شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۶ مطلب با موضوع «شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد» ثبت شده است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ | ۵ نظر


در دلم حس غریبی جاری است

و  جهان منتظر بیداری است

ابر چشمان همه بارانی است

عشق در مرحله پایانی است


کاش زودتر بیایی ... 


مرگ ، زجر ، توهین ، تنش ، اضطراب ، جنگ ، قتل و بسیار کلماتی از این قبیل که با شنیدنشان هیچگاه یک انسان معمولی احساس شادی و لذت نمی کند . نمیدانم بسیاری از مردم جهان را چه شده ، دنبال چه هستند و بناست به کجا برسند .

 امروز برایم دو کلیپ ارسال شده بود که  در یکی از مزایای علمی محبت کردن و در دیگری خانمی که از کما برگشته بود از حالتش در آن دنیا می گفت


در کلیپ اول گفته شد که محبت کردن مثل هر داروی ضد افسردگی باعث افزایش تولید سروتونین می شود .  سروتونین زخم ها را التیام داده و حس شادی و آرامش میدهد . سروتین در فرد اهدا کننده ، گیرنده و هر کسی که عمل محبت امیز را مشاهده می کنند افزایش می یابد . همچنین اندورفین در بدن تولید می کند مسکن طبیعی مغز که سه برابر مورفین اثر دارد . همچنین در بدن هورمون آکسی توسین ترشح می کند . هورمون در آغوش گرفتن ! این هورمون پیوند های اجتماعی را گسترش میدهد ، یک اثر آرامبخش فوری آزاد می کند اعتماد و بخشندگی را زیاد می کند  سیستم دفاعی بدن را تقویت می کند و جرات و مردانگی را افزایش میدهد . انسان های دلسوز دو برابر افراد معمولی DHEA دارند که پیری را کند می کند و 23 درصد کمتر هورمون کورتیزول تولید می کند ،هورمون بدنام اضطراب . پس واقعا باید گفت از محبت خارها گل می شود .


کلیپ بعدی توصیف مرگ بود . خانمی که به سرطان مبتلا و به کما رفته بود از تجربه اش در آن لحظات می گفت .میگفت انگار در یک گردش 360 درجه قادر به دیدن تمام اطرافم بودم حتی می توانستم برادرم را که ساکن هند بود ببینم .حتی وجود پدرم را که سالها مرده بود ،درک می کردم با اصرار پدر علی رغم میلم به کالبدم برگشتم از اینکه بخواهم به کالبدی برگردم که فقط باید درد بکشد ناراحت بودم . اما درماندگی همسر و دخترم را می دیدم در میان حیرت پزشکانی که کاملا از برگشتم نا امید شده بودند ازگشتم و ...

 از نگرشی که داشت بسیار خوشم آمد . او دنیایی که در آن زندگی میکنیم را با جهان دیگر به این شکل مقایسه کرد . میگفت خود را در انبار کالایی بسیار بزرگ و تاریک حس کنید که تنها وسیله ی شما برای دیدن چراغ قوه ای کوچک باشد . شما قادرید فقط اشیائی را ببینید که خودتان میخواهید و چراغ را روی آن گرفته اید اما اگر چراغ انبار روشن شود شما تمام انبار را با تمام کالاهایش خواهید دید و شگفت زده خواهید شد . فرق این دنیا و دنیای دیگر در این است ...

قرآن بارها تاکید داشته است که پس از مرگ حجابها برداشته می شوند ولی ما قادر به درک آنچه قرآن می گوید در بسیاری جهات نیستیم .کاش باور کنیم جهانی زیباتر و عمیق تر پیش رویمان است و مثل جنینی که باید در رحم مادر کامل شود تا از این دنیا بتواند بهره ببرد  ، تمام اعضا و جوارحمان را آماده زیستن در آن دنیا کنیم تا خدای نکرده ناقص متولد نشویم ... کاش به آنچه خدا می گوید اعتماد کنیم ...

حالا که محبت کردن منفعت مادی هم دارد و تمام بزرگان دین هم سفارش بر داشتن محبت داشته اند بیاییم محبتی که به درد هر دو جهانمان میخورد را از هم دریغ نکنیم ... 


  • خانم معلم

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

خانم معلم | جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۳۵ ب.ظ | ۸ نظر


هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی 

دلم از این خانه هم سیر می شود گاهی 

درون آینه موی سپید می بینم 

به چشمم آینه هم پیر می شود گاهی



حتما برایتان پیش آمده در یک جمع خیلی دوستانه وصمیمی ، یک دلخوری کوچک و بی ارزش باعث جدایی دوستان از هم بشود . دلخوری که اگر واقعا از دور نگاهش می کردیم ، متوجه بی ارزش بودن دلیل آن می شدیم . 

