیْنَ جَامِعُ الْکَلِمَةِ [الْکَلِمِ‏] عَلَى التَّقْوَى أَیْنَ بَابُ اللَّهِ الَّذِی مِنْهُ یُؤْتَى أَیْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِی إِلَیْهِ یَتَوَجَّهُ الْأَوْلِیَاءُ أَیْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَیْنَ صَاحِبُ یَوْمِ الْفَتْحِ وَ نَاشِرُ رَایَةِ الْهُدَى أَیْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاحِ وَ الرِّضَا، ...


کجاست محوکننده آثار انحراف و هواهاى نفسانى،کجاست قطع‏کننده دامهاى دروغ و بهتان،کجاست نابودکننده سرکشان و سرپیچى‏کنندگان،کجاست ریشه‏کن‏کننده اهل لجاجت و گمراهى،و بى‏دینى کجاست عزّت‏بخش دوستان،و خوارکننده دشمنان،کجاست گردآورنده سخن بر پایه تقوا،کجاست در راه خدا که از آن آمده شود،کجاست جلوه خدا،که دوستان به سویش روى آورند،کجاست آن وسیله پیوند بین‏ زمین و آسمان،کجاست صاحب روز پیروزى،و گسترنده پرچم هدایت،کجاست گردآورنده پراکندگى‏ صلاح و رضا، ...

 

کجایی امام ِ من ! ...

کجایی که میبینی و نمیبینمت ...

چشم به راه توئند تمامی مستضعفین عالم ، تنها تویی که راه نجاتی ، بیا ...

  • خانم معلم

حرف ها

خانم معلم | جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ | ۱۰ نظر

بعضی حرف ها را نمی شود قیمت گذاشت . 

بعضی حرف ها حرف ِ اضافه است . 

بعضی حرف ها با سکوت ادا می شود

بعضی حرف ها را باید از نامحرم پوشاند . 

بعضی حرف ها به گوینده اش آبرو میدهد . 

بعضی حرف ها را باید یک بار گفت . 

بعضی حرف ها را باید تکرار کرد .

بعضی حرف ها را باید بایگانی کرد . 

بعضی حرف ها مسمومند . 


اما حرف زدن دو رکن دارد : 

خوب حرف زدن و حرف ِ خوب زدن . *






جمعه نوشت : 

مولایم :

دعا کن از کسانی نباشیم که بیهوده حرف میزنند و آنچه در دلشان است با آنچه می گویند ، تفاوت دارد . 

دعا کن وقتی به زبان ، برای فرج ات دعا می کنیم ، در دل هم خواهان آن باشیم . 

دعا کن حرفمان با عملمان یکی باشد و انگاه که در پیشگاه خداوند حاضر شدیم و پرده ها فرو ریخت ، از دیدن انچه در قلب هامان گذشته به هنگام حرف زدن ، شرمگین وسرافکنده نشویم . 


* از کتاب لحضه های سبز ، حسین دیلمی 
چاپ دفتر تبلیغات اسلامی قم 

  • خانم معلم

مامانی بیدار شو ...

خانم معلم | سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ | ۸ نظر


مامانی بیدار شو ، میخام یه چیزی بهت بگم ...


دلم تنگه ...



در محرم قصه ی "حسین " به " سر " رسید ... در جمادی،  اما ، تمام غصه ی "فاطمه" به "علی " رسید ... 

  • خانم معلم

ولی آهسته آهسته

خانم معلم | جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ | ۵ نظر


از روضه های زنانه ای که با مادر بالاجبار میرفتم خاطره ی خوبی ندارم جز یک مورد که روز میلاد بانوی دو عالم بود و با مادر به یک مولودی رفته بودیم . چند خانم ( که سن شان را متوجه نشدم ) لباس های حریرِ خوشرنگ ِ شاد و زیبایی پوشیده و دور گهواره ای آرام می چرخیدند و چیزی می خواندند. شعر را به یاد ندارم اما مرا که عاشق رنگ بودم ، شدیدا مسحور خود کرده بودند . آنچنانکه هنوز به یادشان دارم و  همان فضا را میتوانم با همان صداقت و پاکی ، دوباره تجسم کنم .

اما در روضه ها آنچه میدیدم سیاهی چادر ِ مشکی خانم ها بود که وجودشان مجلس را یکپارچه سیاه نشان میداد و نوع گریه کردن بعضی هایشان که همیشه برایم جای سوال بود . بعضی ها به شدت روی پاهایشان میزنند و حتی پایشان را نیشگون می گرفتند !!! . پیش خود میگفتم : « خب اگر گریه شان نمی آید چرا خودشان را می زنند ؟!!» 

