بایگانی خرداد ۱۳۹۳ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

استدراج ...

خانم معلم | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۷ نظر

(فَذرنِی وَمَن یُکذّبُ بِهذ الحدیثِ سنستدرجُهُم مِن حَیثُ لا یعلمون.)


http://www.raze57.com/wp-content/uploads/n00002714-b.jpg


 

دستش را به پشتش گرفته بود و به سختی سعی میکرد خودش را سر پا نگاه دارد . از بیمارستان خارج شد . هنوز دلش می خواست که می توانست فریاد بزند . هنوز با « او »  کار داشت . سرش پر شده بود از چرا های بسیار . با همان حال خود را به خانه اش رساند . از پله های قدیمی خانه که ارتفاع هر کدامشان به 40 سانتی متر میرسید خود را به اتاقش رسانید . دردش با بالا بردن پاهایش بیشتر میشد . در پله ی هشتم نتوانست ادامه دهد و روی پله نشست . سرش را میان دستهایش گرفت و شقیقه هایش را فشار داد . هیچ چیز را نمی فهمید ، نه معنی عدل را ، نه مفهوم برابری را . انسانیت برایش بی معنا بود . آرام بلند شد درد بیچاره اش کرده بود . از پله ی دهم که گذشت نفسی تازه کرد و به راهرو رسید . در اتاقش را باز کرد . آرام آرام به صندوق یادگار مادرش نزدیک شد . کلید را از زیر فرش برداشت و فورا به سراغ سند خانه رفت . سند شش دانگ خانه ای که دیگر بنا نیست مال ِ او باشد . اشک هایش اجازه نگرفته سرازیر شدند . تمام خاطراتش از زمان کودکی تا حالا که 50 سالش شده بود ، برایش زنده شد .به خودش آمد . سند را برداشت و به آرامی راه آمده را بازگشت . در خانه را بست اما دیگر قفل نکرد . آجرهای خانه را کسی نمی دزدید . صدای اذان مسجد باعث شد به طرف مسجد حرکت کند . وارد مسجد شد تا شیخ احمد امام جماعت مسجد را ببیند . انگار که او وکیل وصی خدا بود ، داد زد شیخ احمد : " تو که از ما بهتر خدایت را می شناسی ، تو بگو ، این از عدل خداست که به یکی بدهد انقدر که بترکد مثل حاج رضوانی و یکی مثل من برای درمان نوه ی بی پدرش کلیه بفروشد ؟ !!

بگو این از برابری ما آدمهاست که ، من از صبح تا غروب بیل بزنم و درختها را آبیاری کنم اما حاج رضوانی فقط از دور به درختان نگاه کند و از دیدن شاخه های پر از میوه های آبدارش لذت ببرد ؟

این انسانیت است که من معطل پنجاه میلیون برای درمان نوه ام باشم ، اما حاج رضوانی با فروش فقط میوه های یک باغش 500 میلیون تومان بگیرد ولی 5 میلیونش را به من قرض ندهد تا کلیه ام را نفروشم ؟

 پس کو این خدای الرحم الراحمینت که می گفتی؟

کجاست خدایی که می گفتی به دلشکستگان نزدیک است ؟

چرا صدای مرا نشنید وقتی به دست و پایش افتادم که مرا محتاج کسی غیر خودش نکند ؟

چرا حاج رضوانی در بهشت زندگی میکند و روز به روز بر ثروتش اضافه می شود و من و امثال من همین یک خانه ی قدیمی را هم باید به حراج بگذاریم ؟ پس کو ؟ کو کو کو ...

 

تا بحال چند بار برایتان پیش آمده که از خود با دیدن چنین افرادی که مال و ثروت و کلا دنیایشان روز به روز زیاد می شود ، بپرسید پس اینها که گناه می کنند و دنبال خدا نیستند پس چرا خدا بیشتر بهشان می هد اما منی که هر روز خدا را شکر میکنم باید در به در دنبال یک لقمه نان حلال بدوم و هشتم گرو نه ام باشد ؟

 

واقعا آیا این از عدل خداست ؟! ....آیا خدا به عده ای آنقدر میدهد تا امتحانشان کند و به عده ای اصلا نمیدهد که ببیند چه می کنند ؟!


در سوره ی قلم آیه ی 44 خداوند پس از تعریف داستان « اصحاب باغ » برای عذاب مجرمین در آخرت و دنیا چنین می گوید که :


                    فَذرنِی وَمَن یُکذّبُ بِهذ الحدیثِ سنستدرجُهُم مِن حَیثُ لا یعلمون


 «و آنها که آیات ما را تکذیب کردند، به تدریج از جایی که نمی‌دانند، گرفتار مجازاتشان خواهیم کرد.»

((استدراج)) عبارت است از مجازات خداوند، از طریق افزایش نعمت بعد از نعمت ، وبه صورت تدریجی که مشمولین این سنت ، استغفار وتوبه را فراموش می کنند ودر آخرت به عذاب می رسند ویا یکباره آن نعمت ها را از دست می دهند ومورد عذاب واقع می گردنند.

در مورد "مجازات استدراجی" که از آیات قرآن و احادیث استفاده می‌شود چنین است که خداوند گناهکاران و طغیانگران جسور و زورمند را طبق یک سنت،  فوراً گرفتار مجازات نمی‌کند،  بلکه درهای نعمتها را به روی آنها می‌گشاید، هر چه بیشتر در مسیر طغیان گام بر می‌دارند، نعمت خود را بیشتر می‌کند، و این از دو حال خارج نیست. یا این نعمتها باعث تنبه و بیداریشان می‌شود، که در این حال برنامه "هدایت الهی" عملی شده، و یا این که بر غرور و بی خبریشان می‌افزاید در این صورت مجازاتشان به هنگام رسیدن به آخرین مرحله دردناکتر است، زیرا به هنگامی که غرق انواع ناز و نعمتها می‌شوند. خداوند همه را از آنها می‌گیرد و طومار زندگی آنها را در هم می‌پیچد و این گونه مجازات بسیار سخت‌تر است.

جناب فاطمی نیا فرمودند : استدراج این است که خدا به انسان مهلت ونعمت می دهد اما این نعمت و مهلت یک نوع عقاب است،غفلت آور است.شخص گمان میکند عزیز خداست، خیال می کند مورد لطف و عنایت خداست ودر نتیجه همان اعمال زشت و گناهانش را ادامه می دهد، وقتی چشمهایش را باز میکند می گویند:

(هذه جهنم التی کنتم توعدون)

یعنی این همان دوزخی است که شما وعده داده شده اید-سوره یس آیه 63

گاهی وقتها نعمت استدراج است. نعمتی که انسان را از خدا غافل کند، نقمت و عقاب است...

 ایشان فرمودند : " از جمله « گریه» استدراجی است. حال گریه به او می دهند که فکر کند آدم خوبی است. یعنی افراد هستند که در مجالس وهیئت گریه می کنند اما کارهایی از این ها سر می زند که سنگ رابه گریه می اندازد...

البته این کلیت ندارد، نه این که بگوییم هر گریه ایی گریه استدراجی است، می خواهیم بگوییم که این نوع هم هست،باید به خدا پناه برد ... "

 

قدرت های استکباری که فکر میکنند هر دم قدرتشان افزوده می گردد ، گرفتار استدراجند . آنها آنقدر درگیر دنیا شده اند که آخرت را از خاطر برده اند . ان شا الله که عذابشان نزدیک واقع گردد .



خدایا !

پیامبرِ عظیم الشانت برایمان دو چیز گرانبها به امانت نهاده است : قرآن و اهل بیت .پس اگر بخواهیم امام زمان مان از پس پرده ی غیبت برون آید باید قرآنها را از پس پرده بیرون آوریم و با قرآن بیشتر مانوس گردیم .



                                                                                           ان شا الله    یا علی علیه السلام ...
  • خانم معلم

کاری کن ای عزیز زلیخا شود دلم ...

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۷ ب.ظ | ۸ نظر


ziba-gifs.tk



از برای حرم ات این دل من آشوب است
نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند ...


http://shia-online.ir/upload/article/34295/namaye.jpg



سامرا !
یادت می آید در چنین شبی ، کودکی در بطن مادر ، چگونه شهادت به یگانگی خداوند داد ؟!

