بایگانی تیر ۱۳۸۷ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۳ مطلب در تیر ۱۳۸۷ ثبت شده است

داستان دلتنگی ها

خانم معلم | پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۱ نظر
یکی بود ، یکی نبود ، توی یه شهر پر از دود ، با آسمونی کبود ، انسانهایی بودن که وجودشون سودی نداشت یا اگه داشت قیمتی داشت !!! توی این شهر شلوغ ، هر کسی قیمتی داشت ، هر چیزی قیمتی داشت ، برای بودن با آدما باید قیمتشون رو می پرداختی ، برای داشتن چیزها باید قیمتشون رو میدونستی ، آدمها می خندیدن ولی شاد نبودن ، آدمها راه میرفتن ولی نمیدونستن کجا میرن ، آدمها می خوردن ، می پوشیدن و زندگی میکردن ولی نمیدونستن چرا ؟! ........ قبل اینا آدمها خوب بودن ، مهربون بودن ، اگه می گفتن هستم ، بودن . بودن معنی نبودن نداشت ، هستی معنی نیستی نداشت ، راستشون راست بود ، دروغشون دروغ . اینجور نبود که راست نگن تا دروغ نگفته باشن! ، همه صاف صاف بودن ، اگه همه ی همه ی هم صاف نبودن بیشتریا ، اینجوری بودن . نمیدونم به شهرمون کی حمله کرد ، چی حمله کرد ، اما هر چی بود یواش یواش رخنه کرد توی قلبها ، توی روحها ، خالی کرد ادمها رو ، از هر چی که داشتن ، دیگه کسی شبها شب نشینی نمی رفت ، دیگه کسی جشن نمیگرفت که همه دور هم باشن ، جشنها شده بود چشم و هم چشمی ، از بس قیمت آدمها بالا رفته بود ، اسباب و اثاثیه خونه ها با قیمت آدمها جور در نمی یومد که بشه به همه صاف و ساده بگی ، امشب بفرمایین شام خونه مون ! ...... بچه ها دیگه نمی تونستن با هم باشن ، توی مهمونی ها باید دست یکیشون رو بگیری . بکشونی ببری تا با دیگری دوست بشه ، بچه هامون بلد نیستن با هم ارتباط برقرار کنن ، چون با هم بازی نکردن ، خاله بازی ، مامان بازی ، هیچ کس نقش پذیری رو یاد نگرفت چون نتونست ارتباط برقرار کنه ، همه پدر مادرا افتخارشون به اینه که بچه مون پشت کامپیوتر میشینه و زود میتونه کانکت بشه ، سرچ کنه !!! ....... ولی هیچ کس نگفت چرا بچه ام تنهای تنهاست توی خونه ، چرا هیچ همسایه ای نمی یاد در خونمون رو بزنه و بگه همسایه میای بیرون تا بچه هامون کمی بازی کنن؟ !!! همه فکر می کنن عقب موندن ، همه دلگیرن چون خونه ندارن ، ماشین ندارن ، کار پر و پیمون ندارن ، همه زیر خط فقرن !! با ماهی 700 هزار تومن وقتی زیر خط فقر باشی معلومه که نباید بابا رو دید ، مامان رو دید ، بچه فقط یا چشمش به تلویزیونه یا کامپیوتر ، ارتباطش فقط صوتی تصویری میشه ...... توی حرف زدنها اون موقعها ، کسی مشکلی نداشت ، کلمه ها انقدری بودن که همه می تونستن حرف همدیگه رو بفهمنن ، سخترین کلمه قسطنطنیه بود !!! که خیلی هم مهم نبود ! .... حالا نصف حرفا رو نمیفهمی ، دیتیل! ( جزئیات ) کلمات انقدر زیاد شده که به سختی به اصل کلمه میشه پی برد ، قدیم ترا وقتی کسی میگفت "چشم " یعنی صد البته اطاعت می کنم ، به دیده منت دارم و انجام میدم ، الان " چشم " یعنی از سر وا کردن ، چشم یعنی کلمه ای برای گیر ندادن طرف ، همه چشم رو می گن و خودشون رو راحت می کنن .... قدیما ، برای عشق حرمت قائل میشدن ، قدیما وقتی کسی عاشق بود تموم بود ، دیگه چشمش کسی غیر عشق رو نمیدید . به چیزی غیر عشق فکر نمیکرد ، تا به عشقش نمی رسید ........ دل و دین باخته ، دیوانه ی رویی بودیم بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم که ، کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود اما حالا ، حالا اگه کسی با کسی دوسته ، از این جهته که شاید یه زمانی بتونه ازش به عنوان یه سرگرمی ، یه پر کردن اوقات فراغت ، یه استفاده از نیروی کار ارزان !! ، استفاده کنه ........ دوستی دیگه یه نیاز نیست ، نیازی دو طرفه که کشش باعث بشه این عشق و دوستی پابرجا بمونه ....... عشق و محبت و دوستی رنگ باختن ، نمیشه روشون حساب کرد ، چون ممکنه ، ما به ازا داشته باشه !!، کاش زمان به عقب بر می گشت ، کاش میشد همون قدیمترا ، کاش همون تلفن های همگانی زرد سر چهار راهها بودن و مجبور میشدی برای اینکه حال دوستت رو بپرسی دو تا چهار راه قدم بزنی ، نه مثل حالا که یه گوشی تلفن دست همه هست و باز همه ناله می کنن که وقت نداریم حالت رو بپرسیم !!!! ....... کاش میشد همون قدیما ، نه ایمیلی بود ، نه اس ام اسی ، دو روز دیگه هم که ام ام اس بیاد ، باز دردی دوا نمیشه ، رابطه ی face to face ( همون چهره به چهره ی خودمون !!!) کجا و ایمیل و اس ام اس کجا ؟ !! تازه وقتی همین اس ام اس رو هم از هم دریغ میکنیم به این بهانه که وقت نیست !!! اونم برای اس ام اسی که فقط چند ثانیه زمان میبره فرستادنش !!! ، اون وقته که یا فکر میکنی طرف احمق گیرت آورده و یا فکر میکنی به هزینه هاش بر می گرده !!! ....... که هر دو تاش هیچ خوب نیست ....... یادمه اون قدیما ، موقع تابستون کلاس نبود ، بچه ها تابستون که میشد میدونستن وقت تفریح و بازیشون رسیده ، فقط یه عده بودن که می دونستن باید برن سر کار و کمک خرج خونه باشن !! ..... وگرنه کلاس تقویتی و کلاس زبان و کلاس موسیقی ونقاشی و ....... نبود ، یادمه اون موقعها میرفتیم شمال ، خونه مادربزگ و خاله هام ، یه خیابون وسط بود ، شمالش دریا بود و جنوبش دشت و جنگل ، خونه مادربزرگم شمال خیابون و سمت دریا ، جنوب خیابون خونه ی خاله ام بود سمت شالیزار ها که البته تا جنگل کلی فاصله داشت ولی منظره جنگل از اون دور پیدا بود ...... یادمه وقتی فاصله ی بین این دو خونه رو می خواستیم از اون سر محل ، بیاییم این سر محل ، از شالیزار ها رد می شدیم ، گلهای شیپوری پیچک سر راهمون حلقه زده بودن به دور درختهای سبز پرتقالی که شهرداری توی خیابون کاشته بود ....... یادمه کنارشالیزارها ، گزنه ها اگه حواسمون بهشون نبود پامون و گزیده بودن و پامون تا خود خونه در حال خارش و سوزش بود ، یادمه وقتی به خونه خاله ام می رسیدیم از سرازیری در کوچیکش که به طرف خونه راه می افتادیم ، توی زمین خاکی که خاله ام با جارو همیشه تمیزش می کرد اولش یه باغ کوچک بود سمت راست که توش فقط علف بود و چند تا درخت پرتقال ، کمی جلوتر یه درخت انگور بود که ظهر ها زیرش پاتوقمون میشد با یه نمکدون وسه جفت چشم و سه جفت دست که دنبال درشت ترین غوره و بعدش انگور کبود گرد و ترش می گشتن . جلوتر خونه ی خاله ام بود یه خونه شیروونی دار که یه ایوون داشت با دو تا اتاق و دو تا آشپزخونه ی کوچولوی یک در دو، که یه پنجره اون بالا به سمت حیاط داشت وتوش دو تا بچه جا میشد که بشینن و خاله ام ...... شوهر خاله ی خوب و عزیزم خیلی زود رفت پیش خدا ، کمتر باجناقهایی مثل بابام و شوهر خاله ام دیده بودم که اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن ، یادمه روبروی خونه ی خاله ام یه انباری بود و از جلوی حیاط که سرازیر میشدی به طرف پایین سمت راست لونه ی مرغها بود و حیاطی که با فنس محدود شده بود تا مرغها بیرون نیان ، و سمت چپ یه حوض بود و کنارش یه آبکش چوبی با فاصله ی یک متر از زمین که شوهرخاله ام درستش کرده بود تا ظرفها رو بزاریم روش خشک بشن ، سمت چپ همش باغ بود و درخت ، کمی جلوتر رودخونه بود پر از ماهی های کوچولو ، یه پل ، ارتباط این ور رودخونه بود با شالیزار و باغ اون ور رودخونه ، اون ور ، خاله ام گوجه و خیار و باقالی و بادمجون می کاشت با انواع سبزیجات مورد نیازشون ، جلوتر زمین های زراعتی بود و شالیزار برنج ، که وقتی غروب میشد از روی مرزها این ور اون ور می پریدیم و مارهای آبی رو که از ترس ما قایم میشدن توی سوراخها به هم نشون می دادیم ، بعد از ظهر ها وقتی بزرگتر ها خواب بودن می رفتیم دم رودخونه یا شنا می کردیم یا ماهی می گرفتیم و می انداختیم برای مرغها ، چه حالی میکردن و چقدر سر ماهی ها با هم می جنگیدن !! خسته که می شدیم میرفتیم توی باغ و با اجازه یا گاهی بی اجازه ی بزرگتر ها خیار و گوجه می کندیم ، من عاشق باقالی بودم ، می رفتم وسط زمین می نشستم و تند تند باقالی می کندم و می خوردم ، مارها و مارمولکها از لابلای بوته ها خش خش کنان نشون می دادن که ما هم اینجاییم ، صدای قورباغه ها ، صدای باد که از لابلای درختها عبور میکرد ، صدای جیر جیرکها توی ظهر تابستون ، صدای پرنده ها که با آوازشون تو رو از دنیا می بردن به آسمونها ، همه ، خبر از خوشبختی و آرامش بود ....... چه دنیای قشنگی بود و این تازه این سر محل بود ........ خونه ی مادربزرگم دریا بودیم ، از صبح تا ظهر ، یعنی وقتی که گرسنگی بهمون فشار می آورد و مجبور می شدیم برگردیم ، هیچ بزرگتری هم دنبالمون نمی گشت ، خیالشون راحت بود ، تفریحات سالم !! ، گرچه کسی به این موضوع فکر هم نمی کرد ، یه محوطه ی وسیعی از شنهای ساحل رو تمیز می کردیم و بعد پخش میشدیم برای تهیه ی وسایل مورد نیاز !! چوب هایی که آب کنار زده بود ( نه مثل حالا که کنار ساحل پر از قوطی های پلاستیکی و سرنگ و آشغال شده ) چوبهایی با سر هفت مانند که از اونها به عنوان زیر بنای ستون خونه هامون استفاده می کردیم و بقیه شاخه ها رو ، روشون جا می دادیم ..... گاهی چوبهایی پیدا می کردیم که میشد خونه های چند طبقه ازشون درست کنیم ، بعد به آروومی بقیه شاخه ها رو روی هم و کنار هم می گذاشتیم تا خونه مون