بایگانی تیر ۱۳۹۲ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

نذری

خانم معلم | دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ق.ظ | ۳۱ نظر


هیچ وقت خانه ی قدیمی مادر بزرگ را نمیتوانم فراموش کنم . مخصوصا نیمه ی ماه رمضانش را  . مادر بزرگم هر سال تولد امام حسن علیه السلام نذر ِ شله زرد داشت . همه جمع می شدند خانه ی مادر بزرگ . از چند روز پیش ما بچه ها خوشحال و خندان بودیم . چون همه توی حیاط مادر بزرگ می توانستیم یک دل سیر بازی کنیم و سرو صدا راه بیاندازیم و هیچ کدام از مادر هایمان هم جرات نداشتند سرمان داد و هوار راه بیاندازند چون مادر بزرگ مثل شیر پشتمان بود .

 

مادر هایمان برنج ها را از کیسه در می اوردند و پاک میکردند و خیس میکردند . قابلمه های بزرگ از تو انباری منتقل میشد به حیاط و مادر و خاله و زن دایی هایم مشغول شستن قابلمه ها می شدند . خیس کردن بادام ها و پوست گرفتن و خلال کردن شان را گاهی به ما دختر ها واگذار می کردند . مادر بزرگ یک طاقچه ی بزرگ داشت که پدر بزرگم ان را با چوب طبقه بندی کرده بود و داخل هر ردیف بشقاب های گود گل سرخی و پیاله های آبگوشت خوری وجود داشت که هم برای  مهمانی ها و هم برای دادن شله زرد به همسایه ها از انها استفاده می کرد . از شما چه پنهان که چند تاییشان به دست ِ من و بقیه  بچه ها شکسته شده بود ولی مادر بزرگ همیشه میگفت فدای سرتان رد بلا بود ! و ما هم خوشحال به بقیه ی بازی هایمان می رسیدیم . البته بعد در خانه مفصلا پذیرایی میشدیم .

از صبح این بساط ادامه داشت تا نزدیکی عصر . همسایه ها برای هم زدن و گرفتن حاجت به حیاط مان می آمدند و هر کدام کفگیر چوبی را میگرفتند و همه با هم صلوات می فرستادند و هر کسی به نیتی آن را هم می زد .

وقتی زعفران و شکر را اضافه میکردند مادر بزرگم صدایمان میکرد و میگفت یه قاشق ازآن را به بچه ها بدهید ببینند که شکرش خوب است یا نه ؟ البته ما که سر در نمی اوردیم فکر کنم فقط صدایمان میکرد که ما هیچ وقت خاطره ی این روز را از یاد نبریم از بس به ما با این کار شخصیت میداد !

سالها گذشت . خانه ی مادر بزرگ کم کم داشت خراب میشد . خانه های همسایه ها هم همین طور . اما نذر مادر بزرگ همچنان پا برجا بود . همه بچه ها بزرگ شده بودند . من هم دانشجو شده بودم و مادر بزرگ عزیزم به سختی راه میرفت . اما از همان اول نذر کرده بود در همه ی کارهایش خودش باشد ، حتی در پخش کردن ان به همسایه ها .

دیگر هشتاد سالش بود . بیماری امانش را بریده بود .قلبش جوابش کرده بود . هر چه دایی ام گفته بود امسال دیگر خودتان به حیاط نروید قبول نکرد . وقتی شله زرد اماده کشیدن شد ، خودش سر دیگ امد و صلوات فرستاد و گفت ظرف ها را بدهید . البته دیگر از ظرف های گل سرخی خبری نبود . به جایش ظرفهای  یک بار مصرف تهیه شده بود و چقدر مادر بزرگم از این ظرفها بدش می آمد .

