دل نوشته :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۲ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ | ۵ نظر


در دلم حس غریبی جاری است

و  جهان منتظر بیداری است

ابر چشمان همه بارانی است

عشق در مرحله پایانی است


کاش زودتر بیایی ... 


مرگ ، زجر ، توهین ، تنش ، اضطراب ، جنگ ، قتل و بسیار کلماتی از این قبیل که با شنیدنشان هیچگاه یک انسان معمولی احساس شادی و لذت نمی کند . نمیدانم بسیاری از مردم جهان را چه شده ، دنبال چه هستند و بناست به کجا برسند .

 امروز برایم دو کلیپ ارسال شده بود که  در یکی از مزایای علمی محبت کردن و در دیگری خانمی که از کما برگشته بود از حالتش در آن دنیا می گفت


در کلیپ اول گفته شد که محبت کردن مثل هر داروی ضد افسردگی باعث افزایش تولید سروتونین می شود .  سروتونین زخم ها را التیام داده و حس شادی و آرامش میدهد . سروتین در فرد اهدا کننده ، گیرنده و هر کسی که عمل محبت امیز را مشاهده می کنند افزایش می یابد . همچنین اندورفین در بدن تولید می کند مسکن طبیعی مغز که سه برابر مورفین اثر دارد . همچنین در بدن هورمون آکسی توسین ترشح می کند . هورمون در آغوش گرفتن ! این هورمون پیوند های اجتماعی را گسترش میدهد ، یک اثر آرامبخش فوری آزاد می کند اعتماد و بخشندگی را زیاد می کند  سیستم دفاعی بدن را تقویت می کند و جرات و مردانگی را افزایش میدهد . انسان های دلسوز دو برابر افراد معمولی DHEA دارند که پیری را کند می کند و 23 درصد کمتر هورمون کورتیزول تولید می کند ،هورمون بدنام اضطراب . پس واقعا باید گفت از محبت خارها گل می شود .


کلیپ بعدی توصیف مرگ بود . خانمی که به سرطان مبتلا و به کما رفته بود از تجربه اش در آن لحظات می گفت .میگفت انگار در یک گردش 360 درجه قادر به دیدن تمام اطرافم بودم حتی می توانستم برادرم را که ساکن هند بود ببینم .حتی وجود پدرم را که سالها مرده بود ،درک می کردم با اصرار پدر علی رغم میلم به کالبدم برگشتم از اینکه بخواهم به کالبدی برگردم که فقط باید درد بکشد ناراحت بودم . اما درماندگی همسر و دخترم را می دیدم در میان حیرت پزشکانی که کاملا از برگشتم نا امید شده بودند ازگشتم و ...

 از نگرشی که داشت بسیار خوشم آمد . او دنیایی که در آن زندگی میکنیم را با جهان دیگر به این شکل مقایسه کرد . میگفت خود را در انبار کالایی بسیار بزرگ و تاریک حس کنید که تنها وسیله ی شما برای دیدن چراغ قوه ای کوچک باشد . شما قادرید فقط اشیائی را ببینید که خودتان میخواهید و چراغ را روی آن گرفته اید اما اگر چراغ انبار روشن شود شما تمام انبار را با تمام کالاهایش خواهید دید و شگفت زده خواهید شد . فرق این دنیا و دنیای دیگر در این است ...

قرآن بارها تاکید داشته است که پس از مرگ حجابها برداشته می شوند ولی ما قادر به درک آنچه قرآن می گوید در بسیاری جهات نیستیم .کاش باور کنیم جهانی زیباتر و عمیق تر پیش رویمان است و مثل جنینی که باید در رحم مادر کامل شود تا از این دنیا بتواند بهره ببرد  ، تمام اعضا و جوارحمان را آماده زیستن در آن دنیا کنیم تا خدای نکرده ناقص متولد نشویم ... کاش به آنچه خدا می گوید اعتماد کنیم ...

حالا که محبت کردن منفعت مادی هم دارد و تمام بزرگان دین هم سفارش بر داشتن محبت داشته اند بیاییم محبتی که به درد هر دو جهانمان میخورد را از هم دریغ نکنیم ... 


  • خانم معلم

در غلغله جمعی و تنها شده ای باز

خانم معلم | جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۵ نظر


رشته ای بر گردنم افکنده دوست 
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست !!


سوال اینجاست که :
1- آیا واقعا رشته ای هست ؟ 
2- اگر هست آیا سر رشته دست دوست است ؟ 
3- آیا با میل به هر جا که نظر اوست میرویم ؟
4- آیا می خواهیم همیشه همراه کسی باشیم ؟ 
5- آیا رشته را میبینیم ؟ 
6- آیا دوست را میبینیم ؟ 
7- آیا جایی که می رود را دوست داریم ؟ 
8- آیا تا بحال امتحان کرده ایم که رشته را باز کنیم ؟ 
9-آیا از رها شدن می ترسیم ؟



البته کاملا حق میدهم که فکر کنید دیووانه شده ام . راحت باشید هر جور میل تان است فکر کنید . ولی واقعا دلم میخواهد درگیر هیچ شرایطی نباشم . هیچ سوال و جوابی را پاسخ ندهم و هیچکس نپرسد که عمرت را چگونه گذراندی ؟ 

میخواهم تنها باشم . تنهاااا !


وفات کریمه ی اهل بیت خانم فاطمه معصومه سلام الله را خدمت برادر بزرگوارشان و نیز به حجت خدا بر زمین ،صاحب عصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف  تسلیت عرض میکنم . 

  • خانم معلم

اولین نوه ی دنیای مجازی من

خانم معلم | چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ | ۵ نظر


انتظار تولد نوزاد ، انتظار قشنگی است ، هم اظطراب دارد و هم شادمانی . یک چیزی مخلوط از این دو . هم میخواهی گریه کنی و هم دوست داری بخندی . تولد خواهرزاده و برادر زاده های خودم و همسرم ، بچه های فامیل و دوست و آشنا را دیده ام . هر کدام زیبایی خاص خودش را داشت اما این کوچولو برایم فرق می کند . بیتاب دیدنش هستم . از خون من نیست اما برایم خیلی عزیز است. بعضی از احساسات و عواطف هستند که برایشان نمی شود مشابهی تعریف کرد . احساس من به این خانم کوچولو از این نوع است . ایشون حلما خانوم ِماست . حلما خانم شریفی ... عزیز ِ دل ِ ما ... همان که برای من " اولین " شد یعنی اولین نوه ی دنیای مجازی من ... همان که می گویند مغز بادام است .


حلما جان به دنیای قشنگ و گاه بی رحم ما خوش اومدی . اول زیر سایه ی خدا و اهل بیت و بعد زیر سایه ی پدر و مادر ، ان شا الله بزرگ و برای خودت خانمی بشی تا این بابات از حرف هایی که پشت سرت زده خجالت بکشه ... خدا رو شکر که اخلاقت به مامانت رفته و مامان خوب و خانمت می دونسته قراره یه دختر صبور و مهربونی مثل تو بدنیا بیاره که اسم حلما رو برات انتخاب کرده ، بی صبرانه منتظر دیدنت و بزرگ شدنت هستم ... 



چشم های تو گلهای آفتابگردانند به هر کجا نگاه کنی خدا آنجاست . با دستهای کوچکت برای ما دعا کن ...



  • خانم معلم

13 آبان در مدرسه ی ما

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۸۸، ۰۵:۲۷ ب.ظ | ۷ نظر
روز خیلی خوبی بود ...شاید خیلی بهتر از 13 آبان هر سال ....
اصلا دنبال اجرای برنامه نبودیم !!! ... یک زنگ کامل رو گذاشتیم برای اجرای برنامه .... اما برنامه چی بود ؟
اول اهدای هدایای بچه ها  به همراه شیرینی و موز... 




بعدش مسابقه ی والیبال بین بچه های سال دوم و سوم که الحق و والانصاف دومی ها خیلی بهتر بازی کردن ( چون من بالاسرشون بودم ) ومشوق قرمز ها !!! ...
دو ست بازی کردن و چون کاوراشون قرمز و آبی بود شد همون دربی خودمون با نتیجه ی مساوی!!


بعدش که بچه ها حسابی طرفداری هاشونو کردن ( حتی به شکل رنگ کردن سر وصورت و دستها ) حرکات موجی .... شعار های قرمز و آبی ....  دور حیاط و زمین بازی به طرفداری از تیمشون چرخیدن و هر چی داد و فریاد داشتن زدن ،




گفتیم بشینین برنامه داریم براتون ... اول خودم قرآن رو با صوت براشون خوندم که کلی تعجب کردن و در سکوت کامل گوش دادن ...
بعد معاون پرورشی مون ادای بچه هایی که قراره قرآن صبحگاهی رو بخونن و نمیخونن و هی قر وقمیش میان رو در آورد که بچه ها از خنده روده بر شدن و فهمیدن چه منظر زشتی داره وقتی که بهشون میگیم بیاین قرآن بخونین و نمی یان ...و وقتی هم که میان میگن نمیتونیم ، صدامون گرفته ، جلوی جمعیت رومون نمیشه بخونیم ( که ادای همه ی اینا رو با کمک همدیگه در اوردیم !)  و پشت بندش ادای دعا خوندناشون به شکل ام پی تری همراه با حرکات جلو و عقب بدن رو در آوردیم ....
شعر« باز باران » برنامه بعدی بود که دسته جمعی بچه ها شروع کردن به خوندن  و دیدم که آخراش رو خوب نمی خونن و همش رو حفظ نیستن ، گفتم حالا یه شعری رو بخونیم که همه تون بلدین و « یار دبستانی » رو شروع کردم و همه با هم با لذت زیاد شروع به خوندن کردن 2 ، 3 دوری شعر خونده شد .... جو قشنگی بود و بچه ها کاملا لذت می بردن .... شعار مرگ بر امریکا و اسرائیل هم داده شد اما ، نه با بی میلی ...

 دو تا مسابقه گذاشتیم ....مشاور مدرسه گفت برای اینکه نشون بدم چقدر بی تفاوتین نسبت به هر چیزی که در مدرسه هست ، نمیگم مسابقه چیه ، هر کی فکر میکنه میتونه از عهده هر سوالی بربیاد ، بیاد اینجا ( سر سکو )... یه 10 نفری اومدن ...پرسید من روی بورد های چهار طبقه چه چیزهایی نوشتم ؟ ....یک نفر نتونست جواب بده !! همه چیز گفتن مثل : رایت سی دی  500 تومان ....برای ورود به مشاوره لبخند بزنین ( که اینو روی در مشاوره زده ، نه روی بورد )... و چیزهای متفرقه ای که روی بورد ها بود الا اونی که مشاور زده بود و پیام مشاور بود ....همه خودشون خندیدن ....

بعد مشاعره گذاشتیم .... شعرها فقط چیزهای من در اوردی بود که از خنده ریسه می رفتن و می نشستن ... همین جوری 2 ساعت گذشت ....



 فکرمیکنم همین قدر که امروز رفتم سر صف و تا گفتم : قر آن، چند نفر اعلام امادگی کردن از نتایج مثبت این نوع جشن گرفتن به شیوه ی خود بچه هاست ....

به علت پاره ای ملاحظات !!!بعضی از عکسها حذف شدند .
  • خانم معلم

بستر سرد و خاکستری خاک

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۸، ۰۸:۱۷ ب.ظ | ۸ نظر


براستی که دنیا گذرگاه نا امنی است و مرگ در جای جای آن برای ربودن انسانها بستر سرد و خاکستری خویش را گسترده است و خوشا آنان که با حلاوت سبز و معطر عشق به او رفتند .

