بایگانی فروردين ۱۳۹۳ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

" چ " معنای حقیقت ؟

خانم معلم | شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۱۷ نظر



دقیقا دو روز بعد از دیدن فیلم طبقه ی حساس به تماشای فیلم " چ " رفتیم . مثل همیشه بی اطلاع از انچه قرار است ببینم، وارد سینما شدم . ابتدای فیلم با ورود دکتر چمران به پاوه با یک هلی کوپتر آغاز میشود و از آن بالا خیل سپاه دمکرات را میبینیم که در کوهها مستقر شده اند و آماده ی حمله به شهر می باشند . شروع خوبی بود و حس کردم با فیلم خوبی روبرو خواهم شد . اما هر لحظه که گذشت ، احساسم نسبت به تصویر کشیدن شخصیت دکتر چمران کم و کمتر شد تا جاییکه شهیدِ آتشی مزاج و پرشور ، شهید وصالی ، به دکتر می گوید : تو را بیشتر چمران بازرگان دیدم تا چمران خمینی !! و این دقیقا باید تصوری باشد که حاتمی کیا از دکتر چمران پس از تحقیقاتش بدست اورده است ...

برعکس صحنه های زیبا و حتی جلوه های ویژه ای به مراتب مهیج ،( مخصوصا صحنه ی انهدام هلی کوپتر حامل مجروحین بدست دمکراتها که واقعا زیبا و اثر گذار به نمایش در آمد ) ، انتظارم از دکتر چمرانِ حاتمی کیا بسیار بیشتر از اینها بود .
گرچه حاتمی کیا قصد داشت ، شخصیت منطقی ، صبور ، با ایمان و متوکل ِ دکتر را بیشتر نمایش بدهد ، اما محصول و خروجی این شخصیت از نظر من ، فردی بود بسیار بی تفاوت و خشک که نه عادت به لبخند زدن دارد ، نه عصبانی شدن می شناسد ، نه حرص میخورد و نه می ترسد . کسی که فقط ماموریتش برایش مهم است و حتی نجات دادن ِ جان ِ مجروحین و ... همه برای انجام وظیفه است و ادای وظیفه ی الهی .*

در صحنه ای از فیلم که بیمارستان در اختیار دمکرات ها قرار گرفته ، یک تنه به سمت بیمارستان میرود تا زن و کودکی را نجات دهد .بدون انکه خواسته باشد از طرف بسیجیان حمایت شود . کاری که با منطق سازگار نیست زیرا او نماینده ی امام و مردم بود برای صحبت با دمکراتها وباید در چی حفظ جانش می بود و در جایی که اسبی زجر می کشد و کردی قصد راحت کردن حیوان را دارد ، می گوید راحتش بگذارد و حیوان را نکشد و میگوید اگر میتوانی درمانش کن یا چیزی شبیه به این . اخر ِ احساسات ولی بیجا .

حاتمی کیا در فیلمش توانست احساسات مردم ِ پاوه هنگام محاصره ، خوفی که در آن زمان بر مردم مستولی شده بود ، فشاری که بر بسیجیان حامی شهر وارد شده بود و عدم پشتیبانی ارتش و سقوط شهر ، همه و همه را به خوبی به تصویر بکشد اما چمران ِ من ، آن چمرانی نبود که در ذهنم ساخته بودم . چمرانی که من می شناختم و در عکس ها دیده بودم همیشه آماده ی رزم بود با لباسی خاکی ، اما این چمران اصلا انگار عادت به پوشیدن لباس رزم نداشت و شاید در همان چند روز که در پاوه بود لباس شخصی بر تن کرده بود ، الله اعلم !

پیش خودم گفتم ،شاید حاتمی کیا قصد داشت بگوید که آنچه از چمران ساخته ایم آن چیزی نیست که بوده ، اما چگونه می توان باور کرد ؟

من همه ی کارهای حاتمی کیا را دیده ام . تنها فیلمی که یکبار دیده ام " دعوت " بود ، تنها فیلم ایشان که در فضایی غیر از دفاع مقدس ساخته شده ، همه ی فیلمها ارزشمند بودند اما آژانس را بعد دهها بار دیدن هنوز هم که ببینم گریه میکنم ، از کرخه تا راین برایم مقدس است ، بوی پیراهن یوسف برایم پیام صبر و ایمان به همراه دارد و حالا " چ " گرچه خوب کار شده بود ولی به نظرم نتوانست موضوع اصلی فیلم که شناساندن شخصیت دکتر چمران بود را برساند . کاش حاتمی کیا میگفت هدفم از ساختن این فیلم نشان دادن وقایع پاوه بود تا معرفی دکتر چمران . کاش چمران ِ حاتمی کیا همان چمران خمینی بود نه چمران بازرگان و کاش ...

به هر شکل همچنان قدر دان زحماتش هستم گرچه دلم میخواست اسم فیلم حداقل عظمت وجودی دکتر چمران را می رساند و " چ " گرچه اول چمران است ، اما همه اش نیست ...





* در جایی خواندم که دکتر چمران به همسر لبنانی اش روسری هدیه می دهند و میگویند بچه ها با روسری که تو را ببینند بیشتر خوششان می آید . کسی که انقدر ظریف تکلیف انسانها را با دین معلوم میکند نمی تواند انقدر خشک و بی احساس باشد . کسی که عاشقانه با خدا حرف میزند و مناجات میکند ، نمی تواند در برابر زجر کشیدن حیوانی بی تفاوت باشد و محکومش نماید به زجر دیدن .


  • خانم معلم

عصر یک جمعه ی دلگیر

خانم معلم | جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۵۷ ب.ظ | ۱ نظر

http://www.gerdab.ir/files/fa/news/1388/1/18/599_659.jpg


گریه زبان خواستن کودکی است

بچه شده ام ...





تشکر نامه :

ممنونم که اجازه حضورم در حرمتان را ، در حیاط مسجدتان را امضا نمودید ...

اما من باز هم حرم می خواهم ...باز هم هوای جمکران دارم ...



  • خانم معلم

ام الادب ...

خانم معلم | يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۲۵ ب.ظ | ۷ نظر

 

http://www.irinn.ir/sitefiles/photo%20irinn%20rhbari%20005/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%20%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%20%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8%20%D8%A8%D8%A7%20%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%20%20(9).jpg


سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .

چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...

سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .

شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...

یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .

تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...

سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...

سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .

ظهر شد ... نمازش را خواند .

عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .

خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .

شاید فردا ...


 بعدا نوشت : این داستان رو آبان 89 نوشته بودم یه بار دیگه خوندنش به مناسبت این روز می ارزه ....



«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی



  • خانم معلم

مثل من ای دوست بسی هست و نیست ...

خانم معلم | جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۳۰ ب.ظ | ۳ نظر

 

جایی خواندم که ، " آدمها مثل عکس می مونن ، زیادی که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین "

بعضی از آدمها خودشان بزرگند . انقدر روحشان بخاطر صفات پسندیده ای که دارند بزرگ است که حتی اگر کسی بخواهد به طریقی خرابشان هم بکند نمی تواند. انقدر این ساختار شخصیتی محکم است که با هیچ کلنگی نمیتوان خللی به آن وارد نمود . 


بعضی ها هم هستند که بزور میخواهند برای خودشان احترامی دست و پا کنند . زورکی میخواهند بگویند مرا هم داخل آدم حساب کنید اما تا روح درست نباشد نمی شود بر دلی نشست ، این را دیگر نمی توان با پول و با وعده و وعید و ... بدست آورد .


اما این میان گروه سومی هستند که در وهله ی اول محبوب هستند اما بعد از گذشت مدت زمانی ، بعد رفت و امدهایی که انجام میشود ، متوجه میشوی این همان شخصی که تو فکر میکردی ، همان شخصیتی که به دنبالش بودی نیست . آن وقت است که پس میزنی و کناره می گیری و علتش این است که فردِ بزرگ شده ، ظرفیت این بزرگنمایی را ندارد...

گاهی خودمان مقصریم . نسنجیده کسی را بزرگ می کنیم و وقتی متوجه میشویم اشتباه گرفته ایم دچار نوعی سرخوردگی شده از همه ی آدمها بدمان می آید . در صورتیکه اینجا هیچ کس جز خودمان مقصر نیست .
این اشتباه گاه به خودمان ضربه میزند، اما گاهی کسی را در نظر دیگران بزرگ میکنیم . بزرگی که شایسته اش نیست و اینجا اگر اشتباه کرده باشیم جبران خسارتی که به روح انسانهای زیادی وارد کرده ایم کار سخت و مشکلی است و گاه جبران ناپذیر .

انتخاب های ما در زندگی نشان از نوع شخصیتمان دارد . اگر برگردیم و دوستی هایمان را دوره های مختلف زندگی مرور کنیم میبینیم که گاهی فراز و فرودهای زیادی داشته است که همه نشان از شخصیت ما در آن هنگام دارد . هر چه جلو تر میرویم باید شخصیت مان بیشتر شکل گرفته باشد و گروه دوستانمان شباهت بیشتری به هم  پیدا کرده باشند .
امید که با عنایت خدا به ریسمان محبتش دست یابیم و از دوست داران اهل بیتش باشیم که محبت واقعی را تنها در این خاندان می توان یافت و لا غیر ...


کاش اسم مان را در لیست خریداران یوسف زهرا بنویسند ...


خدایا !

ما را همنشین گل های زیبای خوشبویی بنما تا بتوانیم از این حسن همجواری هم خودمان لذت ببریم و هم شاید بواسطه ی آنان دیگرانی همصحبت با ما شوند و ما را خوشبو ببینند. 

دلهای سختمان را بواسطه مهر عزیزانت ، نرم بفرما .

حب اهل بیت را خودت در دلمان ایجاد کرده ای ، نگذار علف های هرزی که در اطرافمان می رویند ، غذای روحمان را مصرف کنند و تشنه مان بگذارند . 

عیوبمان را فقط خودت بدان و کمک کن تا رفعشان نماییم .

در این روز جمعه ، پرونده ی اعمالمان دل ِ امام زمانمان را نشکند و عرق شرم بر چهره اش ننشاند.

از مهدی بیا ، مهدی بیا گفتن های ظاهری مان بکاه و بر انسان منتظر بودنمان بیافزا ...


آمین یا رب العالمین

  • خانم معلم

وقتِ حساس !

خانم معلم | جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۳۶ ب.ظ | ۱۹ نظر


http://www.banifilm.ir/Content/1392/11/05/image/2-1-201412503659.jpg


مادر بزرگم وادی السلام قم مدفون هستند . یادمه وقتی بچه تر بودم و برای خواندن فاتحه به آنجا میرفتیم برام دیدن آن همه سنگِ قبر جور واجور و آن عکسهای آفتاب خورده که قیافه ی میت را وحشتناکتر نشان میداد، خیلی جالب بود و منکه دنبال این سوژه ها بودم یا دور وبر آرامگاه های درب و داغون خانوادگی می گشتم یا داخل قبر هایی که نشست کرده بود را نگاه می کردم تا ببینم مرده ای از اون زیر پیداست یا نه !

اما حالا با این همه سن و این همه اطلاعات تا یه آهنگ کمی تا قسمتی رعب آور برای حتی این فیلمهای در ِ پیتِ ایرانی را می شنوم بهم میریزم و واقعا تحمل شنیدن آهنگشان را هم ندارم چه برسد به دنبال کردن و با دقت دیدن صحنه های وحشت آور فیلم را .

دیشب به هوای دیدن یک فیلم ظنز و کمدی که مثلا از نظر مخاطبین و داوران جشنواره یکی از بهترین فیلمها شناخته شده برای ساعت 11 شب بلیط گرفتیم و رفتیم سینما آزادی . نه طنز آنچنانی داشت و نه کمدی به مفهوم مصطلحش بود . فیلمی که انگار تنها یک هنرپیشه داشت ، " جناب عطاران " .


بله فیلم " طبقه حساس " را میگویم . فیلم که تمام شد دیدن ِقیافه ی مردم تماشایی بود . فکر کنم همه آنهایی که آمده بودند ،مثل من عادت به خواندن نقدِ فیلم، قبل از دیدنش نداشتند و همه مثل بهت گرفته ها داشتند از سینما بیرون میرفتند . همه میگفتند:" این چی بود ؟!!! "

واقعا از کمال تبریزی بیشتر از این انتظار میرفت . نمیدانم هدفش از ساختن این فیلم چه بود ، میخواست بگوید زن و شوهر باید قدر همدیگر را در زمان زنده بودن بدانند ، میخواست بگوید غیرت را باید بجا خرج کرد یا شاید کمی سیاسیش کرده بود و میگفت چه باند بازیها و کلاهبرداریهایی که در این مملکت انجام نمیشود ، اما آیا واقعا در یک سکانس این مطالب را مطرح کردن یعنی این فیلم، فیلم پرباری است؟!!! یا واقعا مردم نمیدانند چه اتفاقاتی در این کشور می افتد ؟ یا واقعا فقط کشور ما شاهد چنین اتفاقاتی است ؟!!! خلاصه هر چه که میخواست بگوید فقط میدانم آخر فیلم دلم می خواست از سینما بزنم بیرون .

وقتی فیلم"در باره ی الی"  را در همین سینما و در همین زمان میدیدم ، منگ بودم تا خود ِ خانه .کارگردان واقعا هنر به خرج داده بود و هیجان فیلم تا آخر و حتی بعد از فیلم با تماشاگر بود اما این فیلم چه عرض کنم !! ... فقط حسرت ِ از دست دادن وقتم را داشتم .

خوشحال بودم که خواهر زاده هایم همراهمان نیامده بودند . یعنی بردن بچه ( زیر ده سال ) برای تماشای این فیلم کار فوق العاده اشتباهی است ، نوجوان ها هم اصلا حوصله ی دیدن این فیلم را نخواهند داشت. اما اگر خواستید حتما حتما این فیلم را ببینید ، توصیه میکنم اول چند نقد از این فیلم بخونید . (کاری که من الان میخوام انجام بدم !!!)


این همه حرف فقط برای گفتن همین جمله بود :


"از من می شنوین وقتتون رو برای دیدن این فیلم تلف نکنین ..."



  • خانم معلم