داستان دلتنگی ها ...... :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


داستان دلتنگی ها ......

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۱۹ نظر

یه کمی دلتنگ بودم .... یاد داستان دلتنگی هایی که تو وبلاگ قدیمی ام نوشتم افتادم ....

جالب بود که دیدم بعضی از بچه ها هم دلتنگن ... دیدم بد نیست یه دور دیگه بزارمش اینجا ....

قبل از خوندن : طولانی بودن پست اذیتتون نکنه ، حوصله نداشتین نخونین  کسی نمیخواد عذابتون بده  

به قول بعضی ها !! اشکالاتش رو به من   و خوبی هاش رو به دیگران بگویید

یکی بود ، یکی نبود ، توی یک شهر پر از دود ، با آسمونی کبود ، انسانهایی بودن که وجودشون سودی نداشت یا اگه داشت قیمتی داشت !!!

توی این شهر شلوغ ، هر کسی قیمتی داشت ، هر چیزی قیمتی داشت ، برای بودن با آدما باید قیمتشون رو می پرداختی ، برای داشتن چیزها باید قیمتشون رو میدونستی ، آدمها می خندیدن ولی شاد نبودن ، آدمها راه میرفتن ولی نمیدونستن کجا میرن ، آدمها می خوردن ، می پوشیدن و زندگی میکردن ولی نمیدونستن چرا ؟! ........

 قبل اینا آدمها خوب بودن ، مهربون بودن ، اگه می گفتن هستم ، بودن . بودن معنی نبودن نداشت ، هستی معنی نیستی نداشت ، راستشون راست بود ، دروغشون دروغ . اینجور نبود که راست نگن تا دروغ نگفته باشن! ، همه صاف صاف بودن ، اگه همه ی همه ی هم صاف نبودن بیشتریا ، اینجوری بودن .

نمیدونم به شهرمون کی حمله کرد ، چی حمله کرد ، اما هر چی بود یواش یواش رخنه کرد توی قلبها ، توی روحها ، خالی کرد ادمها رو ، از هر چی که داشتن ، دیگه کسی شبها شب نشینی نمی رفت ، دیگه کسی جشن نمیگرفت که همه دور هم باشن ، جشنها شده بود چشم و هم چشمی ، از بس قیمت آدمها بالا رفته بود ، اسباب و اثاثیه خونه ها با قیمت آدمها جور در نمی یومد که بشه به همه صاف و ساده بگی ، امشب بفرمایین شام خونه مون ! ......

بچه ها دیگه نمی تونستن با هم باشن ، دیگه توی مهمونی ها باید دست یکیشون رو بگیری . بکشونی ببری تا با دیگری دوست بشه ، بچه هامون بلد نیستن با هم ارتباط برقرار کنن ، چون با هم بازی کردن رو یاد نگرفتن ، خاله بازی ، مامان بازی ، هیچ کس نقش پذیری رو یاد نگرفت چون نتونست ارتباط برقرار کنه ، همه پدر مادرا افتخارشون به این شد که بچه مون پشت کامپیوتر میشینه و زود میتونه کانکت بشه ، سرچ کنه !!! ....... ولی هیچ کس نگفت چرا بچه ام تنهای تنهاست توی خونه ، چرا هیچ همسایه ای نمی یاد در خونمون رو بزنه و بگه همسایه میای بیرون تا بچه هامون کمی بازی کنن؟ !!!

همه فکر می کنن عقب موندن ، همه دلگیرن چون خونه ندارن ، ماشین ندارن ، کار پر و پیمون ندارن ، همه زیر خط فقرن !! با ماهی 700 هزار تومن وقتی زیر خط فقر باشی معلومه که نباید بابا رو دید ، مامان رو دید ، بچه فقط یا چشمش به تلویزیونه یا کامپیوتر ، ارتباطش فقط صوتی تصویری میشه ......

