بایگانی مهر ۱۳۸۸ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۴۳ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

یا حجت ابن الحسن

خانم معلم | جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۸۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ | ۴ نظر


یادمان باشد

اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم

نمازمان قضاست
  • خانم معلم

سخن گفتن از نگاه امام علی (ع)

خانم معلم | جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۸۸، ۱۰:۲۱ ق.ظ | ۱ نظر


و قال علیه الاسلام : لا تقل ما لا تعلم بل لا تقل کل ما تعلم فان الله سبحانه قد فرض علی جوارحک کلها فرائض یحتج بها علیک یوم القیامه


ایشان فرموده است : آنچه را نمی دانی مگو بلکه هر چه را هم میدانی مگو زیرا خداوند سبحان بر همه اعضا و اندام تو احکامی را واجب کرده که روز قیامت به آنها بر تو دلیل و بهانه می آورد .
نهج البلاغه - حکمت 374
  • خانم معلم

نور و نان

خانم معلم | جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۱ ق.ظ | ۰ نظر




این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد. این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد. این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد. هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
***
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.

میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع. اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه. او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار. و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از
وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.




  • خانم معلم

با فرزندان شهیدان همت وباکری و...... تمامی فرزندان شهدا

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۸۸، ۰۷:۲۶ ب.ظ | ۲۰ نظر

سلام بر همه الا به انقلاب فروش ...

«دل مویه ای ساده با دو فرزند شهیدان بزرگوار شهید همت و شهید باکری در حاشیه مصاحبه این دو عزیز با روزنامه اعتماد در تاریخ 6/7/88»

دوستان عزیز نادیده سلام شما احتیاجی به دیدن ندارید هم اینکه فرزندان دو شهید نامدار 8 سال دفاع مقدس هستید یعنی همه شما را دیده اند و می بینند و می شناسند من هم مثل شما فرزند شهیدم اما با اینکه شهدا همه بزرگند ، پدر من به بزرگی پدر شما نیست.
این مسئله می تواند مهم باشد باری که بر دوش شماست بر دوش من هم هست اما بار شما سنگین تر است.
تاریخ جنگ نام حمید باکری و ابراهیم همت را فراموش نمی کند من به عنوان فرزند شهیدی گمنام با آبروی گمنامی پدرم نخواستم و نمی خواهم بازی کنم شما با نام مشهور پدرتان در هوای مصاحبه های روزمره و روزمرگه پرواز می کنید و چقدر هم بلند؟!
من خجالت می کشم شما را نقد یا نصیحت کنم و به این خجالت افتخار می کنم. راه شهید همت و شهید باکری را حتی اگر فرزندان آن دو شهید ادامه ندهند فرزندان شهدای گمنامی چون من ادامه خواهند داد واین راه بی رهرو نمی ماند.
شما اگر از زیر بار مسئولیت حفظ آبروی حماسه پدرانتان شانه خالی کنید شانه های زخمی من و برادران و خواهران من به زیر آن بار خواهد رفت تا آن بار بر زمین نماند اما یادتان باشد این بار اضافی را شما بر شانه ما گذاشته اید غمی نیست و نبوده است جور کشی در عالم دوستی آئین ما ایرانیان مسلمان است. ما این جور را می کشیم تا هیچ بهانه ای به دست بیگانگان با انقلاب اسلامی ایران ندهیم.
اما دل شکستن هنر نمی باشد. وظیفه ما فرزندان شهدا دفاع از اصول و آرمان های انقلاب اسلامی ایران است نه دفاع از اشخاص.
اصول انقلاب هم آنقدر تاریک نیست اگرچه در آتش پر دود ناجوانمرادان سی سال است که می سوزد و می سازد.
از حماسه پدر من تا حماسه شهید همت با وجود یگانگی فرسنگ ها فاصله است. شهید همت کجا و شهید عباداله عزیزخانی کجا. اما از مزار پدر من تا مزار شهید همت چند شهید بیشتر فاصله نیست . پدر من در قطعه 24 بهشت زهرای تهران آرمیده است و شهید همت هم درست در همین قطعه با چند قبر فاصله در کنار پدرم آرمیده است و همین مسئله به من جرأت داد تا برای شما نامه ای بنویسم وگرنه من کجا و شما عزیزان بزرگ کجا من خاک پای شما نخواهم شد چه با من دوست باشید چه دشمن.
هرچه باشد پدر من همسایه شهید همت است و من موظفم تا حق همسایگی را رعایت کنم و ...
در همین قطعه 24 شهید چمران خوابیده است و شهید بروجردی و شهید حسین فهمیده وشهید بهشتی و شهید رجایی و شهید باهنر و مرحوم آیت اله طالقانی و ... این قطعه همان قطعه ای که امام پس از بازگشت به ایران در 12 بهمن 57 در آن سخنرانی کرد یک کلام قطعه 24 تاریخ انقلاب اسلامی است. تماشای این قطعه یعنی مرور خاطرات سی ساله انقلاب از 12 بهمن و ورود امام و آن سخنرانی ماندگار تا 8 سال دفاع مقدس و شهید همت و شهدای 72 تن. قطعه 24 قطعه عجیبی است من هر وقت دلم می گیرد و انقلاب و حماسه ها و خاطرات آن در ذهنم کمرنگ می شود به این قطعه پناه می آورم.
این قطعه مرا دوباره به دامن انقلاب بر می گرداند. به خانه پدری.
آیا دعوت مرا به این قطعه بر سر مزار پدرانمان می پذیرید. می توانیم در این قطعه فارغ از قطار خالی سیاست با هم درد دلی بکنیم حتماً صحبت های ما در این قطعه صمیمی تر و دردمندانه تر خواهد بود. هرچه باشد ما بر سر مزار پدرانمان نشسته ایم.
با شما خیلی حرف داشتم و دارم بماند برای روزی که ناگهان همدیگر را در قطعه 24 ب بینیم.
من هر وقت به سر مزار پدرم می روم به سر مزار شهید همت هم می روم و هر دو مزار را با گلاب اشک شستشو می دهم. این
هفته هم به بهشت زهرا خواهم رفت با همسرم و فرزندم طاها و در قطعه 24 با تمام وجود این شعر را خواهم خواند که:

در عشق نمی توان زبان بازی کرد
می باید ایستاد جان بازی کرد
از خون شهید شرممان باد مگر
باحرمت لاله می توان بازی کرد

به حرمت لاله ها دوستتان دارم فرزندان شهید باکری و شهید همت.

ناصر عزیز خانی - دبیر انجمن نویسندگان و شاعران شاهد سراسر کشور
شعر از علی رضا قزوه



با خواندن نامه نتوانستم آن را اینجا نیاورم زیرا اعتقاد من نیز چنین است ...منکر نیستم جنایتهایی صورت گرفته ، رد نمیکنم که به نام اسلام و انقلاب عملهایی صورت گرفته که امام زمان سر به زیر افکنده اند ، ولی همه ی اینها هست و انقلاب و آرمانهای ان نیز هست .... هرگز نباید حاضر شویم این انقلاب به دست نا اهلان بیفتد .... امروز در دیدار رهبر از خطه سبز چالوس و نوشهر وقتی حضور مردم را زیر باران تند دیدم گریه ام گرفت از این همه وفاداری ، از این همه گذشت و مهربانی ....مردم خوبی داریم ...قدرشان را بدانیم ...قدر انقلاب را بدانیم ...دوستانی  پیامهایی می فرستند که برایم قابل قبول نیست و درنتیجه غیر قابل انتشار .... به هر شکل هر کس نظری دارد و عقاید تا انجا که به ستیز با حکومت نیانجامد قابل احترامند .....به همه ی این دوستان احترام می گذارم و شاید جوابهایم برایشان قابل قبول نباشد .... فقط باید از خدا بخواهیم انانکه بر باطل لباس حق می پوشانند و با ترفند هایی مردم را به سوی خویش می کشانند هر چه سریعتر رسوا و این مردم خوب به انچه لیاقتش را دارند که همانا آرامش و امنیت و آبادانی است برسند .
  • خانم معلم

موجودی عجیب در ولز

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۸۸، ۰۲:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر


کودکان افسانه‌ها می‌آورند


درج در افسانه‌شان بس سر و پند(فردوسی)

به نظر می‌رسد این بار نه افسانه‌ای در کار است نه چیزی شبیه به آن بلکه واقعیت ملموس‌تر از آن است که بشود انکارش کرد. دیگر نمی‌توان وجود موجودی مانند گودزیلا را از بیخ و بن منکر شد چرا که حتی اگر دانشمندان هم به دنبال کشف این حقیقت نباشند خودش سر از آب بیرون می‌آورد. این‌بار حتی کودکی از راه نرسیده و قصه‌ای سرهم نکرده است.
این حقیقت سر از آب بیرون آورده باعث بهت و حیرت زیست‌شناسان و دانشمندان شده و هنوز هیچ کسی نمی‌داند این غول بی‌شاخ و دم نامش چیست، در کدام رده‌بندی موجودات قرار دارد و اینکه چند سالش است. فقط می‌توان گفت شبیه یک نهنگ است که با هشت‌پا پیوند خورده است!
دانشمندان همان‌قدر که از دیدن یک یوفو- سفینه فضایی- به وجود می‌آیند از دیدن این موجود هم شوکه شده‌اند. آنها بر این باورند که شرایط بد آب و هوایی آن را به سطح آب کشانده است. نوک تمام بازوهای این موجود را نوعی صدف شاخی‌شکل پوشانده که یا برای راه رفتن زیر آب از آن استفاده می‌کرده یا برای شکار.
پروفسور "پل برین" از دانشگاه سوئنزی ماجرا را اینگونه شرح می‌دهد:"صدای کودکی را شنیدیم که جیغ می‌زد. همه به دنبالش دویدیم و در نهایت به آن موجودی عجیب رسیدیم که تکان‌های وحشتناکی می‌خورد."
کسانی که این موجود را از نزدیک دیده‌اند می‌گویند به آنچه در برنامه Dr.who گفته می‌شود خیلی شباهت دارد؛ برنامه‌ای که علمی- تخیلی است و از شبکه بی‌بی‌سی پخش می‌شود. پروفسور برین در ادامه می‌گوید:"در واقع این بزرگترین موجود فضایی است که تا حالا دیده‌ام! طول هر یک از بازوهای این موجود را نمی‌توانم تخمین بزنم اما به نظرم اندازه یک تیر چراغ برق است."
"ربه‌کا پورتر" که یک توریست است درباره این موجود می‌گوید:"به نظرم آنقدر بزرگ است که می‌شود آن را هیولای دریا نام داد." این توریست تصریح می‌کند که موجود مورد نظر بدنی پوشیده از بازوان حلزونی دارد و مانند مار روی ساحل می‌خزد. او در ادامه می‌گوید:"به بدن این موجود چند تکه چوب هم چسبیده بود اما تمام بدنش را صدف‌ها پوشانده بودند. چنان این بافت متراکم بود که انگار سرخس روی آن است."

اظهارنظرهای اولیه درباره این نوع پوشش حاکی از آن است که موجود مورد نظر از این بازوها برای تغذیه از پلانکتون‌ها استفاده می‌کند. البته دانشمندان نقشی هم برای برقراری تعادل متصور هستند اما به دلیل نبود اطلاعات کافی قادر به ارائه تحلیل نیستند. آنها می‌گویند به طور معمول این موجود باید در اعماق دریاها زندگی کند اما به دلیل شرایط بد جوی در آن مناطق به ناچار روی شن‌ها آمده است.
پروفسور برین چنین تحلیل می‌کند: "من فکر می‌کنم وجود یک توفان دریایی موجب شده این موجود نتواند برای خود غذایی تهیه کند. از این رو برای استراحت یا تهیه غذا خود را به این منطقه کشانده است."
او البته شوخی را هم چاشنی تحلیل خود می‌کند:"مردم اسپانیا علاقه زیادی به خوردن این موجودات دارند اما فکر می‌کنم از این یکی دیگر صرفنظر می‌کنند."
برگی از تاریخ ولز نشان می‌دهد یک راهب تارک دنیا به نام "جیرالدوس گامبرنیسیز" اولین بار در قرن دوازدهم تصاویری مبهم از غازهای دریایی کشید که در پس‌زمینه آن موجودی هولناک دیده می‌شود. شاید همان موجود هولناک یا نوادگانش، امروز دوباره سر از آب بیرون آورده‌اند.