سامرا !
به یاد می آوری در چنین شبی پرندگان آسمان پر ِ خود را به نوری میزدند که از جمال این کودک در آسمان منتشر شده بود ؟

سامرا !
تو میدانی که این کودک را خداوند از دست دشمنان محفوظ داشت که نه مادر آگاه بود و نه آثار حملی داشت ، پس تو نیز ترس به دل راه مده ، گرچه شهر از شیعیان خالی شده ، اما خدا هست ، خدا حرمین را حفظ خواهد کرد ...

                                                     نترس شهر ِ آقایم ...

                                                                               نلرز شهر ِ مولایم ...

میدانم که امشب به جای سنگباران و تیرباران ، باید گل و نور بر سر شهر می بارید ...


زمین سامرا !
شهادت بده حرامیان چه بر سر شیعیانت آورده اند .اینان از نسل همان ها هستند که خداوند از شر شان آقایمان را پنهانی بدنیا آورد ...

باز عراق سرها بریده بیند به جرم شیعه ی علی بودن ...

خدایا شر شان را به خودشان بازگردان ...

دل شیعیانت را امشب خوش گردان ...




چقدر دلم میخواست امشب به شادمانی بگذرد اما وقتی یاد دل های پریشان کودکان عراقی میافتم که چگونه به دامان بی پناه مادران خود چسبیده اند ، دلم می گیرد ... در کربلا مردان 15 تا 60 ساله را مسلح نموده و اطراف شهر مستقر نموده اند. باز کربلا ترس ِکودکان و زنان بی پناه را تجربه می کند ....


خدایا مهدی ما را برسان ...




ziba-gifs.tk





عاشقتم مولا جان

عاشقتم ...
  • خانم معلم

هنوز اگر تو بیایی دوباره می شوم آغاز *

خانم معلم | جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ق.ظ | ۵ نظر

 

 

 

انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم ...

 


فیلم " بی قید وشرط " را می دیدم و به ساعات پایانی روز فکر میکردم ، چشمم به ساعت بود که به 1 نیمه شب نزدیک می شود . هنرپیشه ی فیلم سیاهی زندانی بود که از سر غرورش به زندان افتاده بود . زمانیکه از سر خشم می خواست کسی را بکشد به خودش آمد و گفت اینجا چرا آمده ام ؟ کجا بناست بروم ؟ و بعد از زندان، انسانی شد که محبت را می فهمید و محبت کرد و محبت کرد تا از دید مردم شد یک انسان ِ خوب .

فکر کردم در این ساعت آیا می توانستم از وقتم بهتر استفاده کنم ؟ آیا نشستن و فیلم دیدن بهترین کاری بود که می توانستم انجام دهم ؟ زمان در حال عبور است و من بناست برای لحظه لحظه هایم جوابگو باشم، چقدر از امروز را مفید بوده ام ؟! ...


به فردا فکر کردم به روز جمعه ، به انتظار ، به خودم ، به پدر و مادرم ، به همسر و پسرم ، به تمام دوستانم ...

 باید به بعضی از حس ها رسید. حس کردم درونم اتفاقی دارد می افتد . انگار چیز هایی دارد خودش را نشان می دهد . حس کردم چقدر کار عقب مانده دارم . چقدر زمان کوتاه است ! ...واقعا اگر به ما بگویند ساعاتی تا مرگتان نمانده چه می کنیم ؟( سوال و سوژه ای البته بس تکراری !)


به پست قبلی فکر کردم . برایم جالب بود که  تنها سه چهار نفر از کل مجموع کسانیکه خصوصی و عمومی برایم نظر گذاشته اند مرتبط با این پست نظر داده اند .

آیا مرگ مقوله ای دلخواه مردم نیست ؟ آیا از گرانی و تورم  ، حسن آقا و دوستان و دشمنانش ، داعش و سامرا  و شاید برنامه ماهواره ای "من و تو " اگر می گفتم بهتر نبود ؟!

14 خرداد در فرهنگسرای رضوان نبش مزار ایت الله طالقانی یک بسته فرهنگی از سازمان بهشت زهرا به مردم هدیه می دادند . در میان آن فلش کارتی بود با تصاویری و جملاتی در باره ی مرگ . کسی که همراهم بود دیروز در خانه مان فلش کارتها را دید و انها را برداشت و با بی تفاوتی گفت :" اینها رو دیدی ؟ مال بهشت زهرا بود همش در باره ی مرگه ! "

واقعا مرگ مقوله ای نازیباست ؟!!!


دیشب به لطف وجود یوسف عزیز ، کتاب " از شوکران و شکر " حسین منزوی را ورق میزدم . به شعری زیبا بر خوردم در باب انتظار ، حسین منزوی رحمت الله علیه گفته بود :

 

 

 

رفیق قافله ی تو اسیر فاصله نیست
که با تو دل، سفر لامکان تواند کرد
کسی که همسفری با تو عین بودن اوست
چگونه ترک تو و کاروان توان کرد
تغزلی که به شرح وصال تو خو دارد
غم فراق تو را کی بیان توان کرد

 
جور دیگر دیدن، امید داشتن ، همراه بودن از نکات زیبای این غزل است که باید یاد بگیریم به هر چیزی جور دیگر نگاه کنیم .  از انتظار گفتن معمولا با حسرت همراه هست چنانچه خودم هم مستثنی نبوده ام . چرا خود را همراه او نمی دانیم ؟ چرا رفیق قافله اش نیستیم ؟ مگر در هر قافله جنس همه ی آدمها یکی است ؟! او قافله سالار است . کنارش باشیم شاید از او یاد بگیریم . اما شرط ، همراه بودن است ..." وساطتی کن و زلفت ، بگو بخواندم ای دوست ! "

و امابه قول منزوی:"  مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است "، چرا به همه ی دوران آدمی باید پرداخته بشه ولی به مرگ نه ؟!
 
 

دوست دارم مرگ پیش از مرگ را ، آئینه ها!

انعکاسی کو به من ناگاه بنماید مرا؟!

پوست از روحم می افتد...من، جنینی مضطرب...!

مرگ در پشت کدامین سایه می زاید مرا؟؟؟........
 

به هر شکل تشکر میکنم از همه ی دوستانی که آمدند و خواندند ، چه کسانی که نظر گذاشتند و چه انها که دیدند و خواندند و دیدند و نخواندند و تشکر میکنم از دوستانی که همراه شدند ...

امید وارم بر من خرده مگیرید و همچنان همراهم باشید و در پایان به رسم وعده ی جمعه هایم :
 


من و تو گم شده در یک دگر ، مبارک باد
حلول عشق تمام تو در تمامت من





 
 
                                                       یا علی
                                                     و التماس دعا

 

 

 


* حسین منزوی
  هنوز اگر تو بیایی دوباره می شوم آغاز
   اگرچه خسته تر ازآفتاب بر لب بامم
 

 

 

  • خانم معلم

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست ...

خانم معلم | جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ | ۱۱ نظر


پسرش کنارش بود ، خدا را شکر . احساس آرامش می کرد .لحظه لحظه ی روز های بارداری اش بیادش آمد . روز تولدش چه روز قشنگی بود. پسری زیبا با موهایی مشکی و صورتی ارام را در پارچه ی سفیدی پیچیده و در بغلش گذاشتند .به یاد شب هایی افتاد که نمی خوابید و روی پاهایش تکانش میداد تا آرام بگیرد ...در بغل هیچکس آرام نمی شد تا در دستانش جا می گرفت . واقعا انگار بوی مادر معجزه می کند ...حالا مردی شده ، پدری مهربان . از مدرسه تا دانشگاه مثل فیلم از جلوی چشمش گذشتند . روزی که برایش به خواستگاری رفتند ، روز عروسیش ، اولین فرزندش ...چه زود گذشت ...


آرامش قلبم چرا صدایم را نمی شنوی ؟ چرا عزیز مادر گریه می کنی ؟منکه اینجایم ... چقدر اینجا تنگ است . چرا بچه ام آرام ندارد ؟! چرا مادر مادر می کند ؟!

این ها چیست روی صورتم ؟!خدا خیرت بدهد مادر. دستهای نرمت به صورتم آرامش می دهد . اما اینجا کجاست ؟ چیست می خوانند ؟ چرا شانه هایم را ...

ای وااای . آخرین دیدار است ؟! ...نترس پسرم . مادر نمی ترسد . آرام بگیر ...


یک روز او را در ملحفه ای سفید به دستم دادند ، یک روز او مرا در ملحفه ای سفید تحویل گرفت ...

یک روز او را روی پاهایم تکان میدادم که به خواب برود ، یک روز او مرا تکان میدهد که از خواب بیدار شوم ...