گاهی منفعت طلبی ها ، خود بینی ها و غرور ها ، گاهی طرفداری بی قصد و غرض از یک نظر و حتی یک شخص ، گاهی حتی یک شوخی ، ممکن است پیوندی که به مرور زمان بین عده ای بوجود آمده و محکم شده را از بین ببرد .

اینجاست که باید یا به آن پیوند شک کرد و یا با درایت به بررسی خصوصیات انسانی پرداخت و با صبر بر بحران بوجود آمده چیره شد . 


علت بسیاری از اختلافات زناشویی ، جدایی خواهر وبرادران از هم ، قهر دوستان از یکدیگر همین اختلافات جزیی و سلیقه ای است . اختلافاتی که با داد و بیداد بر سر هم تبدیل به مشکلات عمده و کلافی سر درگم می شود که نمی توانی بگردی و سر نخ را پیدا کنی . پس چه بهتر که تا این اختلافات عمیق و بزرگ نشده جلویش را بگیریم . 


کمی صبر می خواهد . اگر اشتباه از خودمان باشد جرات و شهامت عذر خواهی را داشته باشیم . اگر مشکل از دیگران است ظرفیت بخشش دیگران را در خود زیاد کنیم . 

اختلافات را خودمان بوجود می آوریم و خودمان هم قادر به حل آن خواهیم بود . فقط باید بپذیریم که اشتباه کرده ایم یا بگذریم . فقط همین . 


 دلخوری از خودمان را برای اشتباهات بپذیریم و فضای دلمان را تغییر دهیم . زندگی زیباست ...




این روزها نمی شود اندوهگین نبود 

دلواپس نهایت تلخ زمین نبود 

در این کلاس سرد ، حضور تو واجب است 

این بار چندم است که استاد غایب است


  • خانم معلم

استدراج ...

خانم معلم | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۷ نظر

(فَذرنِی وَمَن یُکذّبُ بِهذ الحدیثِ سنستدرجُهُم مِن حَیثُ لا یعلمون.)


http://www.raze57.com/wp-content/uploads/n00002714-b.jpg


 

دستش را به پشتش گرفته بود و به سختی سعی میکرد خودش را سر پا نگاه دارد . از بیمارستان خارج شد . هنوز دلش می خواست که می توانست فریاد بزند . هنوز با « او »  کار داشت . سرش پر شده بود از چرا های بسیار . با همان حال خود را به خانه اش رساند . از پله های قدیمی خانه که ارتفاع هر کدامشان به 40 سانتی متر میرسید خود را به اتاقش رسانید . دردش با بالا بردن پاهایش بیشتر میشد . در پله ی هشتم نتوانست ادامه دهد و روی پله نشست . سرش را میان دستهایش گرفت و شقیقه هایش را فشار داد . هیچ چیز را نمی فهمید ، نه معنی عدل را ، نه مفهوم برابری را . انسانیت برایش بی معنا بود . آرام بلند شد درد بیچاره اش کرده بود . از پله ی دهم که گذشت نفسی تازه کرد و به راهرو رسید . در اتاقش را باز کرد . آرام آرام به صندوق یادگار مادرش نزدیک شد . کلید را از زیر فرش برداشت و فورا به سراغ سند خانه رفت . سند شش دانگ خانه ای که دیگر بنا نیست مال ِ او باشد . اشک هایش اجازه نگرفته سرازیر شدند . تمام خاطراتش از زمان کودکی تا حالا که 50 سالش شده بود ، برایش زنده شد .به خودش آمد . سند را برداشت و به آرامی راه آمده را بازگشت . در خانه را بست اما دیگر قفل نکرد . آجرهای خانه را کسی نمی دزدید . صدای اذان مسجد باعث شد به طرف مسجد حرکت کند . وارد مسجد شد تا شیخ احمد امام جماعت مسجد را ببیند . انگار که او وکیل وصی خدا بود ، داد زد شیخ احمد : " تو که از ما بهتر خدایت را می شناسی ، تو بگو ، این از عدل خداست که به یکی بدهد انقدر که بترکد مثل حاج رضوانی و یکی مثل من برای درمان نوه ی بی پدرش کلیه بفروشد ؟ !!

بگو این از برابری ما آدمهاست که ، من از صبح تا غروب بیل بزنم و درختها را آبیاری کنم اما حاج رضوانی فقط از دور به درختان نگاه کند و از دیدن شاخه های پر از میوه های آبدارش لذت ببرد ؟

این انسانیت است که من معطل پنجاه میلیون برای درمان نوه ام باشم ، اما حاج رضوانی با فروش فقط میوه های یک باغش 500 میلیون تومان بگیرد ولی 5 میلیونش را به من قرض ندهد تا کلیه ام را نفروشم ؟

 پس کو این خدای الرحم الراحمینت که می گفتی؟

کجاست خدایی که می گفتی به دلشکستگان نزدیک است ؟

چرا صدای مرا نشنید وقتی به دست و پایش افتادم که مرا محتاج کسی غیر خودش نکند ؟

چرا حاج رضوانی در بهشت زندگی میکند و روز به روز بر ثروتش اضافه می شود و من و امثال من همین یک خانه ی قدیمی را هم باید به حراج بگذاریم ؟ پس کو ؟ کو کو کو ...

