بایگانی مهر ۱۳۹۲ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۷ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

خاموش مکن آتش افروخته ام را ...

خانم معلم | جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۱۵ نظر

«هر که در این باغ پرستو تر است، روح خدا بال و پرش می دهد».*


ساعت 7 صبح بود که به همراه خانواده ی خواهر کوچکم راهی پارک جمشیدیه شده بودیم به نیت رفتن به نورالشهدا ... روزِ ِ تعطیل و کوه تقریبا شلوغ بود . به ایستگاه دوم که رسیدیم خواهرم دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشت . پرسید: خیلی مانده ؟ خانمی که داشت به تنهایی از کوه بر میگشت و حدود سی و هفت هشت سال سن داشت درست کنار ِ ما رسیده بود و فکر کرد او  مخاطب سوال است . گفت : " تا ایستگاه سه ؟!! "... خواهرم گفت : "نه ، تا نورالشهدا " ! زن نگاهی کرد و گفت : " آهاان ! چیزی نمونده حدود سه پیچ دیگر نور الشهداست ". معلوم بود کوهنورد حرفه ای است راحت و سبک حرکت می کرد . اما مقصدش با مقصد ما یکی نبود . طرز حرف زدن و نگاهی که به ما انداخت هنگام پاسخ دادن به سوالمان کاملا احساسش را داد میزد .

سه پیچ که هیچ ، سه پیچ دیگر را نیز گذراندیم . خواهرم گفت : اینکه سه پیچ نبود ! گفتم پیچ های اینها با پیچ های ما فرق میکند . برای ما یک نیم دایره یک پیچ حساب می شود برای انها یک دور پیچ کامل ! ... کمی خندید ولی زبانش خشک شده بود . حالت تهوع داشت . سرش گیج میرفت و هر دو قدم را می ایستاد و نفسی تازه می کرد . گفتم: اگر می بینی نمی توانی، دیگر ادامه نده. مجبور که نیستیم برویم آن بالا. با این وضعیت ممکن است قدری جلوتر، خدای ناکرده حالت از این هم بدتر شود. ان شاءلله توی یک فرصت مناسب، دوباره می آییم. گفت: «نه! نیت کرده ام تا خود تپه بروم». به عشق زیارت مزار شهدا حرکت می کرد. هر از چند گاهی می ایستاد و نگاهی به آن بالاها می انداخت تا بداند که چقدر به مقصد نزدیک تر شده ایم .بعد از اندکی قدم برداشتن، پرچم سه رنگ و خوشرنگ ایران را دیدیم که بر فراز کوه خودنمایی می کرد و مقصد دقیق را نشانمان می داد.

 کمی بالاتر از آنجا، «ایستگاه سه» پیدا بود. تقریبا همه آن ها که در مسیر بودند، از ورودی نور الشهدا بی تفاوت می گذشتند و به سمت ایستگاه سه می رفتند. شاید خیلی هایشان یکبار آنجا رفته بودند و خیلی هایشان همان یکبار را هم نرفته بودند. شاید بعضی هاشان شده یکبار در فکر فرو رفته و شاید هم خیلی هاشان یکبار هم فکر نکرده اند به اینکه آن چند مردی که توی آن قبرها مهمان اند، حقی به گردنشان دارند. به اینکه آرامششان، امنیت امروزشان، و آینده خود را مدیون همین شهیدانند. نمی دانم.. شاید هم همه چیز برای عامه مردم عادی شده بود. اما برای ما که بار اولمان بود، در دلمان غوغا بود ...



 

وقتی به ورودی زیارتگاه شهدارسیدیم شوهر خواهرم که زودتر از ما رسیده بود منتظرمان بود. چشمه آبی در ورودی نور الشهدا ، تشنه دیدار ما در راه ماندگان بود تا روحمان را صفایی دهیم. خواهرم همانجا کنار همسرش نشست و من تنها به سوی عاشقان پرواز کردم .

