بایگانی مهر ۱۳۹۳ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

اولین نوه ی دنیای مجازی من

خانم معلم | چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ | ۵ نظر


انتظار تولد نوزاد ، انتظار قشنگی است ، هم اظطراب دارد و هم شادمانی . یک چیزی مخلوط از این دو . هم میخواهی گریه کنی و هم دوست داری بخندی . تولد خواهرزاده و برادر زاده های خودم و همسرم ، بچه های فامیل و دوست و آشنا را دیده ام . هر کدام زیبایی خاص خودش را داشت اما این کوچولو برایم فرق می کند . بیتاب دیدنش هستم . از خون من نیست اما برایم خیلی عزیز است. بعضی از احساسات و عواطف هستند که برایشان نمی شود مشابهی تعریف کرد . احساس من به این خانم کوچولو از این نوع است . ایشون حلما خانوم ِماست . حلما خانم شریفی ... عزیز ِ دل ِ ما ... همان که برای من " اولین " شد یعنی اولین نوه ی دنیای مجازی من ... همان که می گویند مغز بادام است .


حلما جان به دنیای قشنگ و گاه بی رحم ما خوش اومدی . اول زیر سایه ی خدا و اهل بیت و بعد زیر سایه ی پدر و مادر ، ان شا الله بزرگ و برای خودت خانمی بشی تا این بابات از حرف هایی که پشت سرت زده خجالت بکشه ... خدا رو شکر که اخلاقت به مامانت رفته و مامان خوب و خانمت می دونسته قراره یه دختر صبور و مهربونی مثل تو بدنیا بیاره که اسم حلما رو برات انتخاب کرده ، بی صبرانه منتظر دیدنت و بزرگ شدنت هستم ... 



چشم های تو گلهای آفتابگردانند به هر کجا نگاه کنی خدا آنجاست . با دستهای کوچکت برای ما دعا کن ...



  • خانم معلم

چه ذوقی داشت حتی لحظه‌ای حسن تو را دیدن ...

خانم معلم | جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۱۱ نظر




دانه های تسبیح را یک به یک رد کردم ،ذکر صلوات بر لبانم جاری بود . تمام وقایعی که مرا به اینجا رسانده بود یک به یک از خاطرم گذشت . به یاد روز های ایجاد اولین وبلاگم افتادم . به یاد تمام بچه هایی که با من از آنجا تا حالا مانده اند . به یاد اولین عکس کلاس مجازی . به یاد پسری که همیشه اعتراض می کرد چرا من در عکس نیستم پس من کجا هستم ؟ ! به یاد آذر ماهی که تولدش بود و برای اولین بار می دیدمش . به یاد شبستان حرم بانو . جاییکه خادم حرم از شیطنت های این پسر کوچولوی ریشو به شک افتاد و نسبت ما را پرسید در یک جمع چهار نفره .

روزها گذشت و پسر ِ ما ، نیمه ی دینش را کامل کرد. نمیدانم در این دنیای خاکی چه کار آسمانی انجام داده بود که خدا برایش شریکی در نظر گرفت که به قول خودش جز عذاب برایش چیزی نداشت . یا جلسات درس و حوزه ، یا جلسات " فیروزه " یا اردو های جهادی یا تبلیغ و ... خلاصه که " نبود" یا وقتی هم که بود همیشه مهمان داشتند و هیچ وقت " تنها " نبودند . خدا از میان دختران صبور ، صبورترینشان را برای مهدی جدا کرده بود .

 اما ماه بانو حالا " تنها " نبود . هدیه ای آسمانی داشت . هدیه ای که مانند پدر، می خواست صبر مادر را محک بزند . پس این کودک بدنیا نیامده نیز ، تا توانست درون مادر بالا و پایین پرید ، مادر را به استراحت مطلق کشاند تا بلکه از زبان مادر اعتراضی بشنود ، اما فقط لبخند زیبای مادر را می دید . دکتر با این حملاتی که مادر داشت ، اعلام کرده بود که هر آن ممکن است بچه بدنیا بیاید . از هفت ماهگی منتظر بودند " دختر " بدنیا بیاید ، ولی تاریخ را دکتر 23 مهر اعلام کرده بود . از 24 که از درد خبری نشده بود ماه بانو در بیمارستان بستری شد . اینک  خدا باید خدایی می کرد و همه وسیله ای می شدند برای ظهور ِ عظمت ِ خدا در آفرینش ِ موجودی که احسن الخالقینش می خواندند . روز به نیمه رسید . ظهر بساطش را کم کم جمع کرد و تاریکی آرام آرام همه جا را فرا گرفت اما از " دختر " خبری نبود . دیگر نگرانی ها شروع شد . حالا فقط تسکین دل ، توکل به خدا و توسل به ائمه بود . خدا مخترع این تلفن همراه را رحمت کند . تقریبا مهدی با حوصله ی تمام جوابگوی سوالات من در این دوران بی حوصلگی اش بود . وقتی مهدی برایم پیامک زد که استرس گرفته ام ، فقط دلم میخواست کاش میشد از تلفن همراه وارد بیمارستان بشوم و بگویم که نگران نباش ، " خدا هست " دخترت می آید و آنقدر اذیتت می کند که می گویی کاش چند روز می شد به روزهایی که بچه نداشتیم بر می گشتیم !

بهشت زهرا بودم که مهدی پیامک داد :

15:15

یه جمعه ی بارونی شد

شروع حلما ( هدی ) ی ما دو تا ...

دعاش کنید

دعامون کنید

به یاد اتاق قشنگ حلما افتادم که ماه بانو برایش زحمت کشیده بود . به یاد لباس های صورتی قشنگی که برایش خریده بودند . چه خوب که همه چیز آماده است برای حضورش ... و چه نام مناسبی مادر برایش انتخاب کرده ، " حلما " . دختر صبور که حتی بدنیا آمدنش نیز از سر صبر بود . ان شا الله که حلیم باشد .


در تقویم رو میزی ام دور 25 مهر را خط کشیدم و با خودکار سبز نوشتم :

تولد حلما

 

چه چشم انتظاری سختی بود . خانه آماده ی حضورش ، وسایل و امکانات  فراهم ، همه منتظر تا " او " بیاید .

 

"" آقا جان ما واقعا چشم انتظار توایم ؟! ""



  • خانم معلم

من از این حال بی کسی سیرم ...

خانم معلم | جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۶ نظر
امام حسن عسگری علیه السلام :

            نَحنُ کَهفٌ لِمَنِ التَجَأَ إلَینا

                 ما پناهگاهى هستیم براى کسى که به ما پناه آورد .

             اهل بیت(ع) در قرآن و حدیث: ح 348





 آقای غریب سامرا !

پناه می برم در روز ولادت پدرتان امام هادی النقی علیه اسلام  به شما در زمان غیبت فرزندتان ، چون کودک سر به هوایی که در این کهنه بازارِ رنگارنگ و در تلالو این همه زیبایی ، نه پیش پایش را میبیند و نه میداند به کجا میرود . خودتان راهبرم باشید ...


 خواهش میکنم دستم را رها نکنید ( اگر دستم را رها نکرده باشم ! )...


 




  • خانم معلم

شب میلاد من است همه جا غرق سکوت ...

خانم معلم | جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۹ ب.ظ | ۲ نظر

50.jpg

به اینجا که میرسی انگار خدا خودش تو را از دنیا جدا می کند و می گذارد در قطعه ای از بهشت . انگار که اطرافت را فرشته ها پر کرده اند . انگار روحت اینجا سبک تر و دلت آرام تر می شود .. انگار به اینجا که میرسی نفس ت راحت تر فرو می رود و بالا می آید . انگار اینجا دنیا نیست ...


شب جمعه ی قطعه ی سرداران بی پلاک دیدنی است . هر کسی آرام کنار مزار شهیدِ شاهدی نشسته است ، زن و مردی کنار مزاری نشسته اند و گریه می کنند و پسر سه یا چهار ساله شان کمی آن طرفتر می دود ،  بر می گردد ، به چهره ی پدر نگاه می کند و می گوید چرا گریه می کنی؟! 


مادری انتهای قطعه ، چادرش را بر سرش کشیده و به زمین زل زده است . نه گریه می کند ، نه دعا می خواند و نه حرف میزند . اما انگار می کنی در دلش فریاد می زند ...


دختر جوانی دو زانویش را در بغل گرفته و با هندز فری نمیدانم چه گوش میکند اما اجازه می دهد اشکهایش پایین بیایند و کاری به کارشان ندارد ... 

پسر جوانی کنار مادرش ایستاده و سنگ ها را نشان می دهد و می گوید : " از اینها چیزی باقی نمانده حتی اسمشان و آن وقت ما به دنبال این هستیم که چرا متن مان را بدون اجازه مان کپی کرده اند ؟ .  خیلی از اینها حتی نخواسته اند اسمشان هم باقی بماند . خوب معامله کرده اند ، میدانستند چه بخواهند . "


باید بروم . سلام میدهم و بهشت را ترک میکنم . جلوتر پس از سالن دعای ندبه ، قطعه ی 43 است . عزیزانم آنجا آرمیده اند . آن وقت ها که پدر تازه جمع مان را ترک گفته بود ، شبهای جمعه ی  ماه رمضانها بساط افطار را با مادر کنار مزارش آماده می کردیم اما بعد از رفتن مادر دیشب اولین باری بود که کنار مزار جفت شان تنها افطار می کردم . چه حال و هوایی ! ... چه سکوتی ! ... چقدر تاریک ... 


فکر میکردم ساعاتی دیگر از همین رفت و آمد های کم هم خبری نخواهد بود و هر چه هست سکوت است و سکوت است و سکوت . حتی با گوشی دوربین از مزارشان عکس گرفتم سیاه ِ سیاه شد مثل آسمان بالای سرم . کاش دل هایمان سیاه نباشد . با نور گوشی دعای کمیل را در کنارشان با نوای حاج مهدی سماواتی خواندم . چقدر لازم است گاهی تنها باشی ... 


روزهای تولدمان هیچ گاه از خاطر مادرم نمی رفت . گوشی را که بر میداشتم می گفت : " دخترم ! تولدت مبارک " و دعاهایش را نثارم می کرد و همین بهانه ای بود که بخواهم غروب روز تولدم را در کنارشان باشم . گلها را که بر مزارشان می چیدم گفتم : " یادت می آید همیشه اعتراض داشتی که چرا برایم هدیه می خرید یک شاخه گل کافی است ؟ این هم گل ، برای شما ، برای شمایی که چون گل بودید و زود از کنارمان رفتید " ... 


دیروز روز ِ خوبی بود . کنارشهدا و عزیزانم بودم پس از بازگشت به خانه ، زوج ِ عاشقِ  جوانم ، هدیه ی تولدم را اینگونه دادند : " حاضر بشین داریم میایم دنبالتون ببریمتون مسلمیه حرم سید الکریم ! "

و چه از این بهتر ... 


خدایا ! راضی هستم به رضایت . به داده ها و نداده هایت  ... به آنچه برایمان مقدر کرده ای ، میدانم که در کنارمان هستی بخواه که ما هم در کنارت بمانیم ... میدانم که دستمان را گرفته ای ، بخواه که دست هایت را رها نکنیم ...


خدایا ! بر سر مزار شهدا مهمانی بر پاست ولی مادران شهدای گمنام دلشان با دیدن مزار فرزندشان آرام می گیرد . مهدی فاطمه را برسان تا هم دل شیعیان بواسطه ی پیدا شدن مزار ام الائمه آرام گیرد هم دل مادران شهدا بواسطه ی دیدن جمال نورانی آل طاها ... 


امین یا رب العالمین 

  • خانم معلم

دوران عاشقی به همین سادگی گذشت ...

خانم معلم | جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ق.ظ | ۱۷ نظر


داستان این عکس داستان دلدادگی است . داستان اولین سال تدریسم در روستای شیخ آباد محمود آباد مازندران که البته به آمل نزدیکتر بود تا محمود آباد ... 

داستان هایی از سال 63 تا 65 . از اوج آوردن شهدا . داستان بیتابی های مادران شهدا و اوج ایثار گری های خانواده هایشان ...

داستان برخورد های سه دختر جوان با دانش آموزانی که فکر میکردند این سه نفر را خدا برایشان فرستاده ...

 داستان زندگی کردن دور از خانواده با تمام سختی ها ، درد ها ، بغض ها و شادی هایش ...

 داستان تجربه ها و رشد کردن ها ...

داستان معلم شدن ، معلم بودن و تمرین معلم ماندن ...

  داستان مقاوم شدن که مثل یک مرد ، درد هایت را پشت ِ در ِ کلاس بگذاری و وارد شوی . لبخند بزنی و فراموش کنی خارج از این چهاردیواری چه بر تو گذشته و یا خواهد گذشت . 

داستان دریافت عشق هایی به وسعت آسمان و به سفیدی بال فرشتگان ...

داستان دستهایی که مهربانی هدیه می دادند ... 

داستان کمبود ها و ساختن ها ... 

داستان دیدن خدا در زمانی که درمانده و مستاصل شده ای ... 

داستان رویش روح جوانمردی و ایثار ... 

داستان شب های بلند و سرد زمستان ...

داستان بیمارستان وبیمار ِ بی همراه ...

داستان شب هایی پر از عطر محبوبه ی شب 

داستان بهار نارنج های اردیبهشت ماه 

داستان شالیزارهای برنج 

داستان مدرسه های بی در وپیکر 

داستان همزیستی مسالمت امیز دانش اموزان و گاوها در حیاط مدرسه 

و خیلی داستان های دیگر ...


سختی بود ، اما خدا مهربانتر بود ...

درد بود ، اما عشق از آن پر رنگتر بود ...

خون بود ، اما بر لباس شهادت که برازنده تر بود ...



و همه بود تا از سه جوان خام ، انسان های پخته ای بسازد ... 


کاش میشد یک بار دیگر این بچه ها را میدیدم ... بچه ها که نه ، جمع صفا و صمیمیت و یکرنگی و عشق را ...


هفته ی دفاع مقدس و بازگشایی مدارس بر همگان مبارک 

  

اول ذی حجه پیوند دو گوهر پاک آفرینش حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله علیهما تهنیت باد 


آقا جان تبریک ما را پذیرا باشید .

 این بچه ها را که یادتان هست ؟!



پ.ن : این داستان را خواستید بخوانید راجع به همین بچه هاست ." رجب " اولین نفر از سمت چپ پسری است که نشسته و رویش سمت دیگر است !


  • خانم معلم