 

تا بحال چند بار برایتان پیش آمده که از خود با دیدن چنین افرادی که مال و ثروت و کلا دنیایشان روز به روز زیاد می شود ، بپرسید پس اینها که گناه می کنند و دنبال خدا نیستند پس چرا خدا بیشتر بهشان می هد اما منی که هر روز خدا را شکر میکنم باید در به در دنبال یک لقمه نان حلال بدوم و هشتم گرو نه ام باشد ؟

 

واقعا آیا این از عدل خداست ؟! ....آیا خدا به عده ای آنقدر میدهد تا امتحانشان کند و به عده ای اصلا نمیدهد که ببیند چه می کنند ؟!


در سوره ی قلم آیه ی 44 خداوند پس از تعریف داستان « اصحاب باغ » برای عذاب مجرمین در آخرت و دنیا چنین می گوید که :


                    فَذرنِی وَمَن یُکذّبُ بِهذ الحدیثِ سنستدرجُهُم مِن حَیثُ لا یعلمون


 «و آنها که آیات ما را تکذیب کردند، به تدریج از جایی که نمی‌دانند، گرفتار مجازاتشان خواهیم کرد.»

((استدراج)) عبارت است از مجازات خداوند، از طریق افزایش نعمت بعد از نعمت ، وبه صورت تدریجی که مشمولین این سنت ، استغفار وتوبه را فراموش می کنند ودر آخرت به عذاب می رسند ویا یکباره آن نعمت ها را از دست می دهند ومورد عذاب واقع می گردنند.

در مورد "مجازات استدراجی" که از آیات قرآن و احادیث استفاده می‌شود چنین است که خداوند گناهکاران و طغیانگران جسور و زورمند را طبق یک سنت،  فوراً گرفتار مجازات نمی‌کند،  بلکه درهای نعمتها را به روی آنها می‌گشاید، هر چه بیشتر در مسیر طغیان گام بر می‌دارند، نعمت خود را بیشتر می‌کند، و این از دو حال خارج نیست. یا این نعمتها باعث تنبه و بیداریشان می‌شود، که در این حال برنامه "هدایت الهی" عملی شده، و یا این که بر غرور و بی خبریشان می‌افزاید در این صورت مجازاتشان به هنگام رسیدن به آخرین مرحله دردناکتر است، زیرا به هنگامی که غرق انواع ناز و نعمتها می‌شوند. خداوند همه را از آنها می‌گیرد و طومار زندگی آنها را در هم می‌پیچد و این گونه مجازات بسیار سخت‌تر است.

جناب فاطمی نیا فرمودند : استدراج این است که خدا به انسان مهلت ونعمت می دهد اما این نعمت و مهلت یک نوع عقاب است،غفلت آور است.شخص گمان میکند عزیز خداست، خیال می کند مورد لطف و عنایت خداست ودر نتیجه همان اعمال زشت و گناهانش را ادامه می دهد، وقتی چشمهایش را باز میکند می گویند:

(هذه جهنم التی کنتم توعدون)

یعنی این همان دوزخی است که شما وعده داده شده اید-سوره یس آیه 63

گاهی وقتها نعمت استدراج است. نعمتی که انسان را از خدا غافل کند، نقمت و عقاب است...

 ایشان فرمودند : " از جمله « گریه» استدراجی است. حال گریه به او می دهند که فکر کند آدم خوبی است. یعنی افراد هستند که در مجالس وهیئت گریه می کنند اما کارهایی از این ها سر می زند که سنگ رابه گریه می اندازد...

البته این کلیت ندارد، نه این که بگوییم هر گریه ایی گریه استدراجی است، می خواهیم بگوییم که این نوع هم هست،باید به خدا پناه برد ... "

 

قدرت های استکباری که فکر میکنند هر دم قدرتشان افزوده می گردد ، گرفتار استدراجند . آنها آنقدر درگیر دنیا شده اند که آخرت را از خاطر برده اند . ان شا الله که عذابشان نزدیک واقع گردد .



خدایا !

پیامبرِ عظیم الشانت برایمان دو چیز گرانبها به امانت نهاده است : قرآن و اهل بیت .پس اگر بخواهیم امام زمان مان از پس پرده ی غیبت برون آید باید قرآنها را از پس پرده بیرون آوریم و با قرآن بیشتر مانوس گردیم .