توی حرف زدنها اون موقعها ، کسی مشکلی نداشت ، کلمه ها انقدری بودن که همه می تونستن حرف همدیگه رو بفهمن ، سخترین کلمه قسطنطنیه بود !!! که خیلی هم مهم نبود ! .... حالا نصف حرفا رو نمیفهمی ، از بس وسطش یه کلمه خارجی میگن که نشون بدن خیلی روشنفکرن !!

قدیم ترا وقتی کسی میگفت "چشم " یعنی صد البته اطاعت می کنم ، به دیده منت دارم و انجام میدم ، الان " چشم " یعنی از سر وا کردن ، چشم یعنی کلمه ای برای گیر ندادن طرف ، همه چشم رو می گن و خودشون رو راحت می کنن ....

 قدیما ، برای عشق حرمت قائل میشدن ، قدیما وقتی کسی عاشق بود تموم بود ، دیگه چشمش کسی غیر عشق رو نمیدید . به چیزی غیر عشق فکر نمیکرد ، تا به عشقش می رسید ،همون " دل و دین باخته ، دیوانه ی رویی بودیم بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم "، که ، "کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود " اما حالا ، حالا اگه کسی با کسی دوسته ، از این جهته که شاید یه زمانی بتونه ازش به عنوان یه سرگرمی ، یه پر کردن اوقات فراغت ، یه استفاده از نیروی کار ارزان !! ، استفاده کنه ........ دوستی دیگه یه نیاز نیست ، نیازی دو طرفه که کشش باعث بشه این عشق و دوستی پابرجا بمونه ....... عشق و محبت و دوستی رنگ باختن ، نمیشه روشون حساب کرد ، چون ممکنه ، ما به ازا داشته باشه !!

کاش زمان به عقب بر می گشت ، کاش میشد همون قدیمترا ، کاش همون تلفن های همگانی زرد سر چهار راهها بودن و مجبور میشدی برای اینکه حال دوستت رو بپرسی دو تا چهار راه قدم بزنی ، نه مثل حالا که یه گوشی تلفن دست همه هست و باز همه ناله می کنن که وقت نداریم حالت رو بپرسیم !!!! .......

کاش میشد همون قدیما ، نه ایمیلی بود ، نه اس ام اسی ، رابطه ی face to face ( همون چهره به چهره ی خودمون !!! این یعنی منم بلدم !!! ) کجا و ایمیل و اس ام اس کجا ؟ !! تازه وقتی همین اس ام اس رو هم از هم دریغ میکنیم به این بهانه که وقت نیست !!! اونم برای اس ام اسی که فقط چند ثانیه زمان میبره فرستادنش !!! ، اون وقته که یا فکر میکنی طرف احمق گیرت آورده و یا فکر میکنی به هزینه هاش بر می گرده !!! که هر دو تاش هیچ خوب نیست .......

یادمه اون قدیما ، موقع تابستون کلاس نبود ، بچه ها تابستون که میشد میدونستن وقت تفریح و بازیشون رسیده ، فقط یه عده بودن که می دونستن باید برن سر کار و کمک خرج خونه باشن !! ..... وگرنه کلاس تقویتی و کلاس زبان و کلاس موسیقی ونقاشی و ....... نبود ، یادمه اون موقعها میرفتیم شمال ، خونه مادربزگ و خاله هام ...

 یه خیابون وسط شهر بود ، شمالش دریا بود و جنوبش دشت و جنگل ، خونه مادربزرگم شمال خیابون و سمت دریا ، جنوب خیابون خونه ی خاله ام بود سمت شالیزار ها که البته تا جنگل کلی فاصله داشت ولی منظره جنگل از اون دور پیدا بود ...... یادمه وقتی فاصله ی بین این دو خونه رو می خواستیم از اون سر محل ، بیاییم این سر محل ، از شالیزار ها رد می شدیم ، گلهای شیپوری پیچک سر راهمون حلقه زده بودن به دور درختهای سبز پرتقالی که شهرداری توی خیابون کاشته بود .......

