برو پیش گاو بشین :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


برو پیش گاو بشین

خانم معلم | يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۸، ۰۱:۱۴ ق.ظ | ۱۴ نظر

سالها پیش بود ، اولین سال خدمتم (1363) را در یکی از دورترین روستا های    « محمود آباد » آمل می گذراندم . روستایی که جاده اش را « جاده انتظار» نامیده بودند و مدرسه ای که سه کلاس با چهار پایه در آن دایر بود . یکی از کلاسها دو پایه « اول و دوم » بود . یک کلاس سوم و یک کلاس چهارم ، و اداره این مدرسه را به عهده ی سه دختر تازه کار گذاشته بودند که شده بودیم معلم !

مدرسه تقریبا در ابتدای جاده قرار داشت ، از طرفی به درون ده و از طرف دیگر به کشتزارهای برنج محدود می شد . چاه خشک تقریبا کم عمقی در حیاط آن قرار داشت ( که همان روز اول مدرسه ، پسر کدخدا ، در ان افتاد و بعد معلوم شد که شاگرد من است ) حیاط مدرسه ، بی در و پیکر بود و هیچ حصاری بین مدرسه ، زمینها و ده وجود نداشت . گاو و گوسفندان نیز به اندازه ی دانش اموزان می توانستند از فضای سبز اطراف مدرسه لذت ببرند .

ما بودیم و مدرسه ، و به قول معروف ، مدیر و معلم و خدمتگزار ! قرعه ی کلاس دو پایه را به نام من بیچاره زدند . ابتدا کار کمی مشکل بود ، ولی کم کم عادت کردیم . بی تابانه در انتظار لحظه ی شور انگیزی بودم که بدون هیچ ریا و دور از خدعه و نیرنگ ، شکوفایی این نو گلان را ببینم .

معمولا تلاش معلمان ، بیشتر برای بالا بردن سطح علمی دانش اموزان متوسط است . یکی از دانش اموزان به نام « رجب » که در پایه ی دوم درس می خواند ، جزء گروه متوسط کلاس بود . از نظر ریاضی بسیار عالی ، ولی دیکته اش معمولا صفر بود . می دانستم که حروف را خوب نشناخته است . در ساعاتی که منتظر بودیم تا مینی بوسی بیاید ، حروف و صداها را با او کار می کردم ، ولی به علت شیطنتهای بچگانه و سر به هوا بودن ، زود یادش میرفت . تکالیفش را هم خوب انجام نمی داد و از خانواده اش هم کاری بر نمی آمد ، چون همگی بیسواد بودند .

از رجب خواسته بودم تکالیفش را مرتب و تمیز بنویسد ، ولی باز هم با خطی بد تکالیفش را نشانم داد . گفتم : « تا تکالیف بچه های دیگر را می بینم ، یک صفحه با دقت از روی درس بنویس ! از همین درس می خواهم دیکته بگویم .» کارهای کلاس اولیها را دیدم و نوبت دیکته گفتن به کلاس دومیها شد . پس از تصحیح دیکته ها و دیدن نمره ی صفر رجب دیگر طاقت نیاوردم . صدایش کردم . به طرفم امد . کتانی چینی پاره و کثیفی را لخ و لخ روی زمین می کشید و پای سیاه و بدون جورابش از کتانی دیده می شد . یک طرف پیراهنش در شلوار و طرف دیگرش بیرون بود . دماغش را بالا کشید و با چشمان سیاه درشتی که گویی بزور باز نگاه داشته بود ، با دهانی نیمه باز به من نگاهی کرد و من با عصبانیت ، نمره اش را نشانش دادم . شروع به گریه کرد و مرتب می گفت : « خانم ببخشید ! دفعه ی دیگر خوب میشم و ...»

نمیدانستم با او چه کنم ، هیچ راهی به نظرم نمی رسید . تنبیه بدنی هم راه درستی نبود. یکدفعه از پنجره چشمم به حیاط افتاد که گاو سیاه بزرگی مشغول نشخوار کردن بود . گفتم : « عین اون گاو می مونی ، برو پیش گاو بشین ! »

همه یکه خوردند و رجب با دست و پایی لرزان به طرف در کلاس رفت . گاهی برمی گشت ، از پشت سرش نگاهی به من می انداخت تا شاید با دیدن چهره ی گریان و بینی آویزانش ، ترحمی در من بوجود آید و از تصمیم خود صرف نظر کنم ، اما عصبانیت من بیش از این حرفها بود . تازه کار بودم و بی تجربه و نا آشنا با فنون معلمی !

رجب رفت . کلاس را سکوت فرا گرفته بود . همه منتظر بودند که رجب راهرو را طی کند ، وارد حیاط شود و پیش گاو برود . او همین کار را کرد ، ولی نزدیک گاو که رسید ، دیگر جلوتر نرفت . باز با صدایی بلند گفتم : « برو بشین پهلوش .» و رجب با صدایی که هق هق آن بلند بود ، پیش گاو نشست!

تمام بچه ها خندیدند و یکدفعه مرا به خود آوردند . من مادر نبودم و نمی دانستم که هیچگاه یک مادر با فرزندش چنین کاری نمی کند و او را با حیوانی تنها نمی گذارد . اگر به او حمله میکرد و اگر بچه از ترس میمرد ، من باید چه می کردم ؟

بچه ها را ساکت کردم و به طرف حیاط دویدم . به رجب و گاو نزدیک شدم . نزدیکشان رفتم و رجب را بلند کردم . بینی اش را گرفتم و با دست ، اشکهایش را پاک کردم . هنوز گریه می کرد . او را به سینه ام چسباندم و سرش را بوسیدم . بغض راه گلویم را بسته بود . قلبش تند تند میزد . دلم می خواست مرا می زد ، دلم می خواست به من بی اعتنایی می کرد و آغوش مرا محل امن خویش نمی دانست .

گفتم : « چرا ؟ چرا دقت نمی کنی تا من به این حد عصبانی نشوم ؟ » سرش را بلند کرد . اشکهایش را پاک کردم . نگاهم کرد . می دانستم که دوستم دارد و حتما فهمیده بود که من نیز دوستش دارم . با گلخنده ای از شوق بر لب ، دوباره او را به خود فشردم و به افق بیکران زندگی چشم دوختم .

پس از آن روز ، رجب خیلی عالی نشد ، ولی نمره هایش تا سطح دوازده و سیزده بالا آمد . حد اقل تلاشش را می کرد . 

و من آخر نفهمیدم این تلاش را باید مدیون « محبت » بدانم یا « گاو » ؟

 

  • خانم معلم

نظرات (۱۴)

سلام برایم جالب بود ‘به یاد سالهای اول معلمی خودم می افتم دست گلتون درد نکنه .خوشحال می شوم شما هم به وبلاگ من آماتور سری بزنیhttp://saiedroushan.blogfa.com
پاسخ:
ممنون - چشم سر میزنم
  • داااش عباس
  • سلام علیکم
    عالی بود. شبیه فیلمنامه ای برای فیلم کوتاه تاثیر گذاره.
    زیبا نوشتید
    زیبا
    به زیبایی عشق معلمیتان
    از صمیم قلب متشکرم.
    خدا طول عمر با عزت عنایت کند
    یا علی مددی
    پاسخ:
    سلام و ممنون از حضورتون ... با رضا و علی کمتر کل کل کنید تا یه اندازه ای وظیفه داریم ... به وظیفه عمل کردیم ... بگذارید خودشان متوجه خواهند شد ... تا صبح چیزی نمانده .....
    یعنی یک زندگی می تونه انقدر لحظات شگفت انگیز داشته باشه ؟
    چشمام خیس شد . نمی دونم چجوری احساسمو درست بگم