                                                                                           ان شا الله    یا علی علیه السلام ...
  • خانم معلم

یاری سبز

خانم معلم | پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱۸ نظر




هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم !
تنها برگ باقی مانده ی این گل را از انقراض کامل نجات دهید ...
نمیدونم دیگه باید کجا بزارمش ، توی نور مستقیم نباید باشه ، تو نور غیر مستقیم هر کجا گذاشتم یکی یکی برگ هاش از دست رفت .
همین یه دونه بهش مونده که اونم امروز فردا احتمالا باید بیفته ، طفلی دلم براش می سوزه ...

اگه این گل شما بود چه اسمی روش میزاشتین ؟ ( کامبیز  قبلا انتخاب شده انتخاب نکنید (: )





این طفلی هم وقتی اومد خونه مون پر بود از برگ های قرمز و قشنگ . گفتند باید در جای سرد باشه دیدم تو محیط خونه داره پژمرده میشه گذاشتمش بیرون یه کم حال و هواش عوض بشه ، اما تغییراتش اساسی شد انگار ، کلا یخ زد !

کی میدونه میشه کاریش کرد یا نه ، من هنوز نا امید نشدم و بهش آب میدم . کسی هست کمک کنه بگه دیگه باید قطع امید کنم یا نه ؟

  • خانم معلم

بگو گنجشک باشم یا نباشم *

خانم معلم | جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



باران می بارید . تمام طول راه را با گریه دویده بود تا به خانه برسد . راه کش امده بود . چرا به خانه نمی رسید . می خواست زودتر خودش را در دامان مادر رها کند . می خواست سجاده ی سپیدش را باز کند و انگار کند پدر در کنارش نشسته و زار بزند . می خواست بداند در این دنیا روی کدامین پله ایستاده ، می خواست بداند چقدر تا دیدن پدر فاصله دارد . 

نزدیک خانه رسید . سعی کرد منطقش بر احساسش غلبه کند . هنوز آنقدر ها احمق نشده بود که بخاطر خودش مادر نازنینش را نگران کند. کمی پا به پا کرد . یاد ِ عکس گنجشک خیسی افتاد که تنها و بیچاره روی زمین نشسته بود . دقیقا می توانست احساس گنجشک را درک کند . کش چادرش را از سرش برداشت .شالش را مرتب کرد . چادرش را مجددا سرش کرد . اما چشمهایش را باید چه میکرد . اما نگاهش را چگونه باید از مادر میدزدید . کلید را انداخت و در را به آرامی باز کرد . مادرش در آشپزخانه بود .سریع سلام کرد و کیفش را روی کاناپه پرت کرد و چادرش را روی آن انداخت و خود را به دستشویی رسانید به بهانه ی سرما . صورتش را آب زد . چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود .با دیدن چشمهایش دوباره اشکهایش سرازیر شد . سرش را پایین انداخت . یادش افتاد که چگونه تحقیر شده بود . به چه گناهی ؟ ...

از دستشویی که بیرون آمد کاسه کوزه اش را جمع کرد و داخل اتاقش رفت . مادرش گفت : " سمانه سادات برایت چای ریختم تا سرد نشده بیا بخور تازه دمه " گفت : " نه ، میل ندارم ، اول نمازمو میخونم .بعدش کلی کار دارم که باید انجام بدم . دستتون درد نکنه " ...

سجاده اش را پهن کرد . دیگر اگر گریه می کرد مادرش نمی پرسید چرا . میدانست اینجا مامن اوست . میدانست اینجا ، پناهگاهی است که میتواند بدون هیچ ترسی، انجا ،تا هر زمان که بخواهد بماند و حرف بزند و گریه کند . اینجا را مادر نشانش داده بود . همان زمان که از او پرسیده بود : " پس چرا من مثل علی عمو صادق پدر ندارم؟ " . همان موقع مادر سجاده ی سپیدش را باز کرد و دختر نازش را روی آن نشاند و چادر نمازش را سرش کرد و گفت : " اینجا بشین تا برات یه داستان بگم " و داستان پدر را برایش گفته بود و همانجا اشک ریخته بود و به او نشان داده بود که اینجا را می توانی محل قرار خودت و پدرت بدانی . اینجا که بیایی پدر هم هست . مادر هم هست . اینجا خدا هست . اینجا دلت آرام میگیرد . تا هر وقت که بخواهی می توانی اینجا بنشینی و حرف بزنی . امشب از آن شب هایی بود که می خواست تا صبح روی سجاده اش باشد و بلند نشود . 