یادمه کنارشالیزارها ، گزنه ها اگه حواسمون بهشون نبود پاهامونو گزیده بودن و پامون تا خود خونه در حال خارش و سوزش بود ، یادمه وقتی به خونه خاله ام می رسیدیم از سرازیری در کوچیکش که به طرف خونه راه می افتادیم ، توی زمین خاکی اش که خاله ام با جارو همیشه تمیزش می کرد اولش یه باغ کوچک بود سمت راست که توش فقط علف بود و چند تا درخت پرتقال ، کمی جلوتر یه درخت انگور بود که ظهر ها زیرش پاتوقمون میشد با یه نمکدون وسه جفت چشم و سه جفت دست که دنبال درشت ترین غوره و بعدش انگور کبود گرد و ترش می گشتن . جلوتر خونه ی خاله ام بود یه خونه شیروونی دار که یه ایوون داشت با دو تا اتاق و دو تا آشپزخونه ی کوچولوی یک در دویی که یه پنجره اون بالا به سمت حیاط داشت وتوش دو تا بچه جا میشد که بشینن و خاله ام ......

شوهر خاله ی خوب و عزیزم خیلی زود رفت پیش خدا ، کمتر باجناقهایی مثل بابام و شوهر خاله ام دیده بودم که اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن ، یادمه روبروی خونه ی خاله ام یه انباری بود و از جلوی حیاط که سرازیر میشدی به طرف پایین سمت راست لونه ی مرغها بود و حیاطی که با فنس محدود شده بود تا مرغها بیرون نیان ، و سمت چپ یه حوض بود و کنارش یه آبکش چوبی با فاصله ی یک متر از زمین که شوهرخاله ام درستش کرده بود تا ظرفها رو بزاریم روش خشک بشن ، سمت چپ همش باغ بود و درخت ، کمی جلوتر رودخونه بود پر از ماهی های کوچولو ، یه پل ، ارتباط این ور رودخونه بود با شالیزار و باغ اون ور رودخونه ، اون ور ، خاله ام گوجه و خیار و باقالی و بادمجون می کاشت با انواع سبزیجات مورد نیازشون ، جلوتر زمین های زراعتی بود و شالیزار برنج ، که وقتی غروب میشد از روی مرزها این ور اون ور می پریدیم و مارهای آبی رو که از ترس ما قایم میشدن توی سوراخها به هم نشون می دادیم ، بعد از ظهر ها وقتی بزرگتر ها خواب بودن می رفتیم دم رودخونه یا شنا می کردیم یا ماهی می گرفتیم و می انداختیم برای مرغها ، چه حالی میکردن و چقدر سر ماهی ها با هم می جنگیدن !! خسته که می شدیم میرفتیم توی باغ و با اجازه یا گاهی بی اجازه ی بزرگتر ها خیار و گوجه می کندیم ، من عاشق باقالی بودم ، می رفتم وسط زمین می نشستم و تند تند باقالی می کندم و می خوردم !!، مارها و مارمولکها از لابلای بوته ها خش خش کنان نشون می دادن که ما هم اینجاییم ....

صدای قورباغه ها ، صدای باد که از لابلای درختها عبور میکرد ، صدای جیر جیرکها توی ظهر تابستون ، صدای پرنده ها که با آوازشون تو رو از دنیا می بردن به آسمونها ، همه ، خبر از خوشبختی و آرامش بود ....... چه دنیای قشنگی بود و این تازه این سر محل بود ........ خونه ی مادربزرگم که بودیم میرفتیم دریا ، از صبح تا ظهر ، یعنی تا وقتی که گرسنگی بهمون فشار می آورد و مجبور می شدیم که برگردیم ، هیچ بزرگتری هم دنبالمون نمی گشت ، خیالشون راحت بود ، تفریحات سالم !! ، گرچه کسی به این موضوع فکر هم نمی کرد ، یه محوطه ی وسیعی از شنهای ساحل رو تمیز می کردیم و بعد پخش میشدیم برای تهیه ی وسایل مورد نیاز !!

چوب هایی که آب کنار زده بود ( نه مثل حالا که کنار ساحل پر از قوطی های پلاستیکی و سرنگ و آشغال شده ) چوبهایی با سر هفت مانند که از اونها به عنوان زیر بنای ستون خونه هامون استفاده می کردیم و بقیه شاخه ها رو ، روشون جا می دادیم ..... گاهی چوبهایی پیدا می کردیم که میشد خونه های چند طبقه ازشون درست کنیم ، بعد به آروومی بقیه شاخه ها رو روی هم و کنار هم می گذاشتیم تا خونه مون کامل میشد ، یکی میرفت سراغ خونه ، یکی سراغ حیاط خونه ، یکی دنبال درست کردن حوض وسط حیاط ، خلاصه بعد از یه صبح تا ظهر اون قسمت تبدیل میشد به یه خونه ی ویلایی شیک ، از دیدنش کلی لذت میبردیم و بعد از ظهرکه برمیگشتیم معمولا گلهای باغ وسط حیاطمون پژمرده شده بودن یا حیوونها و یا باد خونمون رو داغون کرده بودن ، کسی ناراحت نمیشد چون میدونستیم بازم وقت داریم که درستش کنیم ، اهل نق زدن هم نبودیم ، وقتی برای نق زدن نداشتیم ، دعوامون هم نمیشد چون کارها تقسیم شده بود ، نقشها مشخص بود و رهبر گروه تصمیم می گرفت بقیه چکار بکنن ...

بقیه روز رو هم از درختهای توی حیاط بالا می رفتیم ، درخت انجیر وسط حیاط خونه ی مادربزرگم حدود 5 متر از زمین فاصله داشت تا بالای شیرونی خونه ی مادر بزرگم که خودش از زمین چیزی حدود 2 متر فاصله داشت بالا رفته بود ، درخت کهنسالی با تنه ی کلفت و شاخه هایی ضخیم ، اولش بالا رفتن ازش سخت بود چون جایی برای گرفتن دست و یا گذاشتن پا نداشت ، صاف بود ولی به هر شکل ممکن ازش بالا می رفتیم ، تا نزدیکترین و ظریفترین شاخه ها پیش می رفتیم و خدایی اش دختر خاله ام خیلی ماهر بود ، بعدش من ، بعدش دختر خاله ی دیگه ام ، یه درخت آلوچه هم بود که آلوچه هاش ترش و قرمز بودن ، یه درخت انار هم داشتن ، پرتقال هم زیاد بود ، اگه به کسی نگین خونه ی همسایه ی مادر بزرگم هم که یه خانم پیر و غرغرو و بداخلاقی بود یه درخت فندق بود که یواشکی اونجا می رفتیم و دزدکی از فندقهای اون هم برداشت می کردیم !!! 

 کنار خونه ی مادر بزرگم یه رودخونه بود و قسمتی از خاک اون گل رس داشت ، بعضی وقتا پاچه هامونو بالا می زدیم و می رفتیم توی آب و گل بر می داشتیم و انواع و اقسام قابلمه گلی با در پوش ، بشقاب و فنجون درست می کردیم ، بعد می زاشتیم که خشک بشن ، معمولا ترک می خوردن و داغون می شدن ولی هر چی که بود کلی از وقتمون رو می گرفت ........

 وقتی به حالا و به بچه های امروزی نگاه میکنم ، فقط برام یه افسوس باقی می مونه ، حالا حتی دختر خاله هام هم وقت ندارن ....... حالا فاصله ی خونه ی خاله و مادر بزگم پر شده از مغازه و ساختمونهای رنگا وارنگ ، نه اثری از شالیزار هست و نه گزنه و نه حتی صدای جیر جیرکها ، دلم گرفته ، دلم همون پاکی و صداقتی رو می خواد که تجربه اش کرده بودم ، دلم همون هوای پاک رو می خواد ، دلم همون خنده های معصومانه ای رو می خواد که واقعا خنده بود ، دلم نیشخند های این زندگی پر دود و دم رو نمی خواد ، دلم دوستی های الان رو نمی خواد ، دلم تعارفهایی به قول معروف شاه عبدالعظیمی رو نمی خواد که زبونت یه چی میگه دلت یه چی دیگه ، دلم از این دوستی هایی که باید براش قیمت گذاری کرد ، میگیره .....

 کاش دلها و زبونهامون یکی میشدن ، کاش میشد خونه ی دلمون رو آیینه کاری کنیم ، کاش میشد یه سنگ پا برداریم و این قلب زنگار گرفته رو صاف صاف کنیم ، کاش میشد دروغ نگیم ، کاش میشد وقتی به هم نگاه می کنیم گرمی داغ محبت و عشق رو حس کنیم ، کاش میشد وقت دعا برای همسایه مون از ته دل دعا کنیم ، کاش میشد صبح موقع سپیده دم تا ابدیت رو نگاه کنیم ، کاش بتونیم تمنای درون دوست را بی هیچ منتی جواب دهیم ...... و کاش خوشبختی میدونست که براش دلتنگم ، کاش شادی میدونست که به یادش هستم و کاش امید میدونست که در جستجویش همه ی خونه ها و کوچه ها و دلها رو  می گردم ..........

و کاش میشد به شالیزار گفت که دلتنگ مارهایت هستم و به آفتاب گفت سلام مرا به بالاترین انجیر رسیده ای که دستم به ان نرسید ....

و به جویبار گفت سلامم را به تمام ماهی های سریع و زیبایت که از قلابم فرار کردند ....

و به درختها گفت سلام مرا به تمام جیرجیرکهاتان ،

 برسانید.

و بگویید منتظرشان می مانم تا برگردند .

  • خانم معلم

نظرات (۱۹)

سلام دوست خوبم.از مطالب قشنگی که نوشتی استفاده کردم.
(دوستت دارم را،من دلاویزترین شعر جهان یافته ام...)
این پست جدیدمه.منتظر حضور گرمت هستم .خوشحال میشم توهم نظرتو راجع
به این موضوع به من و بقیه دوستامون بگی.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
((www.barane-khodaa.blogfa.com))
  • قاصدک اسیر باد
  • سلام و خسته نباشید /لذت بردم از مطلب دلتنگی شما زیبا بود برای منی که چون شما معلم هستم و ای گاهی روزنامه نگاری هم می کنم و گاهی هم /چه فرقی می کند غرض گذشت عمر است و رسیدن این پیمانه به آخر و بقول دوستان شاید بخاطر یک مشت دلاری که همه ما را یا لااقل بیشتر ما را رنگ کرده است به هر حال لذت بردم از مطلبتان و همچنین از موزیک وبتان و یا همان لالایی که سالهاست در ذهنم است اما به کلامم جاری نمی شود که برای کسی بگویم/یاحق
    پاسخ:
    با تشکر از حضورتون ....
    حاکم شهر که مرغابی بود وای در آن شهر که چه غوغایی بود
    وبت حرف نداره میگم اگه دوست داشتی به وب ما هم یه سری بزن در ضمن اگه خواستی منو لینک کن و خبرم کن تا لینکت کنم.
    با این حساب دستی هم بر قصه گویی دارید!
    لابد برای فرهنگ ازین قصه ها زیاد می گفتید؟! من که مادرم رو مجبور می کردم هرشب برام یه قصه رو بگه بی کم و کاست! تکرار یک قصه هر شب اونم شبی چند بار میدونید یعنی چی؟! حق داره بگه بچه ای مثل تو ندیدم! اون از ونگ ونگ کردنت که همسایه ها رو عاصی کرده بود اینم از این!
    .......
    ایشالله هیچ وقت دلتنگ نباشید!
    پاسخ:
    برای فهمیدن عشق مادری و تحمل رنج مادری هنوز زوده که متوجه بشین باید برین سر زندگی تون بعدا میگم !!!!
  • روح موروثی
  • سلام
    خوبید یا بهترید ان شاء الله؟
    اتفاقا داستان شهر شلوغ مهدیه جان رو که خوندم بی هوا یاد این پست شما افتادم !
    پاسخ:
    منم از دست مهدیه جان و سمیه جان و بقیه جان ها !!!!!ایاد این پست ام افتادم ....
    سلام خانم معلم عزیز جون و دلم ...
    راستش خواستم مثل همیشه بپرسم خوبید ! اما ...
    اما حالا فقط دلم می خواد تا مثل همیشه فقط دعاتون کنم تا خوب باشید تا در آرامش باشید تا شاد باشید تا دل تنگ و ناراحت نباشید تا حرص نخورید تا ... هیچ وقت ...
    برای دومین بار خوندمش ... گاهی میرم سراغ وبلاگ قدیمیتون و پستای به خصوص اولتون رو برای چندمین بار می خونم ...
    انگار این روزا همه دلشون گرفته ، همه دلشون تنگه ، همه حالشون خوب نیست ، همه نمی دونن چشونه ، همه نمی دونن چیکار کنن ، همه ناآروومن ، همه گیجن ، همه ...
    انگار وقتی خدا هر روز داره کم رنگ تر میشه عشق و خوبی و مهربونی هم داره کم رنگ تر و کم رنگ تر میشه ...
    ای کاش همه کس و همه چی رنگ سادگی داشت . سادگی ای که الان هیچ ارزشی نداره و حتی شاید مسخره به نظر بیاد !!!
    دیگه هیچ کس به فکر هیچ کس نیست . دیگه هیچ کس به فکر هیچ چی نیست ...
    خدا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه ...
    خدا ظهور آقا رو هر چه زودتر برسونه تا آخر این داستان دلتنگی ها قشنگ تموم بشه ...
    هیچ چی ندارم که از ته دلم بگم جز تکرار مکررات ! این که فقط و فقط و فقط امیدوارم خوب باشید ، جز این که مواظب خودتون باشید ، فقط همین ...
    پاسخ:
    من خوبم چیزی ام نیست .... دلتنگی که چیز بدی نیست .... پیش میاد دیگه ..همیشه که بهت گفتم ..... کمی بعد برطرف میشه .... تو هم مواظب خودت باش
    خیلی نوستالژیک و البته سیاه بود.
    از جنبه هایی حق رو به شما می دم. به هر حال فرایند دوران مدرن و زندگی صنعتی بعضی پیامدها رو هم با خودش داره. مثل همین دوری افراد از هم و ... .
    اما فکر نمی کنم این طور باشه که قدیم بهشت بود و الان جهنم. هر دوره ای از زندگی بشر تلفیقی از خوبی ها و بدی هاست. بستگی داره که شما از چه زاویه ای به مساله نگاه کنید و چه انتظاراتی از اون داشته باشید.

    راستی ! اجازه خانم!
    اگه می شه این وراجه و ترنم رو حسابی دعوا کنید. یا لااقل اجازه بدید من یه شششششتتتتترررررررق به شون بزنم. آخه پست های عجیب غریبی جدیدا می ذارن.
    پاسخ:
    در مورد اون دوتا بالاخره شما مبصر کلاسی و یه اختیاراتی هم داری .... اگه فکر می کنی نیاز به شتتتترررررر قق دارن مانعی نداره .... فقط طوری نشه که شل و پلشون بکنی ها !!! فقط یه گوشزد کفایت می کنه !!!
  • لاله های سرخ ابی
  • سلام معلم عزیزم چه در کلاس باشی چه در یک دنیای مجازی باز یاد میدهی انگار ساخته شدی فقط بیاموزی دوستت دارم این محبتت را میستایم از اینکه انقدر به فکری
    به من هم سر بزن دستهاو دیده ات را میبوسم
    پاسخ:
    اومدم منتها انگار مشقاتو ننوشته بودی صفحه ات باز نشد ...یه دور ببین آدرس ات رو درست نوشتی
    فکر کنم همه چیز رو شما فرمودید ، دیگه جایی برای نظر نمونده ...

