ام ابیها ...
روی آینه بغل بچسبانید:
"مرگ از آنجه تصور می کنید به شما نزدیک تر است، احتیاط کنید"
همکارم چند روز پیش بهم گفت مادر ِ نسترن فوت کرده ، داستان نسترن رو قبلا نوشته بودم ، گفتم نه ، احتمالا مادر بزرگش بوده شما اشتباه می کنید .
دیروز دیدم سه تایی از در ِ مدرسه وارد شدند ، خودش ، پدرش و برادر ِ کوچکش . دست در دست هم ، هر سه سیاهپوش ، نسترن رنگ به رخسارش نبود . پدرش هم داغون تر ... می ترسیدم ازشون سوال کنم و جوابی بشنوم که انتظارش رو نداشتم . با این حال بعد از سلام و علیک ، اول تسلیت گفتم و بعد پرسیدم مادر بزرگت فوت کرده ؟ . گفت : نه خانم ، مادرم ! چشمهاش از شدت گریه پف کرده بودند . صورت استخوانیش با رنگ زردی که داشت دست کمی از یه میت نداشت ... واقعا مونده بودم چی بگم فقط نگاه کردمش و گفتم چرا ؟ ... گفت رفتیم پاهاش رو عمل کنیم لخته توی ریه اش ، باعث فوتش شد .
تمام صحنه های اون روز و روزهای بعدی که برای نسترن حرص می خورد رو به یاد آوردم . چقدر دلش برای این دختر می سوخت . حالا بعد از این باید جای مادر را برای برادرش بگیرد و بشود و برای پدرش بشود " ام ابیها " ...
یاد استاد داستان نویسی ام افتادم که وقتی این داستان رو توی کلاس خوندم ، گفت این داستان نیست چون نمیشه این همه سر کسی مصیبت بیاد . گفتم ولی استاد این داستان نیست حقیقت داره . گفت باشه از نظر یه داستان نویس ، نباید این طور نوشته بشه ، مردم انتظار این چنینی ندارند ...
اما وقتی به دور و برم نگاه میکنم میبینم که از این دست وقایع این ایام زیاد دیدم ... چیزهایی که تصورش و درکش برای هر انسانی سخته ولی خدا قدرت تحملش رو هم میده ...
از خدا برای تمام اونایی که زندگیشون حتی به داستان هم شبیه نیست و سخت تر از اون به نظر میاد ، تحمل وصبر در مصائب رو آرزو میکنم ... امتحانات خرداد تموم شد ولی امتحانات خدایی هیچ وقت تموم نمیشه ...
خدایا از امتحاناتت رو سفید بیرون بیایم ... دستمونو فقط خودت بگیر ...
- ۹۱/۰۴/۰۸
مارو هم شاگرد خودتون بدونین...
مطالبتونو خوندم...جدا زیبا بود...
بیچاره نسترن