صبح که شد هنوز روی سجاده بود . مادرش پتوی سفری اش را رویش انداخته بود . همانجا خوابش برده بود . همانجا خواب دیده بود که پدرش آمده . باران می بارید . زیر درخت خرمالوی حیاط شان ایستاده بود و برایش خرمالوی بزرگی کنده بود . خرمالویی که او ندیده بود . با تعجب به خرمالو نگاه  کرد و به پدرش گفت " "من امار دانه دانه ی این خرمالو ها را دارم این کجا بود که من ندیده بودمش ؟! " پدر خندید و گفت : " همه چی را نشان همه که نمی دهند ! " و گنجشک خیسی که روی شاخه ی نزدیک پدر نشسته بود پر زد و رفت تا پرواز گنجشک را دنبال کند و برگردد ، پدر هم دیگر نبود و از خواب بیدار شد . 

پدر راست می گفت : همه چیز را نشان همه نمی دهند . دیگر نباید گریه می کرد . آن بچه ها هم که ان همه متلک نثارش کرده بودند همه چیز را نمی دانستند . برایشان دعا کرد . دیگر آرام گرفته بود .


جمعه نوشت :هر وقت تنها شدید ، هر وقت دلتان گرفت ، سجاده تان را پهن کنید . پدر مان همیشه هست و به حرف هایمان گوش می کند .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



نهم ربیع آغاز امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر تمام شیعیان مبارک باد .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

نهم ربیع الاول، سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر(ع) در حقیقت امتداد غدیر بلکه خود غدیری دیگر است. باید در این چنین روزی با امام زمان(ع) براساس مفاد روایات و دعاها به ویژه دعای "عهد" پیمانی دوباره بست . معرفت، محبت، ولایت و اطاعت برخی از اصول این پیمان نسبت به حضرت صاحب الزمان(ع) است.


                                           

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

                           

                                                      

                                                 از فردا دعای عهد فراموشتان نشود .


* شعری از حبیب نظاری

                               

  • خانم معلم

تا چند صبوری کنم ای جمعۀ ناگاه

خانم معلم | جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۳ ق.ظ | ۱۹ نظر


أَیْنَ مُحْیِی مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ أَیْنَ قَاصِمُ شَوْکَةِ الْمُعْتَدِینَ 


 نام ِ کشور اسلامی را در شناسنامه ات یدک بکشی و خودت را مسلمان بدانی و این همه درد و فقر و مصیبت را با همین چشم های ظاهری ببینی و فکر کنی برای منی که چشم بصیرتم که هیچ ، چشم ظاهرم هم درست باز نیست ، دیدن این صحنه ها این همه عذاب دارد ، دل ِ امام زمانم از دیدنشان چه رنجی را تحمل میکند؟! ...


-          ساعت 5 بعد از ظهر خیابان سهروردی شمالی : از دور دیدمش . از روبرویم می آمد. جوانی تقریبا بلند قد با ریشی نامرتب و چهره ای سبزه که با آن کاپشن چرک ِسفید، میشد حدس زد باید معتاد یا کارتن خواب باشد . همین طور که با خودش حرف میزد تقریبا چند قدمی با من فاصله نداشت که به طرف سطل بزرگ زباله ی کنار خیابان رفت و پلاستیک دسته داری که ظرف یکبار مصرف غذایی به ان آویزان بود را برداشت . تا ان لحظه من یکبار هم چشمم به سطل زباله و چیزهایی که به ان آویزان بود نیفتاده بود . ظرف را تکان داد و بلند گفت : " چه مهربون . سنگینه ! "

با خوشحالی برش داشت و از کنارم گذشت ، بدون اینکه من را دیده باشد! این به آن در ....

 

-          ساعت 8 شب نارمک میدان هلال احمر : در تاریکی پیاده رو یک خانواده چهار نفری با یک لیوان ِ کوچک ِ ذرت مکزیکی . یک مرد ِ معتاد ِجوان که کلاه بافتنی  اش را تا پایین پیشانی کشیده بود و قاشق ِ پر از ذرت مکزیکی را در دهانش میریخت و یک پسر تقریبا 6 ساله و یک دختر 8 ساله که درست روبروی احتمالا پدر ، نگاهش میکردند که چگونه اولین قاشق از لیوان ذرت را در دهانش می گذارد و مادر که عصبی کنار دیوار ایستاده بود . دختر میگفت خب پول نداریم دیگه ...

و من از کنارشان گذشتم با قلبی پر درد ...

معتاد یک بیمار است ، معتاد یک بیمار روانی است وگرنه کدام پدری اولین قاشق را در دهان خودش می گذارد جلوی بچه هایش ...

 

-          همان ساعت چند قدم پایین تر سر چهار راه : روبروی آبمیوه فروشی ، همانجاییکه ذرت مکزیکی هم داشت ،درون یک پراید، دو دختر تقریبا چاق و آرایش کرده با سه پسر که به نظر کارگر می امدند و به قیافه شان نمی آمد که با دخترها نسبتی حتی در حد دوستی داشته باشند ، نشسته بودند و راننده گوشی به دست دنبال " جا " می گشت ! ...