    چی کار میشه کرد حالا به نظرتون ؟

    شخصا فکر می کنم پدرمادرا و مخصوصا مادرها باید وقت بیشتری بذارن برای فکر کردن و توجه کردن به بچه هاشون ... اگه مادرها وقت آزاد داشته باشن شاید ...
    پاسخ:
    منکه میگم سال به سال دریغ از پارسال !!!
    قدیم ترا وقتی کسی میگفت "چشم " یعنی صد البته اطاعت می کنم ، به دیده منت دارم و انجام میدم ، الان " چشم " یعنی از سر وا کردن ، چشم یعنی کلمه ای برای گیر ندادن طرف ، همه چشم رو می گن و خودشون رو راحت می کنن ....
    سلام خانم معلم گرامی
    خدا قوت
    واقعا زیبا نوشته بودید. لذت بردم.
    جوونای امروز جلوی خودت قول می ده فلان کار را در اسرع وقت انجام میده اما به راحتی زیر قولش می زنه. اکثرا هم بر اثر بی تحرکی چاق و بی خاصیت شدن
    پاسخ:
    شاید من و شما بیشتر متوجه بشیم این مطالب رو تا جوون های امروز ....
    سلام خانوم معلم....
    من نمیدانم باید چکار کرد!من که نه بالای درخت رفتن را تجربه کردم و نه یک تابستان زندکی در شالیزارو.....
    فقط خیلی وقتها دلم میخواد بروم ...بروم از این جا...دلم میخواهد سفر کنم اما نه این مسافرتهایی که قبل از رفتن اول هتل را رزرف کنم بعد هم بلیط هواپیما یا....
    دلم میخواهد بروم...
  • ترنم باران
  • سلام

    بگویید منتظرشان می مانم تا برگردند .
    به نامش و به یادش
    سلام
    اول: خوش به حالتون به خاطر دوران کودکی شاد و پر از زیبایی تون
    دوم:خوش به حالتون که دلتون برای اینهمه زیبایی تنگ میشه و این یعنی هنوز ته ته دلتون اون کودک درون داره لی لی بازی میکنه!!!
    خیلیا تو این دوران غرق شدن و بدیش اینجاست که خودشون هم نمیدونن!!
    سوم:دلتون شاید باز شد ولی تازه دل ما بیشتر گرفت!!...چون دلایل دیگه ای داشتیم واسه دلتنگی اونا که رفع نشد هیچ!! اینم اومد روش!!!
    چهارم:هیچی دیگه سلامتی!!!!
    التماس دعا
    یا علی مددی...
    پاسخ:
    امیدوارم دلتنگی ات از نوع دلتنگی های روز های جمعه باشه که به تمام هفته کشیده شده ....
    بازم سلام !
    اجازه خانوم ! با این که همیشه بهم گفتید ! اما نمی دونم چرا در این مورد نفهم تشریف دارم ! حالا بهترید ؟
    می دونید چی شد ؟! مشهد رفتنمون شد یه داستان که داره کم کم کنسل میشه ! نمی دونم ! شاید هنوز لیاقت رفتن نداریم ! مامانم هم از این بابت خیلی ناراحته و ... بی خیال ! مشغول انتخاب رشتم هستم تا ببینم قراره به کجا برسم ! روان شناسی یا ... !!! نه ! آخ به عشق این رشته بود که تا این جا اومدم ! شهرستان هم اجازه داده نشد بزنم و برم !!! به قول شما بازم خدا رو شکر ، توکل به خدا ، هر چی خودش بخواد
    انشاا... همه چی درست بشه و شما بازنشسته بشید و خیالتون راحت بشه ، انشاا...
    قربون خانم معلم جونم
    پاسخ:
    راستی خوبم ...نگرانم نباش .... تو که به اون جور عصبانیت های من اشنایی که ...خوب میشم بعدش !!!
    سلام

    بله ، سخت شده دیگه ...

    تازه فکر کنم اولشه ، حالا حالا ها از این چیزا باید ببینیم ...
    بسیار زیبا کودکی خود را و عمق صداقت های دیرین را توصیف کردید برای لحظاتی مرا هم به کودکی خود و طعم گس سیب نارس درخت همسایه روانه کردید ....
    پاسخ:
    منتظریم خاطرات کودکی شما رو بخونیم و لذت ببریم ...
    خب انقدر زیاده آدم نمی دونه از کجاش صحبت کنه .

    1 نه واقعا شما باقالی رو خام خام می خوردید ؟ آخه چجوری ؟ مگه خوش مزه ست ؟ من بچه بودم با پسر همسایه مون برگ مو می کندیم می خوردیم . خب اون ترش بود . (یه دفعه هم خواهر بزرگه ش اومد دعوامون کرد)

    2 حرص بشر برای ارتباط بیشتر و آسان تر ، همه ی ارتباط های عمیق و صادقانه رو از بین برد .

    3 این کاشکی های آخر همشون برای خودتون بودن ؟ این انجیر نرسیده برای شعری چیزی نیست ؟ عجب تصویر شگفتیه .

    4 چقدر مارهای متن شما مهربون و دوست داشتنی بودن . اصلا ترسناک نبودن .

    5 البته همه ی خوبی هایی هم که گفتید مربوط به گذشته نیست ، قسمتیش هم مربوط به کودکیه . کودکی دوران شگفت انگیزیه .
  • خانم معلم به من
  • سلام ... آره زیادیش زیاده خودمم می دونم .. منتها خوب خاطره های کودکیه دیگه .... تازه اگه میشد هر کدومش رو می شد یه پست همین اندازه ای نوشت من همه رو مختصر کردم !!!!( شانس آوردین !)
    1- مگه شمال ، مخصوصا سمت رشت نرفتی ؟ به عنوان دسر ، خاویار ماهی (اشبل ) همراه با باقلی وسیر ترشی و... سرو می کنن .... من دوست دارم .... البته دیگه جدیدا نمی خورم برادرم فاویسم گرفت دکتر ماها رو هم منع کرد ...یه جائیش نوشتم از خوردن غوره زیر درخت مو خونه ی خاله ام ، اتفاقا ما هم برگ مو می خوردیم !! خیلی جای تعجب نداشت برای من !
    2-متاسفانه حتی با همین وسایل ساده که قراره ارتباطمون رو بیشتر کنه ، ارتباطامون کم و کمتر هم شده ، مسئله حرص نیست ، کم کم عاطفه ها رو به نابودیه ...دیگه دل کسی برای تنهایی کسی نمی لرزه ، دیگه کسی از اینکه دوستی 30 ساله ای رو به حرفی کنار گذاشته نگران نیست و به راحتی تن میده ، بحث حرص نیست بحث عشقه ...عشقی که دیگه بین آدمها نیست ...
    3- اره کاشکی هاش همه از خودمه .. بازم کلی کاشکی دیگه داشتم ...بگم ؟ بگم ؟
    4- مار آبی ترسناک نیست ، اما مارهای توی جالیز و زمین های بایر چرا ... اما من سر نترسی داشتم .... مار همیشه برام هیببت داشته و ازش خوشم می یومده ..کمی عجیبه ولی خوب حیوونه و من حیوانات را بسیار می دوستم ....
    5-برای من کودکی گذشته است .... به قول ممد آقا من زیادی نوستالژیکی ام .... خاطرات کودکی من قشنگ بودن ....
    میشه حتی از توی خاطرات بد ، بخش های بدش رو کنار گذاشت و خوبی هاش رو هم دید ....
    امروز یه تصادف تقریبا شدید داشتم ....البته مقصر نبودم !! گفته باشم ... همسرم اومد دنبالم برام کلی چرت و پرت خریده بود که با قرصهام که از خونه آورده بود بخورم فکر میکرد خیلی ترسیده باشم .... صبح کمی اعصابم داغون بود ولی بعد ازظهر می خندیدم و تعریف میکردم که چی شد .... همیشه دعا میکنم فقط خدایا سلامتی ...همین وبس ...
    ممنون که وقت گذاشتی و خوندیش ....