یک جعبه خمیر ِ بازی شده بود تمامی سرگرمی شبانه روزی اش .
از سبز می گرفت به زرد می چسباند ...از قرمز به آبی ...
رنگها گاه کنار ِ هم بسیار زیبا می نمودند و گاه بسیار بدرنگ . شکل ها گاه معنی داشتند ، گاهی نه !
و او پس از هر بار که چیزی می آفرید ، به مادر نگاهی می کرد تا از نگاهش دریابد ثمره ی کارش را .
از رنگی به رنگی - از شکلی به شکلی ...
چسباند ، جدا کرد ، خسته شد ، کلافه شد ، گریه کرد ، خندید ...
چیزی ساخت ...
مادرش را نگاه کرد ...
یکماه ، تمام شده بود ...
- ۹۰/۰۶/۰۹
من دلم واسه خانم معلم اول ابتداییم تنگ شده