و دخترها با آسودگی آب میوه شان را می خوردند ...

 

آقا میگویند شما را برای اینکه به این نابسامانی ها برسید نخوانیم ، اما من چشمم این ها را میبیند و دلم به درد می آید ...حس ِ کودکی را دارم که درد دارد ، خسته است ، گرسنه است ، نیازمند است ، پدر می خواهد ، بزرگتر می خواهد ، مامن می خواهد ، پناه می خواهد ، پناه میخواهد ، پناه می خواهد ... 

خجالت نمی کشم ، فریاد میزنم : 

 

                                                             آقایم کجایی؟ کجایی ، کجایی ...

 

  • خانم معلم

بیا تا جوانم بده رخ نشانم

خانم معلم | جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ق.ظ | ۲۰ نظر

 هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِغدَهٍ فَنَحْظى؟



دلم جز هوایت هوایی ندارد

لبم غیر نامت نوایی ندارد






خیلی سخته دیدن ِ این همه جوونی که توی خیابون بیهوده قدم میزنن ... با قیافه ها یی عجیب و و رفتار هایی عجیب تر و با آرزوهایی پیش پا افتاده ...
توی دولت آباد به طرف مدرسه میرفتم . دو تا بچه ی دبستانی شاید کلاس دوم منو دیدن . تازه از مدرسه اومده بودن بیرون . هی به هم نگاه می کردن و منو نگاه می کردند و می خندیدند... گفتم این پسرای شیطون چی تو سرشونه که اینجوری می کنن . ازشون رد شده بودم که یکی شون داد زد : حاج خانوم حالت چطوره ؟!!! 
گفتم ای داد ِ بیداد اینا از حالا دارن متلک گفتن رو تمرین میکنن چند سال دیگه چی قراره بشن ؟!! ... 
طفلیا با کی شروع کرده بودن !!! ...


خوش به حال جوون هایی که میدونن مقصد کجاست و راه چیه ... 
                                                                                   خوش به حالتون ! ...



« التماس دعا »
  • خانم معلم

زندگی با فرشته ها ...

خانم معلم | چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ | ۱۵ نظر

 

22 تا 24 ساله به نظر میرسید . با موهای های لایت کرده ی صورتی و آرایشی متناسب ، قدی متوسط با شلوار لی روشن تنگ و مانتوی کوتاه مشکی زیپ دار و یک کاپشن کوتاه سیاه و سفید . این تمام چیزی نبود که در برخورد اول میتوانستی از او دریافت کنی  از نوع حرف زدن  و قیافه و حرکاتش میتوانستی حس کنی که شدیدا اعتیاد دارد .

 

زنگ اخر بود و به  اصرار مدیر ، و رفع تکلیف و کم کردن غر همکاران بعد از 7 ماه سری به مدرسه زدم . مدیر می خواست به عنوان مشاور به کلاسها بروم و علت افت تحصیلی را از خود بچه ها جویا شوم . تقریبا ساعت از 11 گذشته بود که به مدرسه رسیدم . نیم ساعتی با بچه های کامپیوتر دوم صحبت کردم و بعد قرار شد بعد از زنگ تفریح و نماز با دو کلاس حسابداری دوم که تقریبا همه از شیطنت و شر بودنشان می نالیدند ، صحبت کنم .

صحبت ها تمام نشده بود که سرپرست رشته حسابداری به نماز خانه امد و گفت این کلاس را زود تمام کن یک مورد برای مشاوره داریم که خیلی لازم است که شما با او صحبت کنید . گفتم صحبت هایم با این بچه ها نصفه نیمه مانده  و او اصرار که این مورد را باید حتما ببینی . نشد که کلاس قبل از زنگ تمام شود . زنگ که خورد با بچه ها خداحافظی کردم و به طرف دفتر مدرسه رفتم . دبیر دینی و قرآن به طرفم آمد و گفت : « خدا خیرت بده با این بنده خدا یه صحبتی بکن ، خواهرش که در مدرسه ی ما درس میخواند چند ماه پیش به من گفته بود که خواهرش کمپ است و اصرار داشت برای دینش به کمپ بروم که من به علت بیماری نتوانستم . حالا خواهرش از کمپ چند روزی است بیرون امده و امروز امده تا خواهرش را ببیند . بقیه ی ماجرا را از خودش بپرسید . »

ساعت دو ونیم بود و قصد داشتم بعد مدرسه سری به حرم حضرت عبدالعظیم بزنم . اما با دیدن دختر و چیزهایی که شنیدم و خواهش همکارم ترجیح دادم به صحبت های او گوش کنم . تقریبا همه ی همکاران از مدرسه خارج شدند و من با سرپرست رشته حسابداری در دفتر با « روناک » تنها شدیم .