معمولا مادر جان هم جاهایی میرفتند که سخنران و مداح خوبی داشت . این ها را آن موقع متوجه نمی شدم الان که آن ازدحام جمعیت را به یاد می آورم متوجه می شوم !! . جا کم بود و معمولا باید با لحن ِ بدِ پیرزن های مجلس روبرو می شدم که می گفتند : « وااای دختر نگاه کن روی پایم نشستی ! برو اون طرف تر بشین ، برو جلوتر بزار پامو دراز کنم و مادر اول می نشستند و به من هم میگفتند همین جا بنشین ولی واقعا در یک وجب جا نشستن وحشتناک بود . بواقع در یک وجب جا چطور می شد نشست و بعد در گرمای مجلس خسته خوابش نبرد و ولو نشد روی پای مادر ؟!!!  تکرار این خاطره ی شیرین ! از پیر زن های مجلس باعث شد به خودم قول بدهم اگر بزرگ شدم و خواستم روضه بروم بچه ام را همراه خودم نبرم و یا برایش جایی پیدا کنم که بتواند راحت بنشیند . گرچه بیشتر به بند اول شرطم فکر میکردم !  ...

مسئله ی دیگر مادرم بود و گریه هایش . او هم جزء آن خانم هایی بود که بسیار گریه می کرد و من اصلا دوست نداشتم گریه اش را ببینم .

همه ی این چیز ها و بی اطلاعی از اینکه چرا باید جایی بروم که همه یا خودشان گریه می کنند و یا خود زنی می کنند تا گریه شان در بیاید و شنیدن اشعاری یکسان ، باعث می شد از روضه اصلا خوشم نیاید !!! ...

 

زمان گذشت و بزرگ تر شدم . کم کم متوجه شدم چرا روضه میرویم و چرا خانم ها گریه می کنند و چرا حتی خودشان را می زنند! ،اما جز موارد معدود پسرم را به مجلسی نبردم  . یادش بخیر یکی از جلساتی که با هم رفتیم دومین سالگرد شهید آوینی بود که شاعر اهل بیت ، زنده یاد آغاسی ، شعر «شیعه» اش را آنجا خواند . دیدن چهره ی او و خود ِ مجلس روی پسرم خیلی تاثیر داشت و  برای همه از ان مجلس میگفت !

زمان ِ ما ، این همه شعر و این همه روضه خوانی و مداحی نبود . به یاد دارم روزهای عاشورا در هر سال ، چند شعر معروف بود که هیئتهای عزاداری همان ها را تکرار می کردند و البته همیشه هیئت ها انقدر حالت حزن و اندوه داشتند که با دیدن آنها ، مردم نا خوداگاه گریه می کردند . در تمام سال ، تنها روزی که خیلی خوب می شناختم عاشورا بود *. در بقیه ی روزها که روضه میرفتیم نمیدانستم شهادت کدامین امام است و فقط یک همراه ِ آرام و بی دردسر برای مادرم بودم . شعر ها را یاد گرفته بودم و گاهی برای خودم می خواندم

 

 یکی از شعر هایی که در روضه های زنانه اغلب خوانده میشد این شعر بود

 

بریز آب روان اسما                    ببین بشکسته پهلویش         همه خواب و علی بیدار

ولی آهسته آهسته                  سیه گردیده بازویش             سرش بنهاده بر دیوار

به جسم اطهر زهرا                   تو خود ریز آب بر رویش            بگوید از فراق یار

ولی آهسته آهسته                 ولی اهسته آهسته                ول آهسته آهسته  

و ....  

شعری از استاد سازگار

 

یادم نمی آید از مادرم پرسیده باشم چرا خانمها گریه میکنند ومطمئنا اگر پرسیده باشم اطلاعات بدست آمده ام در همین حد بود که : " گریه کردن برای امامان ثواب دارد ، چون آنها را شهید کرده اند و در حق شان ظلم شده است " . اما « شهید » و « ظلم » کلماتی بودند که مفهومشان را باید بعدا درک میکردم .

از میان ائمه ،حضرت علی و امام حسین علیهما السلام دو امامی بودند که در کودکی دریافتم بر سرشان چه آمده به یمن شب های قدر و روز عاشورا به همین جهت میتوانستم از ایشان حرف بزنم !

علت شیون خانم ها برایم زودتر معلوم شد تا علت خود زنی هایشان ! کمی بزرگتر که شدم ، علت خودزنی ها را نیز دریافتم ! ...

 

اما ، از گذشته تا کنون ، ایام فاطمیه ، و دهه های آن مانند ماه ِ محرم ، برایم روزهایی پر از حزن و اندوه است ولی هنوز نمیدانم دهه ی اول از کی شروع و تا به کی ادامه دارد و نیز دهه ی دوم .!! ...آیا مهم است؟

مدفن بی نشان ، روز ِو زمان ِ شهادتی نامعلوم می طلبد ! تا هر روز برایت فاطمیه باشد و در یادت بماند که (فاطمه سلام الله ) مظلومانه زیست و مظلومانه شهید گردید ...


بیاییم خود را محک بزنیم و عیارمان را بسنجیم. اما محک را چه بگیریم ؟یادش یا مرامش ؟ 

سه دهه با یاد ِ او زندگی کردن کافی است ؟ برای او گریه کردن ، خود را زدن ، روضه رفتن و روضه گرفتن ! کدامیک کافی است ؟

 عمری با مرام او سر کردن چطور؟ به فکر نیازمندان بودن ، از رهبر و ولی زمان پیروی کردن ، حجاب داشتن ، حق ِ خانواده و همسایگان بجا آوردن و ... 


کدامیک ؟

 

با تمام شدن ایام فاطمیه آیا گریه ها تمام می شود ؟آن هم گریه هایی از سر صواب بخاطر ِ شهادتی مظلومانه ، برای ماندن بین در ودیوار و کودکی که هرگز زاده نشد !؟ ... تمام ِ غصه های آن بانو برای داشتن این درد بود ؟... گرچه  حال ندبه خود گویایی دلی بارانی و پر رحمت است اما این ابتدای راهی است درست که در آن قرار گرفته ایم و تا مقصد مسیری طولانی پیش روست ...


امید که این گریه ها را توام نماییم با درک صحیح از رویه ی زندگی آن بانو و باور هایشان ، انشا الله ...




*روز های عاشورا ، مادرم که زنی بسیار مرتب و تمیز بود ، دیگر خانه را جارو نمی کرد ، گردگیری نمیکرد ، حتی می گفت موهایتان را شانه نکنید (گرچه ما گوش نمی کردیم ) ! . غذا نمی پخت و همیشه غذا ی نذری  می خوردیم . از صبح برای دیدن هیئت های عزاداری سمت بازار بزرگ تهران می رفتیم . خیمه های بلند ، اسب های سفیدی که یالشان را قرمز کرده بودند ،مردانی با لباس های سبز وقرمز ، پرچم های رنگارنگ ، گهواره ، کبوتر و ... تمام خاطرات من از روز های عاشوراست ... 

  • خانم معلم

آجرک الله یا صاحب الزمان عجل الله

خانم معلم | جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ق.ظ | ۱۵ نظر


همین طور که روی زمین طاق باز خوابیده بودم و از ترس اینکه دوباره با کوچکترین حرکتی درد دیسک کمر به سراغم بیاید ،تکان نمیخوردم ، قطرات اشک از دو طرف صورتم سر میخورد و وارد گوش هایم می شد اما جرات تکان دادن دست هایم را نیز نداشتم . دلم به شدت هوای مادرم را کرده بود ...

 

هم از اسباب کشی خسته شده بودم و هم دیدن مادر شوهرم ، وقتی که از ریه هایش خون خارج می کردند و او آنچنان تحت فشار بود که رنگش از شدت تنگی نفس کبود شده و احساس می کردی که انگار قرار است همان نیم  نفس را نیز از او بگیرند، دیگر اعصابی برایت باقی نمی ماند که بتوانی روی پاهایت بایستی . وقتی نه پدر ومادری و نه پدر شوهری برایت از بزرگتر باقی نمانده باشد و همه را در فاصله ی کوتاهی از دست داده باشی و تنها دلت به وجود ِ یک نگاه ِ مادرانه خوش باشد آن گاه است که زیر این فشار ،مجبور می شوی که به رختخواب و استراحت مطلق بازگردی ...

 

همانطور که بیصدا اشک میریختم چشمانم خسته شد و نمیدانم خواب بود یا رویا که حس کردم مادرم در همان خانه ی جدید ، همان جا که دراز کشیده بودم ، کنارم زانو زده خم شده و مرا می بوسد . انقدر این لحظه برایم زیبا و شیرین بود که از شدت شوق چشمانم را باز کردم و ...

 

این حس ِ « مادر خواهی » ، نیاز دوران کودکی نیست . در هر سن و در هر کجای عالم و در هر دوره ی تاریخی که باشی اگر عاطفه در وجودت خشک نشده باشد ، روزهایی هست که فقط « مادر » ت را میخواهی . حتی اگر مهربان ترین زن ِ دنیا هم در کنارت باشد و همیشه دست محبت بر سرت بکشد ، باز برایت « مادر » معنایی دیگر دارد ...

 

 

آقا جان !

روزهای سختی است ...

و در روزهای سخت « مادر » داشتن نعمتی است بزرگ ...

 

 

و عصر جمعه باشد و ایام فاطمیه و  لحظات شهادت ِ مادر را مرور کنی و حس کنی دستی بر قلبت پنجه می کشد و مجبوری فقط از حسرت اشک بریزی و بگویی :

ای کاش که  ... 

  • خانم معلم

همه ی مردها « بد » نیستند ...

خانم معلم | سه شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۰۳ ق.ظ | ۱۱ نظر

از سر ِ کار که برگشت ، خوشحال و خندان  کاغذی از جیبش در آورد و به من نشان داد . پرسیدم : " چیه ؟!"  گفت :" بخونش" . وارد اتاق شدم و جلوی میز کامپیوترم نشستم و کاغذ A4  ی که از نصف بریده شده بود را باز کردم . تایپ متن نشان میداد که باید آن را از کامپیوتر گرفته باشد . شروع کردم به خواندن . 
 

( این متن حتما خوانده شود . پست در ارتباط با این نامه نوشته شده است . )

متن را تا به آخر و با دقت خواندم . در حین خواندن امد و نگاهی به من انداخت ، کمی مکث کرد و رفت . به او توجهی نکردم تا حس کند برای چیزی که به من داده بخوانم ، اهمیت قائلم . تمام چیزهایی که نوشته شده بود به نظرم درست بود . اما ...

یاد حرف هایی افتادم که به فریبا زده بودم . دخترِ آرامی که تازه در موسسه ای مشغول به کار شده بود و با اینکه قرار دادی بود ، اما همکاران دختری که داشت ، امانش را بریده بودند و پشت ِ سر ِ هم برایش پاپوش درست می کردند . وقتی داشت از انها برایم میگفت به او گفته بودم : دعا کن زودتر شوهر کنند !! 


مردها ، آنقدر « بد » نیستند . مثل آن ایمیلی که شاید همه خوانده باشند به درد حمل زباله ، بلند کردن اشیا سنگین ، تعمیر وسایلی که خراب شده اند و ... می خورند . 

حتی یک سال که با همکارانم به مشهد رفته بودم ، یکی از کسانی که همراهم بود و ازدواج نکرده بود میگفت : دلم میخواهد یک دست مردانه گاهی پشتم را ماساژ بدهد !! و من هیچ وقت به این موضوع و به این نیاز فکر نکرده بودم !!! ... 

مردها انقدر هم « بد » نیستند . اما اگر بخواهند بد بشوند کاملا امکاناتش !! را در اختیار دارند . مخصوصا که اطاعت از آنان نیز در دینمان واجب شده است. وقتی بگویند خانه ی پدرت نباید بروی حتی اگر بی دلیل هم باشد مجبوری اطاعت کنی . یا اگر بخواهی با دوستانت یک مسافرت نیم روزه بروی ، اگر نخواهد حق وتو دارد و میتواند مانعت شود . 
اگر بخواهی لباسی بپوشی که دوست داری و او دوست ندارد باید تبعیت کنی. اگر بخواهی حتی در عقاید، مخالف نظرش عمل کنی ، باز هم میتواند مانعت شود . 

یادش بخیر ... دوستی داشتم که تمام مراسم تشییع شهدا را با هم میرفتیم . ( همین جا باید از همسر مهربانم تشکر خاص بنمایم که هیچ وقت مانعی برایم ، در رفتن به این مراسمات نبوده حتی اگر بر خلاف میلش بوده باشد !) بعد از ازدواج ، همسرش با اینکه مذهبی بود ولی چون هم عقیده نبودند ، به او دیگر اجازه خروج از منزل را نمی داد . فقط تا مدرسه میرفت و به خانه بر میگشت . او همیشه می گفت این تاوان ِ رد کردن کسانی است که هم سو و هم جهت بودیم و باید این عذاب را تحمل کنم !! ... 

مردها آنقدر « بد » نیستند اما اگر بخواهند بد شوند خوب میتوانند . مانند آن همکارم که همسرش دکتر بود و برایتان در یک پست مجزا از او و کارهایش نوشته بودم . از اینکه همشهری بودند و در تمام تعطیلات وقتی به شهرشان میرفت ، باید در منزل مادر شوهر سکنی میگزیدند و او اجازه ی رفتن به خانه ی مادرش را نداشت بی هیچ بهانه ای . و این برای او که یکی یکدانه ی خانواده ای بزرگ و مشهور بود بسیار درد داشت ...

یاد ِ همکار دیگری افتادم که به اجبار پدر ، زن مردی بسیار بزرگتر از خودش شده بود . انقدر او را زده بود که پدرش اجازه داده بود که طلاقش را بگیرد . بعد زن مردی دیگر شد و از او یک دختر داشت که مرد او را با دخترش تنها گذاشت و با زنی به آلمان رفت و او ماند و دخترش و دردهای بسیاری که بعد از آن کشید و می کشد ... 

بله مردها « بد » نیستند ، همان طور که زن ها « بد » نیستند ، انچه باعث شده که از حقوق زنان صحبتی بشود ، این مسائل است وگرنه بسیارند مردانی که همپای زنانشان در منزل کار میکنند . وظیفه تربیت نمودن فرزندان بر دوش انان نیز سنگینی میکند . دلشان برای رفتن به خانه پر میزند و خانه محل امن و همسر سکینه است برایشان . 

وقتی آن کاغذ را خواندم نزدیک همسرم رفتم و گفتم : همسر ِ من همیشه خوش تیپ و خوش لباس بوده ، همیشه بوی خوش میدهد ، همیشه از غذاهایم تعریف میکند  و ... او خندید و گفت : برایت ویلن که نمیزنم !! و من هم خندیدم و گفتم این امر مهم را هم بر عهده ی فرزندت گذاشتی که به جای تو برایم ویلن بزند ! ... 



کاش بتوانیم همیشه نقاط مثبت اطرافیان ، مخصوصا همسرانمان را ببینم . کاش آنقدر این نقاط مثبت را برای خودمان پر رنگ کنیم که منفی هایشان یا به نظرمان نیاید ، یا اگر گهگاه خودنمایی کرد ، یادآوری خوبی هایشان زود ان نقاط تیره را از صفحه ی دلمان پاک کند . 

کاش همه مثل الهام به اطرافیانمان نگاه کنیم ...


  • خانم معلم

یک روز ، خیابان بهار

خانم معلم | جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۱۶ ق.ظ | ۱۳ نظر



خیابان بهار هم نزدیک عید که می شد مانند همه ی مراکز خرید ، پر از جمعیتی بود که می خواستند برای بچه هایشان لباس بخرند . او هم به علت مشغله ی کاری نتوانسته بود زودتر این کار را انجام دهد و حالا مجبور بود شب جمعه ی آخر سالی دست زن و بچه هایش را بگیرد و راهی انجا شود . چیزی که هیچ وقت دوست نداشت . مخصوصا این خیابان و این زمان را ...


یکساعتی بود که راه می رفتند .مثل لشکر شکست خورده از هم جدا شده بودند . او که محمد شش ماهه اش را بغل کرده بود در انتهای قافله ، دخترش مریم به همراه مادرش کمی جلوتر و مهدی پیش قراول این خانواده در پیاده رو در حرکت بودند .