اولین ظرف را پر کرد و داد دست ِ من . دومی و سومی  و دهمی را هم پر کرد . دیگر خسته شده بود . نشست روی زمین . خلال بادام ها را دور نوشته ی  یا امام حسن که خواهرم با شابلون روی ظرفها با دارچین نوشته بود ، میگذاشت . کمی پودر پسته هم به ان اضافه کرد . چند ظرف را که تزئین کرد به سختی از جایش بلند شد ، چادرش را سرش کرد و سینی را اورد . چهار ظرف را داخل سینی گذاشت  .توان راه رفتن نداشت ولی خودش را تا دم در کشید . میدانستم اصرار ما برای پخش نذری با جواب رد  او روبرو می شود این بود که چیزی نگفتم و همراهش رفتم . خانه ی همسایه ی بغلی مادر بزرگ  را خراب کرده بودند . یک اپارتمان بیست واحده شده بود که خودِ صاحب ملک هم همانجا زندگی میکرد . زنگشان را زد . کسی جواب نداد . مجددا زنگ زد . خبری نشد . زنگ طبقات دیگر را زد . خانمی از پشت آیفون گفت : کیه ؟! ... مادر بزرگم گفت نذری اوردم تشریف بیارین دم در ! . خانم پشت آیفون گفت دستتون درد نکنه کسی خونه نیست ، خودتون زحمت میکشید بیارین بالا !!! ..چشم هایم چهار تا شده بود . یعنی انقدر وقیح ! مادر بزرگ گفتند : " دخترم اینو ببر طبقه ی سوم . واحد 11 ". بخاطر مادر بزرگ قبول کردم . پله ها رو یکی یکی رفتم بالا تا به طبقه ی سوم واحد 11 رسیدم . زنگ زدم . منتظر ماندم تا در باز شود . در باز شد . انتظار داشتم روبرویم زنی را ببینم و ظرف را بزنم توی سینه اش و بگویم بفرمایید این هم نذری شما .در باز شد . زنی نشسته بر ویلچرروبرویم بود . از شرم عرق کرده بودم . در دل به خودم بد وبیراه میگفتم  که چرا .... سریع برگشتم پایین . مادر بزرگ روی پله ها نشسته بود و سه ظرف دیگر روی دستش مانده بود . گفت تعجب میکنم که چرا امروز در این اپارتمان هیچ کسی نیست ! ... سریع دو خانه ان طرفتر رفتیم و بقیه را هم به سایر همسایه ها دادیم . وقتی به خانه برگشتیم مادر بزرگ یکراست رفت روی تختش دراز کشید . نفسش بند امده بود . زود با دستگاه فشار خون ، فشارش را گرفتم . فشارش بالا رفته بود . قرص زیر زبانی اش را اوردم . از مادرم پرسید : "  بقیه ظرف ها را کشیدید ؟ همه را پخش کردید ؟ " .مادرم به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و گفت : " نگران نباشید همه چیز به خوبی تمام شد . نذرتان قبول " .

مادر بزرگمم . نفس عمیقی کشید امسال هم تمام شد . نذرش را ادا کرده بود . رد نگاهش انگار از دیوار میگذشت و به فاصله ای دور به افق میرسید . لبخندی  بر لبانش نقش بست .به آرامی گفت : السلام علیکم یا کریم اهل بیت . انگار سبک شده باشد . آرام چشمانش را بست .

نذرت قبول مادر بزرگ خوبم .

 

 

پ.ن : خدایا !

زنگ خونه ی دلم خراب نباشه اگه برام « روزی » فرستاده باشی ! ...

  • خانم معلم

این استقرت ؟!

خانم معلم | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۶ ق.ظ | ۲۴ نظر

السلام علیک یا زوجه رسول الله صلی الله علیه و آله

السلام علیک یا ام فاطمه الزهرا سلام الله علیها 


رحلت بانوی فداکار اسلام ، اولین یار صدیق پیامبر و اولین حامی دین اسلام بر امام زمان مان و بر شما تسلیت باد ...




 لَیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَى بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرَى




کاش میدانستم که جای تو کجاست!

کاش میدانستم که کدامین زمین،کدامین خاک ،جای پای توست!



سفره ی افطار خود را پهن کردی در کجا ؟ 
سامرا یا طوس یا کنج بقیع یا کربلا؟
لقمه ی نانی بگیر و عاشقت را سیر کن 
جان من آقا فدای لقمه ای نان شما 



پ.ن 1 : یعنی میشه سر ِ سفره ی افطاری آقامون بشینیم ؟!!! ...
یا میشه آقا سر افرازمون کنن و بیان سر ِ سفره ی افطاری ما بشینن ؟ ...
یعنی میشه ؟!! ...


پ.ن 2: صبح موقع سحر ،جناب سلطانی مجری شبکه ی یک اعلام کرد که حرم حضرت زینب سلام الله  رو سلفی ها با خمپاره زدن ... خدا لعنتشون کنه ... تمام ِ لحظه هایی که مستاصل در حرم ِ خانم حضرت زینب سلام الله  بودم به خاطرم اومد . همون استیصال موجب شد زیارتی با دل ِ شکسته داشته باشم و منکه عاشق حضرت زینب بودم عاشق تر بشم . 
امروز سر ِ نماز فقط گریه کردم و دعای عظم البلا ء رو خوندم . یعنی آقا جان چقدر این دعاهای ما ، سبک و بی محتوا و سطحیه که خدا اونها رو اجابت نمیکنه ! این همه عاشقات برای ظهورت دعا میکنند ، هنوز وقتش نشده یا ... 
خدایا رحمی کن ...