کامل میشد ، یکی میرفت سراغ خونه ، یکی سراغ حیاط خونه ، یکی دنبال درست کردن حوض وسط حیاط ، خلاصه بعد از یه صبح تا ظهر اون قسمت تبدیل میشد به یه خونه ی ویلایی شیک ، از دیدنش کلی لذت میبردیم و بعد از ظهرکه برمیگشتیم معمولا گلهای باغ وسط حیاطمون پژمرده شده بودن یا حیوونها و یا باد خونمون رو داغون کرده بودن ، کسی ناراحت نمیشد چون میدونستیم بازم وقت داریم که درستش کنیم ، اهل نق زدن هم نبودیم ، وقتی برای نق زدن نداشتیم ، دعوامون هم نمیشد چون کارها تقسیم شده بود .... نقشها مشخص بود و رهبر گروه تصمیم می گرفت بقیه چکار بکنن ، بقیه روز رو هم از درختهای توی حیاط بالا می رفتیم ، درخت انجیر وسط حیاط خونه ی مادربزرگم حدود 5 متر از زمین فاصله داشت تا بالای شیرونی خونه ی مادر بزرگم که خودش از زمین چیزی حدود 2 متر فاصله داشت بالا رفته بود ، درخت کهنسالی با تنه ی کلفت و شاخه هایی ضخیم ، اولش بالا رفتن ازش سخت بود چون جایی برای گرفتن دست و یا گذاشتن پا نداشت ، صاف بود ولی به هر شکل ممکن ازش بالا می رفتیم ، تا نزدیکترین و ظریفترین شاخه ها پیش می رفتیم و خدایی اش دختر خاله ام خیلی ماهر بود ، بعدش من ، بعدش دختر خاله ی دیگه ام ، یه درخت آلوچه هم بود که آلوچه هاش ترش و قرمز بودن ، یه درخت انار هم داشتن ، پرتقال هم زیاد بود ، اگه به کسی نگین خونه ی همسایه ی مادر بزرگم هم که یه خانم پیر و غرغرو و بداخلاقی بود یه درخت فندق بود که یواشکی اونجا می رفتیم و دزدکی از فندقهای اون هم برداشت می کردیم !!! ...... کنار خونه ی مادر بزرگم یه رودخونه بود و قسمتی از خاک اون گل رس داشت ، بعضی وقتا پاچه هامونو بالا می زدیم و می رفتیم توی آب و گل بر می داشتیم و انواع و اقسام قابلمه گلی با در پوش ، بشقاب و فنجون درست می کردیم ، بعد می زاشتیم که خشک بشن ، معمولا ترک می خوردن و داغون می شدن ولی هر چی که بود کلی از وقتمون رو می گرفت ........ وقتی به حالا نگاه میکنم و بچه های حالا ، فقط برام یه افسوس باقی می مونه ، حالا حتی دختر خاله هام هم وقت ندارن ....... حالا فاصله ی خونه ی خاله و مادر بزگم پر شده از مغازه و ساختمونهای رنگا وارنگ ، نه اثری از شالیزار هست و نه گزنه و نه حتی صدای جیر جیرکها ، دلم گرفته ، دلم همون پاکی و صداقتی رو می خواد که تجربه اش کرده بودم ، دلم همون هوای پاک رو می خواد ، دلم همون خنده های معصومانه ای رو می خواد که واقعا خنده بود ، دلم نیشخند های این زندگی پر دود و دم رو نمی خواد ، دلم دوستی های الان رو نمی خواد ، دلم تعارفهایی به قول معروف شاه عبدالعظیمی رو نمی خواد که زبونت یه چی میگه دلت یه چی دیگه ، دلم از این دوستی هایی که باید براش قیمت گذاری کرد ، میگیره ..... کاش دلها و زبونهامون یکی میشدن ، کاش میشد خونه ی دلمون رو آیینه کاری کنیم ، کاش میشد یه سنگ پا برداریم و این قلب زنگار گرفته رو صاف صاف کنیم ، کاش میشد دروغ نگیم ، کاش میشد وقتی به هم نگاه می کنیم گرمی داغ محبت و عشق رو حس کنیم ، کاش میشد وقت دعا برای همسایه مون از ته دل دعا کنیم ، کاش میشد صبح موقع سپیده دم تا ابدیت رو نگاه کنیم ، کاش بتونیم تمنای درون دوست را بی هیچ منتی جواب دهیم ...... و کاش خوشبختی میدانست که برایش دلتنگم ، کاش شادی میدانست که به یادش هستم و کاش امید میدانست که در جستجویش همه ی خانه ها و کوچه ها و دلها را می جویم .......... و کاش میشد به شالیزار گفت که دلتنگ مارهایت هستم و به آفتاب گفت سلام مرا به بالاترین انجیر رسیده ای که دستم به ان نرسید و به جویبار گفت سلامم را به تمام ماهی های سریع و زیبایت که از قلابم فرار کردند و به درختها گفت سلام مرا به جیرجیرکهاتان برسانید و بگویید منتظرشان می مانم تا برگردند .
  • خانم معلم

حال دعای کمیل

خانم معلم | جمعه, ۷ تیر ۱۳۸۷، ۰۶:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر
دیشب پس از مدتها نشستم و دعای کمیل خوندم ، بازم به این فکر افتادم مثل هر بار که ، وقتی علی (ع) با اون همه عظمتش اینجوری ناله می کنه من باید چی بگم ؟ !!! ....... وقتی از اون اولش شروع می کنه و خدا رو با تمام صفاتش یاد می کنه ، بعدش از خدا می خواد که ، اللهم اغفر لی الذنوب التی ......... یعنی خدا تو بزرگی و من پر از گناه ، تو بخشنده ای و من محتاج بخشش ..... خدایا می خوام بهت نزدیک بشم ...... نمیدونم چه جوری ...... اون وقته که حضرت می گه ، "اللهم انی اتقرب الیک بذکرک ، واستشفع بک الی نفسک" ....... و می گه" ...توزعنی شکرک و تلهمنی ذکرک " خدایا شکر کردنت رو به من بیاموز و ذکرت رو به من الهام کن ..... حضرت میدونه فقط با الهام ذکر به دل راه پیدا می کنه ......بعد باید خودت رو همون طور که هست معرفی کنی ، خاضع متذلل خاشع ، تا به تو آسان گرفته بشه ، رحم بشه و باز بگی که کی هستی ، همونی که به شدت دررنج و بیچاره ای و تنها امیدش به توست که از تو به غیر از تو به جایی نمی توان پناه برد ...... خدایا علی در چه حالی این کلمات بر دل و زبانش جاری شده .......... نادانی او از چه بابته ....... از بابت نافرمانی تو ؟ !!!! ......... وقتی میگه "اللهم مولای کم من قبیح سترته" ، جیگرم آتیش می گیره ، میدونم خطابش به منه ، اون که معصومه ، اون که پاکه ، اون که بزرگه ، ولی چقدر خودش رو پایین کشیده تا با من نافرمان، همترازی کنه و بفهمه حرف دل من گنهکار چیه و چه جوری باید یاد بگیرم ضجه بزنم و درخواست بخشش کنم ........ هی میگه گناهانم رو پوشوندی ، منو از ناپسندی ها دور کردی و ، واونجایی که میگه" و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته " ، به اینجا که میرسم از ته دل می خوام داد بزنم که انگار درست حرف دل منو میزنه ، و درست پشت همین جمله است که می گه " اللهم عظم بلایی و افرط بی سوء حالی " واقعا درد دل رو می گه و اگه با حضرت پیش اومده باشی و حالی پیدا کرده باشی اینجاست که باید فریاد کنی ، و بعدش با ناله از این همه کوتاهی هایی که مرتکب شدی از خدا بخوای که حالا خدا جون ، فاسئلک بعزتک ان لا یحجب عنک دعایی خدایا اعمال بدم مانع اجابت دعاهایم نشود ، و، و ، و ، تا میرسه به اونجا که ، « الهی و ربی من لی غیرک» ، اینو هی باید بگی ، هی باید بگی تا یادت نره و بهت بمونه و درونت جا بگیره تا بتونی بقیه دعا رو بخونی اون وقته که میتونی بگی و روت میشه از خدا بخوای که "..... والنظر فی امری " بعد دوباره یادت می افته که نافرمانی خدا رو کردی ، ازمعصیتها خودت را حفظ نکردی و مخالفت کردی با کارهایی که برای تو خدا در نظر گرفته بود ، اما با این حال بازم خدا از یادت نرفته و حالا که برگشتم سوی خدا در حالیکه پشیمان و بر نفس خود ستم کرده و نادمم وهیچ راه فراری برام نمونده جز اینکه " غیر قبولک عذری " و " ادخالک ایای فی سعت رحمتک " حالا دیگه خدای عزیز من « فاقبل عذری » که من ضعیفم و تو همونی هستی که منو بوجود آوردی و تربیت کردی و ......... حالا دیگه « هبنی لابتدا ء کرمک » اینجاش که میرسم انقدر میگم "هبنی " که خودم راضی بشم ، اونوقته که شاید بشه حس کرد آماده ای تا بتونی بگی خدایا چه طوری منی که به توحید و یکتایی ات اعتراف کردم در آتش می سوزانی ، همونی که از نور معرفتت قلبش روشن شده و ذکرت بر زبونشه و عشقت در ضمیرشه ، چه جوری تو که بزرگواری ، همونی رو که آفریدی ضایع میکنی ، همونی که پناه دادی از در رحمتت برانی و میاد صفات بنده های خوب خدا رو یکی یکی می گه ، چه جوری آتش رو بر بدنهایی مسلط میکنی که در پیشگاه عبودیتت سجده بر خاک نهاده اند ، و تو را سپاس می گویند و از تو آمرزش می طلبند در حالی که خدایا تو میدونی این دنیا چقدر کم دوام و کوتاهه در حالیکه اون دنیا عذابش طولانیه و هیچ تخفیفی بر اهل عذاب نیست ، نمیدونم چرا به اینجا ها که میرسم سریع ازش رد میشم انگار واقعا این چیزها نیست که منو شرمنده ی خدا کرده اینا چیزی نیست که بخوام براش از خدا عذر خواهی کنم و حس میکنم این چیزا برای عذر خواهی از اون خیلی ناچیزه درست بعد این چیزا حضرت میگه خدایا برای کدوم یک از این چیزا ازت عذر خواهی کنم ، برای طول عذابش یا برای اینکه منو از دوستانت جدا کردی یا اینکه من رو با دشمنانت در آتش جهنم جای دادی ؟ !! بعد از همه ی اینا میرسی به جمله ای که امکان نداره دلم رو نلرزونه ، " فکیف اصبر علی فراقک " این حرف دلمه ، چه جوری جایی باشم که خدام اونجا نیست و روش رو از من بر گردونده ، اونجاست که از همون ته ته جهنم از بین اهل آتش ، از همون جایی که آتش اطرافش رو گرفته فریاد می زنم مثل کسی که امیدواره به رحمتت و کسی که میدونه می فهمی اش و درک می کنی تمام نافرمانی هاش رو و فریاد میزنم که ، " افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون " خدا یا واقعا بین من و اونی که هیچ وقت رو سوی تو نداشته فرقی نیست ، من در آتش و او هم در آتش ؟ !!! دیگه بقیه دعاست که بازحضرت علی یاد میده که مثل گداها چه جوری سماجت کنی و خودت رو اونجور که هست نشون بدی و بزرگی خدا رو به رخش بکشی و بعد " یارب ، یا رب ، یا رب " که این یا رب ها اگه تا اینجاش رو درست خونده باشی باید اثر ساز باشه ، و بعد دعا می کنی مثل کسی که می خواد پیش خدا ارج و قربی پیدا کنه و ازش برای دیگران به واسطه ی دعا استجابت در دعا رو می خواهی دستهای گدایی ات رو بالا میبری و و آرزو می کنی امید هات رو نا امید نکنه برای تویی که جز دعا هیچ چیزی نداره و متوسل میشی به محمد و آل محمد که « وافعل بی ما انت اهله » .............. آمین برحمتک یا الرحم الراحمین جمعه 6/4/87
  • خانم معلم

گشت ارشاد

خانم معلم | يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۸۷، ۰۴:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر
دیروز عصر توی میدون نزدیک خونه مون ، گشت ارشاد 2 تا دختر رو انداخته بود توی ماشین ، منتظر بودم خواهرم بیاد تا بریم برای خرید روز مادر ، از دختری که بیرون بود پرسیدم جریان چیه ؟ تو مشکل داری ؟ !! گفت نه ، دوستم مانتوش کوتاه بوده ...... تا خواهرم بیاد رفتم سراغ این بچه ارشادیها !!! گفتم ببخشید همراه ایشون مشکلی داره ؟ گفتن شما نسبتی باهاشون دارین ؟ گفتم بله ، شهروندم ، مشکلتون با این چیزا حل میشه ؟ ...... گفت خانم شما که چادری هستین چرا ؟ !!! ....... ما انتظار داریم شما از ما دفاع کنین .... گفتم از چیتون دفاع کنم ، این که راهش نیست برین روی مغزهاشون کار کنین بینین چرا این جوری شدن ..... فقط ظاهر رو اونم برای همین الان درست کردن هنر نیست ...... گفت خیلی هاشون درست شدن ....... گفتم چند تاشون رو پیگیری کردین متوجه شدین درستشون کردن ؟ .......من دیدم کسانی رو که تا وزرا هم بردین و پرونده هم براشون درست کردین و هنوز همونن ....... نکنین این جوری با اعصاب مردم بازی نکنین ، برین فکر کنین حالا که تهاجم فرهنگی داریم باید چکار کنیم ..... مگه ما هویت نداریم ، مگه ما پشتوانه نداریم ..... گفتم من بچه ی زمان انقلابم ، اون موقع بچه چپی ها به احترام ما روسری سرشون میزاشتن ، مانتو می پوشیدن چرا حالا نمی تونیم اینا رو درستشون کنیم ؟ !!! عوض این گشت ارشاد ها برنامه های فرهنگی تون رو تغییر بدین .... گفت خانم شما فقط اینا رو می بینین برین توی بیمارستان ....... ببینین چند تا از بچه های ما صورتهاشون رو اسید پاشیدن ..... گفتم ببینین چکار کردین که باهاتون این کار رو کردن ....... همون موقع یه خانم تقریبا مسنی با یه وضع عجیب غریب رد شد گفت شما ایشون رو با این وضع می پسندین ؟ گفتم دختر خوب من نمی گم اینا درست راه میرن درست می پوشن من می گم این راهش نیست ، اینجوری کار کردن فایده ای نداره ...... بحث بی نتیجه بود ..... دختر دیگه ارشاد با صورت کرم پودر زده اومد بیرون و گفت دوست ایشون الان بیرون میان ....... یه دختر 16 ساله با یه مانتوی مشکی کوتاه با مقنعه ای که معلوم بود تازه خریده شده بدون آرایش اومد بیرون ....... گفتم فکر می کنی درستش کردین ؟ !!! ........ دیگه خواهر و شوهر خواهرم رسیده بودن و نظاره گر بنده بودن !!! و من این بحث بینتیجه رو تمومش کردم ......... همیشه میگن تاثیر امر به معروف بیشتر ازنهی از منکره ما که امر به معروفمون همون نهی از منکره راه به کجا می بریم ؟ !
  • خانم معلم