تاریخ‌نگاری یک رویداد مشابه

سال گذشته، در یکی از دریاچه‌های منطقه سی‌چوان چین که اتفاقا حال و هوایی توریستی هم دارد، موجودی خوفناک سر از آب بیرون آورد. توریست‌ها هنگام دیدن این موجود پا به فرار گذاشتند اما یک نفر با موبایل عکسی از آن گرفت. خبرگزاری شینهوا آن خبر را منتشر کرد اما به دلیل واضح نبودن عکس، دانشمندان نتوانستند صحت آن را تایید کنند. به رغم ادعای تمام توریست‌ها مبنی بر دیدن چنین موجودی، آن خبر هرگز از سوی دیگر خبرگزاری‌های معتبر تایید و مخابره نشد.



  • خانم معلم

هر چی که « بی » داشته باشه .......

خانم معلم | شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۳۷ ب.ظ | ۲ نظر

یکی می گفت : چقدر بی حوصله ام ، بی رمقم ، بی انگیزه ام .... بی کم و کاست ، افسرده ام..... یاد حرف دوستم افتادم که می گفت :



هر چی توش « بی » داشته باشه ، فحشه ......

با یاد اوری این مطلب دیدم طرف چقدر به خودش فحش داده ، فقط «افسرده اش» فحش نبوده !!!!


چقدر « بی » ادب !!!!!!



  • خانم معلم

سجاده ای برای من

خانم معلم | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۶:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
یه عده مردی که اصلا نمی شناختمشون دور وبرم بودن ..... آروم از میونشون رد شدم .... نزدیک یه ستونی یا یه دیواری سجاده ای رو برداشتم و همون جا پهنش کردم .... مردایی که دورم بودن گفتن : داره رو سجاده ی آقا نماز می خونه !!! ..... و من میدونستم که بعد از آقا این منم که دارم روی این سجاده نماز می خونم .......




بیدار شدم ...... صدای اذان صبح از بیرون به گوش میرسید ..... آروم از جام بلند شدم و وضویی ساختم و به نماز ایستادم .... الله اکبر که...خدا بزرگ  است


ده مهر هشتاد وهشت



  • خانم معلم

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد

خانم معلم | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۸۸، ۰۵:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر





نامم را پدرم انتخاب کرد

نام خانوادگی‌ام را یکی از اجدادم!

دیگر بس است!


راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...




  • خانم معلم

خداوند با کودکی است که چکمه هایش سوراخ است

خانم معلم | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۱۹ ق.ظ | ۱ نظر

دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً آمین بگوئید:

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)
خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)
ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)
خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله) خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)
خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)
آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)
بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)
ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله)
خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)
خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)
خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)
ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)
خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی / 11 ساله)
دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)
خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)
خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)
خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)
ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)
ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)
خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)
خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)
ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)
خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)
آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)
خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)
خدایا! برام یک عروسک بده.. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)
خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)
خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)
من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)
خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)
اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)
خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)
خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما... (لیلا احسانی فر / 11 ساله)

در یادداشت دبیر جشنواره در ابتدای کتاب نوشته شده:
"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."

  • خانم معلم

مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد

خانم معلم | چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۳۷ ق.ظ | ۱ نظر
بچه بودم. بهار بود. میان خرابه‌­های معبد آناهیتا در بیشاپور بازی می‌کردم. کناره‌­های سایه‌­دار دیوارهای سنگی پر بود از گل‌‌های بنفش با ساقه‌های نازک سیاه، ‌چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبه‌ی شاپور را از نزدیک ببینند.

گل­ ها را دادم به او گرفت و بو کرد و بعد چاله­‌ی کوچکی کند و باریکه راهی ساخت تا چاله از آب رودخانه پر شود. بعد ساقه­‌ی گل­‌ها را گذاشت توی آب. می‌­خواستم بروم پیش بقیه. کوه صاف بود. مادر بزرگم می‌‌ترسید. گفت تنها نرو. صبر کن و تا یکی پیدا شود که همراهش بروم، دستم را گرفت و همان دور و بر چرخیدیم. گفت: بیا گل بچینیم. می‌‌دانستی گلی هست که هر چقدر بیشتر بچینی‌اش، بیشتر می‌­شود؟ و نشانم داد که زیر سایه‌ی کوه، ‌کنارهر درخت، توی شکاف هر سنگ را دسته دسته گل‌های بنفش با ساقه‌های نازک تیره پر کرده است و همان طور که گلها را توی دامن پیراهنش جمع می‌کرد؛ برایم گفت که اسم این گل "پر سیاوشان" است­ و داستانی دارد که وقتی باد می­‌آید، اگر خوب گوش کنی، همین طور که ساقه‌اش خم و راست می‌شود و گلبرگ‌­هایش به هم ساییده می‌شوند، برایت تعریف می‌­کند:
روزی شاهزاده‌ای بود خیلی زیبا و خیلی جوان، شاهزاده آن قدر پاک و نجیب و مهربان بود که حتا آتش او را نمی‌سوزاند. اسم شاهزاده سیاوش بود. اما بالاخره یک روز شاه او را در برجی که هیچ کس نشانی‌اش را نداشت زندانی کرد و کشت. شاه به جلادها دستور داده بود سر سیاوش را در تشت طلا ببرند و خونش را جلوی آفتاب بخشکانند و بدنش را خوراک گرگ­ها کنند تا هیچ کس از ماجرا بویی نبرد.
سفارش کرده بود " مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد" اما جلاد شلخته و نادان وقت سر بریدن حواسش پرت شد و یک قطره از خون سیاوش ریخت روی زمین. خون به زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می­دید می­فهمید که جایی بی‌گناهی را کشته­‌اند. خون جوشید تا به ایران رسید و رستم خبردار شد. رد خون را گرفت و رفت تا بالاخره فهمید آن کشته­ی بیگناه سیاوش، ‌شاهزاده­ی ایران بود­ه ­است.
رستم لشکر کشید و انتقام خون سیاوش را گرفت. تازه آن وقت بود که خون از جوشیدن ماند و به زمین فرو رفت و حالا هزار سال است که هرسال به جای آن خون همین گل­ها سبز می­شوند که مردم اسمشان را گذاشته­اند خون سیاوشان یا پر سیاوشان...
...
یکی از دایی‌ها آمد. مادر بزرگم گفت: حالا برو کوه و به دایی‌ام گفت: دستش را ول نکنی ها!


...
یکی از قوانین جهان اسطوره‌­ای ایرانی (مطمئن نیستم این "قانون " اسطوره‌های غیر ایرانی را هم شامل می­‌شود یا نه) این است که خون بی‌گناه نباید بر زمین ریخته شود، این سفارش مدام در افسانه­ها تکرار می­شود:
"فرشی چرمی بگستران و بر آن تشتی زرین بگذار و سر را در همین تشت از تن جدا کن!‌
مبادا مباد که قطره‌­ای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقه‌ات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "
اما جلاد معمولا شلخته و نادان است و معمولا به هشدار توجه نمی‌کند و قطره‌­ای بر زمین می‌چکد و تکثیر می­شود و از هر سنگ می­جوشد یا به زمین فرو می‌رود و هر سال تا قیام قیامت به شکل گلی کبود از زمین می­روید یا به شکل نی که هر گاه باد در آن می‌­پیچد اسم قاتل و داستان کشته شدنش را به آواز می‌خواند.
"‌مبادا مباد که قطره‌ای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقه‌­ات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "
این قانون جهان اساطیری است.



مرجان فولادوند



  • خانم معلم