در بازداشتگاه های ما چه می گذرد ؟
خانم معلم |
دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۸، ۰۱:۲۰ ق.ظ |
۴ نظر
علی ابن ابیطالب : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد .
به دنبال دستور مقام معظم رهبری مبنی بر تعطیلی بازداشتگاه کهریزک و بررسی حوادث بازداشتگاه توسط هیأت ویژه شورای عالی امنیت ملی، به دستور فرمانده نیروی انتظامی تیم ویژهای توسط بازرسی کل ناجا، همزمان مسئول پیگیری موضوع شد.
در قسمتی از بیانه ی صادره از نیروی انتظامی چنین آمده است :
برابر بررسیهای انجام شده و مصاحبه با بازداشتشدگان و مطلعان، سهلانگاری و تخلف تعدادی از مسئولان، مأموران و کارکنان بازداشتگاه کهریزک و ردههای نظارتی محرز میباشد؛ بنابراین ضمن تشکیل و تکمیل پرونده برای فرستاده شدن به مراجع قضایی برای افراد فوق اقدامات تنبیهی درونسازمانی به شرح ذیل اعمال شد: عزل و تنبیه مسئولان بازداشتگاه به دلیل پذیرش بازداشتشدگان بیش از ظرفیت بازداشتگاه، عدم انعکاس محدودیتها و مشکلات به سلسله مراتب، بیتوجهی و نبود نظارت و کنترل بر زیرمجموعه و عدم توجه به تدابیر ابلاغ شده در خصوص نحوه نگهداری و مراقبت از بازداشتشدگان.
- عزل و تنبیه دو نفر از مسئولانی که در انجام وظایف نظارتی و کنترلی کوتاهی و سهلانگاری داشتهاند. - برخورد و تنبیه دو نفر از افسران نگهبان وقت به دلیل اقدام خودسرانه در تنبیه بدنی بازداشتشدگان. ـ تنبیه انضباطی تعداد دیگری از مسئولان و مأمورانی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم در ایجاد شرایط به وجود آمده نقش داشتهاند."
جالب است که فرمانده نیروی انتظامی در این خصوص می فرمایند :
: در این پرونده سه ماموری که به صورت خودسرانه نسبت به تنبیه بدنی شدید تعدادی از بازداشت شدگان اقدام کرده بودند، بازداشت شده و افرادی که توسط این ماموران مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاند، میتوانند شکایت کنند.وی درباره مرگ تعدادی از بازداشتشدگان در کهریزک با بیان این که هیچیک از فوتشدگان بر اثر ضرب و شتم فوت نکردهاند، گفت: این که منشا بیماری و ویروس منتشر شده، از خود محل بوده و یا آن که از خارج از آنجا منتقل شده، هم اکنون توسط پزشکی قانونی در حال بررسی است.
قتل نفس صورت گرفته و ایشان آن دو نفر را تنبیه کرده اند !!! .....
اما در دیگر بازداشتگاهها چه می گذرد ؟
شادی صدر را نمی شناختم ..... پس از دیدن نظر ناشناس مدرسمان در خصوص پیام آزادی " شادی صدر " وارد گوگل شده و پس ازجستجو ، متوجه شدم ،شادی صدر (۱۳۵۳ - ) وکیل و روزنامهنگار فمینیست ایرانی و فعال حقوق زنان بوده و این بار دومی است که دستگیر شده اند . در این رابطه با وبلاگ محمد مصطفایی ، وکیل هدیه مویدی آشنا شدم و متوجه شدم که در دادگستری های ما چه می گذرد !!!! ..... دختری 14 ساله را به جرم ...... دستگیر و راهی زندان اوین ! و سپس زندان رجایی شهر کرج نموده اند که خودم به علت وجود برادر یکی از همکارانم در انجا از موقعیت این زندان آگاه می باشم ..... ایشان لایحه ای جهت دفاع از هدیه تنظیم کردند که هرگز مطرح نشد چرا که هدیه بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر در زندان ( که البته مشکوک به خودکشی است و بیشتر هم بندی هایش می گویند به قصد قتل به او قرص خورانده اند ) در بیمارستان لقمان الدوله دارفانی را وداع گفته است ....
متن نامه آقای مصطفایی :
هدیه مویدی متولد 12/5/1369 است زمانیکه هدیه دو سال بیشتر نداشت مادر و پدرش به دلیل اختلافات خانوادگی از یکدیگر جدا شدند وی به دلیل بروز اختلاف با نامادریش، مدتی خانه را رها کرد و نزد یکی از دوستانش بود چرا که نمی توانست محلی جهت ادامه زندگی در اجتماع یابد و پشتیبانی نیز نداشت.
در تاریخ 12/5/1383 هدیه با دوستش به منزل، یکی دیگر از دوستانشان رفت که با شکایت شخصی به نام علی، مامورین کلانتری آنها را دستگیر و از مالک منزل مقداری اسکناس مجعول، مشروب و ماهوره کشف می کنند با تشکیل پرونده، همگی با دستور ریئس کلانتری راهی دادسرای ویژه ارشاد می شود هدیه منکر تمام اتهامات منتسبه می شود ولی با این وجود علیه ایشان قرار مجرمیت و کیفر خواست تنظیم و به جای آنکه بازپرس شعبه پرونده را برای رسیدگی به دادسرای اطفال ارجاع و اگر اتهامی منتسب به وی بود به کانون اصلاح و تربیت اعزام کند پرونده را برای رسیدگی و صدور حکم به شعبه 1089 دادگاه عمومی تهران مستقر در داسرای ویژه ارشاد فرستاده و هدیه را نیز به زندان اوین معرفی می نماید.
فرستادن هدیه به زندان اوین بر مشکلات وی افزود به جای انکه دستگاه قضایی طبق فلسفه مجازات بر فرض انتساب اتهام یا جرمی به متهم، محلی را جهت تنبیه و تربیت این فرد بی گناه در نظر گیرد زندان اوین را که محل نگهداری بزرگسالان است انتخاب می کند. هدیه سختیهای فراوانی را در این زندان تحمل نمود او مجبور بود با افراد شرور و سابقه دار در یک بند زندگی را سپری کند. فشارهای روحی و روانی به وی به گونه ای بود که طاقت ماندن در زندان را نداشت و روزانه از قرص های خواب آور و مسکن استفاده نمی نمود تا لحظات پر درد و رنجش احساس نشود. پس از مدت کوتاهی هدیه را به زندان رجایی شهر کرج منتقل نمودند زندانی که محل نگهدار افراد سابقه دار، محکومین به اعدام و حبسهای طویل المدت است.
او چهارده سال بیشتر نداشت که عدالت او را به این محل مخوف و وحشتناک هدایت کرد. درزندان رجایی شهر با افرادی به مراتب شرور تر از زندان اوین هم بند بود. در زندان چون مواد مخدر به وفور یافت می شد برای تسکین آلام و دردهای خود از مواد مخدر استعمال می نمود در حالی که زندان محل تربیت و تعلیم باید باشد ولی برای وی قبرستانی بود با توهمات تخیلی وحشتاک که نمی توانست تحمل کند. جالب اینکه انسانهای بزرگسال و قوی طاقت ماندن در زندان – آنهم زندانی مثل رجایی شهر را ندارند – چه رسد به این دختر بچه بی پناه که هیچ کس حتی جامعه و قوه قضاییه پشتیبانش نبود. او در چنین شرایط حق داشت عصبی باشد حق داشت روانی باشد و حق داشت حتی از مواد مخدر برای تسکین دردهایش استفاده کند.
