آخرین آرزو :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


آخرین آرزو

خانم معلم | جمعه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۲:۰۴ ق.ظ | ۱۰ نظر

شهید برونسی کارگری بنا بودند که حضرت صدیقه ی طاهره (س) زمان و مکان شهادت او را به وی فرموده بودند . ایشان در سال 131 در روستای از توابع تربت حیدریه قدم به عرصه هستی نهادند . همراه با کار ی بنایی ، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شوند . بعد ها با شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی و زندان رفتن ها، پیروزی انقلاب و ورودش به گروه ضربت سپاه ، از این مهم باز می ماند .

با شروع جنگ ، در اولین روزها به جبهه روی می اورد و اخرین مسئولیت ایشان فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه بود که قبل از عملیات خیبر ، این مسئولیت را علی رغم میل باطنی ، بنا به دستور امام زمان ( ع ) که خودشان در خواب دیده بودند ، پذیرا می گردند .

ایشان در تاریخ 23/12/1363 در عملیات بدر به شهادت می رسند و مفقودالاثر بودند تا 4/2/90 که اطلاع می یابم جنازه ایشان شناسایی شده و در روز شهادت بی بی دو عالم حضرت فاطمه ( س ) در مشهد تشیع و به خاک سپرده می شوند .

به علت تعلق خاطری که ایشان به حضرت فاطمه( س) داشتند خاطره ای از کتاب خاکهای نرم کوشک انتخاب نموده و انشا الله در روزهای بعد قسمت های دیگری از زندگی  پربار ایشان را از زبان همسر و همرزمانشان خواهم نوشت . بلکه آشنایی با این عزیزان  بتواند ما را در مسیر هدایت ، قرار دهد .

آخرین آرزو

عشق او به خانم صدیقه طاهره ( سلام الله علیها ) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل توصیف باشد . یک بار بین بچه ها گفت : دوست دارم با خون گلوم ، اسم مقدس مادرم را بنویسم .

به هم نگاه کردیم . نگاه بعضی ها تعجب زده بود ، از اینکه میخواست با خون گلویش بنویسد ، جای سوال داشت . همین را هم از او پرسیدم . قیافه اش محزون شد ، گفت : یک صحنه عاشورا مرا آتش میزند .

با شنیدن عاشورا ، حال بچه ها از این رو به ان رو شد . خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد ، اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدا لله خون حضرت علی اصغر (ع) را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند : خدایا قبول کن ... من هم دوست دارم با همین خون گلوم ، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم .

جالب بود که می گفت از خدا خواستم تا قبل از شهادتم ، این آرزو حتما باید بر اورده شود .

بعد ها چند بار دیگر هم این راگفت . ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواسته اش عملی نشد .

در عملیات والفجر یک ، با او نبودم اما وقتی شنیدم مجروح شده ، تشویش و نگرانی همه ی وجودم را گرفت . بچه ها می گفتند ، تیرخورده به گلویش .

گلو جای حساسی است . حتی احتمال دادم شهید  شده باشد . همین را هم به انها گفتم که گفتند : نه الحمد لله زخمش کاری نبوده .

پرسیدم چطور ؟

گفتند ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده ، وقتی به گلوی حاجی خورده ، آخرین حدود بردش بوده .

یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت : بالاخره آرزوی حاجی بر آورده شد ، من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ ، با همون خونی که از گلویش می آمد ، اسم مقدس بی بی رو نوشت .

اتفاقا ان روز قسمت شد وقت تخلیه  مجروح ها ، عبدالحسین را ببینم . روی برانکارداشتند میبردنش . نیمه بیهوش بود و نمی شد با او حرف بزنی ، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم ، و اثر خون روی انگشت سبابه ی دست راستش را .

به بیمارستان که رسیده بود ، امان نداده بود زخمش خوب شود . بلافاصله برگشت منطقه . چهره اش شورو نشاط خاصی داشت . با خوشحالی می گفت :

خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد ، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزوی ندارم .

 

  • خانم معلم

نظرات (۱۰)

سلام
خدایش رحمت کند روحهای بزرگ در بدنهای بی ادعاست
گاهی که مشهد میروم سری به یادگاهش می زنم
یا حسین
  • سید محمدحسین
  • سلام ...

    روحش شاد و زندگیش در ذهن ها ابدی باشه انشاالله .

    خاطره ی زیبا و تاثیرگذاری است . ممنون از حسن انتخابتون .

    یا علی مدد .
  • روزهای جانبازی
  • سلام خانم معلم گرامی
    خداقوت
    خداوند یاری مان کند راه شهدا و هدف شهدا راگم نکنیم.
    انان راه را برای ما انسانهای در راه وامانده با قطره قطره خونشان نشانه گذاری کردند تا از پی ایشان با نشانه به پیش برویم.
    خدایا به حق شهید برونسی وشهید برونسی ها راه شناخت صراط مستقیم را از ما نگیر. امین.
    عشق ِ این عزیزان کجا و ...

    آرزوی ِ این عزیزان کجا و ...

    خوشا به حالشان ...

    کاش یاد بگیریم ...
    سلام
    خدا بر علو درجات این شهید بزرگوار بیفزاید.
    خبر را وقتی خواندم هم شور و شعف داشتم هم بهت زده.
    کاش ماجرای تشکیک خانواده شهید را قبل از رسانه ای شدن خبر حل می کردند.
    سلام خانم معلم عزیزوبزرگوار

    ازحضورتان سپاسگزارم.چندبارمراجعه کردم به وبتان امااجازه

    کامنت هم نمیداد خوشحالم دوباره باشما ارتباط دارم

    موفق وسربلند باشید یاعلی
    پاسخ:
    در پناه حق باشید .
    سلام خانم خوبیید انشالله
    جاتون خالی چهارشنبه با کارگرهای عزیز مملکت رفته بودیم دیدن آقا
    پسر شهید برونسی هم اومده بودند و از پدرشون نقل خاطره کردند.
    پاسخ:
    بنویسید از خاطرات شهدا ... دلمون به وجود اونا گرمه ...
    سلام

    خدا خیرتان دهد. در صفحات دریای خاکهای نرم غرق شدم دوباره. حال و هوای خاصی دارد اینجا. نوشته های اخیرتان هم که آدم را با خود می برد.

    آقا در دیدار با کارگران فرمودند:
    «اگر همه‌ى پولهاى عالم را هم جمع کنند، عنصر کار و کارگر در کنار آن نباشد، همه‌ى نیازهاى انسان بر زمین میماند.»

    خدا نگهدار این قشر خداشناس باشد
    انشاالله

    التماس دعا
    پاسخ:
    خدا و محبوبانش از ما راضی باشند .
    سلام .
    پاسخ:
    علیکم السلام
    سردار بی سر را دیدن چقدر سخت است. خدا می داند کاروان حسین(ع) چه کشیدند!
    پاسخ:
    امان از دل زینب و زینبیان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی