امر به معروف ، نهی از منکر :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۷ مطلب با موضوع «امر به معروف ، نهی از منکر» ثبت شده است

شهیدی از لس آنجلس ...

خانم معلم | سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۱۱ ب.ظ | ۵ نظر

                                                                   گاهی گمان نمی کنی ولی می شود 
                                                                     گاهی نمی شود، که نمی شود 
                                                                   گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 
                                                                   گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود 
                                                                   گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست 
                                                                   گاهی تمام شهر گدای تو می شود 


گاهی "نمی شود " را تبدیل می کنی به "می شود " ، چون می خواهی و باید که بشود و سید محمود موسوی از انسان هایی بود که فعل خواستن را به درستی صرف کرد . من او را نمی شناختم . ولی با خواندن داستان زندگی اش در لحظه ای وقتی چشمانم را بستم حس کردم سید محمود مانند آن پیرمرد ساقی است که با پمپی که روی شانه اش گذاشته بود روی سر زائران گرما زده ی کربلا ، گلاب می پاشید . 

سید محمود عشق اهل بیت را که در خانه ی دلش انبار کرده بود روی سر زائران تشنه ی حقیقت می پاشید و این ، به زعم آنانیکه مردم را هر چه تشنه تر ببینند  راضی ترند، خوش نیامد و کردند کاری را که در تمام قرنها می کردند ...


در اینجا  داستان زندگی این ابر مرد را بخوانید و ببینید می شود  با حب اهل بیت چه کارها کرد . اگر در این وادی حرکت کنیم مسلما خود ِ خدا هدایت گر و همراهمان خواهد شد . 

اینها کسانی هستند که مرگ را بخشی از زندگی خویش می دانند و برایش برنامه دارند . نه مثل من و مایی که برای ازدواج و خرید خانه و ماشین و حتی بچه دار شدنمان برنامه داریم الا برای قطعی ترین واقعه ی زندگی مان ،  "مرگ " .

 چه بسا برنامه ریزی هایی کردیم و نشد اما مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم می شود . مرگ را اتفاقی بسیار دور و دست نیافتنی میبینیم چون باور نداریم که از رگ گردن به ما نزدیک تر است .کاش فیلم سازان ما از زندگی اینها الهام می گرفتند و زندگی ساده ولی هدفدارشان را به تصویر می کشیدند .


امروز خواننده ی جوان مرتضی پاشایی نیز به رحمت خدا رفت . چون مورد علاقه ی نسل جوان بود ، در تمام صفحات اجتماعی و در رسانه ها همه این خبر را پخش نمودند و از زندگی و کارهایش گفتند . مرتضی پاشایی خواننده ای که معروفیتش به یکسال هم نکشید اما اینچنین محبوب شد . کاش میشد حب امام زنده ی درد کشیده مان هم را اینچنین به دلِ جوانانمان مینشاندیم که از فراقش قرار بگذارند و شمع بدست بگیرند و با هم ناله سر دهند ( قرار جوانان بوشهری ) 


کاش ، انقدر تابع احساساتمان نبودیم . کاش از عمل ابر مردانی چون سید محمود موسوی درس می گرفتیم که در سرزمینی بیگانه ، عشق به اسلام و اهل بیت را در دل آنهایی که حتی اسمی از اسلام و امام حسین علیه السلام نشنیده  بودند ، نشاند . 

چرا ما نمی توانیم حس انتظار و عشق به امام غایب را در سرزمینی که حب اهل بیت با شیر مادر به جان جوان هایش ریخته شده است را بوجود بیاوریم ؟ مشکل کجاست ؟ 

غیر از این است که "دین" را درست متوجه نشده ایم ؟

غیر از این است که اصرار داریم دین درست متوجه نشده را حتما حتما درست جلوه دهیم وبه زور به خورد جوانانمان بدهیم ؟ 

غیر از این است که منافعمان با وجود علنی شدن دین واقعی به خطر می افتد ؟ 



فیلم  سید محمود را ببینید ، کاش عبرت بگیریم ....

  • خانم معلم

زود و بی زحمت ...

خانم معلم | جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۷ ب.ظ | ۱۳ نظر

زن : دکتر قرصی دارین که عوارض نداشته باشه و بشه یکماهه 10 کیلو لاغر شد؟

دکتر داروخانه : خانم بهتر نیست ورزش کنید و رژیم بگیرید ؟

زن : سخته دکتر . نمی تونم ، نمیشه ...



مادر : علی نمازتو خوندی؟

علی: میخونم ...

مادر: داره نمازت قضا میشه ها !

علی: آه ، نمیشد یه شربتی پیدا میشد میخوردیم جای خوندن نماز !



معلم :مهری بازم که درس نخوندی؟

مهری: خانم مهمون داشتیم ...

معلم : شما یا مهمون دارین یا مهمونی میرین یا همیشه خونه تون یه کاری برای انجام دادن هست پس کی بناست درس بخونی؟

مهری: خانم اجازه ! این مخترعین نمیشه یه چیزی اختراع می کردن که اگه میخوردیمش همه ی مطالب این کتابا میرفت تو مغزمون ؟!!



مادر ِ جک : جک بیا این گاو رو ببر بفروش و پولشو بیار که هیچی پول نداریم

جک : چشم مادر

پیرمرد بین راه : جک بیا این لوبیا ها رو بگیر و گاو رو بده به من اینها بیشتر از اندازه پول گاو ارزش دارن 

 جک : فکر کنم بهتر از این باشه که این همه راه برم تا بازار . معامله خوبیه 



منتظرین امام زمان : آقا چرا نمی آیی ؟ خب حالا که دیر کردین بزارین عروسی و جشن مونم تموم شه ... 

بزارین یه معامله کلانی باید انجام بدم این بگذره ...

بزارین .....

امام زمان علیه السلام : عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد ...




نه عاشق بوده اند نه عاشق می شوند فقط شلوغ اش میکنند گنجشک هایی که یک عمر از این شاخه به ان شاخه پریدن عادتشان شده ...

  • خانم معلم

هنوز اگر تو بیایی دوباره می شوم آغاز *

خانم معلم | جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ق.ظ | ۵ نظر

 

 

 

انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم ...

 


فیلم " بی قید وشرط " را می دیدم و به ساعات پایانی روز فکر میکردم ، چشمم به ساعت بود که به 1 نیمه شب نزدیک می شود . هنرپیشه ی فیلم سیاهی زندانی بود که از سر غرورش به زندان افتاده بود . زمانیکه از سر خشم می خواست کسی را بکشد به خودش آمد و گفت اینجا چرا آمده ام ؟ کجا بناست بروم ؟ و بعد از زندان، انسانی شد که محبت را می فهمید و محبت کرد و محبت کرد تا از دید مردم شد یک انسان ِ خوب .

فکر کردم در این ساعت آیا می توانستم از وقتم بهتر استفاده کنم ؟ آیا نشستن و فیلم دیدن بهترین کاری بود که می توانستم انجام دهم ؟ زمان در حال عبور است و من بناست برای لحظه لحظه هایم جوابگو باشم، چقدر از امروز را مفید بوده ام ؟! ...


به فردا فکر کردم به روز جمعه ، به انتظار ، به خودم ، به پدر و مادرم ، به همسر و پسرم ، به تمام دوستانم ...

 باید به بعضی از حس ها رسید. حس کردم درونم اتفاقی دارد می افتد . انگار چیز هایی دارد خودش را نشان می دهد . حس کردم چقدر کار عقب مانده دارم . چقدر زمان کوتاه است ! ...واقعا اگر به ما بگویند ساعاتی تا مرگتان نمانده چه می کنیم ؟( سوال و سوژه ای البته بس تکراری !)


به پست قبلی فکر کردم . برایم جالب بود که  تنها سه چهار نفر از کل مجموع کسانیکه خصوصی و عمومی برایم نظر گذاشته اند مرتبط با این پست نظر داده اند .

آیا مرگ مقوله ای دلخواه مردم نیست ؟ آیا از گرانی و تورم  ، حسن آقا و دوستان و دشمنانش ، داعش و سامرا  و شاید برنامه ماهواره ای "من و تو " اگر می گفتم بهتر نبود ؟!

14 خرداد در فرهنگسرای رضوان نبش مزار ایت الله طالقانی یک بسته فرهنگی از سازمان بهشت زهرا به مردم هدیه می دادند . در میان آن فلش کارتی بود با تصاویری و جملاتی در باره ی مرگ . کسی که همراهم بود دیروز در خانه مان فلش کارتها را دید و انها را برداشت و با بی تفاوتی گفت :" اینها رو دیدی ؟ مال بهشت زهرا بود همش در باره ی مرگه ! "

واقعا مرگ مقوله ای نازیباست ؟!!!


دیشب به لطف وجود یوسف عزیز ، کتاب " از شوکران و شکر " حسین منزوی را ورق میزدم . به شعری زیبا بر خوردم در باب انتظار ، حسین منزوی رحمت الله علیه گفته بود :

 

 

 

رفیق قافله ی تو اسیر فاصله نیست
که با تو دل، سفر لامکان تواند کرد
کسی که همسفری با تو عین بودن اوست
چگونه ترک تو و کاروان توان کرد
تغزلی که به شرح وصال تو خو دارد
غم فراق تو را کی بیان توان کرد

 
جور دیگر دیدن، امید داشتن ، همراه بودن از نکات زیبای این غزل است که باید یاد بگیریم به هر چیزی جور دیگر نگاه کنیم .  از انتظار گفتن معمولا با حسرت همراه هست چنانچه خودم هم مستثنی نبوده ام . چرا خود را همراه او نمی دانیم ؟ چرا رفیق قافله اش نیستیم ؟ مگر در هر قافله جنس همه ی آدمها یکی است ؟! او قافله سالار است . کنارش باشیم شاید از او یاد بگیریم . اما شرط ، همراه بودن است ..." وساطتی کن و زلفت ، بگو بخواندم ای دوست ! "

و امابه قول منزوی:"  مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است "، چرا به همه ی دوران آدمی باید پرداخته بشه ولی به مرگ نه ؟!
 
 

دوست دارم مرگ پیش از مرگ را ، آئینه ها!

انعکاسی کو به من ناگاه بنماید مرا؟!

پوست از روحم می افتد...من، جنینی مضطرب...!

مرگ در پشت کدامین سایه می زاید مرا؟؟؟........
 

به هر شکل تشکر میکنم از همه ی دوستانی که آمدند و خواندند ، چه کسانی که نظر گذاشتند و چه انها که دیدند و خواندند و دیدند و نخواندند و تشکر میکنم از دوستانی که همراه شدند ...

امید وارم بر من خرده مگیرید و همچنان همراهم باشید و در پایان به رسم وعده ی جمعه هایم :
 


من و تو گم شده در یک دگر ، مبارک باد
حلول عشق تمام تو در تمامت من





 
 
                                                       یا علی
                                                     و التماس دعا

 

 

 


* حسین منزوی
  هنوز اگر تو بیایی دوباره می شوم آغاز
   اگرچه خسته تر ازآفتاب بر لب بامم
 

 

 

  • خانم معلم

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم

خانم معلم | جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ | ۸ نظر


http://aks.roshd.ir/photos/44.63427.original.aspx


   

دلم خوش است در هوایی نفس می کشم که شما در آن نفس می کشید ...

خواستم تولد عقیله ی بنی هاشم ، عزیز دوست داشتنی ام ، خانم روز های دلتنگی ام ، سنگ صبور دوران سختی ام را خدمتتان تبریک عرض کنم که گفتم الان کجایید؟ ...

نمیدانم  امروز کجا بودید ، در دمشق یا مدینه ، در کربلا یا در نجف ، گنبد طلایی ثامن الحجج افق دیدتان بود یا خاک های تیره و سرد بقیع ...

اصلا نمیدانم وقتی در کنارشان هستید از چه برایشان می گویید !

از کشوری به ظاهر اسلامی که جوانانش وقتی پا به خیابان می گذارند نمی توانند چشمانشان را از گناه حفظ کنند و یا نمی گذارند دل هاشان صاف بماند ،

یا از مردمی می گویید که در زبان "عجل علی ظهورک" می گویند و در روز نیکوکاری ، جمعیتی را به ضرب ساز و آواز جمع می کنند بلکه از کنارش بتوانند روزی رسان عده ای مسکین وفقیر باشند ، و نمیدانند که خود ِ خدا آنان را روزی رسان است ...

شاید از خانه هایی می گویید که زن حرمت شوهرش را نگاه نمی دارد و فرزند حرمت پدر و مادر را !

از برنامه هایی می گویید که به نام اسلام می سازند تا بنیان خانواده را تحکیم کنند اما خروجی اش می شود دخترانی که حریص می شوند در داشتن تلویزیون آخرین مدل و یخچال ساید و خانه ای اشرافی و حتی برایشان ملاکی به نام ایمان دیگر معنا ندارد به وقت خواستگاری !

از پسرهایی می گویید که باید تشکیل خانواده بدهند اما از فرط فقر اقتصادی ، یا فرهنگی  و شاید اجتماعی از آن گریزانند که یا دستشان خالی است ، یا قلب و روحشان تهی است و یا خمارند ...

از دخترانی میگویید که حتی زنها از دیدنشان شرم میکنند و یا از زنهایی می گویید که با دیدن این دختران صلاح ِ نزدیک شدن و تذکر دادن را ندارند که میدانند این تذکر دادن ها فایده ای ندارد و در انتها بر چسبی است که میزنند و می گویند: در سی سال پیش زندگی میکنید ، هنوز گرمید !!!

آقا جان البته این را هم میدانم دلتان به جوانانی خوش است که گرچه دستشان خالی است ولی ایمانشان پر است ، میدانم به همین کم نیز دلخوشید ...

میدانم بانوانی سراغ دارید که در تربیت فرزند و کاشتن مهر اهل بیت در دل آنان کوتاهی نکرده اند میدانم مردانی را می شناسید  که روی زمینهاشان کار میکنند وشبها با دست پینه بسته رو به سوی خدا کرده برای ظهورتان دعای فرج میخوانند  ...

میدانم دلتان می سوزد از آنچه بر اثر بی فکری و کم کاری دولتها بر سر ملتها آمده و می آید ، میدانم که می گویید خود کرده را تدبیر نیست ، مانند ملتی که در جشن ملی شرکت می کنند و بعد تاوانش را پس میدهند . ملت هایی که در زیر چکمه استعمار له شده اند و توان حرف زدن ندارند .

میدانم چه چیز هایی که ندیده ام و شما از ان مطلعید و عذاب می کشید ...

آقای من !

گفته بودم جمعه به جمعه برایتان بنویسم و گله کنم از نیامدنتان ، ولی مگر می شود در چنین کشوری مردم اماده ی ظهور باشند ؟!!

مردمی که دغدغه شان لاغر شدن با قرص های فلان و کفش فلان است ، مردمی که منتظرند آخرین مدل کفش و کیف و لباس از آن طرف آب بیاید تا با آنان همسو شوند و کم نیاورند ، مردمی که مثل من کاری برای حضور و ظهورتان نمی کنند ، چه جای گله از نیامدنتان است ؟

اشکها بریزیم که چرا نیامدید ، دستها به دعا برداریم که  متی ترانا ونراک ! چه فایده ؟!!

خدا حفظ کند جماعتی را که شما به وجودشان دلخوشید ، همان ها که حرف رهبرشان را هیچ وقت زمین نگذاشته اند و هر انچه فرموده به گوش جان شنیده و خریده اند ...

 

منی که جرات حرف زدن به دختری که در ملا عام گناه می کند را ندارم و دلم را به دعایی خوش کرده ام  که شاید راه نجاتم باشد ، منی که خود پر از گناهم و نفسم پر از ناخالصی است چگونه خواستار حضورتان هستم ... دروغ گویی هایمان را ببخشید ...

میدانم که همه چیز را میدانید و می بینید، منت بر من گذارید و مشقم را امضا کنید گرچه بد خط و پر از غلط است .                                  

                                                         والسلام

                                                                                                                    ناچیز ترین بنده ی خدا


  • خانم معلم

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

خانم معلم | جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ق.ظ | ۱۴ نظر


امروز رفته بودم مدرسه مون . بچه های سال سوم هنوز فارغ التحصیل نشدن و منو یادشون بود . اومدن سلام علیکی و از این حرفای لوس دختروونه که : خانوووم چرا نمی یاین ، خانوم دلمووون براتون یه ذره شده بود !!!! ، خانوم اتفاقا چند روز پیش به یادتون بودیم و .... ( البته خب ممکنه راست هم گفته باشن دیگه دروغ وراستش با خودشون )

اما چیزی که مهم بود سه نفر از بچه های نقشه کشی اومدن پیشم وسلام و علیکی و یکیشون گفت : خانم چرا نمی یاین دیگه؟.   از وقتی رفتین ما همش همین مقنعه سرمونه همین شکلی !  یادش بخیر ، یادتونه منو از طبقه چهارم بخاطر مقنعه ام همین جور کشیدین آوردین تا پایین ؟ !! 


( همیشه وقتی از روبرو نگاهش می کردی انگار هیچی سرش نبود چون مقنعه تا منتهی الیه سرش عقب رفته بود و اون روز تا نصف بیشتر سرش رو پوشونده بود !)


به بچه ها گفته بودم مقنعه رو میتونین توی کلاس در بیارین ولی توی راهرو ها درست سر کنین وگرنه خود دانید ! 


گفتم آره ،اون موقع لازم بود . ولی حالا حلال کن . خندید و گفت نه بابا !! (  یعنی مثلا چیزی نبود ) و در همین موقع رفت سراغ یکی از همکارا که داشت رد میشد . اما دوستش که کنارش بود و داشت نگاهمون می کرد پرسید : خانم چرا همه ی بزرگترا بعدا یادشون می افته حلالیت بطلبن ؟!!

گفتم : مسئله اینه که اون موقع من نقشم معاون یه هنرستان بود . اگه بنا بود اجازه میدادم هر کسی هر کاری که دلش میخاد انجام بده اون وقت دیگه مدرسه رو نمی شد جمعش کرد . باید کاری که گفته بودم انجام میدم رو انجام میدادم وگرنه ...

اما الان دیگه معاون نیستم . الان میتونم به عنوان یک انسان حلالیت بطلبم . همین .

خندید و گفت : بله ... ولی مطمئنا حرفم نه خودم رو قانع کرد و نه احتمالا اون بچه ها رو ...


وقتی سوره ی همزه رو می خوندیم ، وقتی فهمیدم کوچک کردن بنده های خدا مثل تحقیر کردن خود ِ خداست ، وقتی پرتاب در " حطمه " یعنی شدت عمل خدا در برخورد با افرادی که دچار همز و لمز می شوند ، پرتاب انسان درون اتش توسط خود ِ خداست ، تمام تن وبدنم لرزید که ای واااای من ! یک عمر بچه های مردم رو لرزوندم حالا بگیریم نیتم واقعا از روی منیت نبوده ، برای خودم نبوده ولی تاثیری که روی بچه ها گذاشته رو چکار باید بکنم ؟


عروسی یکی از بچه های هنرستان بود . (که الان یکی از بچه های این وبلاگ هم هست ). خواهر شوهرش دو سال پیش شاگرد هنرستان ما بود و به شدت بچه ی شر وشیطون و درس نخون و شدیدا هم از من حساب میبرد . این بنده خدا از روز نامزدی با دیدن من تن وبدنش لرزید تا شب عروسی . به طوریکه وقتی فامیل هاشون بهش میگفتن برقص ، منو با چشم نشون میداد که فلانی هست و نمیشه !!! لرزیدن رو کاملا تو وجودش حس میکردم ( یعنی یه همچی موجود وحشتناکی هستما !! ) با اینکه باهاش حرف زدم ، بغلش کردم و گفتم مدرسه تموم شده اما دیدن من هنوز مثل همون موقع روش تاثیر میزاره . حالا این یکی رو دیدم و فرصت کنم از دلش در بیارم با بقیه چکار کنم ؟!!!


شدیدا فکرم درگیر این موضوع شده . به چه قیمتی من محیط مدرسه رو آروم نگه میداشتم ؟ اصلا نیازی بود ؟ آیا تاثیری داشت ؟

بگذیم که من اصلا چنین روحیه ای نداشتم و کم کم مجبور شدم چنین نقشی بپذیرم ( البته ماده م مساعد بود ) ولی فکرش رو بکنید اون دنیا چه بلایی قراره سرم بیاد ...


بنابر این « همز و لمز » حاصل ارزش قائل نبودن برای دیگران و عدم محبت کامل و خالصانه به آنهاست .

انسانی که برای دیگران هیچ ارزشی قائل نیست ، یعنی تنها به خودش فکر میکند و کسی که برای دیگران ارزشی قائل نیست و فقط به فکر خودش بوده ، چیزهایی که برای خودش جمع میکند ( چه مال باشه و چه هر چیز دیگه ای که ارزشمنده به نظرش ) به دردش نخواهد خورد .

دارایی های شخصی انسان ( پول ، مقام ، فرزند ، زیبایی ، مدرک و ...) هیچوقت او را از دیگران بی نیاز نکرده و فرد همز و لمز کننده خیال میکند داراییش به او زندگی جاودانه خواهد داد در حالیکه این خطای عملی ناشی از خطای فکری اش می باشد .


کلا خداوند در این سوره ( همزه) به عده ای از مردم که برای دارایی خودشان حساب خاصی باز کرده اند هشدار میدهد که بواسطه این مستقل دیدن ، از خیرات جدا افتاده و به طعنه ی دیگران روی می اورند .

طعنه زدن به دیگران وسرزنش کردن انها باعث میشود نا امنی های مختلف در جامعه گسترش پیدا کرده و زندگی اجتماعی انسان را به شدت از هر جهت به خطر انداخته به همین خاطر در سیره انبیا و اولیا با آن به شدت مقابله شده و می شود .


نتیجه :

آاااااای خانم و آقایون متاهل ، حواستون به زبونتون با همسراتون باشه . سر هر اشتباه کوچکی ، پتکش نکنید بکوبید تو سرشون ...

آی دختر و پسرای مجرد ، آی خواهرو برادرا ، حواستون به حرف هاتون به هم ، به دوستاتون ، به بزرگ ترهاتون باشه ، مبادا لغزش اونها ، یا اشتباه شون ، و حتی نقص بدنی شون رو بکوبید تو سرشون و به رخشون بکشید و طعنه بزنید ... دلِ شکسته رو جمع کردن خیلی سخته ها، خیلی سخت ...



و اما ای آقای من ، مولای من !...


اشتباه زیاد داریم ، جهلمون انقدر زیاده که به عمل درست نمی رسیم ، ولی شما به کرم و بزرگی تون برامون دعا کنید .

دعا کنید تا اگر کسی به ناراستی با ما رفتار کرد ما به درستی و راستی جوابش رو بدیم و کسی اگر ما را از خودش روند ما اونو از خودمون نرونیم . از خدا بخواهید صفت کظم غیض را در ما قرار داده و به ما یاد بده نیکی مردم رو بازگو کنیم وبدی ها و عیبهاشون رو بپوشونیم . از خدا بخواهید کارهای خوب خودمون رو هر چند زیاد باشه کم بشمریم و بدی هامون رو چه در رفتار و چه در گفتار زیاد ببینیم  .


آقا جان ، جمعه ای دیگر در راه است ، دیدارتان که هیچ ، حتی به دیدار مسجدی که بوی شما را دارد هم نائل نشدم . روسیاهم ، از تمام گناهان دنیا همین که جزء همز و لمز کنندگان قرار بگیرم و مورد خشم یار و او خود مرا به حطمه وارد کند برای جدایی ام از او کافیست ، به کسی که می خواهد خود را از این آتش که نه ، از این دوری برهاند کمکی نمی کنید ؟!!

دلتنگم ... دلتنگ ... 




گوش کنید :

مقام معظم رهبری : هر جاییکه اسرائیل باشد یک طرفش ماییم ...


http://ia600604.us.archive.org/22/items/abbasi-zehenva-zohur12.ir/abbasi-zehenva-zohur12.ir.mp3


  • خانم معلم

بگو گنجشک باشم یا نباشم *

خانم معلم | جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



باران می بارید . تمام طول راه را با گریه دویده بود تا به خانه برسد . راه کش امده بود . چرا به خانه نمی رسید . می خواست زودتر خودش را در دامان مادر رها کند . می خواست سجاده ی سپیدش را باز کند و انگار کند پدر در کنارش نشسته و زار بزند . می خواست بداند در این دنیا روی کدامین پله ایستاده ، می خواست بداند چقدر تا دیدن پدر فاصله دارد . 

نزدیک خانه رسید . سعی کرد منطقش بر احساسش غلبه کند . هنوز آنقدر ها احمق نشده بود که بخاطر خودش مادر نازنینش را نگران کند. کمی پا به پا کرد . یاد ِ عکس گنجشک خیسی افتاد که تنها و بیچاره روی زمین نشسته بود . دقیقا می توانست احساس گنجشک را درک کند . کش چادرش را از سرش برداشت .شالش را مرتب کرد . چادرش را مجددا سرش کرد . اما چشمهایش را باید چه میکرد . اما نگاهش را چگونه باید از مادر میدزدید . کلید را انداخت و در را به آرامی باز کرد . مادرش در آشپزخانه بود .سریع سلام کرد و کیفش را روی کاناپه پرت کرد و چادرش را روی آن انداخت و خود را به دستشویی رسانید به بهانه ی سرما . صورتش را آب زد . چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود .با دیدن چشمهایش دوباره اشکهایش سرازیر شد . سرش را پایین انداخت . یادش افتاد که چگونه تحقیر شده بود . به چه گناهی ؟ ...

از دستشویی که بیرون آمد کاسه کوزه اش را جمع کرد و داخل اتاقش رفت . مادرش گفت : " سمانه سادات برایت چای ریختم تا سرد نشده بیا بخور تازه دمه " گفت : " نه ، میل ندارم ، اول نمازمو میخونم .بعدش کلی کار دارم که باید انجام بدم . دستتون درد نکنه " ...

سجاده اش را پهن کرد . دیگر اگر گریه می کرد مادرش نمی پرسید چرا . میدانست اینجا مامن اوست . میدانست اینجا ، پناهگاهی است که میتواند بدون هیچ ترسی، انجا ،تا هر زمان که بخواهد بماند و حرف بزند و گریه کند . اینجا را مادر نشانش داده بود . همان زمان که از او پرسیده بود : " پس چرا من مثل علی عمو صادق پدر ندارم؟ " . همان موقع مادر سجاده ی سپیدش را باز کرد و دختر نازش را روی آن نشاند و چادر نمازش را سرش کرد و گفت : " اینجا بشین تا برات یه داستان بگم " و داستان پدر را برایش گفته بود و همانجا اشک ریخته بود و به او نشان داده بود که اینجا را می توانی محل قرار خودت و پدرت بدانی . اینجا که بیایی پدر هم هست . مادر هم هست . اینجا خدا هست . اینجا دلت آرام میگیرد . تا هر وقت که بخواهی می توانی اینجا بنشینی و حرف بزنی . امشب از آن شب هایی بود که می خواست تا صبح روی سجاده اش باشد و بلند نشود . 

صبح که شد هنوز روی سجاده بود . مادرش پتوی سفری اش را رویش انداخته بود . همانجا خوابش برده بود . همانجا خواب دیده بود که پدرش آمده . باران می بارید . زیر درخت خرمالوی حیاط شان ایستاده بود و برایش خرمالوی بزرگی کنده بود . خرمالویی که او ندیده بود . با تعجب به خرمالو نگاه  کرد و به پدرش گفت " "من امار دانه دانه ی این خرمالو ها را دارم این کجا بود که من ندیده بودمش ؟! " پدر خندید و گفت : " همه چی را نشان همه که نمی دهند ! " و گنجشک خیسی که روی شاخه ی نزدیک پدر نشسته بود پر زد و رفت تا پرواز گنجشک را دنبال کند و برگردد ، پدر هم دیگر نبود و از خواب بیدار شد . 

پدر راست می گفت : همه چیز را نشان همه نمی دهند . دیگر نباید گریه می کرد . آن بچه ها هم که ان همه متلک نثارش کرده بودند همه چیز را نمی دانستند . برایشان دعا کرد . دیگر آرام گرفته بود .


جمعه نوشت :هر وقت تنها شدید ، هر وقت دلتان گرفت ، سجاده تان را پهن کنید . پدر مان همیشه هست و به حرف هایمان گوش می کند .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



نهم ربیع آغاز امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر تمام شیعیان مبارک باد .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

نهم ربیع الاول، سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر(ع) در حقیقت امتداد غدیر بلکه خود غدیری دیگر است. باید در این چنین روزی با امام زمان(ع) براساس مفاد روایات و دعاها به ویژه دعای "عهد" پیمانی دوباره بست . معرفت، محبت، ولایت و اطاعت برخی از اصول این پیمان نسبت به حضرت صاحب الزمان(ع) است.


                                           

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

                           

                                                      

                                                 از فردا دعای عهد فراموشتان نشود .


* شعری از حبیب نظاری

                               

  • خانم معلم

تا چند صبوری کنم ای جمعۀ ناگاه

خانم معلم | جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۳ ق.ظ | ۱۹ نظر


أَیْنَ مُحْیِی مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ أَیْنَ قَاصِمُ شَوْکَةِ الْمُعْتَدِینَ 


 نام ِ کشور اسلامی را در شناسنامه ات یدک بکشی و خودت را مسلمان بدانی و این همه درد و فقر و مصیبت را با همین چشم های ظاهری ببینی و فکر کنی برای منی که چشم بصیرتم که هیچ ، چشم ظاهرم هم درست باز نیست ، دیدن این صحنه ها این همه عذاب دارد ، دل ِ امام زمانم از دیدنشان چه رنجی را تحمل میکند؟! ...


-          ساعت 5 بعد از ظهر خیابان سهروردی شمالی : از دور دیدمش . از روبرویم می آمد. جوانی تقریبا بلند قد با ریشی نامرتب و چهره ای سبزه که با آن کاپشن چرک ِسفید، میشد حدس زد باید معتاد یا کارتن خواب باشد . همین طور که با خودش حرف میزد تقریبا چند قدمی با من فاصله نداشت که به طرف سطل بزرگ زباله ی کنار خیابان رفت و پلاستیک دسته داری که ظرف یکبار مصرف غذایی به ان آویزان بود را برداشت . تا ان لحظه من یکبار هم چشمم به سطل زباله و چیزهایی که به ان آویزان بود نیفتاده بود . ظرف را تکان داد و بلند گفت : " چه مهربون . سنگینه ! "

با خوشحالی برش داشت و از کنارم گذشت ، بدون اینکه من را دیده باشد! این به آن در ....

 

-          ساعت 8 شب نارمک میدان هلال احمر : در تاریکی پیاده رو یک خانواده چهار نفری با یک لیوان ِ کوچک ِ ذرت مکزیکی . یک مرد ِ معتاد ِجوان که کلاه بافتنی  اش را تا پایین پیشانی کشیده بود و قاشق ِ پر از ذرت مکزیکی را در دهانش میریخت و یک پسر تقریبا 6 ساله و یک دختر 8 ساله که درست روبروی احتمالا پدر ، نگاهش میکردند که چگونه اولین قاشق از لیوان ذرت را در دهانش می گذارد و مادر که عصبی کنار دیوار ایستاده بود . دختر میگفت خب پول نداریم دیگه ...

و من از کنارشان گذشتم با قلبی پر درد ...

معتاد یک بیمار است ، معتاد یک بیمار روانی است وگرنه کدام پدری اولین قاشق را در دهان خودش می گذارد جلوی بچه هایش ...

 

-          همان ساعت چند قدم پایین تر سر چهار راه : روبروی آبمیوه فروشی ، همانجاییکه ذرت مکزیکی هم داشت ،درون یک پراید، دو دختر تقریبا چاق و آرایش کرده با سه پسر که به نظر کارگر می امدند و به قیافه شان نمی آمد که با دخترها نسبتی حتی در حد دوستی داشته باشند ، نشسته بودند و راننده گوشی به دست دنبال " جا " می گشت ! ...

و دخترها با آسودگی آب میوه شان را می خوردند ...

 

آقا میگویند شما را برای اینکه به این نابسامانی ها برسید نخوانیم ، اما من چشمم این ها را میبیند و دلم به درد می آید ...حس ِ کودکی را دارم که درد دارد ، خسته است ، گرسنه است ، نیازمند است ، پدر می خواهد ، بزرگتر می خواهد ، مامن می خواهد ، پناه می خواهد ، پناه میخواهد ، پناه می خواهد ... 

خجالت نمی کشم ، فریاد میزنم : 

 

                                                             آقایم کجایی؟ کجایی ، کجایی ...

 

  • خانم معلم

خدا را شکر که در مملکت آزادی داریم ...

خانم معلم | سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۳۲ ق.ظ | ۲۲ نظر




در پاسخ دوستی به وبلاگ جناب کاکایی  رسیدم با این شعرش :



شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

 نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود

 

آن راز سر به مُهر که سی سال پیش ازین

 چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود


 

جالبه از 25 نظر فقط یک نفر اعتراض کرده بود. ولی به همون یک نفر معترض هم ایشون گفته بودند :

دلیل روشنی برای دزدیدن آرمان ها از سوی عده ای چاپلوس و متملق قدرت آوردم فقط همین .


من هم این جواب رو براشون نوشتم :


سلام 

خدا رو شکر که از نظر آزادی در این کشور چیزی کم نداریم . حداقل شما به راحتی عقایدتون رو عنوان کردین و نظرتونو گفتید . امید که در جایی که بناست به اعمالمون جواب بدیم هم بتونید به راحتی از پس چیزهایی که گفتید بر بیایید . 

واقعا آن کشتی نجات ،این نبود ؟!! ... 



جالبه که از دوستان شاعر یک نفر هم حرفی نزده بود ...

خدا رو شکر که از صدقه سر شهدا و جانبازانمون  و به خاطر داشتن رهبری فرزانه و مقتدر مملکت و ملت آزادی داریم !


یه نظر به انقلاب سایر کشور های مسلمان بیاندازیم و نگاهی به امنیت کشور خودمون بکنیم بعد سی و چند سال انقلاب ،شاید متوجه بشیم این امنیت رو مرهون چه کسانی هستیم .

  • خانم معلم

سهم زخم

خانم معلم | يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۲۲ ب.ظ | ۲۵ نظر


دیشب از صدا وسیمای جمهوری اسلامی برای اولین بار در عمرم شنیدم که بناست دانشگاه ها قبل از مهر بازگشایی شوند . البته بازگشایی با شروع کار وکلاس و حضور استاد و دانشجو بسیار فرق می کند اما خب همین هم یعنی کمی بیشتر به امر اموزش توجه داشتن . 

اما بلافاصله نمیدانم چرا دلم رفت پیش بچه های جانبازان که شاید از سهمیه ی پدر استفاده کرده باشند و همان حرف ها و کنایه ها و طعنه ها ... 

خدا نعمت پدر را از سر هیچ فرزندی کم نکند که موهبتی است خدایی و هیچ چیز و هیچ کس جایش را نمی گیرد . مخصوصا که جانباز باشد ...




من یک نام باشکوهم 
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند 
با بهره‌ هوشی یکصد و چهل 
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته‌اند 
زنم در خانه یک دلال باغبانی می‌کند 
و پسرم می‌گوید: 
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم. 

بخشی از شعر « عاشقانه های یک کلمن » از محمد حسین جعفریان


دیداری خصوصی در پارک لاله با نورالدین وافی
دیداری دوستانه با جانباز نورالدین عافی در پارک لاله و چه شیرین 
حرف میزد و چه تلخ بود درد دل هایش ...

پ.ن : همینجا مجددا به بچه های خوبم : مهدی شریفی ، علی میکائیلی ، یوسف یوسفی ، آخرین کولی ، شقایق ( از نوع مردونه اش) و احلام که خبر قبولی ارشدتان بسیار خوشحالم کرد تبریک میگویم . اما اونایی هم که که قبول نشدن مهم نیست . فرصت هست دوباره از نو شروع کنید . مطمئن باشید مطمئن باشید چیز زیادی رو از دست ندادید . به قول بچه ها پایه تون محکم تر میشه ... برای همه تون چه اونایی که قبول شدن و چه اونایی که قبول نشدن موفقیت های بیشتر وبزرگتری را در زندگی آرزو میکنم . امید که در ظل عنایات خدا و امام عصر همیشه بهترین ها نصیبتان گردد ... امید که در مسیر آدم شدن قدم بر داریم ...



نمیدونم چرا این صفحه انقدر بازی در آورده امروز !!! عکسها یه طرف میروند متن ها یک طرف دیگر !!! هیچ جور هم سر سازش ندارند . شما ببخشید این بیان را !! ( چون من مقصر نیستم ) (((:

  • خانم معلم

چه خوب که " تو "خدایی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۱ نظر




دلتنگ ِلحظه های افطارم ... 


دلتنگ عطش ... 

دلتنگ ِ لحظه های دعا ...

دلتنگ ِ صفا ...

یک هفته از لحظه ی خداحافظی گذشت !... 



هر آمدنی رفتنی دارد ... 

هر رفتنی اما دلتنگی ندارد ...

رمضان آمد ... 

رمضان رفت ، در چنین شبی ، هفته ی پیش ...

یک هفته از رفتنش گذشت ... 

دلتنگم ...


                     اما ،


چقدر از آنچه در این یک ماه اندوخته ایم ، هنوز با ماست ؟!!! ...





این روزها که صبح و عصرم با کانال 6 تلویزیون و بحث های نمایندگان می گذرد ، چقدر خوشحالم " کاندید وزارت" نیستم . که بخواهم برای تصدی وزارت از هر آنچه در زندگی ام گذشته و نگذشته ! به همه توضیح بدهم . 

یادِ روز قیامت افتادم . چقدر خوب است که " تو " خدایی ... 

تو میبخشی ، تو حتی آن دمِ آخر که گرفته اند و می کشند و میبرند ، مرا که نگاهم و امیدم به توست را میبینی و نا امیدم نمیکنی ... 

اینجا اما آدمها از جنس دیگرند ...



میترسم مولایم که تو هم بیایی ، قدرت را ندانم و بروی ... و باز دلتنگ لحظه هایی شوم که قدر ندانستم ! ...

  • خانم معلم