پ .ن 3 :  به کمک خدا و مهربانی های شما دوستان ِ خوب ، مبلغ 200 هزار تومان دیگه به حساب ریخته شده که امروز دوباره اقلامی تهیه و در اختیار خانواده هایی که هنوز کمکی به انها نشده ، گذاشته میشه ، افطاری هاتون مورد قبول حضرت حق ... این کمک ها برای رضایت خدا بوده و مطمئنا خودش هم جوابگوی مهربانی هاتون خواهد بود ...





  • خانم معلم

زلف یار

خانم معلم | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۵ ق.ظ | ۴۷ نظر






"یک دست جام باده *و یک دست زلف یار"
اینگونه بود ها!، که بغل اختراع شد


*  منظور از جام باده همان گچ می باشد (:
  • خانم معلم

اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک

خانم معلم | شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۹ ب.ظ | ۲۴ نظر

یه وقت هایی آدم نیاز داره یه کسی بالا سرش باشه و بهش بگه : « آهای داری چه غلطی میکنی؟ » 

کسی که قبولش داری ، باورش داری ، میدونی واقعا دوستت داره و میدونی میفهمه تو رو و درکت میکنه . اون وقته که حتی اگه حس کنی و باور  داشته باشی که کارت درسته و همه دارن اشتباه فکر میکنن ، با تلنگر اون ، کمی به خودت می یای و فکر میکنی دارم چکار میکنم . امان از این وقتایی که بی وقتند . وقتایی که نیاز به کمک داری و بین دوراهی موندی ...وقتایی که باید کاری رو شروع کنی و نیاز به یه تلنگر داری ، نیاز به یک هل دادن داری ...

وقتایی که از انجام کاری نا امید شدی و احساس میکنی دیگه پایان همه چیزه و دنیا رو کاملا سیاه میبینی . وقتایی که آرزو میکنی کاش دنیا تموم میشد و میشد بمیری . وقتایی که خسته شدی از بار هایی که دنیا رو شونه هات گذاشته و دیگه درمونده شدی از این همه بار بردن . وقتایی که حس میکنی هیچکسی نیست که بفهمه چی میگی و چی میخوای . 


وقتایی که ...


خیلی وقتا هست که نیاز به کسی پیدا میکنی توی سرت بزنه و بهت بفهمونه راه این نیست که انتخاب کردی ...

کاش همه این « یک نفر » رو توی زندگی شون داشتن ... 




همه این « یک نفر » رو در خانه هامان داریم . در جایی مناسب از او به خوبی محافظت میکنیم اما متاسفانه از صحبت هایش بهره نمی بریم . 


باورش نداریم . حتی اگر فقط و فقط برای هدایت ما نازل شده باشد . حتی اگر برای آرامش ما ، فرستاده شده باشد . حتی اگر درس زندگی باشد . 



 "وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ" (نحل/ 89 )

و بر تو [ای پیامبر] این کتاب را نازل کردیم که بیان کننده‌ی همه چیز است.


"مَّا فَرَّطْنَا فِی الکِتَابِ مِن شَیْءٍ"( انعام / 38)

و ما در این کتاب هیچ چیزی را فروگذار نکرده‌ایم.


-     "وَلاَ حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الأَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَ لاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کِتَابٍ مُبِینٍ‌" (انعام / 59 )

و هیچ دانه‌ای در تاریکی‌های زمین و هیچ تر و خشکى نیست مگر این­که در کتاب روشن [آمده] است.


 



خدایا ! 

خودت نور قرآن را در دلهامان بتابان . که دست های ما ناتوانند و باورمان ضعیف .

خدایا ! 

در این ماه رمضان خودت ما را با قران آشتی بده . خودت بلندمان کن و در دریای بیکران معرفت ِقرانت پرتمان کن . 

خدایا !

ضعیفیم ، فراموشکاریم ، عصیانگریم ، حسودیم ، نادانیم ، غافلیم اما تو بزرگی ، دانایی ، توانایی ، خودت خالق مان بودی ، مگر ما خواسته بودیم که ناتوان باشیم ، پس دیگر خودت میدانی با این موجودی که آفریدی ، خودت تغییرمان ده به بهترین وجه که مقبول توست ...



أَللَّهُمَّ غَیِّر سُوءَ حَالِنَا بِحُسن ِحَالِکَ  

وَوَ نَزَّ

  • خانم معلم

رویای عشق و انتظار

خانم معلم | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۰ ب.ظ | ۱۵ نظر

داخل مترو شدم . دختری سرتاپا قرمز که به دستگیره ی در ِ ورودی تکیه داده بود ، توجهم را جلب کرد. لباس محلی بلوچستانی  تن اش بود با همان دوخت سنتی در روی مانتو و پایین شلوار . یک کفش قرمز  وِ ِرنی جیغ  و  یک شال قرمز بر سرش . تکیه داده بود به شیشه ی کنار ِ در مترو . تنهای تنها . نکرده بود لا اقل شالش را مشکی بپوشد ! پیش خود گفتم ، سرتا پا قرمز؟!!! و  بلافاصله به یاد زن سرخپوش میدان فردوسی افتادم . 

نوجوان بودم که در میدان فردوسی دیدن زنی که سرا پا قرمز پوشیده بود توجهم را جلب کرد . صحبت مربوط به دهه ی 50 است . از او فقط ، سایه ای در ذهنم مانده ، اما داستان ِ عشقش ، همیشه در یادم ماند و خواهد ماند . میگفتند که عاشق کسی بوده و بنا بود با لباس قرمز در حوالی شرق میدان فردوسی تقاطع قرنی ، معشوق را ببیند ، اما معشوق هیچوقت نیامد .

دیدن دختر باعث شد بعد سالها ،ذهنم مشغول کسی شود که گرچه سالها بود به او فکر نکرده بودم اما در گوشه ای از مغزم بایگانی شده بود . گرچه خیلی از مردم نگاه زیبایی به او نداشتند و درست به او نگاه نمی کردند ولی برای من همیشه او جور دیگری بود . با خواهر شوهرم که همراهم بود راجع به او صحبت کردم ، گفت : "چون دانشکده مان نزدیک فردوسی بود زیاد او را می دیدم . مردم به او کمک میکردند . میگفت آن زمان تا 500 تومان به او کمک میشد !. "

شاید آنها هم عاشق بوده اند و میفهمیدند زن چه می کشد . با جستجویی در اینترنت ، مصاحبه ی مسعود بهنود را با او شنیدم . جالب است که بهنود نیز مانند من میپرسید حالا او کجاست ؟ زنده است یا مرده ؟

کاش از او خبری داشتیم ...



او نشان داد در عاشقی ثابت قدم است و انتظار را میفهمد ، او وفادار ماند به عشقی زمینی ، به عشقی که وفا نداشت ، یا شاید انقدر نماند تا وفا کند ، کسی چه میداند ! .


ما حاضریم چقدر منتظر بمانیم ؟ برای این انتظار حاضریم چه بهایی پرداخت کنیم ؟ اگر پای آزار و اذیت ، بی آبرویی ،  بیماری ، فقر و تنهایی به میان آمد پا پس نمی کشیم ؟ 

اگر به غرورمان ضربه خورد چه ؟ ... اگر چشم چرخاندیم و دیدم و نیامد چه ؟ 


تمام عمرش به احترام خواسته ی معشوق قرمز پوشید و سرزنش و خواری را تحمل کرد. ما چقدر به احترام ِ آنکه از جان عزیزتر میداریمش حرمت نگاه میداریم ؟ 

امروز دخترکانی دیدم که ماه مبارک از صفحه ی ذهنشان پاک شده بود ، اینان آیا انتظار را می توانند بخوانند ؟

امروز در بهشت زهرا به هنگام تشیع بنده ی خدایی ، بطری های آبی را دیدم که دست به دست رد میشد ، اینها معنی انتظار را می دانند ؟

فقط میدانم که اگر روزی بیاید سرهایمان به زیر است و  توان نگاه کردن به چشمان زیبایش را از شرمساری نخواهیم داشت . چون دانش اموزانی که به حرف استاد وقعی ننهاده اند و تکلیف ندارند یا درس نخوانده اند و اکنون زمان پاسخگویی است و تو میمانی و خجالت و شرمساری و سر افکندگی که چگونه این همه تنبلی وسستی را توجیه نمایی ... 


 همیشه جبران کردن سخت است و گاه ناممکن .از ما که گذشت و شاید باختیم . شما جوانها خودتان را در یابید ...





  • خانم معلم

کی توپ بیشتری جمع می کنه ؟

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ق.ظ | ۹ نظر




فضای هیجان انگیزی بود . پر از شور و حال . یه مسابقه  که چند تا از بچه ها باید توپ های بزرگ و کوچکی که روی زمین ریخته شده بود را با دو چوب بلند کرده و در سبد هایشان میگذاشتند .سبدها هم طوری طراحی شده  که امکان ِ افتادن توپ ها زیاد بود . بچه ها هم  باید دقیق توپ ها را بالا می آوردند و در سبد می گذاشتند و هم با دقت از توپ های داخل سبد نگهداری می کردند و هر کسی توپهای بیشتر و بزرگتری جمع کرده بود برنده ی ان بازی بود ! 


روی توپ ها نوشته بود : نماز با حضور قلب ، دعا ، یتیم نوازی ، صله ی رحم ، قرائت قرآن ، دوری از گناه ، اطعام فقرا ، صدقه دادن ، گره گشایی و ...



پیامبر  به جابر بن عبدالله  فرمودند:

ای جابر این ماه رمضان است هر که روزه بدارد روز آن را و بایستد به عبادت پاره ی شبش را و بازدارد از حرام شکم و فرج خود را و نگاه دارد زبان خود را ، بیرون رود از گناهان خود مثل بیرون رفتن او از ماه . 

جابر گفت : یا رسول الله چه نیکوست این حدیث که فرمودی . فرمود ای جابر ! و چه قدر سخت است این شرط هایی که نمودم . 



دعا : خدایا ، ما را از گرسنگی کشندگان این ماه قرار مده که به فرمایش حضرت امیر علیه السلام ، جه بسیار روزه داری که که بهره ای نیست او را از روزه بغیر از تشنگی و گرسنگی و چه بسیار عبادت کننده که نیست او را بهره ای از عبادت بغیر تعب . ای خوشا خواب زیرکان که بهتر از بیداری و عبادت احمقان است و خوشا افطار کردن زیرکان که بهتر از روزه داشتن بی خردان است . 


گزارش کرامت : 

یکی از اعمالی که در این ماه به شدت به آن توصیه شده دستگیری نیازمندان ، توجه به ایتام و دادن افطاری است ولو به خرما و جرعه ای آب باشد . 

تا به حال با مبلغ 200 هزار تومان برای سه خانواده مواد غذایی من جمله گوشت و مرغ تهیه شده ( این سه خانواده به علت نداشتن سرپرست تقریبا دو ماه از خوردن گوشت و مرغ محروم بودند ) و مبلغ 160 هزار تومان دیگر هم فعلا در حساب موجود می باشد که انشا الله به 200 تومان که رسید دوباره مواد غذایی تهیه و در اختیار خانواده های دیگری قرار می گیرد . 

انشا الله توفیق داشته باشیم که  نام مان از اطعام دهندگان این ماه قرار داده بشود . 


 امام رضا علیه السلام فرموده اند : در این ماه مهربانی کنید با یتیمان مردم تا مهربانی کنند بعد از شما با یتیمان ِ شما !!! ...


هیچکس از فردای خود آگاه نیست ، در این ماه برای اخرتمان توشه برداریم . خدا به نیت هایمان نگاه میکند نه به انچه در دستمان آورده ایم ... 


از تمام کسانی که کمک نموده اند تشکر میکنم اجرتان با صاحب این ماه . 



  • خانم معلم

پست تر از حیوان ...

خانم معلم | دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ب.ظ | ۲۴ نظر

خدای من ! 

خدای من ! 


گفت بکشید که خدا بهشت را نصیبتان کند * و کشتند و خونها ریختند به جرم شیعه بودن . گفتم  به تاریخ اعتباری نیست ولی اینک از تبار مغولان ، در حلب به جرم شیعه بودن ، الله اکبر گویان سر میبرند و انسان ها را ذبح  روح ِ شیطانی شان میکنند و شیطان به خدا لبخند میزند و میگوید : ببین ، ببین چگونه میفریبمشان ، به نام ِ دین ! گوش تا گوش سر میبرند تا بهشت را از آن ِ خود کنند این از بهشت رانده شدگان ....

آخر کدام پیامبری برای تعلیم شمشیر آمد ؟ مگر نگفت : « انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق »  ؟ پس چگونه به نام ِ« او » سر می برند ؟ به نام ِ او در خیابان از کشته ها پشته می سازند و براین کارشان افتخار می کنند ؟

رودخانه ی فطرتشان،  باتلاقی متعفن ِ شده است . اینها علف های هرزی هستند که در باغچه ی جامعه ی انسانی روییده اند . دستی محمدی( صلی الله علیه و آله ) لازم است تا از ریشه خشکشان کند ؟ کجاست که بیاید؟

 

در حیات وحش هم ،حیوانات به همنوع خود رحم میکنند ولی این انسان نماها !! .... آه قابیل ، قابیل ، قابیل تو باید جور تمامی این قتل ها را بر دوش بکشی ، مگر نه این است که :  هرکس یک نفر را بدون جرمی بکشد، مانند این است که همه مردم را کشته و اگر کسی را زنده کند، مانند آن است که همه را زنده کرده است؟ ( مائده – 32) و اینک چون تو اولین قاتلی باید مرگ های اینچنینی را پاسخگو باشی  ....

 

اکنون آفتاب ظهور به استوای رستاخیز رسیده است .  بکشید ما را ، مقتدای ما حسین ( علیه السلام ) است همانکه هر چه داشت قربانی عشق کرد و با پاشیدن ِ خون شش ماهه اش به آسمان ، عشق را به نهایت رسانید  .

ای سلفی های تکفیری وهابی نشان ، اجدادتان سر ِ خون ِ خدا را از قفا بریدند . سر بریدن رسم ِ شماست ، مگر نه اینکه ابن زیاد مسلم و هانی را سر برید ؟ ، مگر نه  اینکه کربلاییان را سر بریدیدو سرشان بر نیزه کردید تا همگان ِ تاریخ بدانندخون قابیل در رگهای شما جریان دارد و شیطان حاکم روح های پلیدتان است ؟ شما از نسل ِ ابن زیاد شرابخوارید . از نسل ِ یزید پست فطرت ِ .... لا اله الا الله ... پناه میبرم بر خودت خدای من ...

 

حسن شحاته را به چه جرمی به خیابان کشاندید در شب ِ جشن ولادت ِمولایش ؟! ... چگونه بر سر وبدنش کوفتید تا به دیدار ِ یارش بشتابد و چه خوب رفت که حق اش کمتر از شهادت نبود ...

 

من نمیدانم  صحنه ی این فیلم مربوط به مردم حلب است یا نه ؟ نمیدانم سیاست چه بازی هایی دارد ، ولی انسانیت را میفهمم ، هر چه هست اینها انسان نیستند ، حتی میمون هم نیستند ، شباهتشان به انسان است ولی عملکردشان حتی شبیه میمون هم نیست ... این انسان نماهای پست تر از حیوان ... «اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون» (اعراف:179)

 

لعنت خدا تا همیشه ی تاریخ بر شما باد ! ....


 

توصیه ی اکید :

اگر طاقت ندارید بریدن سری راببینید نگاه نکنید


دست ِ خواهش : به ماه ِ خدا نزدیک می شویم . اینک وقت ِ بخشیدن و صاف کردن دلهاست . 

اگر نگاهی ، صدایی ، زبانی ، خط یا نوشته ای از من بر دلت ترکی انداخته ، به بزرگی میزبان این ماه مرا ببخش .

شاید فرصتی برای جبران نباشد ....

التماس دعا 




* به نقل از کتاب منم تیمور جهان گشا 





  • خانم معلم

بی ادعا

خانم معلم | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ | ۱۷ نظر






کسانی را می شناسم که با صدای بلند دعا می خوانند
اما دستشان به ستاره ای نمی رسد
اما کسانی هستند که بی دعا
با خدا دست می دهند
  • خانم معلم

تعبیر نیامدنت

خانم معلم | جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۳ نظر


این دود ِ معطر به گریه ام میاندازد 

                                         و تعبیر باران 

                 گاه 

                                     جز دیداری دوباره نیست 

      باز هم اسپند برآتش 

                                                  باز هم انتظار و باز هم انتظار 

آن قدر که نمی آیی 

                                     وباران 

                                                     گاه 

                                                                     تعبیری جز مرگ ندارد ...

 

                                          

                                                       « حمید رضا شکار سری »


پ.ن: چه حس ِ خوبی است وقتی فکر کنی پس از پایان ِ دیدار، صاحبخانه برای بدرقه ات می آید و بگویی اش : شما بفرمایید . مهمان دارید ما که خانه زادیم راه را بلدیم ...

چهارشنبه قم و جمکران نایب الزیاره بودم ...

 

  • خانم معلم

من یک مادر هستم !

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ | ۲۳ نظر

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می رفت  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

  • خانم معلم