پرسیدم خب ، من اماده ام . بفرمایین جریان چیه ؟ ! ...نفس عمیقی کشید و خودش را سر داد به انتهای مبل و گفت : " هنگ کردم " و سکوت .

گفتم : مشکل چیه ؟ چه چیزی فکرت رو خیلی درگیر کرده ؟ ... در حالیکه دستهایش تمام صورتش را پوشانده بود گفت : از کدومش بگم ؟ خیلی چیزها تو سرمه ، همه چی هست نمیدونم باید کدومشو بگم .

گفتم : اونی که از همه اش بزرگتره ، اونی که بیشتر ذهنت رو درگیر کرده ، اونی که اگه حل بشه شاید خیلی از مشکلات دیگه ات حل بشه ... نگاهی به من کرد و گفت : نمیدونم ... تعجب کردم نمیدونستم برای چی راهنمایی خواسته و حالا بنا نداره حرف بزنه . خانم صفری سرپرست مدرسه هم قبل از زنگ به خیلی از صحبت هایش گوش کرده بود و کنار او معذب نبود .

گفت پدر ومادرم خیلی وقت پیش از هم جدا شدند . من اخلاق پدرم رو نتونستم تحمل کنم و پدرم منو از خونه بیرون کرد .رفتم سراغ  مادرم شهرستان ولی با اون هم حرفم شد وبرام مامور آورد و شش ماه رفتم حبس !!! ...الان متهمم به قتل و حکمم اعدامه !

گفتم اگه حکم بریدن پس چطور اینجایی ؟ گفت : 4 تا اتهام دیگه دارم که اونا همه با مدرک به اثبات رسیده و ازم مدرک دارن این یکی رو هنوز مدرک پیدا نکردن . گفتم اون چهار تای دیگه چیه ؟

گفت : " زور گیری وشرارت ، سرقت مسلحانه ، آدم ربایی ، ورود به عنف ! ( این یکی رو خودمم نفهمیدم چیه ورود به عنف رو نشنیده بودم ) ..گفتم یعنی همه ی اینا ثابت شده است ؟ برای زور گیری شاکی خصوصی داری؟ گفت : آره 25 تا شاکی دارم !!! حالا بهم یه امیدی دادن که اگه از 5 تاشون رضایت بگیرم شاید بشه کاری کرد ...

و جریان قتل رو تعریف کرد و از دوستاش گفت ( که توشون یه دونه اسم دختر نیاورد !) و اینکه 7 سال مصرف کننده بوده وشیشه می کشیده ...

وقتی همه ی اینا رو شنیدم ، هم حس کردم خیلی چیزها رو دروغ میگه  و هم گفتم یعنی چقدر ممکنه کسی تو لجن فرو بره ... به گفته ی خودش با یه سند یک میلیاردی آزاد بود . گفتم کجا زندگی میکنی ، خرجت رو چطور در میاری ؟ گفت : یه خونه مجردی گرفتم که اجاره اش رو دوستم و یه خیر میدن ! غذا و لباس هم هی ...یه کاریش میکنم دیگه . خانم صفری پرسید اون کی بوده که برای تو سند گذاشته ؟ گفت : یکی از دوستام !! ... من متوجه نشدم با چنین اتهامات ثابت شده ای چطور اجازه دادن که ایشون به قید سند آزاد بشه و اصلا برای همچین کسی ، کی میاد سند باغش رو بزاره ... ازش پرسیدم : تو ی باندی بودی؟ جواب نداد و رفت سراغ یه موضوع دیگه ...

طفلی خانم صفری مثل من که تا حالا با همچین موجودی برخورد نکرده بود گفت : ببخشید ها برای خودم دارم می پرسم من میتونم بیشتر از زندگیت بدونم تا برای بچه هابگم اخرو عاقبت بعضی چیزها چی میشه ؟!!

خنده ام گرفته بود . اون اومده بود درد و دل کنه . اون وقت دوست من میخواست درس عبرتی بشه برای دیگران ، دیگرانی که مطمئنا از خیلی چیزها شاید بیشتر از من و ما اطلاع داشتند . بحث رو تموم کردم . گفتم : " ببین ، شما برای مشاوره اومدی اینجا منم نمیدونم و متوجه نشدم برای چی  مشاوره میخوای . اما فقط اینو میدونم که گره کار تو فقط به دست خدا باز میشه . یعنی همه ی گره ها بدست خدا باز میشه . برو سمت خدا و از خودش در این ماه عزیز کمک بخاه ( تو دلم میگفتم الان داره بهم فحش میده و میگه برو برای خودت رو منبر من نیازی به موعظه ندارم )

وضع ظاهرش نمیخورد که واقعا نگران مرگ باشه . اینو به خودش هم گفتم . آخر سر هم باز یکی از دوستاش ! بهش زنگ زد و تشکر کرد و با زانویی داغون که نمی تونست راه بره ( به قول خودش در درگیری مسلحانه مامورا تیر زده بودن به پاش )رفت  .