زندان به جای آنکه وی را انسانی سالم ساخته و به جامعه بازگرداند وی را مجرمی دیگر ساخته بود او حقش بود در کانون اصلاح و تربیت با کودکان دیگر هم اطاق شده و به کارآموزی و تحصیل بپردازند ولی دستگاه قضایی این حق را از وی گرفته بود. می گوییم پدرو ومادر وی انسانهایی مسئول نبودند جامعه چرا وی را به بیراهه زندگی کشاند. می گوییم پدر و مادر هدیه، وی را مورد آزار و اذیت قرار می دادند پس دستگاه قضایی چرا وی را شکنجه کرد (درحالی که می بایست به کانون اصلاح و تربیت رود به زندان بزرگسالان اعزام شد)
سختیها و شداید هدیه به اینجا ختم نمی شود او در شب مورخ 11/3/1384 به همراه چهار نفر از هم سلولیهایش جهت تنبیه به انفرادی انداخته می شود دو نفر از این چهار نفر رئیس بند بوده و از خلق و خوی خشنی برخوردار بوده و سوابق متعدد کیفری داشته اند. هانیه یکی از پنج زندانی وارد شده به انفرادی، فردی خطرناک و زورگو بوده که بیشتر زندانیان از وی می ترسیدند و اگر خواسته های وی مهیا نمی شد هر گونه آزور و اذیتی از طرف هانیه می شدند به هر حال در آن شب وحشتناک هانیه با دختری به نام فرشته درگیر شده و به شدت او را مورد ضرب و جرح قرار داده و وی را به قتل می رساند. پس از این ماجرا هدیه نیز به اتهام مشارکت در قتل عمد زندان نشین می شود.
پرونده هدیه پس از سه سال ماندن در دادسرا، با صدور قرار مجرمیت و کیفر خواست به شعبه 80 دادگاه کیفری استان مستقر در دادگستری کرج ارسال و در روز ۱۳/۴/۱۳۸۸ محاکمه و اتهام انتسابی را در حضور پنج قاضی منکر شد.
چند روز گذشته، به همراه خانم پریسا دشته ای پور دیگر وکیل مدافع هدیه با قضات دادگاه به صورت حضوری مذاکره کردیم. به نظر می رسید آنان نظرشان بر بی گناهی هدیه بود. به هر حال او قبل از آزادی جان باخت.
و شادی صدر یکی از وکیلانی است که در جهت اعاده حقوق این زنان کوشش می نماید . نامه شادی صدر را پس از ازادی اش می توانید درقسمت نظرات « نقد کنیم نه تخریب » بخوانید . نمیدانم فمینست بودن جرم است ؟ .... روزنامه نگاری جرم است ، یا وکالت ؟ ..... ممکن است ایشان نظراتشان با خیلی ها منافات داشته باشد و می دانیم تا فردی قصد براندازی نظام را نداشته باشد این آزادی را دارد که سخن بگوید .....
جالب است که در یکی از کامنتهایی که در باره اعترافات ابطحی و عطریانفر می خواندم نوشته بود :
این بازجوها که اینقدر مطلعند و این همه توان دارند که در عرض چندین روز نظر آقایانی همچون ابطحی را تغییر دهند چرا در یک مناظره شرکت نمی کنند تا بتوانند نظر خیلی ها را تغییر دهند ؟ !! .... و من هم دقیقا چنین نظری دارم ..... برای امثال منی که مبهوت و گیج مانده اند که « حق »کدام است ، باید راهی باشد تا اقناع شویم ، یا بنا به روایت امام سجاد (ع) :
زمان پرده ها را بالا خواهد زد و حقایق معلوم خواهد شد.
- ۸۸/۰۵/۱۹
خاطرات تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان
دو هفته در بازداشت لمپنها
آنچه میخوانید، خاطرات تلخ و تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمیداند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاههای غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهینها و فحشهای رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهینهای شرمآور بازجویان و شکنجهگران آلوده نشود.
ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشمبند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.
زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت میکشید و گردنم را نگاه میداشت، کمرم داشت میشکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمیگفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا میبرید ؟ گفت: میبریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعههایی که تو ...ت گذاشتن فرق میکنه. با .....کلفتها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامیاند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟
واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیروییاند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حسهایم دنبال میکردم، گم کردم. دیگه نمیفهمیدم چه سمتی میرویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را میشناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمیبرندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس میزدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطهای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمیبینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظهکارانهتر قدم بر میداشتم.
توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانوادهام که من فقط فحشهای به خودم را مینویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جملهاش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آنقدر زیاد بود که چیزی نمیفهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت میدهد. دیگر دردم نمیآمد. شاید بیحس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمیدونستم.
نمیدانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش میرود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل میکنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت میرود، و من نمیدانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی میگم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم میکردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، میفهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.
وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشهای توی ذهنم میکشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقهای هیچ خبری نشد. صدایی نمیآمد. احساس میکردم که کسی دارد لباس در میآورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمیداد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود. ادامه درپست بعدی...