چه دنیای عجیبی است ...




* عید مبعث مراسم خاکسپاری مادری بیمار و تنها ، انقدر تنها که می توانستم تمام مدت بالای سر مزارش براحتی بایستم و کنار زدن کفن و پلاستیک و پنبه ها تا گذاشتن صورتش بر خاک را ببینم . هق هق پسر و تنهاییش را ...و تمام .




مولای من !

روزها می گذرد و همچنان منتظرم . امروز هم نیامدی . می شود در آخرین روز دیدار در کنارم باشی ؟! میدانم که می میرم و عاقبت نمی بینمت ...

  • خانم معلم

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

خانم معلم | جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۱۷ نظر


http://www.askdin.com/gallery/images/27370/1_44163.jpg


روبروی ایستگاه متروی انقلاب منتظر خانم برادرش بود تا با هم کتابی بخرند . زهرا ، خانم برادرش شاگردم بود . خودش هم از شاگردان دردسر ساز هنرستان بود . دو سه سالی از فارغ التحصیلی اش می گذشت . برای اولین بار شب نامزدی زهرا دیدمش . تقریبا جلوی من آفتابی نشد . شب عروسی هم در سالن از ترس ِ من نمی خواست عروسی برادرش برقصد و خودش را از دید ِ من پنهان می کرد . بار سومی بود که میدیدمش. شب عروسی بوسیدمش و گفتم : حالا نه من معاونت هستم و نه تو شاگرد ما . راحت باش . اما وقتی برای سومین بار که میدیدمش لرزش دستانش را حس کردم ، از خودم بدم آمد . چکار کرده بودم که این دختر هنوز با دیدن من وحشت می کند ؟


بله برون یکی دیگر از بچه ها ، شاگرد دیگر هنرستان را دیدم . دقیقا روبروی هم نشسته بودیم . حرف نمیزد . زن عموی داماد شده بود . جلسه رسمی بود . خیلی صحبت نشد . اما در همان جلسه حس کردم که هنوز ابهت معاونت سالها پیش اثرش کم رنگ نشده . وقتی شب عروسی دیدمش گفت : خانم روز بله برون واقعا نمیدونستم باید چکار کنم . تمام تنم می لرزید !


تصمیم گرفتم از بچه هایی که هنوز بعد سالها با من ارتباط دارند بخواهم خاطرات خودشان را از من بنویسند . به دوستانشان هم بگویند بلکه در این میان پیدا کنم چه کسانی راضی اند چه کسانی ناراضی . هر سال نزدیک 200 دانش اموز داشتیم در ده سال می شود 2000 نفر. مگر می شود همه را پیدا کرد و حلالیت طلبید ؟!! ( البته دلم خوش است پایان هر سال سر کلاسها میرفتم و حلالیت می طلبیدم !)

جالب است که خودشان می گویند اگر شما نبودید مدرسه ، مدرسه نبود ! اما من با این دستها و دل های لرزان چه کنم ؟!

حق الناس همیشه پول نیست ، گاهی دل است . دلی که باید بدست می آوردیم و  نیاوردیم . دلی که شکستیم و رهایش کردیم . دل های غمگینی که بواسطه ی عمل مان گرفت و بی تفاوت از کنارشان گذشتیم .

می گویند خون شهید که به زمین ریخت تمام گناهانش پاک می شود الا حق الناس . مگر از شهید بالاتریم .

تمام فکرم در گیر شده است . درگیر اعمالی که  مجبور بودم به نیت " نظم " انجام دهم . در گیر کارهایی که به خواست دیگری انجام شد تا "آخرت" خود را برای شادی" دنیا " یش از دست بدهم .

هیچ راه ِ جبرانی هم نیست ، حتی اگر یکنفر هم باشد ، از کجا پیدایش کنم ؟!و این تازه ، برای منی است که اکثریت اطرافیانم ، کارهایم را ستوده اند . تاییدم کرده اند و آنها را لازم دانسته اند . میدانم نیت م خیر بوده ولی داشتن نیت خیر کافی است برای شکستن دلی؟!!


زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم






امروز هم نیامدی ، اما ...

مرا روز قیامت با غمت از خاک می خوانند
چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد


اللهم عجل لولیک الفرج

  • خانم معلم