پشت ویترین مغازه ها انقدر شلوغ بود که نمی شد درست ایستاد و چیزی تماشا کرد . حوصله ی شلوغی را هم نداشت . یادگار جنگ در کمرش هم گهگاه خودی نشان میداد . دکتر گفته بود نباید بار سنگین بلند کند و به کمرش فشار بیاورد . دختر به سمت پدر برگشت . نگاه پدرانه اش را به قد و بالای دختر انداخت . چه قدی کشیده بود و با چادر چه کشیده تر مینمود . در حال حظ بردن پدرانه بود که صدای غر غر دخترش این لذت را از او گرفت " اینجا که اندازه ی من چیزی ندارن . شما همش به فکر پسراتون هستین ! " . راست می گفت . برای دختر 14 ساله در این خیابان لباس مناسبی پیدا نمی شد . گفت : " کمک کن مادرت برای این دو تا یه چیز مناسبی پیدا کنه فردا خودم و خودت میریم هر جا تو بگی برات لباس می خریم . " دختر از اینکه پدر تا این حد درکش کرده بود خوشحال شد و با شادی سمت مادر رفت . خانمش برگشت سمت او . با ایما و اشاره به او رساند که همانجا ایستاده است . کنار درخت ، نزدیک جوی آب ایستاد . به درخت کمی تکیه داد . محمد روی شانه اش خوابیده بود . شیر خشک حسابی پروارش کرده بود . یه پسر تپل مپل و خوردنی شده بود . سنگینی اش را سمت راست بدنش حس میکرد . کمی جابجایش کرد درد کمرش زیاد شد . یاد ترکش افتاد . همین درد مقدمه ای شد تا حالا که انجا بیکار ایستاده بتواند فکر کند که او کجا و اینجا کجا ...



تازه از جبهه برگشته بود . دختری را دیده بود و بنا بود به خواستگاری اش برود . تلفنی قرار گذاشته بودند ساعت 11 روز جمعه ، قبل از نماز ، اول خیابان بهار، سر انقلاب همدیگر را ببینند و صحبت کنند . میدانست نباید اینگونه پیش میرفت . اما دلش اجازه ی فکر کردن شرعی و منطقی به او نداده بود . در دلش هزار بار خواسته بود این رابطه را کنسل کند ولی هر بار نتوانسته بود. عشقش به داشتن ِ او انقدر زیاد بود که همیشه توجیه می کرد منکه از سر ِ هوا و هوس نیست که او را میبینم . بناست ازدواج کنیم . آمد. مانند همیشه محکم و با صلابت . دستش مثل همیشه از چادرش بیرون بود و ازادانه حرکت می کرد . انگار نوع راه رفتنش با بقیه فرق میکرد . انگار همه چیزش با بقیه ی دختر هایی که دیده بود فرق میکرد . همین او را برایش خواستنی تر کرده بود . یکساعتی تا نماز مانده بود . از بهار به سمت سمیه حرکت کردند . اکثر مغازه ها بسته بودند . تک و توکی سیسمونی فروشی باز بود . با دیدن بعضی لباسها دختر غش و ریسه می رفت و چقدر دلش میخواست که روزی با او ....

 


صدای مهدی او را به خود آورد . " بابا بابا بیا مامان کارت داره " . به سمت مغازه ای که مهدی اشاره می کرد رفت . وارد مغازه شد . میانِ جمعیتِ داخل مغازه دنبال همسرش می گشت که ناگهان ...

نه ! امکان ندارد . بند دلش پاره شد . دستش سست شده بود . قلبش تند تند میزد . ناخود آگاه رویش را برگرداند تا وی او را نبیند . انگار بچه اش روی دستش سنگینی می کرد . آن بچه ها ، آن مرد ...

طاقت نداشت ، نتوانست تحمل کند سریع از مغازه خارج شد . 20 سال گذشته بود و هنوز ...

 

 این درد ِ لعنتی ...



جمعه نوشت : 


سر ِ یک سفره نشستیم که قلبش خسته است 

غنچه ی یاس علی در وسطش بنشسته است 

آه ... دست ِدلم امسال به شادی نرود 

باز انگار غمی دست ِ علی را بسته است 

کاش امسال کسی پسته ی "خندان " نخورد 

خنده از روی لب ام ابیها رسته است 

کاش امسال بیایی و بگویی به همه ،

راز آن سینه که از ضرب لگد ...


شاعر : "حنیف منتظر قائم "



« عید شما مبارک »


سال نو را خدمت همه ی دوستان تبریک عرض میکنم . از خدا برای همه ی مردم سالی پر برکت آرزو دارم . امیدوارم که در پناه خدا و نظر اهل بیت همه سلامت و دلشاد باشید . امیدوارم بچه مجرد های کلاس زودتر سر و سامون بگیرند ، بچه متاهلای کلاس که هنوز بچه ندارن زودتر بابا و مامان بشن ، یه کم بزرگترا عروس دارو داماد دار بشن ، یه کم بزرگتر ترا نوه دار بشن و همه با دلی خوش برن مسافرت مخصوصا کربلا و خانه ی خدا ...

امیدوارم همه از منتظران باشیم ...

خیلی خیلی التماس دعا 

  • خانم معلم