 

اینا رو نوشتم که بگم از این انسانها تو جامعه هست ، چیزهایی که توی فیلمها میبینیم و همیشه فکر میکنیم فقط در حد فیلمه ... راست و دروغاش رو تفکیک نمیکنم ولی مطمئنا اگه یک جمله ی راست گفته باشه اونم اینه که گفت : " وقتی به پدر ومادر احتیاج داشتم نبودند "

درد داشت . خیلی درد داشت . سر شام داشتم با خانواده ام صحبت میکردم همسرم چیزی گفت از ارتباط همکارش و پسرش که چون بد دهنه پسرش هم یاد گرفته و گفت به همکارم گفتم که 26 ساله که یک کلمه فحش از دهان پسرم خارج نشده و نشنیدم . چیزی که دقیقا چند روز قبل خودم فکر کرده بودم . از پسرم تشکر کردم . خندید . خنده اش برایم دنیایی ارزش داشت .

خدا را شاکر شدم که چه فرزندی که در خانه دارم و چه فرزندان مجازی ام که مانند فرزندم دوستشان دارم مانند فرشته اند و من میان فرشتگان زندگی میکنم .

خدایا همه شان را در پناه لطف و مهربانی ات حفظ نما ... خدایا دخترانی مانند روناک هم داریم ، هدایتاشن کن . میدانم همینکه به مدرسه آوردی اش ، همینکه چند نفر شنونده ی حرف هایش بودند ، همینکه برایش راه رسیدن به تو را نشان دادند ، نشانه ای است که تو رهایش نکرده ای ولی اینها به جرقه ای نیاز دارند که خودت به دلشان بتابانی ... محبتت را از انها دریغ مکن ... 


خدایا سایه ی تمام پدر ومادرانی که زنده اند را بالای سر فرزندانشان صحیح وسالم حفظ نما و پدرو مادران خوبمان را که از دنیا رفته اند در پناه محبت خودت رحمت نما ... 


دیدن روناک واقعا فکرم را مشغول کرده میدانم دوباره به جامعه با همان وضع باز میگردد بدون اینکه برایش کاری کرده باشم ، اما از تو نا امید نیستم دستشان را بگیر ....

  • خانم معلم

امسال کی تموم میشه ؟

خانم معلم | يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۲۴ نظر


 امسال کی تموم میشه ؟!!! ... این اولین سوالیه که تقریبا تمام اونایی که دارن تحصیل میکنن روز اول مهر  به زبون میارن ... از اول دبستان تا اخر دکترا ... همه ی علم آموزان عزیز ، آرزوی پایان مرحله ای رو دارند که در حال شروعش هستند . 

وقتی دیپلم گرفتم به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل بود و یکسال نه از مدرسه خبری بود ، نه از دانشگاه ! ..اما بعد از قبولی در تربیت معلم یعنی از سال 61 تا امسال ، فردا اولین مهری است که برایم نه از کلاس خبری است و نه از مدرسه ... 

دلتنگ مدرسه و کلاس نیستم . اما دلتنگ بچه ها، چرا ...
دلتنگ کلاس هایی که بچه هایش منتظر بودند ساعت کلاسی تمام شود و زنگ تفریح بخورد ...
دلتنگ بچه هایی که قدیم تر ها منتظر پایان ثلث اول و بعدتر ها ترم اول بودند .
 دلتنگ بچه هایی که از روز اول مهر ، حساب میکردند چند روز دیگر تابستان می آید و تعطیل می شوند ... 
همیشه دلتنگ پایان ها بودیم و بودند ...




اما دیروز در غسالخانه ی یکی از شهرستان های شمالی کشور ، برای عزیزی قرآن میخواندم و رویش آب میریختم ، که اگر هم میخواست نمیتوانست واکنشی نشان دهد و آرزویی داشته باشد . آخر ِ آخر همه ی پایان ها ... پایانِ زندگی اش ... 

وقتی به یکی از خانم های مسن فامیل گفتم چرا داخل غسالخانه نیامدی ؟ نگاهم کرد وگفت : " میترسم ، دیگر نمی توانم ..." !! زنی نبود که بترسد همیشه برای همه چیز پیشقدم بود . خیلی دل داشت . نمیدانم این ترس از مرگ علتش چه بود ، اما از خدا همان لحظه خواستم به سنی نرسم که از مرگ بترسم ... 
                                                                از آخرین پایان ...



پ.ن: اول مهر تمام بچه های خوبم مبارک ... سال موفقی پیش رو داشته باشید .



  • خانم معلم

من یک مادر هستم !

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ | ۲۳ نظر

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می رفت  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

  • خانم معلم