قدری آهسته قدم بر می داشتم که لذت دیدارشان قطره قطره در روحم چکانده شود، تا طعم این حضور را تا مدتها زیر زبانم بماند. همنوا شده بودم با زیارت عاشورای حاج منصور. زیارتنامه ی شهدا را خواندم.مظلومیت شان دل را می شکاند. چقدر غریب بودند آن هشت گل پرپری که نمیدانستم مادرهاشان در کجاهای ایران هنوز چشم به راه آمدنشان نشسته اند ... صدای فانی با شعر زیبایش می امد ... به شهد شهود شهیدان مهدی...». گوشی را خاموش کردم. اشک هایم سرازیر شده بود. جا داشت از زبان سید محمد به آنها بگویم که :

از کانال «کمیل» رفتید و از حوض «کوثر» آمدید. در غدیر، سربند یا زهرا بستید و در محرم با سربند یا مهدی آمدید. به عشق زهرا گم شدید و با ذکر یا زهرا پیدا شدید. در فاطمیه بی پلاک رفتید و در محرم چاک چاک آمدید. در غم حضرت روح، مثل نوح رفتید و در وصال حضرت ماه، بی آه آمدید. زیاد رفتید و کم آمدید. علی اکبر رفتید و علی اصغر آمدید. با لباس خاکی رفتید و با قنداقه آمدید. زمینی رفتید و آسمانی آمدید. خاکی رفتید و افلاکی آمدید. زیر خاک رفتید و روی دست ها آمدید. با سر رفتید و بی سر آمدید، غنچه رفتید و پرپر آمدید. تشنه رفتید و سیراب آمدید. بی جان رفتید و زنده آمدید. بی بال رفتید و پرنده آمدید. بعد از این همه سال انتظار بالاخره آمدید. خیلی خوش آمدید و صفا آوردید. قدم منت روی دیده ما نهادید. محفل حقیرانه ما را منور کردید. 

 فاتحه خواندم . خواهرم آمد . تمام انرژیش را گذاشته بود تا به دیدارشان برسد و حالا نگاهش بر روی مزار شهدا میچرخید و در دل زمزمه میکرد و اشک میریخت... 


با اینکه توی مسیر غلغله ای بود از جمعیت، اما روی تپه، غیر از ما و آن سربازی که مسئول محافظت از زیارتگاه شهدا بود، تنها سه نفر آنجا بود. سه نفری که به نظر می رسید بارها آنجا آمده اند و آشنای سببی شهدایند. یکی از آنها در راه هم مسیرمان بود اما با رفتن از راه فرعی زودتر از ما خودش را به انجا رسانده بود. آن دیگری روی نیمکت هندزفری در گوش، چفیه اش را به سرش کشیده بود و گریه می کرد و صدای هق هق اش شنیده می شد. نفر سوم هم پیرمردی بود که در روی نیمکت کنار سرباز ، نشسته بود .


با همه غربتی که داشت، حال و هوای آنجا ولی روحمان را سبک کرده بود. انگار میتوانستیم ساعتها بدون هیچ اضطرابی آنجا پناه بگیریم. راه آمده را بازگشتیم بدون انکه از نرفتن به ایستگاه سه ناراحت باشیم . هدفمان قله نبود که قله را شهدا فتح کرده بودند...


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم 




« ما از مردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند .از یک سو باید بمانیم تا آینده شهید نشود ، از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند ،و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود . »

(فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی در نور الشهدا )


این پست را حتما بخوانید .



 ا لهی ... 

وَ أَتْمِمْ نِعْمَتَکَ بِتَقْدِیمِکَ إِیَّاهُ أَمَامَنَا حَتَّى تُورِدَنَا جِنَانَکَ [جَنَّاتِکَ‏] وَ مُرَافَقَةَ الشُّهَدَاءِ مِنْ خُلَصَائِکَ ...



  • خانم معلم

هدیه ی تولد

خانم معلم | شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر

 

 

دلم میخواست برای کسی که کتاب شعر به دستم داد _ معجزه ای که فکر نمی کردم روزی اتفاق بیفته !_ کتابی میخریدم ولی نه از کتابهایی که داره مطلع بودم ونه از اینکه چی می پسنده . گذاشتم تا ببینمش و بعد براش هدیه ای بخرم . 

نمیدونم خدا خودش رو چه جوری رسونده بود به دلم که متوجه شد ارزوم اینه که توی شهر کتاب ببینمش ... 

و خیلی غیر مترقبه همین شد ... یه پسر ِ آروم ِ سر به زیر ِ خوب ، تقریبا چیزی که از اخلاقش حدس میزدم . قبل از اومدنش حرف هدیه ی تولدم شده بود و حس میکردم برام کتاب ِ شعری باید گرفته باشه ، وقتی دیدمش و اون کادویی زیبا رو به سمتم گرفت ، منتظر یه کتاب بودم که دیدم واااای ، یه دفتر نقاشی خوشگل ِ دخترونه با عکس یه پیشی ناز ، نمیدونم میدونست یا نه که من هم سال گربه به دنیا اومدم  و هم عاشق گربه ها ( گرچه من کلا جک و جونور از هر نوعیش رو دوست دارم ) ... داخل کادو رو نگاه نکردم ولی حس کردم یه چیز دیگه هم هست ... درش اوردم ، یه بسته مداد رنگی ... انگار تمام ِ کودکیم برگشته بود . ازش تشکر کردم . دفتر رو باز کردم و دیدم چیزی برام نوشته ، متاسفانه عینک لازم بود تا بتونم دقیق بخونمش ، میدونین کـ !! ... خودش برام خوند ... خیلی خوشحال بودم . هم با یکی از پسرهای خوبم آشنا شده بودم و هم چیزی گرفته بودم که سالها کسی به من هدیه نداده بود ... 

حس زیبای یک دختر ِ بزرگِ کوچک 

  • خانم معلم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

خانم معلم | جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۸ نظر


من آسمان پر از ابرهای دلگیرم 

اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم 


بچه که بودم مادرم درس دین را از لا اله الا الله شروع کرد . با زبان کودکانه حمد می خواندم . کمی بعدتر بود که به نام " تو " رسیدم . نمیدانستم چرا نام " تو " را که می آورند باید بر خیزم .


 گاه در روضه های زنانه که از شدتِ فشار ِ جمعیت مچاله مینشستم ، فقط خدا خدا میکردم که نوبت نام ِ شما بشود تا از جا بلند شوم تا راحت شوم . میبینید اسمتان هم برایم مایه ی آرامش بود و هست . 


کمی بزرگتر شدم . دیگر به عنوان دختری که از عهده ی پذیرایی مهمانان شب قدر بر می آید رویم حساب می کردند . تمام دعای جوشن کبیر برایم یک طرف ، سلام های آخر دعا ،برایم یک طرف .


« اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسوُلِ الله اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ اَمیرِالمُؤمِنینَ وَابنَ فاطِمَةَ الزَّهراء سَیِّدَةَ نِساءِ العالَمینَ وَ رَحمَةُ اللهِوَ بَرَکاتُهُ »


« اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا غَریبَ الغُرَباء اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا مُعینَ الضُّعَفاءِ وَ الفُقَراء اَلسُّلطانَ اَبَاالحَسَنِ عَلیَّ بنَ موُسَی الرِّضا وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ »

   
« اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا مَولانا یا صاحِبَ الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا خَلیفَةَ الرَّحمنِ اَلسَّلامُ عَلَیکَ یاشَریکَ القُرانِ عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَاللهُ مَخرَجَهُ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ »


چه حس روحانی داشت و دارد این سفر معنوی از کربلا تا مشهد و از مشهد به سویی که شما بناست از آنجا طلوع کنی ... تمام این مدت اشک هایم انگار از قلبم خارج می شدند و گرم بر گونه هایم میریختند و لذت دعا را برایم صد چندان می کردند . 


دیگر مادر شده بودم که خدا پدرم را از من گرفت . به نیت پدر ، خواندن دعای عهدت را در مدرسه اغاز کردم و بچه های پاک مدرسه چه استقبالی کردند . حتی اگر به عللی نمیشد نوار و بعدتر سی دی را بگذاریم خودشان با هم ایستاده دعا را می خواندند . چه لذت بخش بود آن روزها که حس میکردم منتظرت هستم و میدانی ... 

نمیدانم یادتان هست آن روز های سه شنبه را که چه بی قرار بودم تا زنگ بخورد و من سر از پا نشناخته به سویت پر بکشم . چقدر دلم برای آن گنبد فیروزه ای تنگ شده ... چقدر دلم برای آن مناره های بلند ، ان حیاطِ نیمه کاره که هفته به هفته شاهد کاملتر شدنش بودم تنگ شده ، چقدر دلم برای گنجشک هایی که بی مهابا دسته جمعی روی فرشهای مسجدت مینشستند تنگ شده ...حتی دلم برای محل عوارض داخل مسجد که از ان زمان همان پانصد تومان بود و هست ! ، تنگ شده ... دلم برای محل پارک ماشینم هم تنگ شده ! ...


آقا جان ، بگو از من دلخوری که دیریست نخوانده ایم ؟! ... 

اما من هنوز همان دختر کوچکی هستم که با سلام آخر نماز دلش برای نبودنت می گیرد ... فقط نگو که از من دلخوری ...



مگو شرط دوام دوستی دوری است باور کن

همین یک اشتباه ازآشنا بیگانه می سازد






  • خانم معلم

... بی نشان بیا !

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۰ ب.ظ | ۱۱ نظر

زلف او را اختیاری نیست در تسخیر دل 
خودبخود این رشته می گیرد گره از تابها ...



سالها بود که جلوی مسجد امام حسین علیه السلام ورود و خروج نمازگزاران را میدیدم . خیلی کوچک بودم ولی حس میکردم در بعضی روزها ، این مردم حال عجیبی پیدا میکنند . کمی بزرگتر که شدم و تفاوت میان ماههای خدا را درک کردم ، متوجه شدم که در شبهای قدر ، این مردم سوز بیشتری دارند مخصوصا وقتی که مداح می گفت :

"چه می خواهید ؟، برات کربلا می خواهید ؟ امشب از مادرمان فاطمه ی زهرا بگیرید ! "

ان وقت ها منم در دلم فریاد میزدم : یا فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) من هم کربلا میخواهم .

دهه ی محرم که می شد ، سینه زنان ِ عاشق امام حسین (علیه السلام ) با پاهای برهنه ، شوریده و شیدا فریاد " یا حسین ، یا ابوالفضل " که سر میدادند ، بند ِ دلم پاره میشد . در یکی از شب های قدر وقتی مداح گفت از مادرم زهرا برات کربلا بگیرید ، گفتم : "خانم جان یعنی میشه من ِ بیچاره صحن وسرای آقایم حسین را ببینم ؟!"

یکی از روزهای زمستان بود . از جلوی مسجد ، کاروان کربلاییان راهی میشد ، همراها نشان گریه می کردند و به انها می سپردند که ، سلام ما را به آقا برسان . من ِ بیچاره نه زبان گفتن داشتم و نه پای حرکت . فقط به خانم گفتم : خانم جان پس کی به من اجازه رفتن میدهی ؟ چیزی از دوران زندگی من باقی نمانده !

در همین حین ، یکی از کاروانیان ، پالتویش را از تنش در آورد ، لبه ی پالتو گیر کرد به ساقه ی گلِ رز دم ِ باغچه ی مسجد و من ، خار ِ بیمقدار ، کَنده شدم و چسبیدم به پالتو ...

و حالا به اذن مادر ، کنار ِ بارگاه پسرم ... 


السَّلام عَلَیْکَ یَا ابْنَ فاطِمَةَ الزّهراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمِینَ 

پـــ نــــ : 

الهی من فدای دل های آماده تون بشم ... نه بابا منم جاموندم .اینم واسه دل ِ خودم نوشتم ااز زبون یه خار . که یعنی اگه بخان یه خار بی مقدار رو میتونن با خودشون ببرن اگه بخان فقط ... 



  • خانم معلم

لبخند تو آمین دعای همه ی ما

خانم معلم | جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۲ ق.ظ | ۳۱ نظر


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم 

اما تو بکش خط به خطای همه ی ما 



موذن اذان ظهر را سر میدهد .دهم مهر ماه سال یکهزار وسیصد و چهل و دو . تهران . بیمارستان مادر و دومین فرزند خانواده ، دختری است که 5 سال بعد از مرگ برادری چند روزه بدنیا آمده است . اینک در مهر ماه سال یکهزار وسیصد و نو و دو ، نیم قرن  از حضورِ او در این دنیا ، به اذن خدا ، گذشته است .



وقتی به گذشته بر میگردم ، گذشته ای که باید بسیار برایم دور بنماید ، تمام خاطرات کودکی ، نوجوانی و جوانی ام را به یاد می آورم و در ذهن ، این پنجاه سال چون ساعتی درنگ در این دنیا بیش نبوده است ...



دوران دبستان بود که مشق می نوشتیم . گاهی از هر صفحه پنج بار، گاهی دوبار و گاهی یک بار ! . دفتر بود که سیاه می کردیم و هر روز باید صبح به صبح دفترمان را چلوی معلممان باز میکردیم تا هر انچه شب با هر زحمتی نوشته بودیم ، خط بزند . میشد ساعت ها این دفتر باز می ماند تا کلمه ای کنار ِ کلمه ای دیگر بنوییسیم . حواسمان یا به کارتون عصرگاهی بود ، یا تماشای فوتبال پسران همسایه در کوچه ، یا آب دادن به گلهای حیاط و یا خواندن کتاب داستانی بیست و چند صفحه ای !.

اما به هر حال می نوشتیم واز نظر ِ خدا پوشیده نبود که شاید چند کلمه ، یا گاهی چند جمله را هم از قصد جا میانداختیم که زودتر تمام شود ، نه اینکه بخواهیم تقلب کنیم ، نه ! اصلا این چیزها در ذهنمان نبود فقط حس میکردیم جفاست چیزهایی که بلدیم را دوباره بنویسیم !!! مخصوصا که فردایش یک مداد قرمز یا خودکاری از همان رنگ بناست خطی بر آنها بکشد وباطلشان کند ...

 

خدایا ، به گذشته ام  که بر میگردم ، لحظاتی دارم که مطمئنا حس کرده ای برایت بنده ی خوبی نبوده ام . لحظاتی که آرزو میکردی کاش فرشتگانت ، آقا یا خانم عتید و رقیب ، آنها را نبینند و یادداشت نکنند ولی دیده اند و بی هیچ گذشتی صدا و تصویرم را گرفته اند. خدایا ، دلم میخواهد از حق ِ« وتو» یت استفاده کنی ، از همان مداد قرمزهای معلم هایمان بر داری و خطی قرمز بر آنها بکشی ، دلم نمیخواهد زمانی که به دیدارت می آیم و بناست رزومه ام را تحویلتان دهم این سیاهه ها همراهم باشد .


خدایا ، میدانی که عاشقت هستم . میدانی وقتی می خوانمت با تمام وجودم صدایت میکنم . "از تو میخواهم که اعمال بد و افعال زشتم مانع اجابت دعاهایم نشوند " باور نمیکنم که چیزی را که خودت پرورده ای خوار وبی مقدارش کنی .