    فقط آرزو می کنم منم یه روز بتونم به آرزوم _یعنی معلمی_ اونم توی یه روستا برسم ...
    پاسخ:
    واای چقدر تو احساساتی هستی پسر !!! .... نمیتونم بگم خوبه یا بده .... خوبه از این جهت که مشخص میشه آدم با چه موجودی سر و کار داره و بده چون این دنیای ما دنیای خوبی نیست که انقدر سریع بخوای تحت تاثیر واقع بشی .... همسر منم همین جوریه .... واقعا مهربونه و این تنها خصلیته که انقدر ازش گفتم اگه نبوده هم باورش شده که هست !!! ) اما واقعا مهربونه مثل شما ....( زنده باشی و انشاالله به آرزوت برسی دنیای بچه ها خیلی قشنگه مخصوصا روستایی هاشون ....فرصت کنم بازم ازشون مینویسم ...
    سلام و صد سلام
    ایام رحلت و شهادت رسول مکرم اسلام و امام حسن و امام رضا را خدمت شما دوست بزرگوار تسلیت عرض می نمایم. امیدوارم گفته ها و منش این بزرگواران درس و آئینه راه ما باشد.
    در ابتدای امر نقل مکان و منزل جدید را خیر مقدم می گویم. امید که خانه و زندگی روزمره را نیز تبدیل به احسن و بهتر از پیش نمایید. اگر چه محدودیت و مشکلات بلاگفا از پرتو دولت کریمه نهم و دهم و استبداد حاکم از همه جا بدتر و سرسپردگی بیشتر وجود دارد اما تصمیم تان مبارک است انشاالله
    معلم گرامی کاش به مانند امروز مصلحت یاد گیری آن نوجوان را فدای احساسات نمی کردید! شاید امروز در جایگاه بزرگ علمی یا اجتماعی قرار داشت! در عجم معلمی با کسب تجربه و بعد مادر شدن قتل و کشتار، زندان و ضرب و شتم و هر برخوردی را خارج از احساس مادری لازم می داند و مصلحت ماندن نظام به هر قیمتی را مطرح می نماید اما در دوران بی تجربگی و مجردی حس مادری داشته است. بگذریم.
    موفق باشید.


    نه بابا احساساتی کدومه . خاطره تون زیادی احساساتی و شگفت انگیز بود . من می تونم تا آخر عمر تو همون لحظه زندگی کنم (البته اگه برام پیش بیاد)
    حتمن حتما فرصت کردید باز هم بنویسید
    سلام خیلی شیرین بود خانم معلم بازم خاطراتتونو برامون بگید من آرزومه معلم کلاس اول بشم دوست دارم از تجربیات شما استفاده کنم بازم برامون بگید . در ضمن خوش به حالتون که معلمید معلمی قشنگ ترین شغل دنیاست .
    پاسخ:
    در پناه حق باشید
    جناب سامع عزیز
    سلام
    ممنون که سرزدید....فکر میکنم ، عقیده داشتن بر تفکری ، باید بالاتر از حس مادری باشد وشاهد ان مادران عزیز تمامی شهیدان می باشند که برای حفظ این نظام عزیزانشان را بی هیچ چشمداشتی در راه خدا داده اند ...
    من نیز با ضرب و شتم و زندان و کشت و کشتار موافق نبوده و نیستم ... اما اینکه می نویسید حفظ نظام به هر قیمتی مسئله اش جداست ، گاهی تفکیک بین آنچه باید باشد و انچه هست برایمان دشوار می نماید ... حق و باطل را بشناسیم و افراد را با ان محک بزنیم نه افراد را به حق و باطل ...
    خروش این مردم در 22 بهمن را چگونه داوری میکنید ؟ همه از سر نا آگاهی است ؟ !
    دوست خوبم عزیز از جان گذشته برای خدا و اسلام و میهن ، گاهی برای داشتن کلیتی اصیل باید جزئیتی را فدا نمود ... جان چیز بی ارزشی نیست ولی آیا همین شما ان را نثار کلیتی بزرگ نکردید ؟ ....
    واقعا نمیدانم چگونه باید بنویسم و بگویم ... حفظ ایران برایمان با داشتن حکومتی که امام بنایش را نهاد برایم از اهم واجبات است ... میدانم در این بین ظلم نیز واقع شده ولی ان را به جای خویش محکوم کنیم . نوع اعتراض و زمان اعتراضمان صحیح نیست .... وگرنه همگان مطلعند که ایرانمان کامل نیست ...هنوز با اهدافی که درابتدا در نظر گرفته بودیم فاصله داریم ....
    کمی تامل کنید .... و توکل را از یاد نبرید .... خدا از همه چیز و همه کس بزرگتر ، صبورتر و رحیم تر است ....
    سلام خدمت خانم معلم گرامی

    شهادت امام رضا(ع) را به شما و همه شیعیان آن حضرت تسلیت عرض میکنم...

    من از طریق برادر عزیزم جناب آقای کاوسی با این خانه آشنا شدم...

    نقل مکان را به شما تبریک عرض میکنم...

    خاطره جالبی بود...قطعا محبت در ذهن آن دانش آموز اثر خود را گذاشته است...

    انشاالله باز هم از این دست خاطرات برایمان بنویسید...

    به وجود معلمینی چون شما افتخار میکنم...

    خداوند شما را برای انقلاب و کشور سالم و تندرست نگهدارد...

    التماس دعا و خدا نگهدار
    پاسخ:
    ممنون - چشم اگه خدا بخواد بازم مینویسم ......
    سلام
    معمولا از بلاگفا میرند جاهای دیگر ............در هر حال مبارکه
    پاسخ:
    ضمنا تا جایی که یادمه شما هم اول بلاگفا بودید و بعدش اومدین بلاگر و دوباره برگشتین بلاگفا !! اگه درست گفته باشم ، درسته ؟
    وقتی میگم خانم معلم ها
    وقتی میگم معلم ها زندگی ادم را زیرو ور میکنند
    وقتی میگم معلم ها را دوست دارم
    وقتی میگم آدم توی زندگی اش مدیون همین معلم های اخمو ی دبستانش هستند
    وقتی میگویم همیشه دوست داشتم معلم هام را بغل بگیرم
    اما هیچ وقت این کار را نکردم بجاش همیشه خواهر بزرگم را بغل میگرفتم
    چون او هم خواهرم است هم مادرم هم معلمم
    بعضی وقت ها مادرم میگه خواهرت از من بیشتر مادرت بوده
    خلاصه که به نظرم آدم ها بعد از مادرشان مدیون معلم خوبشان هستند...!
    البته معلم که میشوی باید بدانی توی چه لباسی رفتی
    بعضی نمیدانند...
    پاسخ:
    از خواهرت گفتی که مامانت هست منو یاد برادرم انداختی اون هنوزم که ازدواج کرده و یه بچه 10 ساله داره میگه خواهرم برام مادری کرده ..... گاهی چقدر زود مجبوریم بزرگتر !! بشیم ....به خواهرت سلام منو برسون حتما ..... سلام یه همکار
    دارم همین جور گریه می کنم
    به کفشهای رجب
    به استرسهاش
    به تحقیری که شد
    به اشکهای شما
    ولی مطمئنا علت پیشرفتش محبت بوده نه گاو . از این دست تحقیر ها اونقدر دیدیم که جز تنفر ثمری نداشته
    چند سالی هست که آرزو دارم معلم می شدم و یه وبلاگ می نوشتم . از خاطراتتون بازم بنویسید
    پاسخ:
    چشم .....
    سلام خانم معلم

    عرض ادب

    پیشاپیش عید را خدمت شما و خانواده محترم تبریک عرض میکنم.

    انشاالله سالی خوش و خرم و با برکت در پناه ولی عصر(عج) داشته باشید.

    سال تحویل منو هم دعا کنید.

    التماس دعا و خدانگهدار
    پاسخ:
    در پناه حق باشید .
    سلام خانم معلم

    عید مبعث را به شما و خانواده محترمتان تبریک و تهنیت عرض میکنم

    گویی که ز صخره ها صدا می آید
    آوای خوش خدا خدا می آید

    ای خسته دلان منتظر گوش کنید
    آوای محمد(ص) از حرا می آید

    التماس دعا

    یاحق
    سلام خانم معلم مهربان
    چه خاطره ی شیرینی...
    پاسخ:
    سلام

    تا از چه زاویه ای نگاه کنیم !

    به خاطر دادن صفت مهربانی هم ممنون !

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی