جنبش وبلاگی : یاد واره شهدا
زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده است .
"سرهنگ خلیل صراف"
شهید بابایی بیشتر وقت ها سرش را با نمره چهار ، ماشین می کرد . این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن می کرد ، باعث میشد که ما در راه بند های مناطق عملیاتی با مشکل مواجه شویم ، زیرا معمولا نام یک سرهنگ شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه القا می کند ، که چنین شمایلی در شهید بابابیی وجود نداشت . بالعکس بنده با لباس کار آمریکایی و عینک خلبانی که به چشم میزدم برای اینکه در راه بند ها بدون معطلی عبور کنیم خودم را سرهنگ بابایی معرفی می کردم و شهید بابایی هم واکنشی نشان نمی دادند .
یک روز در طول مسیری که با هم می رفتیم ، ایشان به طور خصوصی راجع به طرز لباس پوشیدن من صحبت کردند و گفتند :
- این لباس های امریکایی که شما به تن می کنید ، معنویت جبهه را به هم می زند .
من در پاسخ گفتم :
- من به لباس شیک پوشیدن علاقه دارم .
در ادامه گفتم :
- حالا میخواهم بپرسم که چرا شما سرتان را همیشه ماشین می کنید . آخر حیف نیست که این موهای مجعد و زیبا را می تراشید . نا سلامتی شما جوان هستید .
ایشان سکوت کردند و چیزی نگفتند . ان روز گذشت .
در یکی از روزها که در منطقه عملیاتی بودیم ، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آیینه رفتم و شروع کردم به شانه زدن موهایم . با توجه به بلند بودن موهایم این عمل مدتی طول کشید ، تا اینکه صدای خنده اهسته ای مرا به خود آورد . به طرف صدا برگشتم . دیدم شهید بابایی است که در کنار سوله دراز کشیده ، او از جایی که خوابیده بود نیم خیز شده و به من نگاه می کرد .
من شانه را داخل جیبم گذاشتم . بابایی روی به من کرد و گفت :
- میخواهی یکی از دلایل تراشیدن سرم را برایت بگویم ؟ من الان یک ربع تمام است که میبینم جلو آیینه ایستاده ای و موهایت را چپو راست می کنی . میدانی که زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده ؟ غرور این موها ، تو را در جلو آیینه نگه داشته و فکر می کنی که اگر موهایت را به طرف چپ شانه کنی خوش تیپ تر خواهی شد و یا بالعکس ، ولی من سرم را از ته تراشیده ام و یک قیافه معمولی به خود گرفته ام . قیافه معمولی هم هیچ وقت انسان را مغرور نمی کند .
من دیگرحرفی برای گفتن نداشتم . از صحبت های او در یافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همین خاطر انسان کاملی شده بود .
یاور درماندگان بود . « آقای رضایی »
من و عباس در طول تحصیل همکلاس بودیم . روزی یکی از دبیران دوران دبیرستان نزد من آمد و گفت مشکلی دارم که حل آن تنها از دست تیمسار بابایی بر می آید ، از او خواستم تا مشکلش را بگوید . او گفت که فرزندم فارغ التحصیل رشته الکترونیک است و هم اکنون با درجه افسر وظیفه در شیراز مشغول خدمت است . من تحقیق کرده ام که در ستاد نیروی هوایی هم این تخصص وجود دارد . حال از تیمسار بابایی تقاضا دارم ، تا با انتقال فرزندم به تهران موافقت کند . من به ایشان گفتم :
- با شناختی که من از تیمسار بابابی دارم فکر نمی کنم موافقت کند .
اما او با اصرار گفت :
- شما بگویید ، او مرا خوب می شناسد . مطمئن هستم به پاس چندین سال خدمت و تلاش دوران تحصیل ، خواهد پذیرفت .
روزی عباس را دیدم و قضیه را برایش توضیح دادم . به او گفتم که فلانی معلم ما بوده و حق بزرگی بر گردن ما دارد . میخواهد با شما ملاقاتی داشته باشد و اگر امکان دارد خواسته اش را بر اورده کن . او پاسخ داد :
- اشکالی ندارد من هم میخواهم استاد را ملاقات کنم .
ترتیب ملاقات را دادم و از این که عباس تقاضای او را پذیرفته است ، خوشحال بودم . عباس به هنگام ملاقات بسیار فروتنانه و محترمانه با استاد صحبت می کرد . سرانجام وقتی استاد تقاضایش را مطرح کرد ، عباس در حالی که سرش را به زیر انداخته بود گفت :
- از زحمات دوران دبیرستان تشکر می کنم اما در این مورد از من کاری ساخته نیست .
بر گرفته از کتاب " پرواز تا بی نهایت "
- ۹۰/۰۴/۰۴
لبیک
واجب شد خاطره ای را که از شهید چمران می خواستم بذارم توی وبلاگم در اولین فرصت کار کنم.