خدایا ، در میان بندگانت ، بنده ی در خور تحسینی نبوده ام ، انگشت نما نبوده ام ، باعث افتخارت نبوده ام ، اما انقدر ها هم بد نبوده ام . خودت گفتی به اندازه ی وسع مان از ما توقع داری ... وسعم همین  نبود میشد شاید بهتر هم باشم ولی باور کن سعی ام را کرده ام . خودت محیطم را طوری قرار دادی که توان مبارزه ای بیشتر از این را نداشته ام . اگر بخوانی ام  یا برانی ام بدان هیچ کجا را برای پناه بردن به آن ندارم . سرگشته ای خواهم شد که خود باید از کوچه پس کوچه های این دنیای کثیف پیدایم کنی و میدانم که از مادر مهربانتری و رهایم نمی کنی .

پس حالا که هنوز زمانی برای ماندنم داده ای ، خود دستم را بگیر ، خود پناهم باش و خودت دل بی قرارم را آرام نما ،میدانی که برای لبخندت جان میدهم ...


نمیدانم پرونده ی این متولد ماه مهر ، کی و چگونه بسته خواهد شد اما از تو به عنوان ِ هدیه ی تولدِ  این حقیر ِ خود خواسته ات دو چیز میخواهم :


اَللّـهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُم یَرونَه بَعیدا  و نَریهُ قَریبا بِرحمَتِک یا ارحَمَ الّراحِمین 



اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک 


آمین بِرحمَتِک یا اَرحَمَ الّراحِمین 

  • خانم معلم

پایان حکایتم شنیدن دارد ...

خانم معلم | شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۸ ب.ظ | ۲۵ نظر

چند روزی بود که فکرم شدیدا درگیر گم شدن سرویس مرواریدی بود که پدرم ازسفر به ژاپن آورده و مادرم آن را به من هدیه کرده بود . یعنی یادگاری از هر دو نفرشان و من نمیدانستم آن را چه کرده ام. هر چه تمام خانه را گشتم پیدایش نمیکردم تا اینکه پسر مداحم مبین به من گفت برای سید مجتبی یک زیارت عاشورا نذر کنید پیدا می شود . اگر امروز پیدا نشد تا روز سوم حتما پیدا می شود و واقعا این امر اتفاق افتاد . سرچ کردم ببینم این شهید بزرگوار که بوده که انقدر سریع الاجابه است و چشمم به این مطالب افتاد . اعتراف نامه اش را که خواندم حالم عوض شد . انشا الله سعی میکنم روش او را در پیش بگیرم بلکه خدا کمی از منش او را به من نیز بدهد . شما هم بخوانید چیزی در این نوشته ها هست که جذبتان میکند ...


اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست 

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد 



ویژه نامه علمدار عشق

فرازهایی از حیات عارفانه شهید علمدار از زبان همسر صبور ایشان :
… ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده استشهید علمدار - قافله شهداء. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.
جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد . 
… سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است.  تا من زنده هستم به کسی نگو.
… همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در  دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه بدنیا آمد. 
… یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. » غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش دربارة نحوة شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد … 
اعتراف نامه - چراغ هدایت
قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.(تاریخ اجراء 4/5/69)
قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شهید علمدار - قافله شهداءشک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .(تاریخ اجراء 11/5/69)
قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.(تاریخ اجراء 26/5/69)
قانون چهارم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .(تاریخ اجراء 16/6/69)
قانون پنجم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.(تاریخ اجراء 13/7/69)
قانون ششم:حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.(تاریخ اجراء 18/8/69)
قانون هفتم: حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.(تاریخ اجراء 30/9/69)
قانون هشتم: هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم .(تاریخ اجراء 19/11/69)
قانون نهم: در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم .(تاریخ اجراء 14/1/70)
قانون دهم: در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.(تاریخ اجراء 15/3/70)
« فرازهایی از وصیت نامة مداح اهل بیت، جانبازِ شهید حاج سید مجتبی علمدار »
.. به همه شما وصیت می کنم، همة شمایی که این صفحه را می خوانید، قرآن را بیشتر بخوانید، بیشتر بشناسید، بیشتر عشق بورزید، بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید، بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید، سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد، نه زینت دکورها و طاقچه های منزلتان. 
به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه (س)« مقام معظم رهبری » را که همان نالة غریبانة فاطمه (س) خواهد بود، به گوش برسد. نگذارید آن واقعه تکرار شود، حتماً می پرسید کدام واقعه ؟ همان واقعه ای که بی بی فاطمه زهرا (س) نیمة دل شب دست به دعا بردارد که: « اَلَّلهُمَّ عَجِّل وَفاتِی سَریِعاً ».همان واقعه ای که علی (ع) از تنهایی با چاه درد و دل کند. همان واقعه ای که امام خمینی(ره) بگوید: من جام زهر را نوشیدم و نالة غریبانة «اَلَّلهُمَّ عَجِّل وَفاتِی سَریِعاً» او، فاطمه (س) را به گریه آورد. 
شیعه ها! مسلمونا! حزب اللهی ها! بسیجی ها! و.. نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولایت فقیه می باشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت کنید، متعهد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت فقیه باقی بماند.
.. زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید و به سوی آرامگاه می برید تا می توانید مهدی (عج) و فاطمه (س) را صدا بزنید . تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده، به اشک چشم دوستانم متبرک شده است روی صورتم بگذارید . 
چند خاطره از زبان دوستان نزدیک سید
شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سّید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابا!  می گفت: نه ! کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ، اما کسی که در این راه نیست ، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید. 
برنامه هیات او اول با سه، چهار نفر شروع شد اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع،  فروتنی و اخلاص سید بود.
یکبار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تو مراسمها و روضه اهل بیت(ع) اصلاً گریه ام نمی گشهید علمدار - قافله شهداءیرد و نمی توانم گریه کنم! سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد! این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکل داری برو مشکلت را حل کن،گریه ات می گیرد!اما این سید می گوید مشکل از من است! بعدها می دیدم که او جزء اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار بود. 
دو تا برادر بودند که به ظاهر هیأتی نبودند و به قول بعضی ها آن تیپی ..!! این دو شیفته سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیأت شدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه می آیند؟! یک شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین! این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجه می شود از زیرزمین صدای مداحی می آید. بعد از اتمام مراسم مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنه مادر هم تحت تاثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.  
خود سید بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را که نماز نمی خواندم،نمازخوان کردید! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند! 
شبی در بین راه در خصوص مسایل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسایل روز صحبت می کردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند سید مجتبی با خنده گفت: ای آقا سی سال عمر که این حرفها را ندارد! 
و به مصداق همان حرفی که سید گفته بود، همگان دیدیم که سرانجام در سی امین بهار زندگی، سید مجتبی جاودانه شد.
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر بسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد. 
شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود. پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود: یا عمه سادات! یا زینب کبری! 
نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش
بابا مجتبی سلام 
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد.  ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده زهرا 
پای درس سید
آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد. 
... احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا  خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.


برگرفته از وبلاگ قافله  ی شهدا 






  گفته بودی چگونه  می گریم 
به همین سادگی که میبینی

یا زهرا سلام الله علیها 


 تاکید نوشت : سه شنبه دحوالارضه ، روزه یادتون نره .... التماس دعا 


  • خانم معلم

پاداش حرف حق زدن جز سربلندی نیست ...

خانم معلم | جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۷ ق.ظ | ۱۰ نظر


هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِعِدَهٍ فَنَحْظى؟

.

.

.

فَبَلِّغْهُ مِنّا تَحِیَّةً وَ سَلاماً ...





خوشبخت ، یوسف به سفر رفته ی من است 

یار ِ  ســــــراغ ِ  یار  دگر  رفته ی  من  اســـت 


هر غنچه ای که سر میزند از خاک ، بعد از این 

لبخند  یوســـف  به سفر  رفته ی  من  اســت 



یاد و خاطر تمامی شهدای هشت سال دفاع مقدس گرامی باد !


  • خانم معلم