اجتماعی :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۰ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

شهیدی از لس آنجلس ...

خانم معلم | سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۱۱ ب.ظ | ۵ نظر

                                                                   گاهی گمان نمی کنی ولی می شود 
                                                                     گاهی نمی شود، که نمی شود 
                                                                   گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 
                                                                   گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود 
                                                                   گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست 
                                                                   گاهی تمام شهر گدای تو می شود 


گاهی "نمی شود " را تبدیل می کنی به "می شود " ، چون می خواهی و باید که بشود و سید محمود موسوی از انسان هایی بود که فعل خواستن را به درستی صرف کرد . من او را نمی شناختم . ولی با خواندن داستان زندگی اش در لحظه ای وقتی چشمانم را بستم حس کردم سید محمود مانند آن پیرمرد ساقی است که با پمپی که روی شانه اش گذاشته بود روی سر زائران گرما زده ی کربلا ، گلاب می پاشید . 

سید محمود عشق اهل بیت را که در خانه ی دلش انبار کرده بود روی سر زائران تشنه ی حقیقت می پاشید و این ، به زعم آنانیکه مردم را هر چه تشنه تر ببینند  راضی ترند، خوش نیامد و کردند کاری را که در تمام قرنها می کردند ...


در اینجا  داستان زندگی این ابر مرد را بخوانید و ببینید می شود  با حب اهل بیت چه کارها کرد . اگر در این وادی حرکت کنیم مسلما خود ِ خدا هدایت گر و همراهمان خواهد شد . 

اینها کسانی هستند که مرگ را بخشی از زندگی خویش می دانند و برایش برنامه دارند . نه مثل من و مایی که برای ازدواج و خرید خانه و ماشین و حتی بچه دار شدنمان برنامه داریم الا برای قطعی ترین واقعه ی زندگی مان ،  "مرگ " .

 چه بسا برنامه ریزی هایی کردیم و نشد اما مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم می شود . مرگ را اتفاقی بسیار دور و دست نیافتنی میبینیم چون باور نداریم که از رگ گردن به ما نزدیک تر است .کاش فیلم سازان ما از زندگی اینها الهام می گرفتند و زندگی ساده ولی هدفدارشان را به تصویر می کشیدند .


امروز خواننده ی جوان مرتضی پاشایی نیز به رحمت خدا رفت . چون مورد علاقه ی نسل جوان بود ، در تمام صفحات اجتماعی و در رسانه ها همه این خبر را پخش نمودند و از زندگی و کارهایش گفتند . مرتضی پاشایی خواننده ای که معروفیتش به یکسال هم نکشید اما اینچنین محبوب شد . کاش میشد حب امام زنده ی درد کشیده مان هم را اینچنین به دلِ جوانانمان مینشاندیم که از فراقش قرار بگذارند و شمع بدست بگیرند و با هم ناله سر دهند ( قرار جوانان بوشهری ) 


کاش ، انقدر تابع احساساتمان نبودیم . کاش از عمل ابر مردانی چون سید محمود موسوی درس می گرفتیم که در سرزمینی بیگانه ، عشق به اسلام و اهل بیت را در دل آنهایی که حتی اسمی از اسلام و امام حسین علیه السلام نشنیده  بودند ، نشاند . 

چرا ما نمی توانیم حس انتظار و عشق به امام غایب را در سرزمینی که حب اهل بیت با شیر مادر به جان جوان هایش ریخته شده است را بوجود بیاوریم ؟ مشکل کجاست ؟ 

غیر از این است که "دین" را درست متوجه نشده ایم ؟

غیر از این است که اصرار داریم دین درست متوجه نشده را حتما حتما درست جلوه دهیم وبه زور به خورد جوانانمان بدهیم ؟ 

غیر از این است که منافعمان با وجود علنی شدن دین واقعی به خطر می افتد ؟ 



فیلم  سید محمود را ببینید ، کاش عبرت بگیریم ....

  • خانم معلم

وقتِ حساس !

خانم معلم | جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۳۶ ب.ظ | ۱۹ نظر


http://www.banifilm.ir/Content/1392/11/05/image/2-1-201412503659.jpg


مادر بزرگم وادی السلام قم مدفون هستند . یادمه وقتی بچه تر بودم و برای خواندن فاتحه به آنجا میرفتیم برام دیدن آن همه سنگِ قبر جور واجور و آن عکسهای آفتاب خورده که قیافه ی میت را وحشتناکتر نشان میداد، خیلی جالب بود و منکه دنبال این سوژه ها بودم یا دور وبر آرامگاه های درب و داغون خانوادگی می گشتم یا داخل قبر هایی که نشست کرده بود را نگاه می کردم تا ببینم مرده ای از اون زیر پیداست یا نه !

اما حالا با این همه سن و این همه اطلاعات تا یه آهنگ کمی تا قسمتی رعب آور برای حتی این فیلمهای در ِ پیتِ ایرانی را می شنوم بهم میریزم و واقعا تحمل شنیدن آهنگشان را هم ندارم چه برسد به دنبال کردن و با دقت دیدن صحنه های وحشت آور فیلم را .

دیشب به هوای دیدن یک فیلم ظنز و کمدی که مثلا از نظر مخاطبین و داوران جشنواره یکی از بهترین فیلمها شناخته شده برای ساعت 11 شب بلیط گرفتیم و رفتیم سینما آزادی . نه طنز آنچنانی داشت و نه کمدی به مفهوم مصطلحش بود . فیلمی که انگار تنها یک هنرپیشه داشت ، " جناب عطاران " .


بله فیلم " طبقه حساس " را میگویم . فیلم که تمام شد دیدن ِقیافه ی مردم تماشایی بود . فکر کنم همه آنهایی که آمده بودند ،مثل من عادت به خواندن نقدِ فیلم، قبل از دیدنش نداشتند و همه مثل بهت گرفته ها داشتند از سینما بیرون میرفتند . همه میگفتند:" این چی بود ؟!!! "

واقعا از کمال تبریزی بیشتر از این انتظار میرفت . نمیدانم هدفش از ساختن این فیلم چه بود ، میخواست بگوید زن و شوهر باید قدر همدیگر را در زمان زنده بودن بدانند ، میخواست بگوید غیرت را باید بجا خرج کرد یا شاید کمی سیاسیش کرده بود و میگفت چه باند بازیها و کلاهبرداریهایی که در این مملکت انجام نمیشود ، اما آیا واقعا در یک سکانس این مطالب را مطرح کردن یعنی این فیلم، فیلم پرباری است؟!!! یا واقعا مردم نمیدانند چه اتفاقاتی در این کشور می افتد ؟ یا واقعا فقط کشور ما شاهد چنین اتفاقاتی است ؟!!! خلاصه هر چه که میخواست بگوید فقط میدانم آخر فیلم دلم می خواست از سینما بزنم بیرون .

وقتی فیلم"در باره ی الی"  را در همین سینما و در همین زمان میدیدم ، منگ بودم تا خود ِ خانه .کارگردان واقعا هنر به خرج داده بود و هیجان فیلم تا آخر و حتی بعد از فیلم با تماشاگر بود اما این فیلم چه عرض کنم !! ... فقط حسرت ِ از دست دادن وقتم را داشتم .

خوشحال بودم که خواهر زاده هایم همراهمان نیامده بودند . یعنی بردن بچه ( زیر ده سال ) برای تماشای این فیلم کار فوق العاده اشتباهی است ، نوجوان ها هم اصلا حوصله ی دیدن این فیلم را نخواهند داشت. اما اگر خواستید حتما حتما این فیلم را ببینید ، توصیه میکنم اول چند نقد از این فیلم بخونید . (کاری که من الان میخوام انجام بدم !!!)


این همه حرف فقط برای گفتن همین جمله بود :


"از من می شنوین وقتتون رو برای دیدن این فیلم تلف نکنین ..."



  • خانم معلم

هولوکاست هسته ای

خانم معلم | سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۳۱ ب.ظ | ۶ نظر


امروز مصاحبه جناب صالحی را میدیدم و حرص میخوردم . میگفت چیزی نشده ، یه لوله است ، پلمب شده ، به تعهداتشون عمل نکنند شش ماه دیگه بازش میکنیم . صد کیلو اورانیم 20 درصد اکسید ، 100 کیلو دیگه رقیق شد ! ...چیزی نیست ؟!! بنا بود بریزینش دور قاطیش کرده بودن با موادی که زائد بودن حالا بهتر شد اینطوری شد !!! ... یعنی هی گفت من هی اتیش گرفتم .

اینا رو دادین چی گرفتین ؟ !!!! 

اگه یه کم اسرائیل ازمون وحشت داشت ،اگه می ترسید یه موشک بفرسته طرفمون ، اگه می ترسید سلاح هسته ای داشته باشیم ، الان کاملا خلع سلاح شدیم ... دستتون درد نکنه هیئت ایرانی ، دستتون درد نکنه ...

خدایااااااااااااااااااا ....... انشا الله که خیره !! ...


مقاله هایی از روزنامه وطن امروز  


سید عابدین نورالدینی: از امروز 30 دی توافق ژنو اجرایی می‌شود. به‌رغم پنهان‌کاری تیم ایرانی و ادعای شفاهی بودن توافق فنی برای اجرای توافق ژنو اما اطلاعات منتشر شده توسط کاخ‌سفید درباره متن توافقنامه اجرایی حاکی از آن است که این توافق مکتوب بوده و ایران از امروز روند از بین بردن اورانیوم 20 درصد خود را آغاز می‌کند. دولت ایران از امروز تولید اورانیوم 20 درصد را نیز متوقف می‌کند. آنها همچنین دستور می‌دهند تنظیمات ساختار آبشار سانتریفیوژهای مرتبط با فرآیند غنی‌سازی 20 درصد غیر‌فعال شود. علی‌اکبر صالحی، رئیس سازمان انرژی اتمی کشور امروز دستور می‌دهد فرآیند رقیق‌سازی نیمی از ذخیره 196 کیلوگرمی اورانیوم 20 درصد کشور آغاز شود. فرآیندی که 3 ماه ادامه خواهد داشت. نیم دیگر این ذخیره نیز باید طی 6 ماه تبدیل به اکسید غیر‌مرتبط با غنی‌سازی شود. امروز روز آغاز از بین رفتن ذخیره اورانیوم 20 درصدی ایران است. قطعا در سرزمین‌های اشغالی، امروز 20 ژانویه یک روز فراموش ناشدنی خواهد بود. نابودی ذخیره اورانیوم 20 درصدی ایران، شاید بهترین خبری باشد که آنها طی سال‌های اخیر شنیده‌اند. نگرانی آنها از قرار گرفتن ایران در مرحله آستانه از بین رفت. آن نقاشی نتانیاهو در سازمان ملل که سوژه کارتونیست‌های دنیا شده بود؛ امروز به بخشی از تعهدات ایران تبدیل شد و دولت ایران امروز فرآیند از بین بردن ذخیره اورانیوم 20 درصد را کلید زد. نتانیاهو امروز یکی از خوشحال‌ترین افراد دنیاست. امروز روز اجرای برنامه اقدام مشترک است. برنامه‌ای که «حداقل» 6 ماه طول خواهد کشید. تعهدات دولت ایران در این 6 ماه قابل تامل است. از امروز بازرسی‌های روزانه با نظارت و مدیریت آژانس از تاسیسات نطنز و فردو آغاز می‌شود. دولت ایران تعهد داده است هیچگونه فعالیت سوخت‌رسانی در رآکتور اراک انجام نمی‌دهد. ایران از امروز متعهد شده است هیچگونه اقدامی که منجر به فعال‌‌سازی فرآیند تولید پلوتونیوم در اراک شود را انجام نخواهد داد. حتی آزمایش‌های مرتبط با سوخت رآکتور اراک نیز مطلقا صورت نخواهد گرفت. دولت ایران از امروز متعهد شده است تاسیساتی که قادر به بازفرآوری باشند را تولید نمی‌کند. دولت از امروز متعهد شده سوخت یا آب‌سنگین به رآکتور هسته‌ای اراک منتقل نمی‌کند. اراک از امروز ماهیت هسته‌ای خود را از دست می‌دهد. دولت ایران متعهد شده از امروز حدود نیمی از سانتریفیوژهای نصب شده در نطنز و سه چهارم سانتریفیوژهای نصب شده درتاسیسات فردو - ازجمله سانتریفیوژهای نسل جدید- به غنی‌سازی اورانیوم نمی‌پردازد. به عبارتی از امروز 50 درصد نطنز و 75 درصد فردو به تدریج تعطیل می‌شود. دولت ایران از امروز تعهد می‌دهد تولید سانتریفیوژ جدید تنها برای جایگزینی سانتریفیوژهای معیوب انجام شود. به عبارتی آبشارهای جدیدی راه‌اندازی نمی‌شود. بلکه تنها می‌توان سانتریفیوژها مستهلک را با سانتریفیوژهای دیگر جایگزین کرد. دولت ایران از امروز متعهد شده هیچگونه برنامه غنی‌سازی جدید در دستور کار نداشته باشد. ایران همچنین تعهد داده است حجم غنی‌سازی 5 درصد خود را نیز محدود کند.


هولوکاست است

اقدامات اعتمادساز ایران حقیقتا بخش عمده‌ای از تاسیسات هسته‌ای ایران را تعطیل می‌کند و اکسیر دستاوردهای هسته‌ای، یعنی ذخیره اورانیوم 20 درصدی را نیز از بین خواهد برد. مقایسه دستاوردهای هسته‌ای ایران قبل از توافق و پس از توافق به خوبی نشان می‌دهد چه حجمی از تاسیسات و دستاوردهای هسته‌ای ایران درحال تعطیلی و نابودی است. بیش از 60 درصد فعالیت‌های غنی‌سازی ایران طی این مدت تعطیل می‌شود. به عبارتی روند غنی‌سازی در ایران به نصف کاهش می‌یابد. هیچ فرآیند غنی‌سازی دیگری تعریف نمی‌شود. تحقیق و توسعه از مرحله فعلی فراتر نمی‌رود. تعطیلی فرآیند منجر به تولید پلوتونیوم یعنی تعطیلی ماهیت هسته‌ای تاسیسات اراک؛ آب سنگین اراک تقریبا کارایی ویژه‌ای در پروژه هسته‌ای ایران نخواهد داشت و از همه مهم‌تر، اورانیوم 20 درصد ایران که زمانی برگ برنده برای مصونیت تاسیسات هسته‌ای ایران بود، طی این مدت دیگر وجود نخواهد داشت. ایران تقریبا بیش از نیمی از فعالیت‌های هسته‌ای خود را یا از بین برده یا تعطیل کرده است. تعهد ناچیز طرف مقابل را که کنار تعهدات ایران قرار دهیم، عمق واقعیت آشکارتر می‌شود. آیا این اقدامات برای دولت ایران یک پیروزی است؟ نابودی و تعطیلی تاسیسات هسته‌ای در مقابل آزادسازی چند میلیارد دلار دارایی‌های «خودمان»، پیروزی است؟ واقعیت چیز دیگری است و آنچه ادعا می‌شود چیز دیگر. و تاسف انگیز‌تر اینکه گفتن از این واقعیت نیز هزینه‌ساز است. انتقادات به تیم مذاکره‌کننده درباره اقدامات آنها در مذاکرات همواره با واکنش‌های تند مواجه شده است. طی ماه‌های اخیر بارها و بارها طرفداران دولت، منتقدان عملکرد هسته‌ای دولت را «تندرو» و «افراطی» نامیده‌اند. در اقدامی بی‌سابقه در تاریخ جمهوری اسلامی، وزیر امور خارجه نیز منتقدان خود را «همراهان اسرائیل» نامید. منتقدان متهم به صهیونیسم شدند و دست آخر این رئیس‌جمهور بود که منتقدان را «تازه انقلابی» و «کاسب تحریم» نامید. فشار به جریان منتقد رفتار هسته‌ای دولت در مذاکرات با 1+5 بسیار زیاد است. کسانی که معتقدند در جریان توافق ژنو و تعهدات طرفین، اشتباهات وحشتناکی علیه منافع ملت صورت گرفته، با برچسب‌های دولتی‌ها مواجه می‌شوند. گویی توافق ژنو در ایران به مثابه موضوع هولوکاست در غرب است. گفتن از واقعیت توافق ژنو هزینه دارد و این موضوع برای خیلی‌ها خط قرمز است.


ریشه‌های پوپولیسم؟

مشاور عالی رئیس‌جمهور گفته‌اند بیماری اصلی کشورمان پوپولیسم است، اینکه لبوفروش و راننده تاکسی هم درباره مساله مهمی مثل موافقتنامه ژنو نظر می‌دهند. بنده ابتدا مجبورم فقط به بخشی از سوابق تخصصی‌ام اشاره کنم تا ان‌شاءالله از نظر ایشان مجاز به اظهارنظر درباره این موافقتنامه باشم؛ رئیس اداره سیاسی وزارت امور خارجه، مدیرکل ارتباطات، مطبوعات و انتشارات وزارت امور خارجه، طراح و مؤسس و اولین مدیر بخش سخنگویی وزارت امور خارجه، مشاور استراتژیک وزیر امور خارجه، سفیر جمهوری اسلامی ایران در اتحاد جماهیر شوروی، رئیس دانشکده حقوق و علوم سیاسی و.... بنده براساس تخصصم با اطمینان کامل می‌گویم معامله‌ای که تیم ما در ژنو انجام داد را نه لبوفروش حاضر است انجام دهد و نه راننده تاکسی. لبوفروش وقتی لبو را می‌خریم، تا آخرین لقمه لبو از حلقوم‌مان پایین نرفته، پولش را می‌گیرد یعنی معامله نقد در برابر نقد. او به هیچ‌وجه حاضر نمی‌شود شما 500 تومان لبوی او را بخورید و فقط 50 تومان بدهید و برای بقیه بگویید باید در درازمدت طوری کار کنی تا رضایت مرا جلب کنی، آنگاه اگر از تو راضی شدم بقیه 450تومان را می‌دهم.

راننده تاکسی هم وقتی ماشینش را می‌فروشد تا در محضر، همزمان همه قیمت ماشینش را نقداً دریافت نکند تاکسی را به‌نام نکرده و تحویل نمی‌دهد. او هم به هیچ‌وجه حاضر نمی‌شود تاکسی را به نام کرده و تحویل دهد و فقط یک میلیون تومان از بیست میلیون تومان قیمت تاکسی را بگیرد و متعهد شود در درازمدت باید رضایت خریدار را جلب کند تا 19 میلیون بقیه را بگیرد. البته موافقتنامه ژنو از این نوع معامله هم زیانبارتر است زیرا این خریدار حتی بعد از انجام چنین معامله یک طرفه‌ای نمی‌گذارد لبوفروش و راننده تاکسی با دیگران راحت معامله کنند. بنده آماده‌ام اگر راننده تاکسی‌های شرافتمند و لبوفروشان شریف افتخار بدهند به عنوان سخنگویان آنها با شما یا هرکسی که دولت محترم تعیین کند در یک مناظره رودررو در حضور رسانه‌ها ثابت کنم معامله‌ای که در ژنو صورت گرفته چنین وضعیت یک طرفه‌ای دارد.

پوپولیسم از آنجا ناشی می‌شود که نخبگان کشور خود را تافته‌ای جدا بافته از ملت بدانند و تصور کنند خیلی بیشتر از مردم می‌دانند و فقط از مردم برای هورا کشیدن استفاده کنند. اگر می‌خواهیم پوپولیسم در جامعه ریشه‌کن شود باید از نخبگان جامعه شروع کنیم اول باید آنها به معنای واقعی متوجه شوند لزوما بیشتر از مردم نمی‌فهمند و از کبر و خودفاخربینی خارج شوند و کنار مردم قرار گیرند. به‌قول قرآن کریم «ان‌الله لایحب کل مختال فخور؛ خداوند کسانی را که توهم‌زده و خیال‌زده شده و خودفاخربینند، دوست ندارد.» وظیفه اصلی نخبگان این است که با آسان‌سازی مسائل بغرنج و پیچیده، آگاهی عمومی مردم را بالا ببرند و آنها را مطالبه‌گر کنند تا مورد سوءاستفاده پوپولیستی قرار نگیرند. آقای سریع‌القلم! برای ریشه‌کن کردن پوپولیسم نه‌تنها نباید اظهارنظر مردم درباره مسائل مهم حیاتی کشور را به مسخره بگیرید بلکه باید تلاش کنید و آنقدر توضیح دهید و اطلاع‌رسانی کنید و آسان‌سازی کنید تا لبوفروش را به اظهارنظر بکشانید و او را نسبت به مسائل حیاتی کشور حساس و مطالبه‌گر کرده و به این حساسیت و مطالبه‌گری افتخار کنید و نه تخطئه!

آنقدر مطلب را پیچیده و بغرنج جلوه داده‌اند که حتی فردی در رده شما هم مطمئنم هنوز کارکرد موافقتنامه ژنو برای‌شان روشن نشده چرا که یقین دارم شما هم حاضر نمی‌شوید ماشینتان یا ملکتان را اینگونه معامله کنید. برای مبارزه با پوپولیسم اگر آیات قرآن را الگو قرار نمی‌دهید حداقل همین رفتار جوامع غربی که به عنوان جوامع غیرپوپولیستی قبول دارید را الگو قرار دهید. عملکرد دو دولت آمریکا و ایران درباره همین موافقتنامه ژنو را مقایسه کنید، مرتب دولتمردان ایرانی بر مهم و تخصصی و محرمانه بودن موضوع تاکید ورزیده‌اند ولی دولت آمریکا همیشه در اطلاع‌رسانی به مردم پیشقدم بوده و به اصرار طرف‌های ایرانی برای محرمانه نگه‌داشتن توافقات توجه نکرده است. همواره دولتمردان ایرانی بعد از اطلاع‌رسانی آمریکایی‌ها مجبور شده‌اند مطالبی را منتشر کنند. به رفتار رئیس‌جمهور آمریکا توجه کنید، به طور مرتب این طرف و آن طرف رفته و بند به بند موافقتنامه ژنو را برای مردم تشریح کرده و روشنگری کرده و تک‌تک نقدها را شخصا پاسخگو بوده و در هیچ جا هم از موضع بالا با مردم برخورد نکرده که این موضوع بسیار تخصصی است و شأنیت ندارد که من در این رده بخواهم برای عموم آن را توضیح دهم و مردم را توجیه کنم اما تاکنون چنین صحنه‌هایی از سوی رئیس‌جمهور ایران ندیده‌ایم که در برابر مردم و منتقدان حاضر شوند و متواضعانه بند به بند اشکالات وارده را پاسخ دهند. بله! در اجتماع مردم اهواز و در یک ارتباط یک‌سویه (از دید شما در بین لبوفروش‌ها و راننده تاکسی‌ها) شعار تبلیغاتی در این باره دادند و هورا گرفتند، حتی دولتمردان در رده‌های پایین‌تر هم وقتی وادار شدند توضیح دهند باز در ارتباطی یک‌سویه با حالتی تحقیرآمیز و از موضع بالا و تخصصی برخورد کرده و بیشتر دنبال خاستگاه‌شناسی و نیت‌شناسی منتقدان بودند تا پاسخ فنی و حقوقی به اشکالات.

آقای سریع‌القلم! جنابعالی که در جایگاه مهم مشاور عالی رئیس‌جمهور قرار دارید متأسفانه برعکس آنچه اظهار می‌دارید عملا در جهت گسترش پوپولیسم حرکت می‌کنید. اظهارات مشاور ارشد رئیس‌جمهور را هم ببینید که از موضع بالا و خود‌فاخرانه نیمی از مردم که به گروه شما رأی نداده‌اند را مخالف قانونگرایی قلمداد می‌کند. اینها همه علائم حاد ابتلای دولتمردان به بیماری مزمن پوپولیسم است.

  • خانم معلم

تا چند صبوری کنم ای جمعۀ ناگاه

خانم معلم | جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۳ ق.ظ | ۱۹ نظر


أَیْنَ مُحْیِی مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ أَیْنَ قَاصِمُ شَوْکَةِ الْمُعْتَدِینَ 


 نام ِ کشور اسلامی را در شناسنامه ات یدک بکشی و خودت را مسلمان بدانی و این همه درد و فقر و مصیبت را با همین چشم های ظاهری ببینی و فکر کنی برای منی که چشم بصیرتم که هیچ ، چشم ظاهرم هم درست باز نیست ، دیدن این صحنه ها این همه عذاب دارد ، دل ِ امام زمانم از دیدنشان چه رنجی را تحمل میکند؟! ...


-          ساعت 5 بعد از ظهر خیابان سهروردی شمالی : از دور دیدمش . از روبرویم می آمد. جوانی تقریبا بلند قد با ریشی نامرتب و چهره ای سبزه که با آن کاپشن چرک ِسفید، میشد حدس زد باید معتاد یا کارتن خواب باشد . همین طور که با خودش حرف میزد تقریبا چند قدمی با من فاصله نداشت که به طرف سطل بزرگ زباله ی کنار خیابان رفت و پلاستیک دسته داری که ظرف یکبار مصرف غذایی به ان آویزان بود را برداشت . تا ان لحظه من یکبار هم چشمم به سطل زباله و چیزهایی که به ان آویزان بود نیفتاده بود . ظرف را تکان داد و بلند گفت : " چه مهربون . سنگینه ! "

با خوشحالی برش داشت و از کنارم گذشت ، بدون اینکه من را دیده باشد! این به آن در ....

 

-          ساعت 8 شب نارمک میدان هلال احمر : در تاریکی پیاده رو یک خانواده چهار نفری با یک لیوان ِ کوچک ِ ذرت مکزیکی . یک مرد ِ معتاد ِجوان که کلاه بافتنی  اش را تا پایین پیشانی کشیده بود و قاشق ِ پر از ذرت مکزیکی را در دهانش میریخت و یک پسر تقریبا 6 ساله و یک دختر 8 ساله که درست روبروی احتمالا پدر ، نگاهش میکردند که چگونه اولین قاشق از لیوان ذرت را در دهانش می گذارد و مادر که عصبی کنار دیوار ایستاده بود . دختر میگفت خب پول نداریم دیگه ...

و من از کنارشان گذشتم با قلبی پر درد ...

معتاد یک بیمار است ، معتاد یک بیمار روانی است وگرنه کدام پدری اولین قاشق را در دهان خودش می گذارد جلوی بچه هایش ...

 

-          همان ساعت چند قدم پایین تر سر چهار راه : روبروی آبمیوه فروشی ، همانجاییکه ذرت مکزیکی هم داشت ،درون یک پراید، دو دختر تقریبا چاق و آرایش کرده با سه پسر که به نظر کارگر می امدند و به قیافه شان نمی آمد که با دخترها نسبتی حتی در حد دوستی داشته باشند ، نشسته بودند و راننده گوشی به دست دنبال " جا " می گشت ! ...

و دخترها با آسودگی آب میوه شان را می خوردند ...

 

آقا میگویند شما را برای اینکه به این نابسامانی ها برسید نخوانیم ، اما من چشمم این ها را میبیند و دلم به درد می آید ...حس ِ کودکی را دارم که درد دارد ، خسته است ، گرسنه است ، نیازمند است ، پدر می خواهد ، بزرگتر می خواهد ، مامن می خواهد ، پناه می خواهد ، پناه میخواهد ، پناه می خواهد ... 

خجالت نمی کشم ، فریاد میزنم : 

 

                                                             آقایم کجایی؟ کجایی ، کجایی ...

 

  • خانم معلم

زندگی با فرشته ها ...

خانم معلم | چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ | ۱۵ نظر

 

22 تا 24 ساله به نظر میرسید . با موهای های لایت کرده ی صورتی و آرایشی متناسب ، قدی متوسط با شلوار لی روشن تنگ و مانتوی کوتاه مشکی زیپ دار و یک کاپشن کوتاه سیاه و سفید . این تمام چیزی نبود که در برخورد اول میتوانستی از او دریافت کنی  از نوع حرف زدن  و قیافه و حرکاتش میتوانستی حس کنی که شدیدا اعتیاد دارد .

 

زنگ اخر بود و به  اصرار مدیر ، و رفع تکلیف و کم کردن غر همکاران بعد از 7 ماه سری به مدرسه زدم . مدیر می خواست به عنوان مشاور به کلاسها بروم و علت افت تحصیلی را از خود بچه ها جویا شوم . تقریبا ساعت از 11 گذشته بود که به مدرسه رسیدم . نیم ساعتی با بچه های کامپیوتر دوم صحبت کردم و بعد قرار شد بعد از زنگ تفریح و نماز با دو کلاس حسابداری دوم که تقریبا همه از شیطنت و شر بودنشان می نالیدند ، صحبت کنم .

صحبت ها تمام نشده بود که سرپرست رشته حسابداری به نماز خانه امد و گفت این کلاس را زود تمام کن یک مورد برای مشاوره داریم که خیلی لازم است که شما با او صحبت کنید . گفتم صحبت هایم با این بچه ها نصفه نیمه مانده  و او اصرار که این مورد را باید حتما ببینی . نشد که کلاس قبل از زنگ تمام شود . زنگ که خورد با بچه ها خداحافظی کردم و به طرف دفتر مدرسه رفتم . دبیر دینی و قرآن به طرفم آمد و گفت : « خدا خیرت بده با این بنده خدا یه صحبتی بکن ، خواهرش که در مدرسه ی ما درس میخواند چند ماه پیش به من گفته بود که خواهرش کمپ است و اصرار داشت برای دینش به کمپ بروم که من به علت بیماری نتوانستم . حالا خواهرش از کمپ چند روزی است بیرون امده و امروز امده تا خواهرش را ببیند . بقیه ی ماجرا را از خودش بپرسید . »

ساعت دو ونیم بود و قصد داشتم بعد مدرسه سری به حرم حضرت عبدالعظیم بزنم . اما با دیدن دختر و چیزهایی که شنیدم و خواهش همکارم ترجیح دادم به صحبت های او گوش کنم . تقریبا همه ی همکاران از مدرسه خارج شدند و من با سرپرست رشته حسابداری در دفتر با « روناک » تنها شدیم .

پرسیدم خب ، من اماده ام . بفرمایین جریان چیه ؟ ! ...نفس عمیقی کشید و خودش را سر داد به انتهای مبل و گفت : " هنگ کردم " و سکوت .

گفتم : مشکل چیه ؟ چه چیزی فکرت رو خیلی درگیر کرده ؟ ... در حالیکه دستهایش تمام صورتش را پوشانده بود گفت : از کدومش بگم ؟ خیلی چیزها تو سرمه ، همه چی هست نمیدونم باید کدومشو بگم .

گفتم : اونی که از همه اش بزرگتره ، اونی که بیشتر ذهنت رو درگیر کرده ، اونی که اگه حل بشه شاید خیلی از مشکلات دیگه ات حل بشه ... نگاهی به من کرد و گفت : نمیدونم ... تعجب کردم نمیدونستم برای چی راهنمایی خواسته و حالا بنا نداره حرف بزنه . خانم صفری سرپرست مدرسه هم قبل از زنگ به خیلی از صحبت هایش گوش کرده بود و کنار او معذب نبود .

گفت پدر ومادرم خیلی وقت پیش از هم جدا شدند . من اخلاق پدرم رو نتونستم تحمل کنم و پدرم منو از خونه بیرون کرد .رفتم سراغ  مادرم شهرستان ولی با اون هم حرفم شد وبرام مامور آورد و شش ماه رفتم حبس !!! ...الان متهمم به قتل و حکمم اعدامه !

گفتم اگه حکم بریدن پس چطور اینجایی ؟ گفت : 4 تا اتهام دیگه دارم که اونا همه با مدرک به اثبات رسیده و ازم مدرک دارن این یکی رو هنوز مدرک پیدا نکردن . گفتم اون چهار تای دیگه چیه ؟

گفت : " زور گیری وشرارت ، سرقت مسلحانه ، آدم ربایی ، ورود به عنف ! ( این یکی رو خودمم نفهمیدم چیه ورود به عنف رو نشنیده بودم ) ..گفتم یعنی همه ی اینا ثابت شده است ؟ برای زور گیری شاکی خصوصی داری؟ گفت : آره 25 تا شاکی دارم !!! حالا بهم یه امیدی دادن که اگه از 5 تاشون رضایت بگیرم شاید بشه کاری کرد ...

و جریان قتل رو تعریف کرد و از دوستاش گفت ( که توشون یه دونه اسم دختر نیاورد !) و اینکه 7 سال مصرف کننده بوده وشیشه می کشیده ...

وقتی همه ی اینا رو شنیدم ، هم حس کردم خیلی چیزها رو دروغ میگه  و هم گفتم یعنی چقدر ممکنه کسی تو لجن فرو بره ... به گفته ی خودش با یه سند یک میلیاردی آزاد بود . گفتم کجا زندگی میکنی ، خرجت رو چطور در میاری ؟ گفت : یه خونه مجردی گرفتم که اجاره اش رو دوستم و یه خیر میدن ! غذا و لباس هم هی ...یه کاریش میکنم دیگه . خانم صفری پرسید اون کی بوده که برای تو سند گذاشته ؟ گفت : یکی از دوستام !! ... من متوجه نشدم با چنین اتهامات ثابت شده ای چطور اجازه دادن که ایشون به قید سند آزاد بشه و اصلا برای همچین کسی ، کی میاد سند باغش رو بزاره ... ازش پرسیدم : تو ی باندی بودی؟ جواب نداد و رفت سراغ یه موضوع دیگه ...

طفلی خانم صفری مثل من که تا حالا با همچین موجودی برخورد نکرده بود گفت : ببخشید ها برای خودم دارم می پرسم من میتونم بیشتر از زندگیت بدونم تا برای بچه هابگم اخرو عاقبت بعضی چیزها چی میشه ؟!!

خنده ام گرفته بود . اون اومده بود درد و دل کنه . اون وقت دوست من میخواست درس عبرتی بشه برای دیگران ، دیگرانی که مطمئنا از خیلی چیزها شاید بیشتر از من و ما اطلاع داشتند . بحث رو تموم کردم . گفتم : " ببین ، شما برای مشاوره اومدی اینجا منم نمیدونم و متوجه نشدم برای چی  مشاوره میخوای . اما فقط اینو میدونم که گره کار تو فقط به دست خدا باز میشه . یعنی همه ی گره ها بدست خدا باز میشه . برو سمت خدا و از خودش در این ماه عزیز کمک بخاه ( تو دلم میگفتم الان داره بهم فحش میده و میگه برو برای خودت رو منبر من نیازی به موعظه ندارم )

وضع ظاهرش نمیخورد که واقعا نگران مرگ باشه . اینو به خودش هم گفتم . آخر سر هم باز یکی از دوستاش ! بهش زنگ زد و تشکر کرد و با زانویی داغون که نمی تونست راه بره ( به قول خودش در درگیری مسلحانه مامورا تیر زده بودن به پاش )رفت  .

 

اینا رو نوشتم که بگم از این انسانها تو جامعه هست ، چیزهایی که توی فیلمها میبینیم و همیشه فکر میکنیم فقط در حد فیلمه ... راست و دروغاش رو تفکیک نمیکنم ولی مطمئنا اگه یک جمله ی راست گفته باشه اونم اینه که گفت : " وقتی به پدر ومادر احتیاج داشتم نبودند "

درد داشت . خیلی درد داشت . سر شام داشتم با خانواده ام صحبت میکردم همسرم چیزی گفت از ارتباط همکارش و پسرش که چون بد دهنه پسرش هم یاد گرفته و گفت به همکارم گفتم که 26 ساله که یک کلمه فحش از دهان پسرم خارج نشده و نشنیدم . چیزی که دقیقا چند روز قبل خودم فکر کرده بودم . از پسرم تشکر کردم . خندید . خنده اش برایم دنیایی ارزش داشت .

خدا را شاکر شدم که چه فرزندی که در خانه دارم و چه فرزندان مجازی ام که مانند فرزندم دوستشان دارم مانند فرشته اند و من میان فرشتگان زندگی میکنم .

خدایا همه شان را در پناه لطف و مهربانی ات حفظ نما ... خدایا دخترانی مانند روناک هم داریم ، هدایتاشن کن . میدانم همینکه به مدرسه آوردی اش ، همینکه چند نفر شنونده ی حرف هایش بودند ، همینکه برایش راه رسیدن به تو را نشان دادند ، نشانه ای است که تو رهایش نکرده ای ولی اینها به جرقه ای نیاز دارند که خودت به دلشان بتابانی ... محبتت را از انها دریغ مکن ... 


خدایا سایه ی تمام پدر ومادرانی که زنده اند را بالای سر فرزندانشان صحیح وسالم حفظ نما و پدرو مادران خوبمان را که از دنیا رفته اند در پناه محبت خودت رحمت نما ... 


دیدن روناک واقعا فکرم را مشغول کرده میدانم دوباره به جامعه با همان وضع باز میگردد بدون اینکه برایش کاری کرده باشم ، اما از تو نا امید نیستم دستشان را بگیر ....

  • خانم معلم

خدا را شکر که در مملکت آزادی داریم ...

خانم معلم | سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۳۲ ق.ظ | ۲۲ نظر




در پاسخ دوستی به وبلاگ جناب کاکایی  رسیدم با این شعرش :



شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

 نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود

 

آن راز سر به مُهر که سی سال پیش ازین

 چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود


 

جالبه از 25 نظر فقط یک نفر اعتراض کرده بود. ولی به همون یک نفر معترض هم ایشون گفته بودند :

دلیل روشنی برای دزدیدن آرمان ها از سوی عده ای چاپلوس و متملق قدرت آوردم فقط همین .


من هم این جواب رو براشون نوشتم :


سلام 

خدا رو شکر که از نظر آزادی در این کشور چیزی کم نداریم . حداقل شما به راحتی عقایدتون رو عنوان کردین و نظرتونو گفتید . امید که در جایی که بناست به اعمالمون جواب بدیم هم بتونید به راحتی از پس چیزهایی که گفتید بر بیایید . 

واقعا آن کشتی نجات ،این نبود ؟!! ... 



جالبه که از دوستان شاعر یک نفر هم حرفی نزده بود ...

خدا رو شکر که از صدقه سر شهدا و جانبازانمون  و به خاطر داشتن رهبری فرزانه و مقتدر مملکت و ملت آزادی داریم !


یه نظر به انقلاب سایر کشور های مسلمان بیاندازیم و نگاهی به امنیت کشور خودمون بکنیم بعد سی و چند سال انقلاب ،شاید متوجه بشیم این امنیت رو مرهون چه کسانی هستیم .

  • خانم معلم

حرمت نگاه

خانم معلم | سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۳۹ ب.ظ | ۱۸ نظر

قُلْ لِلْمُۆْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذٰلِکَ أَزْکَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا یَصْنَعُونَ‌

به مردان با ایمان بگو: «دیده فرو نهند و پاکدامنى ورزند، که این براى آنان پاکیزه ‏تر است، زیرا خدا به آنچه مى‏ کنند آگاه است.» 

                                                                                                سوره مبارکه نور – آیه 30


 

خسته از هفت حوض نارمک به خانه بر میگشتم . جلوتر از من دو دختر شاید 15 ، 16 ساله با مانتو هایی مدل دار و بی دکمه راه میرفتند. شالشان را هم مطابق معمول طوری انداخته بودند که کل موهای سرشان از جلو و پشت بیرون بود و شال روی کلیپس نگاه داشته شده بود . یکی شان جلوتر و تند تر راه میرفت ودیگری کمی با اطوار بیشتر و هرازگاهی نگاهی به شیشه های مغازه ها و برانداز خودش راه میرفت . موهای جلوی سرش را کاملا صاف کرده بود و دو طرف صورتش ریخته بود و با هر حرکت سرش انها داخل صورتش میریخت و با دست مدام کنارشان میزد .در همین حین ، تقریبا 5  پسر همسن وسال خودشان هم ردیف با من و پشت این دختر قرار گرفتند و متوجه نگاه هایش به شیشه ی مغازه ها و دست بردنش به موهایش شدند و شروع کردند به متلک گفتن . اول خیال کردم شاید با هم دوست هستند و مثلا دختر قهر کرده که یکی از پسرها رفت و شالش را از سرش کشید .

شال از سرش افتاد ولی من بودم که وا رفتم . دستم وسیله بود و نمیتوانستم ماننند آنها تند راه بروم . حس کردم دخترها ترسیده اند . تندتر حرکت کردم که بروم و کنارشان برسم تا پسرها حس کنند مثلا مادرشان همراهشان است ! ولی به چهار راه که رسیدند از هم جدا شدند . پسرها از یک طرف و دخترها از طرف دیگر رفتند ... 

 

اعصابم به هم ریخته بود . مطمئنا دلایل این بدحجابی ها ، این نوع حرکات که شاید بی حیایی بشود ان را نام گذاشت چه از جانب پسرها و چه از طرف دخترها ، علل زیادی داشته و  نیاز به کار فرهنگی گسترده و همکاری گروه های زیادی من جمله خانواده ، مدرسه و نهاد های دیگر دارد. اما وظیفه ی من ِ مسلمان شیعه چیست ؟ ! ...

 

پس از این قضیه ، با چند نفر از دوستان ، صحبت کردم و نظرشان را بابت طرحی گسترده جویا شدم . طرحی که بر پایه ی امر به معروف و نهی از منکر باشد منتها با روشی خاص که با حالت تدافعی این افراد مواجه نشویم  و اثر گذار نیز باشد .

جواب دوستان به من اینها بود :


1-       از خودت شروع کن تا جامعه درست شود . یعنی همان مثال جامعه شناسی که اگر تک تک افراد درست شوند جامعه درست می شود .

2-       امر به معروف کردن فقط مسئله ی حجاب نیست . موارد دیگری را هم شامل می شود . از قبل هم گروه هایی در این ارتباط کار کرده اند و به نتایجی دست یافته اند. کتاب چاپ کرده اند و خاطراتشان را نیز مطرح کرده اند . کار پژوهشی نیاز به مطالعه پیشینه دارد . پس برو مطالعه کن . بررسی کن بعد طرح بده ...

3-       چون مسئله ی فرهنگی است ، نمی شود کار خاصی انجام داد . از خیرش بگذر .

4-       چرا حجاب ؟ !! ... بگذاریم هر کس خودش انتخاب کند . چه اجباری است که انقدر این مسئله را بزرگ کنیم . مهمتر از حجاب هم داریم . در داشتن حجاب هیچ دستوری نیست ، اجبار نیست ، نه دین اجبار کرده ! ، نه امام ، نه آقا در این ارتباط چیزی فرموده اند ، بگذارید ملت راحت باشند !

5-       مسئله تکریم ِ باحجاب ها موثر تر است . مخصوصا آقایان باید در همه جا ، چه در جامعه ، چه در ادارات ، چه در بازار ، و ... به خانم های محجبه بیشتر احترام بگذارند .

6-    کار کردن بر روی این موضوعات نیاز به بررسی عمیق ... و حل کردن ریشه ای مشکل دارد . علی الخصوص اینکه برای موضوعاتی ماننند حجاب کارهای فراوانی شده .. وطرح های دارای اشتباه انحراف بیشتری ایجاد کرده اند فلذا قدرت فرصت خطا و آزمون را از ما می گیرد . 

احیای ارزش ها موضوعی بنیادی است که باید از آن مهارت های وصل به قانون های اصلی در اورده و در جامعه عملی شود .

7-   دوستی آیه 30 سوره ی نور را مطرح فرمودند و گفتند به نظر ِ شما چرا ابتدا به مومنین در مورد نگاه به نامحرم توصیه شده و سپس به مومنات ؟! 

8-   دوستان دیگری نیز با من هم عقیده بوده و دنبال راهکار رفتند . بلکه شاید به نتیجه ای رسیدیم و حداقل در یک جمع کوچک نتیجه اش را دیدیم .




 

اما میخواهم فقط یک سوال بپرسم ، اگر امام زمان ظهور کنند و بپرسند " تو " در باره وظیفه ات ، که همان امربه معروف و نهی از منکر باشد چه کرده ای چه جوابی باید بدهم (بدهیم) ؟!!! ...


تا کی می شود یک انسان کامل شویم ؟ 

احیای ارزشها ، توسط چه کسی یا کسانی باید انجام گیرد ؟ تا کی بناست مسئولیتی را به دوش دیگری بیاندازیم و خود را کنار بکشیم ؟ 


طرحم را مطرح نمیکنم . چون طرح خامی است و جا دارد که روی ان کار شود . این را از همان ابتدا گفته ام به دوستان . انتظار داشتم همفکری در میان باشد . اگر بناست تحقیقی باشد جمعی ، اگر بناست کاری انجام گیرد جمعی ، یک دست هیچ وقت صدا نداشته و نخواهد داشت ... 

دوستی میگفت باید از خانواده و فامیل و محله شروع کنیم و عکس العمل ها را بسنجیم و بررسی کنیم تا بعد ! ...ولی من حرفم این بود که چگونه ؟ !!! ..نه از کجا ...


 

 

خدا رحمت کند خانم کاتوزیان را . در جلساتشان که در حسینه ارشاد برگزار می شد خانم های بدحجاب با دل و جان شرکت میکردند و ایشان چقدر با محبت رفتار میکردند و میگفتند جا باز کنید برایشان و چقدر از انها تحت تاثیر این نگاه مادرانه جذب ِ دین شدند.چرا ما نمی توانیم مانند آنها رفتار کنیم ؟ چرا؟!!! 

  • خانم معلم

پست تر از حیوان ...

خانم معلم | دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ب.ظ | ۲۴ نظر

خدای من ! 

خدای من ! 


گفت بکشید که خدا بهشت را نصیبتان کند * و کشتند و خونها ریختند به جرم شیعه بودن . گفتم  به تاریخ اعتباری نیست ولی اینک از تبار مغولان ، در حلب به جرم شیعه بودن ، الله اکبر گویان سر میبرند و انسان ها را ذبح  روح ِ شیطانی شان میکنند و شیطان به خدا لبخند میزند و میگوید : ببین ، ببین چگونه میفریبمشان ، به نام ِ دین ! گوش تا گوش سر میبرند تا بهشت را از آن ِ خود کنند این از بهشت رانده شدگان ....

آخر کدام پیامبری برای تعلیم شمشیر آمد ؟ مگر نگفت : « انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق »  ؟ پس چگونه به نام ِ« او » سر می برند ؟ به نام ِ او در خیابان از کشته ها پشته می سازند و براین کارشان افتخار می کنند ؟

رودخانه ی فطرتشان،  باتلاقی متعفن ِ شده است . اینها علف های هرزی هستند که در باغچه ی جامعه ی انسانی روییده اند . دستی محمدی( صلی الله علیه و آله ) لازم است تا از ریشه خشکشان کند ؟ کجاست که بیاید؟

 

در حیات وحش هم ،حیوانات به همنوع خود رحم میکنند ولی این انسان نماها !! .... آه قابیل ، قابیل ، قابیل تو باید جور تمامی این قتل ها را بر دوش بکشی ، مگر نه این است که :  هرکس یک نفر را بدون جرمی بکشد، مانند این است که همه مردم را کشته و اگر کسی را زنده کند، مانند آن است که همه را زنده کرده است؟ ( مائده – 32) و اینک چون تو اولین قاتلی باید مرگ های اینچنینی را پاسخگو باشی  ....

 

اکنون آفتاب ظهور به استوای رستاخیز رسیده است .  بکشید ما را ، مقتدای ما حسین ( علیه السلام ) است همانکه هر چه داشت قربانی عشق کرد و با پاشیدن ِ خون شش ماهه اش به آسمان ، عشق را به نهایت رسانید  .

ای سلفی های تکفیری وهابی نشان ، اجدادتان سر ِ خون ِ خدا را از قفا بریدند . سر بریدن رسم ِ شماست ، مگر نه اینکه ابن زیاد مسلم و هانی را سر برید ؟ ، مگر نه  اینکه کربلاییان را سر بریدیدو سرشان بر نیزه کردید تا همگان ِ تاریخ بدانندخون قابیل در رگهای شما جریان دارد و شیطان حاکم روح های پلیدتان است ؟ شما از نسل ِ ابن زیاد شرابخوارید . از نسل ِ یزید پست فطرت ِ .... لا اله الا الله ... پناه میبرم بر خودت خدای من ...

 

حسن شحاته را به چه جرمی به خیابان کشاندید در شب ِ جشن ولادت ِمولایش ؟! ... چگونه بر سر وبدنش کوفتید تا به دیدار ِ یارش بشتابد و چه خوب رفت که حق اش کمتر از شهادت نبود ...

 

من نمیدانم  صحنه ی این فیلم مربوط به مردم حلب است یا نه ؟ نمیدانم سیاست چه بازی هایی دارد ، ولی انسانیت را میفهمم ، هر چه هست اینها انسان نیستند ، حتی میمون هم نیستند ، شباهتشان به انسان است ولی عملکردشان حتی شبیه میمون هم نیست ... این انسان نماهای پست تر از حیوان ... «اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون» (اعراف:179)

 

لعنت خدا تا همیشه ی تاریخ بر شما باد ! ....


 

توصیه ی اکید :

اگر طاقت ندارید بریدن سری راببینید نگاه نکنید


دست ِ خواهش : به ماه ِ خدا نزدیک می شویم . اینک وقت ِ بخشیدن و صاف کردن دلهاست . 

اگر نگاهی ، صدایی ، زبانی ، خط یا نوشته ای از من بر دلت ترکی انداخته ، به بزرگی میزبان این ماه مرا ببخش .

شاید فرصتی برای جبران نباشد ....

التماس دعا 




* به نقل از کتاب منم تیمور جهان گشا 





  • خانم معلم

بی ادعا

خانم معلم | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ | ۱۷ نظر






کسانی را می شناسم که با صدای بلند دعا می خوانند
اما دستشان به ستاره ای نمی رسد
اما کسانی هستند که بی دعا
با خدا دست می دهند
  • خانم معلم

من یک مادر هستم !

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ | ۲۳ نظر

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می رفت  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

  • خانم معلم