حالم خوش نیست .... نمیدونم حکمت خدا در چیه که در بهترین حالات که فکر میکنی الان خوشبخت ترینی ، همچین امتحانت می کنه که بفهمه آیا تو همون بنده ای هستی که برای افریدنش به خودش تبریک گفته ...
چند روز بود که دلم هوای زهرا رو کرده بود بعد از مرخص شدن مادر شوهرم از بیمارستان با دو سه روز اختلاف خودم در گیر بیماری ام شدم و نتونستم برم بیمارستان سر بزنم و موند تا امشب که گفتم یه تماس تلفنی بگیرم ببینم اوضاع و احوالش چطوره ...
مادرش وقتی خودم رو معرفی کردم اول خوشحال شد و وقتی از زهرا ازش پرسیدم با همون صبر همیشگی که براتون ازش گفته بودم گفت : دخترم ناراحت نمیشی یه چیزی بهت بگم ؟
سست شدم ! ... موندم باید چی بهش بگم ، سکوت کردم ولی بعدش گفتم چی شده ؟ ! ... گفت : با وجودیکه من اصرار داشتم زهرا چند روز دیگه بمونه ولی دکترهاش گفتن دیگه نیازی نیست و الان حالش کاملا خوبه و می تونیند مرخصش کنین و ما همون فرداش بعد از زدن آمپول به پاش اونو از بیمارستان مرخص کردیم و اومدیم کرج خونه ی پسرم ، اومد توی اتاق و کمی این ور و اون ور رو نگاه کرد و خوب بود ... یکدفعه تشنج کرد و من دستام رو گذاشتم لای دندوناش ولی همون آن با تشنج از دنیا رفت !!!! ...
به همین آسونی !!! .... زهرایی که من دیده بودم خیلی خوب بود ....
دیگه گریه امونم نداد و گریه کردم و مادرش گریه کرد ... گفت : مفت از دستش دادیم ...
مونده بودم بعد از 8 سال زحمت طاقت فرسا ، حالا که کمی بهتر شده بود ، حالا که کمی امیدوارتر شده بود به زندگی ، به دنیا ، حالا که خواهرش براش برنامه ها داشت ، حالا چرا ؟ ... ولی توی کار خدا چرا و اما و چطوری نیست .....
با خواهرش صحبت کردم ، فقط گریه می کرد ، گفت: 8  سال نفس من بود و نفس اون ... تو که دیده بودی چطور شده بود ، تو که دیده بودی چقدر خوب شده بود ، من نمیدونم چرا باید از دست می رفت .... طاقت بدون اون بودن رو ندارم ، خونه برام خیلی سوت و کوره ، اصلا توی خونه هیچ سر وصدایی نیست .... من بخاطر مادرم تحمل میکنم وگرنه دلم دیگه با این دنیا نیست .... نمیدونم باید از اون چکار کنم ؟
می فهمیدم چی میگه ، دیده بودم چطور برای خواهرش مادری کرده ، لباسش رو عوض کرده بود ، شسته بودش ، موهاش رو شونه می کرد ، غذاش رو میداد ، جاش رو مرتب و تمیز می کرد و .....
می خندیدم و گریه می کردم !  یاد خنده های زهرا افتادم ... شوخی کردن هاش ... یاد وقتی که بوسیده بودمش و سفت بغلش کرده بودم . دستاش رو گذاشته بود رو شونه هاش و بعد دستاشو به سمت آسمون گرفت ، خواهرش گفت : داره میگه فرشته های آسمون برات دعا می کنن و من فقط به خودش خیره مونده بودم که خودش فرشته ای از فرشته های خداست ....

دلم خیلی براش تنگ شد ...دلم گرفت ... بغضم ترکیده بود و آروم نمیشدم ... با خواهرش با هم گریه می کردیم و از زهرا می گفت ....
گفت برام دعا کنید ، وقتی برای زهرا دعا می کنید برای منم دعا کنید .... دعا کنید طاقت بیارم ...
فقط بهش گفتم تو تمام آنچه را که می تونستی انجام بدی در بهترین وجه براش انجام دادی و هیچ کم نگذاشتی ، خدا شاهد این مدعاست ... تو بهترین خواهری هستی که من دیدم و خدا خودش جواب تمام محبت هات رو بده و امیدوارم عاقبت بخیر بشی ... بهش گفتم همونطور که می گفتی خاطراتت رو از این 8 سال بنویس و چاپ کن و هر آنچه دریافت کردی براش خیرات کن ...شاید اینجوری تو هم آرامش بگیری ...و قبول کرد.
صدای گریه هاش توی گوشمه و هنوز برام قابل باور نیست خدایی که زهرا رو 8 سال در بدترین حالت نگه داشته بود الان در بهترین صورت پیش خودش برده باشه ، حکمتش رو خودش میدونه و بس .

می دونم که حالا نه سرودن غزلی ، نه فشردن دستی و نه حتی ریختن اشکی تسلی بخش دل داغدیده ی اونا نیست ولی چه کنیم که در غم از دست دادن یاسهای سفید فقط باید صبر پیشه کرد ... که از این پیشتر نیز آن را آزموده ام ....
برای زهرا آرامش ابدی و برای مادر ، خواهرو خانواده اش از خدا صبر توام با آرامش خواستارم ....


  • خانم معلم

داستان کهریزک و آنفولانزای نوع A!

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ | ۰ نظر


چهارشنبه پیش قرار شد عده ای از بچه ها رودر هفته ی بهداشت روانی برای بازدید از آسایشگاه کهریزک به دیدار سالمندان ببریم .

رفتن به خانه ی سالمندان چیز جالبی نبود ولی برام اینکه بچه ها جهت در رفتن از مدرسه و ساعتی رو با دوستاشون بودن بخوان هر جایی رو به بودن در مدرسه ترجیح بدن چیز جدیدی نبود و اینه که فقط بهشون گفتم حواستون باشه اونجا رفتین مواظب رفتارتون باشید ....
وقتی برگشتن ، یک گروه بسیار متاثر شده بودن و گفتند : خانم ! بچه های دیگه رو اونجا نبرین .،  ما که دق کردیم .... و البته گزارشی هم برای من تهیه کرده بودن که واقعا خوندنی بود و شاید یکی از نوشته هاشون رو توی یه پستی براتون نوشتم ....


یکی از همکارامون هم که به عنوان همیاری با مشاور مدرسه رفته بود وقتی برگشت کلی گریه کرد که ، «ما هم سرانجاممون مثل اوناست » و از همون موقع دنبال آدرس یه آسایشگاه خوب !! می گشت چون پسرش که تازه امسال سال سوم دبیرستانه ، بهش گفته بود ، چرا امسال هر روز مدرسه نمی ری و دو روز توی خونه ای ؟!!!! ....
بهش گفتم : دختر خوب ، اصلا نگران نباش ، کار ما به آسایشگاه نمی رسه زودتر بجنب برو « امین آباد » یه وقت بگیر! ....( آخه محل کار ما به هر دو محل تقریبا نزدیکه !!!)
پنجشنبه آنفولانزا رو از بچه ها گرفتم و وقتی اومدم خونه حال بدی داشتم ... جمعه و شنبه و یکشنبه رو به دکتر و سرم و آمپول زدن و استراحت مطلق ! گذروندم .... دوشنبه با تنی زار و نزار رفتیم مدرسه . زور زورکی مدرسه موندیم و وقتی برگشتم خونه دیگه نای بلند کردن یک قاشق رو هم نداشتم و باز افتادنی کردیم سخت ... به طوریکه توانایی حرکت ، حتی تا شعاع یک متری رو هم نداشتم...
القصه ، زنگ پشت زنگ و توصیه پشت توصیه که ، بخور ، به خودت برس ، آبمیوه فراموش نشه ، کباب درست کن ، میوه تازه رو آب بگیر ، عصاره گوشت هم خیلی خوبه و ... سفارشات پشت سفارشات .... و البته با کلی همدلی و همدردی !! ... که اگه نزدیک بودیم و ....
به همه چشمی گفتم و گوشی رو گذاشتم و یاد سالمندای کهریزک بودم که چه تشابهی !! ... یکی نبود به اینا بگه که من اگه می تونستم این همه به خودم سرویس بدم که الان توی خونه نیفتاده بودم .... و البته بازم شکر که همین این قدر رو محبت داشتند که زنگی بزنند و حالی بپرسند ...
خلاصه تا شنبه ما توی خونه افتادیم و خدا خیرش بده همسرمون رو که لا اقل دو روز کنارمون بود و بهمون رسید ...

با این وضع که داریم توی اموراتمون پیش میریم بهترین فکر برای سرمایه گذاری در آینده ، ایجاد آسایشگاههای سالمندان « غیر انتفاعی » در نقاط مختلف شهره .
در آینده ای نه چندان دور باید شاهد باشیم ، فرزندان زیادی هستند که آمادگی مراقبت از والدینشون رو ندارند و نیز والدین کارمندی که حقوق بازنشستگی خودشون رو می گیرند و جایی برای موندن ویا شخصی برای همصحبتی رو ندارن ....
پس از الان به فکر باشید .....جوونا ، پیرها ، بجنبید خانه ی سالمندان پر شد ....شمایی که پدر مادراتون رو دوست دارید ، شمایی که به فکر محل زیبا و ساکت در کنار همفکران سالم و پرنشاطید ... ما بهترین امکانات را در اختیارتان می گذاریم .... سالن بدن سازی، جکوزی ، استخر ، اتاقهایی مجلل متصل به شبکه !!! .... بشتابید ....غفلت موجب پشیمانی است .....

  • خانم معلم

امروز زهرا « مامان » گفت !

خانم معلم | جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۸۸، ۰۶:۱۳ ب.ظ | ۱ نظر

امروز زهرا بهتر از پریروز بود ..... بازم با دیدنم ذوق کرد و خواهرش مجبور شد به سرش فشار بیاره و بگه زهرا چونه ات رو بده پایین ..... بوسیدمش ..... گفتم : خوبی .... دستش رو به آسمون برد و فهمیدم که خدا رو شکر میکنه

پنجشنبه سر صف با بچه ها براش ختم امن یجیب گرفتیم و به بچه ها گفتم می خوام براش زنگ بزنم تا صداتونو بشنوه .... در حین صحبت کردنم یکی از بچه ها گفت : خوب خانم چرا زنگ نمی زنین ؟!!! ..... انگار بی صبرانه منتظر دعا کردن بود و نمی خواست لحظه ای این کار به تعویق بیفته - زنگ زدم -گوشی اش در دسترس نبود !!! ...... معمولا اونجا بد آنتن میده و من اصلا یادم نبود ...... به مادرش زنگ زدم که خوشبختانه برداشت .... گفت منو از اتاق بیرون کردن چون دکترها می خواستن بیان و دو همراه نباید توی اتاق باشه ...... گفتم بچه ها می خوان برای زهرا دعا کنند شما گوش کنید و به زهرا بگین .... مادرش با صدای لرزون تشکر کرد ... گوشی رو سمت بچه ها گرفتم و با میکروفن شروع کردم به گفتن : بسم الله الرحمن الرحیم ......امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ........ بچه ها با شدت هر چه تمام دعا رو خوندن ......بعد از دعا و فرستادن صلوات با مادرش خداحافظی کردم و اون انقدر خوشحال بود که کاملا میشد از پشت همین خط تلفن حسش کرد 
امروز مادرش بازم تشکر کرد ..... خواهرش گفت اتفاقا مادرم به شنیدن دعا بیشتر احتیاج داشت ، چون حال زهرا شبش بد شده بود .....مادرم خیلی نگران بود ولی صبح خوب شد ...... امروز زهرا « مامان » گفت !!! .
با شنیدن این جمله خیلی خوشحال شدم ...... گفتم زهرا ! ، میشه برای منم بگی مامان ، واون باز تکرار کرد و خندید .امروز کف دستم، اسمم رو نوشت ...... برام نوشت اگه اون روز چیزی بهت گفتم منو ببخش ( البته اینا ترجمه ی خواهرش بود از کلماتی که اون می نوشت کف دستم ) جالب بود که بعد از هر نوشتن ، کف دستم رو اول پاک می کرد و دوباره می نوشت ...... گفتم دفعه ی بعد برات یه دفتر میارم که توی کاغذ برام بنویسی ( گرچه نوشتنش کف دست حال دیگه ای داره ) مادرش گفت : دامداری داشتم ، همه ی گاوهام رو فروختم ، قارچ و ابریشم به عمل می اوردم ، سه تا بچه ام رو با هم دانشگاه فرستادم ، دو تا پسرم رو با هم یکجا توی یه روز زن دادم ( با همون لهجه و زبان خودش ) ... خیلی دوندگی کردم که اینا به جایی برسن ولی یکدفعه سقوط کردم !
گفتم : نه ، سقوط نکردین ، صعود کردین ...... خدا شما رو بالا برد .... داره امتحانتون می کنه و خوش به حالتون که سر افراز بیرون اومدین ....... گفت : می دونم داره امتحانمون می کنه ، اینا چیزی نیست ، حال زهرا که خوب شد ، بازم شروع می کنم خیلی با اراده است .... چند نفر دیگه هم اومدن دیدنش ...... خواهرش گفت : نذر کردم وقتی زهرا خوب بشه هردوتایی مون قرآن رو با معنی یاد بگیریم و حفظ کنیم ...... روحیه ی بالایی داره .... گفتم : خدا همین جاست ..... زهرا نشانه ی وجود خداست .... گفت : ولی خیلی ها خدا رو نمی بینن ..... همه نمی تونن خدا رو ببینن ..... چیزی برای گفتن نداشتم ...راست می گفت .... خیلی ها هستن که خدا اونا رو به خودشون واگذار کرده واز خدا غافلند خدایا ما را هیچگاه به خودمان وا مگذار
دو روز دیگه باید زهرا این وضع رو تحمل کنه ...... تازه بعد ش هم معلوم نیست مرخصش کنند باید بخیه هاش رو باز کنند ... خواهرش می گفت : تا وضعیتش ثابت نشه نمیریم ...راه طولانی درپیش داریم و نمیتونم ریسک کنم و ببرمش زهرا بازم با زبون بی زبونی اش برامون حرف زد ... کلا خیلی دوست داره حرف بزنه ... گفتم انقدر خوب میشه و براتون حرف می زنه که مختون خرده میشه و اون وقت دنبال راهی می گردین که ساکتش کنین !!! بهش گفتم زهرا بابا هم می تونی بگی ..... و گفت : بابا ..... ازش خواستم خواهرش رو صدا کنه ....اسم خواهرش مهنازه ....گفت بهم می گن نازی ....گفتم زهرا بگو نازی ....و فقط تونست بگه : نا ... فعلا در حد همین کلمات دو سیلابی می تونه صحبت کنه و همین قدرش هم یه دنیاست ...مادرش وقتی تکرار میکرد« مامان ، مامان » قند توی دلش آب می شد .... گفتم زهرا شعر بلدی ؟ .... از گذشته فقط خاطرات بچگی یادشه .... گفت آره . خواهرش گفت زهرا اهل شعر بود ....شعر نو می گفت ....اگه اومدین خونمون دفتر شعرش رو نشونتون میدم ... شعر هاش رو بخونین حس میکنین که انگار میدونسته قراره چه بلایی سرش بیاد .....توی شعر هاش به چیزهایی اشاره کرده که آدم حس میکنه می دونسته این جوری می شه ..... یاد کتاب « راز » افتادم ..... کائنات منتظرند که ما بهشون اعلام کنیم چه به سرمون بیاد ...... زدم از اینفکر ها بیرون و دوباره با زهرا سرم رو گرم کردم ...... قراره براشون قر آن مادرشوهرم رو هدیه ببرم .....مادرشوهرم خواسته .... اونم فوق العاده است ..... خیلی مهربون و خیلی آسمونی ...... بیسواده ولی عاشق مفاتیح وقرآن ....امکان نداره بره قم یا شاهعبدالعظیم یا امازاده صالح و کتاب دعایی یا قرانی نخره .....فکر کردم اگه باسواد بود چکار می کرد خدا به همه ی مریضها شفای خیر عنایت کنه ..... ما به ظاهر سالم ها رو هم همین طور به منی که درونم پر از مرضه و به ظاهر سالمم ...... خدایا به این وقت عزیز ، در این عصر جمعه ما را آنی و کمتر از انی به خودمان وا مگذار ...... در قلبهایمان ، همان جا که خانه ی توست ، نور معرفت بیفشان ....... روحمان را صیقل بخش و مرا آن ده که آن به


  • خانم معلم

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۷ ق.ظ | ۳ نظر

روز اول
مادر شوهرم بیمارستانه..... برای ملاقات اونجا بودیم که همراهان هم تختی مادر شوهرم گفتند در اتاق 16 دختریه که 8 سال در کما بوده و الان خوب شده.... خوب ، اول گفتم دیدن نداره ، بالاخره خوب شده دیگه ، بعد که بر وبچه ها همه رفتند دیدنش منم وسوسه شدم که برم ببینمش ....وقتی رسیدم از قرار معلوم همه یه حال و احوالی کرده بودند و از اتاق اومده بودن بیرون ....

نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم ، هیچ تصوری از چیزی که قراره ببینم نداشتم ، وارد اتاق شدم ، اتاقها اکثرا توی این بیمارستان دو تخته است ، روی تخت اولی یه پیرزنی خوابیده بود و روی تخت دیگه دختر جوانی کنار بیمارش نشسته بود ، اول به نظرم هیچ چیز غیر عادی نیومد ، خواهرم همراهم اومد توی اتاق و اشاره کرد اوناهاش ! ، انگار تازه تونستم ببینمش ، رفتم و چه استقبالی کرد از اینکه به دیدنش رفتم ، خواهرش ایما و اشاره های اونو ترجمه می کرد زبونی که خودشون دو تا ازش سر در می اوردن .....
دختری به نظر 18 ساله ، با صورتی گرد ، چشمان درشت و مشکی ، و در وسط سر انگار شمشیری پیشانی رو به دو قسمت تقسیم کرده و زبونی که از گفتن عاجز بود با سوراخی در گلو که توسط فلزی محاصره شده بود ومحل تنفسش بود ........ پاهای خمیده اش و دستهایی که به زور باز میشدن و مثل لاله وقتی می گفتی انشاا... زود خوب میشی رو به آسمون می شکفتن ، نشونه های ظاهری این دختر بودن که بعد از تصادفش بهش می گفتن « فاطمه زهرا » ....
زهرا رو بوسیدم ..... خوشش اومد ، کمی فیزیکی باهاش ور رفتم !! ... بیشتر خوشش اومد و متقابلا هر کاری میکردم انجام می داد ..... انگشت اشاره اش رو گذاشت پشت لبش ، خواهرش گفت میگه شوهر داری ؟ ..گفتم آره ، .... و زهرا خندید .....
خواهرش برام حرف زد ...... و من فقط گوش کردم ....... انگار نیازی بود به یه شنونده ... از تصادفش گفت ، از اینکه مادرش دو ماه هر روز به امامزاده ی روستاشون می رفته برای شفای دخترش ، از اینکه توی ای سی یو جوابشون کردن ، گفتن دیگه بهش امیدی نیست و باید آماده باشن ، گفت: رفتم امامزاده ، مادرم همراهم اومد ..... گفت توی امامزاده حضورش رو حس کردم ، مودبانه نشستم جلوش و گفتم امامزاده یحیی ، تو سر نداری و خواهر منم سرش ناراحته ، شفاش رو از خدا برام بگیر ، گفت مادرم غباری رو همون موقع اونجا حس کرد ، طاقت برگشتن به بیمارستان رو نداشتیم ، دلمون شکسته بود ، می گفت وقت دعا همون موقع است که دلت شکست و ما دلشکسته بودیم .....رفتیم بیمارستان با ترس و لرز ، پرستارش گفت : معجزه شد ، برگشت و نمیدونیم چی شد !!! .......
8 سال با سوند و سرم زندگی کرد ... یه اتاق رو کردیم براش آی سی یو ، تخت بیمارستانی گرفتیم ، وسایل ارتوپدی و پزشکهایی که باید از شهر برای دیدنش به روستا می یومدن و تمام این 8 سال من کنارش بودم ......
گفت سال چهارم بردیمش امام رضا ....دستاش مچاله بود .....صورتش جمع شده بود و هیچ عکس العملی به هیچ چیز نداشت ، اولین لبخند رو اونجا زد ، سال بعد دستش حرکت کرد و سال بعدش یه شکلات تونست بخوره و بعد معجزه شد ....... روند بهبودیش خیلی سریع شد و الان اینجاییم ....
گفت بیمارستانهای زیادی بودیم توی تهران توی گرگان توی مشهد ..... باز خدا رو شکر ....
زهرا با دو گیس بلند مشکی بافته تا زیر باسن فقط بر وبر منو نیگاه می کرد ....
مادر شوهرم اومد توی اتاق ..... به زهرا گفت من عمل دارم .... تو نظر کرده ای ، منو هم دعا کن ..... زهرا دستاش رو رو به آسمون گرفت و دعا کرد ..... بعد فوت کرد سمت گلوی مادر شوهرم ( اونم تی تیوپ داره) ...... خواهرم گریه می کرد و من بهت زده داشتم به موهاش نگاه می کردم .... یاد زمانی افتادم که مادر شوهرم 50 روز توی آی سی یو بود و موهاش به هم ریخته شده بود و در هم برهم و ما قدرت شونه کردن موهاش رو نداشتیم و اونا رو کوتاه کرده بودیم ...... مونده بودم از عشق این خواهر که چه جوری این موهای بلند رو این همه سال داره می شوره و این چه عشقیه .... این چه گذشتیه .........
به خواهرش شماره ه ام رو دادم که اگه کاری داشت باهام تماس بگیره ..... خیلی مودب بود و خیلی باوقار و نجیب ...... گفتم خیر می بینی ، حتما عاقبت به خیر میشی
......

روز دوم
دیروز دوباره رفتم دیدنشون ..... چون از مدرسه از ته تهران باید می رفتم سر تهران، فرصت برای خرید چیزی نبود و فقط خودم رو برداشتم و بردم !! ..... بعد از اینکه کمی کنار مادر شوهرم موندم یه سر رفتم پیش زهرا ....... عملش کرده بودن ...... گلوش دیگه بسته شده بود و خواهرش با شوقی از اعماق وجود گفت : بعد از 8 سال داره از بینی نفس می کشه ! ...... هنوز کامل بهوش نیومده بود ....... با دو نخ زیر چونه اش رو به جناق سینه اش وصل کرده بودن که سرش رو بالا نبره ، صداش کردم .... زهرا ، زهرا خانوم ، چشمهاش رو کمی باز کرد ، تا چشمش به من افتاد منو شناخت و خندید ، بی رمق دستهاش رو که هر دو بهش انژیو کت وصل بود از زیر پتو کشید بیرون که بهم دست بزنه و باهام شوخی کنه ، بوسیدمش ، خواست سرش رو ببره بالا ، خواهرش نیم خیز کنار تختش بود اونو توی بغلش گرفته بود .... خیلی سخت بود که بخواد تمام شب به این حالت بشینه ، مادرش اومد ، زنی سیه چرده و لاغر ، با نگاهی نافذ و مهربون ... دستاش خیلی توجه ام رو جلب کرد ، دستایی کار کرده و چروک ، بهش گفتم خدا صبرزینبی بهتون داده ، خواهرش گفت اتفاقا هر کسی به مادرم می گه خیلی سخته ، می گه از مصیبت حضرت زینب که سخت تر نیست ! ، و مادرش ادامه داد : وقتی دیدمش فقط پاهاش پیدا بودن و هیچ چیز دیگه اش معلوم نبود ، حتی معلم هاش نشناخته بودنش ، فقط گفتم یا زینب ، یا زهرا ، یا حسین .......
این عشق هر چی بود ، معمولی نبود ، یه عشق خدایی بود که توی دل این مادر و خواهر بود .... خواهرش گفت : سوم انسانی بود ، یکماه تا گرفتن دیپلمش مونده بود ، خیلی شلوغ بود و شیطون ، همه ی معلمهاش دوستش داشتن چون هم درسش خوب بود و هم شیطون بود .... نمیدونیم چی شد ، چشم خورد .......
زهرا چشمهاش رو به سختی باز می کرد و بعد مجبور می شد ببندتشون ..... خواهرش گفت صداش کن ببین می تونه حرف بزنه ! .... بعید میدونستم ولی نخواستم دلشون رو بشکنم و چیزی بگم ، دوباره صداش کردم ، زهرا ، زهرا ، چشمهاش رو باز کرد و خندید ..... گفتم : بگو زهرا .... فقط نگاهم کرد ...... دوباره گفتم می تونی دیگه حرف بزنی بگو زهرا ..... کمی دهنش رو باز کرد ولی باز صدایی خارج نشد ....برای اونی که تازه از اتاق عمل بیرون اومده بود و چند ساعتی از عملش نمی گذشت خیلی زود بود ...دیگه چیزی نگفتم ، گفتم هنوز هوشیار نیست بزارین بخوابه ، فردا بهتر میشه باهاش حرف زد ....... گفتم براش ختم امن یجیب توی مدرسه گرفتم ، همه ی بچه ها الان زهرا رو می شناسن وبراش دعا کردن ..... بازم دعاش می کنیم .... خیلی همه شون خوشحال شدن ....گفتم فردا هم این کار رو می کنیم که یکدفعه یادم افتاد فردا تعطیله ...خواهرش پرسید برای چی ؟ گفتم شهادت حضرت امام جعفر صادقه (ع) ..... ولی پنجشنبه حتما دعاش می کنیم ....


خداحافظی کردم و اومدم بیرون ......


روز سوم

امروز دیگه براش یه خرس عروسکی بردم ، خودم حس کردم بهتر از شیرینی و میوه و آب میوه است ...... وقتی رسیدم بیمارستان وسایلی رو که برای مادر شوهرم برده بودم بهش دادم و رفتم سراغ زهرا ...... خواهرش داشت پوشکش می کرد !! ....... ( خیلی سخته ، فقط کسانی خوب درک می کنن که کشیده باشن ) ... گفتم میرم دوباره بر میگردم ..... دوباره برگشتم ، زهرا ترو تمیز روی تخت خوابیده بود ، مادرش تازه از راه رسیده بود ، عروسک رو نشونش دادم کلی ذوق کرد ، این ور اون ورش کرد ، یه سری جاهش رو نشونمون داد که حکایت از این می کرد که خیلی چیزها رو می فهمه ، از شوهرم با همون زبون ایما و اشاره اش پرسید ، گفتم میاد امروز که تو رو ببینه ، خوشحال شد و خندید ...... خواهرش گفت : تا 6 روز دکتر گفته باید این جوری باشه ، صداش هنوز در نیومده بود فقط از حنجره اش صداهایی خارج می کرد و از این کار لذت می برد .... مفهوم صدا رو حس می کرد ...... خواهرش برام گفت : خیلی خواستگار داشت ، برخلاف من و خواهر دیگه ام که چادری بودیم و سرمون پایین ، خیلی سر به هوا بود و شیطون ..... رفته بود مغازه ای و یه گلدون خریده بود ، بعد از دادن پول به مغازه دار گفته بود حالا زحمت آوردنش رو خودت می کشی و اونم گلدون رو تا خونه آورده بود ، هنوزم گلدون رو داریم ....
گفت : براش سرویس گرفته بودیم ، همیشه دوست داشت جلو بشینه ، نمیدونم اون روز چرا رفت عقب پشت راننده نشست ، مینی بوسی اومد و از پهلو زد بهشون ، دختر راننده که کنارش نشسته بود درجا مرد و بقیه هم کمی زخمی شدن ولی از همه بدتر زهرا بود که ضربه مغزی شد .....هنوز نفهمیدیم چی به سرش خورده که اینجور جمجمه اش رو شکافته و به مغزش آسیب وارد کرده ، گفت بخش شخصیتی اش آسیب دیده ، گفتم بخش حرکتی اش هم آسیب دیده ، گفت آره ، یه پاش رو نمی تونه زمین بزاره ، امروز دکتری اومد و دیدش گفت یه آمپولی هست خودم بهش می زنم  فقط گرونه ، گذاشتیم این نخ رو بکشن بعد مامانم بره هلال احمر براش بخره ...... دستاش رو هم که با ارتوپدی که براش انجام دادم بهتر شده ...
گفتم دیشب نخوابیدی ؟ .... گفت 8 ساله که درست نخوابیدم ......براشون میوه برده بودم ....گفتم کمی میوه بخور ، گفت تا براش غصه می خورم چیزی از گلوم پایین نمی ره .... می فهمیدم چی میگه ولی همون حرفهایی رو زدم که این جور موقعها می گن . گفتم : باید جون داشته باشی تا به این برسی پس مجبوری بخوری ....... مادرش گفت : دیشب زهرا هم نخوابید من کنارش بودم خواهرش روی اون تخت خوابیده بود و دیشب تنها شبی بود که اینا با این فاصله از هم خوابیدن ...همیشه کنار هم می خوابن ، دستاشون توی دست هم و سراشون روی شونه ی هم ....... اگه اینم حالش بد بشه من چکار کنم ، پدرشون هم که از کارافتاده است و چهاردست و پا راه میره ! ....
نمیدونستم باید چی بگم ..... از روستاشون و چشم اندازش گفتن .... دعوتم کردن برم اونجا با همون صفا و سادگی و صمیمیتشون .... گفتم خیلی دوست دارم روستا باشم حتی شده برای یه مدت کوتاه ... خواهرش گفت : منم روستا رو دوست دارم ولی برای امکانات باید بریم شهر ... منم باید ادامه تحصیل بدم ، پرسیدم چقدر خوندی ؟ ... گفت : لیسانس علوم اجتماعی ام !! ...... خواهرم هم لیسانس ادبیاته ...اینم قرار بود دانشگاه قبول بشه که نشد ! ...... گفتم توکل به خدا شاید خوب شد ، گفت : دکتر گفت باید بره گفتار درمانی ، می خوام کلاس بزارمش ، کلاس شطرنج ! .....
صدای در اومد ، شوهرم اومده بود ..... گفت اگه مزاحم نیستم بیام ....به زهرا گفتم شوهرم اومده دیدنت ، بیاد تو ؟ !! ....خندید ..... اونو که دید گل از گلش شکفته شد ....با پاش مثلا به من لگد زد که یعنی تو برو !! .... همون «نو که اومد به بازار...» .. کمی موند دید زهرا خیلی ذوق کرده و ممکنه نخش رو پاره کنه با این همه ورجه وورجه ، رفت .... خواهر شوهرم بعدش اومد ..... زهرا بهش گفت : (با اشاره ) به لبات روژ زدی ؟ گفت : نه خودش این رنگیه ..... حواسش به همه چیز بود .... از خواهرش شماره اش رو خواستم بگیرم که زهرا شماره موبایل خودش رو با انگشتاش بهم داد ..... 0937 ، به یه شماره مونده به آخرش که رسید خواهرش فکرکرد داره اشتباه می کنه ، وقتی شماره رو تکرار کرد پیش خودش ، معلوم شد زهرا درست می گفته ، زهرا با اشاره گفت این حواسش پرته !! ......
خواهر شوهرم گفت ، بهش کاغذ و قلم بدین که بنویسه ، خواهرش گفت : می نویسه ، وایت برد داره ، کامپیوتر داره ،باهاش شطرنج بازی می کنه و می بره .....همه چی براش فراهم کردیم ! ....
شماره اش رو گرفتم ..... فردا صبح ساعت7.5  با بچه ها برای شفای اون و همه ی مریضها دعا می کنیم و امن یجیب می خونیم ...... قرار شد همون موقع بهش زنگ بزنم ..... شما هم با ما همصدا بشین و 5 ختم امن یجیب بگیرین به نیت شفای تمام مریضها ..........
التماس دعا



بازم از زهرا براتون خواهم گفت اگه زنده بودم و دیدمش ........



  • خانم معلم

سجاده ای برای من

خانم معلم | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۶:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
یه عده مردی که اصلا نمی شناختمشون دور وبرم بودن ..... آروم از میونشون رد شدم .... نزدیک یه ستونی یا یه دیواری سجاده ای رو برداشتم و همون جا پهنش کردم .... مردایی که دورم بودن گفتن : داره رو سجاده ی آقا نماز می خونه !!! ..... و من میدونستم که بعد از آقا این منم که دارم روی این سجاده نماز می خونم .......




بیدار شدم ...... صدای اذان صبح از بیرون به گوش میرسید ..... آروم از جام بلند شدم و وضویی ساختم و به نماز ایستادم .... الله اکبر که...خدا بزرگ  است


ده مهر هشتاد وهشت



  • خانم معلم

به یاد اول مهر ها

خانم معلم | چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۸۸، ۰۹:۵۰ ب.ظ | ۱ نظر

هر چی خواستم به بهانه اول مهر چیزی بنویسم دیدم چیزی برای نوشتنم نمی یاد ...... یاد روز های اول مهر زمان خودم افتادم .... یاد بوی مهر ماهی که شاید تا 10 سال پیش هم برام تداعی همون روزها رو داشت .... اما هر سال که می گذره این یکنواختی داره بیشتر و بیشتر میشه ، مخصوصا توی این چند سالی که تابستونها هم باید مدرسه باشم ، دیگه فرقی بین تابستون و مهر حس نمی کنم ....
شایدخرید لوازم التحریر و روپوش مدرسه هم از عواملی بود که می تونست منو به این روزهای قشنگ و خاطره انگیز نزدیک کنه ولی حالا که از این چیزها هم خبری نیست پس دلیلی برای دلتنگی برای مهر نمی بینم .....

جالبه که توی یه مصاحبه دیدم از بچه ها می پرسن دلتون برای مدرسه تنگ شده ؟ و اکثرا یا می گفتن نه !! و یا می گفتن با یه جور رودربایستی که ، اااااای یه کمی !!! .....

حتی بچه ها هم برای اومدن مهر دلتنگ نیستن ..... هیچ انگیزه ای در هیچ کس انگار دیده نمی شه ...... چرا ، نمی دونم .......

اما دلم برای کتابهای فارسی مون تنگ شده ، داستانهای قشنگ اون کتابها ، شعرهایی که مجبور بودیم حفظشون کنیم و اون روزها چقدر شاکی میشدیم ولی الان چقدر خوشحالیم که هنوز یادمونه و عاملیه که بتونیم با بقیه همسن و سالهامون یه چیز مشترک از اون زمونها داشته باشیم ..... می تونیم با هم بخونیم ....

باز باران با ترانه ...... با گهرهای فراوان ..... می خورد بر بام خانه .......
یاد داستان های تصمیم کبری ، داستان کوکب خانم ، روباه و خروس ، چوپان دروغگو و ..... بخیر .... هر کدومشون دنیایی حرف بودن که توی یه صفحه مطرح می شدن ......

اومدن این ادبیات رو تبدیل به چی بکنن ...... همه ی روح کتابها رو ازشون گرفتن ......

کاش می شد برگشت به همون روزهای قشنگ بی خیالی ، همون روزهایی که تنها نگرانی هامون دعواهای بچگانه مون بود و مشکلمون این بود که چه جوری با دوستمون بتونیم آشتی کنیم ! ....
کاش روح بچگی ها مون رو از دست نمی دادیم ....... کاش این همه بزرگ نمی شدیم ..... اول مهر ماه هشتاد هشت

  • خانم معلم