قناری :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


قناری

خانم معلم | چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۸۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ | ۱ نظر
پدر بزرگش همیشه می‌گفت نگهداشتن پرنده در قفس گناه دارد.به خاطر شادی روح پدر بزرگش، قناری را از قفس آزاد کرد. قناری نمی‌دانست که باید چکار کند، روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به خواندن ولی آوازش همان آواز داخل قفس بود، خواست به داخل قفس برگردد و غذا بخورد ولی دیگر قفسی وجود نداشت. قناری بیچاره کلاغ‌ها را هم نمی‌شناخت.
همان شب او پدر بزرگش را در خواب دید که روی شانه‌اش یک قناری نشسته بود.
  • خانم معلم

نظرات (۱)

  • عارفه ابراهیمی
  • خوش به حال پیرزن، حداقل او باور کرد که نامه اش به خدا رسیده.
    کاش می شد به خدا نامه نوشت.
    داستان خیلی قشنگی بود.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی