بایگانی آذر ۱۳۹۳ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

کاروان در کاروان رفتند و بارى ماند و من‏

خانم معلم | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۱ ق.ظ | ۸ نظر


برای نماز صبح که بیدار شدم ، وقت خواندن قنوت ، یادم افتاد که همه ی زائرین کربلا به خانه شان بر گشته اند . دلم گرفت و از خودم پرسیدم : 


شما به کجا رفته اید ؟!!



ایام انتظارت کی میرسد به سر ؟

با هم بیا برای ظهورت دعا کنیم 

داغ نبی (ص) و غربت و تنهایی حسن (ع) 

آقا بیا که نوحه موسی الرضا( ع ) کنیم 




پ.ن : بعد از نماز صبح دوستم که رفته بود کربلا برام پیام داد که : 


او : ای آقایی که امسال برای اربعینت ، قوانین عبور را در مرزها بهم زدی ...

کنار پل صراط منتظر کرمت می مانیم ... تا دوباره قوانین عبور را بر هم بزنی و عاشقانت را بی حساب عبور دهی ...


من: گریه ... پس ما چی؟!! 


او : برید بمیرید .( ایکون زبان درازی ) 


من: ای امام زمان این بی ادب ها رو بردی ادب یاد بگیرن باز آدم نشدن از همون پل صراط یه تکون بده همه بیفتن تو جهندم ( آیکون زبون درازی ) 


او : ( آیکون نیشخند ) 

من : ــ


یعنی من موندم امام زمان چی می کشه از دست این شیعیانش !

  • خانم معلم

مرا ببر و نیاور فقط همین

خانم معلم | جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ | ۱۱ نظر


جا مانده چه دارد بگوید ؟!

جز 

التماس دعا 



این جمعه هم مانند جمعه های دیگر گذشت و نیامدید ... 

یعنی تا جمعه ی دیگر زنده ام ؟!

  • خانم معلم


جمعه ها توی خونه ی ما حال و هوای خاصی داشت . پدرم اهل خواب نبود . یعنی اوضاع زندگی اینطوری نبود که مرد خونه تا نصفه شب سر کار باشه و خانواده رو نبینه و تنها جمعه فرصتی باشه برای خوب خوابیدن .

صبح جمعه ، برنامه پدرم یا صله ارحام بود یا ما بچه ها رو می برد بیرون . معمولا چون شرق تهران زندگی می کردیم می رفتیم سمت گردنه قوچک و تهرانپارس یا زمستونها سمت آبعلی .

فقط شرطش این بود که تکالیفمون رو انجام داده باشیم . بعدش بساط سور وساطمون جور بود هم گردش و هم خوراکی. یک بار رفته بودیم سمت فلک چهارم تهرانپارس . اون موقع ها اونجا پر از تپه بود و موتور سوارها برای مسابقه دادن و پریدن از روی تپه ها می اومدن اونجا و حرکات نمایشی انجام میدادن . ما هم چون هیجان داشت بدمون نمی یومد بریم تماشا کنیم . وقت برگشتن شد . پدرم صدام میکرد و من بی توجه مشغول تماشای مسابقه بودم . همه سوار ماشین شدن و من مونده بودم .پدرم راه افتاد . من دنبال ماشین می دویدم . پدرم آروم میرفت که برسم ولی با پای من و سرعت ماشین نمی رسیدم . گاهی من می ایستادم و پدرم هم می ایستاد تا نفس بگیرم . اولش ترسیده بودم نکنه بزاره بره چون صدام می کرد و من گوش نمی کردم و محو تماشای موتور سواری ها بودم . بعد فهمیدم که نمی ره و فقط می خاد من کمی حرکت کنم و تنبیه هم شده باشم . اینه که روم زیاد شد و راه نرفتم و وایسادم . پدرم هم بناچار جلوتر توقف کرد و من سلانه سلانه به ماشین رسیدم و همه خندیدن و من عصبانی ولی با پررویی خندیدم و گفتم چه ورزش خوبی کردم !!


 

حالا بعد سالها ، یاد اون روز افتادم . بازم تنبلی کردم . باز تکالیفمو انجام ندادم . باز حرف گوش نکردم و جا موندم . همه سوار ماشین شدند و رفتند و این بار راننده محلی نکرد تا واقعا جا بمونم و بفهمم انقدر سنگین شدم که توان رسیدن به ماشین رو ندارم . 

شاید سال بعد به شرطها و شروطها اول به شرط حیات !!! ... 



شنیده ام که قرار است جمعه برگردی 

کدام جمعه ؟ نمیشد اشاره می کردی؟



  • خانم معلم

یک آسمان ابرم ولی باران ندارم ...

خانم معلم | دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ | ۱۲ نظر


خیلی وقت بود وب گردی نکرده بودم . از زمان شیوع این شبکه های مجازی ، آمار وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی رو به نابودی میره . من هم مستثنی نیستم . اعتیاد وبگردی تبدیل شده به اعتیاد وایبر گردی و ...

دیروز فشار خونم خیلی ناجور رفت بالا . رسید به 16 با مینیمم 11 و بعد با خوردن قرص اومد روی 14 رو 11 ... و همینطور متغیر بود تا صبح امروز که البته همچنان متغیره اما با دامنه ی کمتر . خیلی بی حوصله شدم . تقریبا هیچ کار خاصی انجام ندادم جز مرور درس هایی که باید فردا به دانش اموزانم بدم اونم چون کتابها جدیده مجبورم مرور کنم وگرنه مطمئنا همین کار رو هم انجام نمی دادم . ظرفها توی سینک نشسته مونده و برای شام هیچ فکری نکردم . 

یه بند نشستم پای سیستم و از این وبلاگ میرم اون وبلاگ . چه متن های قشنگ و مفیدی ولی بی خواننده یا نظر دهنده ای ... 



هر چقدر بیشتر می گذره ، بیشتر برام سواله که انسان این موجود بی ارزش ِ کم تحمل ِ بی حوصله ، چطوری شده اشرف مخلوقات ؟!  وقتی به اساتیدم توی مدرسه قرآن نگاه می کنم و مقایسه شون می کنم با کل آدم های اطرافم ، میبینم خدا چقدر آدم ِ نا آدم زیاد داره ، چقدر آدم کم داره ... 

سالها پیش کلاسی داشتم حدود 32 نفر و از این عده 11 نفر بالای 10 بودن !! فکرشو بکنید چه زجریه توی این کلاس رفتن و من که عادت داشتم مطالب رو کامل برای همه بگم بخاطر دو تا دانش آموز بالای 18 اون کلاس هم مجبور بودم مطالب سنگین تر رو مطرح کنم و بقیه خمیازه می کشیدن ! ... الانم حس میکنم خدا وقتی میاد به کلاس ما آدم های این چنینی چه زجری میکشه از اینکه باید مطالب مهم رو هی به خورد کسایی بده که هیچی حالیشون نیست و همش کار خودشون رو میکنن ... 


طفلی خدا ! ... نباید یه فکری به حال خودمون کنیم ؟! 


از چی به چی رسیدم ... این یعنی من فکر میکنم ؟!!! 



  • خانم معلم

یک چشم زدن غافل از آن شاه نباشیم ...

خانم معلم | جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۲۴ ب.ظ | ۱ نظر



دل من مال خودم نیست کفیلی دارد 

عشق در مکتب ما شرح طویلی دارد 

آه ای  منتظـــران  فرجش  بر  خیزید 

بی گمان  این همه تاخیر دلیلی دارد 




دلیل تاخیر در فرج چیست ؟ 


                                    آنچه که موجب جدایی ما و دوستانمان گردیده و آنان را از دیدار ما محروم نموده است 

                                                        گناهان و خطاهای آنان نسبت به احکام الهی است .


                                                                   سهم هر کدام مان ترک یک گناه 


                          بیایید قرار بگذاریم با خودمان چهل روز یک گناه را انجام ندهیم یا در خود یک صفت نیک را تقویت کنیم 

                                                              بخاطر رضای خدا و صاحب عصر عجل الله تعالی فرجه 







  • خانم معلم